نوشته: ام. جی. دیمارکو
کتاب لاین سبقت میلیونرها یکی از جالبترین کتابهایی که میتونه باعث شه مسیر زندگیتون رو عوض کنین. دیمارکو مسیر زندگی آدمهارو به خیابون تشبیه میکنه و سه دستهی لاین پیادهرو، لاین آهسته و لاین سبقت رو براشون در نظر میگیره! این خلاصه کتاب رو گوش کن تا بدونی تو توی کدوم لاین داری حرکت میکنی!
خلاصه کتابی که قراره بشنویم نوشته ام جی دی مارکوعه
این کتاب درباره سریعترین مسیر به سمت میلیونر شدن میگه و اینکه چیکار کنیم که بجای ثروتمند شدن توی دوران پیری و بازنشستگی بتونیم زودتر به این هدف برسیم.
نویسنده معتقده اکثر مشاورهای مالی مغز ما رو شستشو میدن و تفکر آهسته ثروتمند شوید رو به ما القا میکنن. مثلاً وارد شدن به بازار سهام و سایر بازارهای شغلی که نهایتا شما رو در دوران پیری ثروتمند میکنه.
ام جی معتقده باید لاین خودتون رو عوض کنید و در لاین سرعت حرکت کنید تا زودتر بتونید به رویاهاتون برسید. بریم ببینیم این لاین سرعت چیه و چه جوری باید توش حرکت کرد.
آدمای مختلف برای پول درآوردن سه تا مسیر رو انتخاب میکنن
پیادهرو، لاین سرعت آهسته و لاین سبقت.
عابرهای پیاده، آدمای عادیان که هر ماه حقوق میگیرن و خرجشونو با درآمدشون هماهنگ میکنن. شاید درآمدشون بالا هم باشه ولی اگه شغلشون رو از دست بدن، اگه دیگه بهشون نیاز نباشه، نابود میشن.
لاین سرعت آهسته یه زندگی استاندارده؛ تحصیل میکنی، یه کار مناسب پیدا میکنی، یه مقدار از درآمدتو پسانداز میکنی، وقتی 65 سالت شد، میلیونر میشی.
خب کسی دوست نداره توی دوران پیری ماشین موردعلاقشو سوار شه، همه دوست دارن تا جوونن پولدار بشن ولی بیشتر آدما این استراتژی رو انتخاب میکنن.
لاین سبقت اینجوریه که شما باید یه ارزشی رو ارائه بدین و از ارائه این ارزش پول دربیارین. هر چه این ارزش رو به آدمای بیشتری ارائه بدین، پول بیشتری هم درمیارین.
ازینجا به بعد میخوایم بریم سراغ دستورات لاین سرعت میلیونرها تا ببینیم چه چیزی باعث میشه که یک نفر میلیونر بشه.
چه جوری یک کسب و کار راه بندازیم که خیالمون از بابت پرداخت قبضهای کل عمرمون راحت باشه
نه اینکه فقط باهاش بتونیم قبضهای یه ماه رو پرداخت کنیم. حالا این درآمده چه از طریق یک سود تصاعدی باشه، چه یک واریز به حساب چند میلیون دلاری از یک سرمایهگذاری!
اگه داستان موفقیت کسبوکار هر میلیونر یا میلیاردری رو مهندسی معکوس کنید، از هر ده مورد توی نه موردش، «پنج مولفه اثربخشی» رو پیدا میکنید، این مولفهها کمکتون میکنه که اگه خواستید کسب و کاری بسازید، احتمال موفقیت و تغییر زندگیتون بیشتر بشه.
اول از همه حرف «c» که مولفه «control» (کنترل) است.
مولفه control مثل زمینی میمونه که شما کسب و کارتون رو توش میسازین. آیا شما مالک اون زمینید؟ یا اینکه اجاره کردین؟ یا شایدم یکی دیگه روش کنترل داره؟
میتونه فلان شخص، فلان نهاد، فلان شرکت یا یه نفر خیلی یهویی و خودسرانه کاسه کوزه شما و کسب و کارتون رو بهم بریزه و باعث یه فاجعه ناگهانی تجاری براتون بشه؟ اینجوری یه روز 5 هزار دلار درامد داری و یه روز دیگه هیچی درنمیاری.
اگر 100 درصد مشتریای شما از جستجوی رایگان توی گوگل میان، شما توی گوگل رتبه خوبی دارین ولی مولفه «کنترل» رو نقض کردید. چون یک تغییر الگوریتم گوگل میتونه کسب و کار شما رو نابود کنه. تا حالا چندبار شنیدید که این اتفاق برای کسی بیفته!؟
به همین ترتیب، اگر 99 درصد از فروش محصول شما از یک کانال باشه، مثلا از طریق «والمارت» یا «آمازون»، باز هم مولفه «کنترل» رو نقض کردید؛ چون آمازون میتونه بدون هیچ توضیحی شما رو از پلتفرمش پرت کنه بیرون، و شما یک شبه از قهرمان تبدیل میشید به هیچکاره، اونم بدون اینکه کار اشتباهی کرده باشین.
به همین دلیله که بازاریابی شبکهای، افلیت مارکتینگ (affiliate marketing) یا هر ساختار تجارتی که مجبورید برای رعایت توافقاتش به شخص ثالثی تکیه کنید، رو انجام ندید.
اگر اون شخص ثالث یا مجموعهای که باهاش کار میکنین،
سیاستی رو تغییر بده، ورشکست بشه یا کلا هر تغییری ایجاد کنه، کل مسئولیت و تاوانش روی دوش شما میفته.
البته این توصیهها فقط به این دلیله که روی کارتون کنترل داشته باشید و مولفه کنترل نقض نشه، ولی معنیش این نیست که این کارها سودآور یا ارزشمند نباشن.
شما میتونید از این سرمایهگذاریها یاد بگیرید و خب بله خیلی از مردم باهاش ثروتمند هم میشن اما نکتهای که اینجاست میزان ریسک و احتمال پیشرفته.
دومین مورد، حرف «E» که مولفه «Entry» (ورود) است.
مولفه «E» میپرسه چقدر آسون یا چقدر سخته که وارد کسب و کار شما بشن؟یا اصطلاحاً در شرکت شما چقدر محکمه؟ اگه هرکسی از راه برسه و بتونه مثل کسب و کار شما رو راه بندازه، شما مولفه «ورود» رو نقض کردید.
یکبار دیگه این جمله رو گوش کنید، اگه ورود به این کسب و کار به سادگی پر کردن چنتا فرم آنلاین یا جوین شدن به یه سری برنامه باشه، پس مولفه «ورود» رو نقض کردید.
کسب و کاری که موانع ورود بهش صفر باشه، یک کسب و کار همه کسیه و خیلی راحت اشباع میشه.
ماهیت کارآفرینی حل کردن یک مشکل یا مسئله است، و مشکلی که شما قراره حلش کنید باید یه اثری از دشواری و سختی توش باشه، اگه نه همه میتونن حلش کنن. سختی و مشکل در حقیقت یک فرصته.
اگر شما یکی ازین کارافرینایی هستید که دنبال ایدههای ناب میگردن و در عین حال با خودتون میگید: «اوه چقدر سخته»، چیزی که دارید میگید به این معنیه که شما علاقهای به حل یک مشکل واقعی ندارید و بجاش دنبال یه راه آسون برای پول درآوردنید.
اولی از تو یک میلیونر میسازه، اما دومی تبدیلت میکنه به کسی که همش دنبال پوله و مدام تو مسیر رسیدن بهش زمین میخوره. پس اگر اون کسب و کاری که میخوای راهش بندازی کسب و کار آسونیه، اون یک نقض مولفه «ورود» محسوب میشه.
سومین مورد حرف «N» که در راس همه مولفههاس. مولفه «Need» یا نیاز
تنها دلیل وجود یک کسب و کار اینه که یک مشکلی رو حل کنه
جایی که یک مشکلی حل بشه، بابتش پول رد و بدل میشه. اگه شما مشکلات رو حل کنید، کارها رو آسونتر کنید، دردسرها رو ریشه کن کنید، خدمات بهتری ارائه بدید و در کل نیازها و خواستههای افراد رو برآورده کنید، شما به مولفه «نیاز» عمل کردید.
شما فکر میکنید این چیزهای ساده خیلی بدیهیان، اما متاسفانه اینطور نیست.
این روزا کارآفرینای بزرگ به همدیگه میگن هر کاری که دوستش داری انجام بده یا علاقتو دنبال کن، انگار بازار براش مهمه که علاقه تو چیه. نه! بازار به این حرفا اهمیتی نمیده.
اگه تو چیزی رو که من دنبالشم داشته باشی، من بابتش بهت پول میدم. چیزایی که دوست داری، چیزایی که عاشقشونی و رویاهات برای داشتن یک لامبورگینی، کاملا به این بحث بیربطه.
شما با عشق و اشتیاق ممکنه یک مسیر بهتر و یک محصول بهتر رو بسازید، اما محصول بهتر معمولاً بین خواستهها علاقه مندیهای افراد گم میشه. خیلیا همینکارو انجام میدن و خب بازار یه چیز دیگه میخواد.
فرض کنید 10000 تا مربی شخصی وجود داشته باشه که علاقشون رو دنبال کرده باشن و چیزی رو آموزش بدن که واقعا دوسش دارن، اما فقط 10 نفر به اون آموزشی که اونا ارائه میدن نیاز داشته باشن، فکر میکنین اون عشق و علاقه برای پرداخت قبضها و صورتحسابای اون مربیها کافیه؟
گول این حرفارو نخورین که رشته یا زمینه مورد علاقتو پیدا کن،
بعدش یه مدت سخت کار کن تا مجبور نباشی تا اخر عمرت کار کنی. همش درسته ولی فقط زمانی که استخدام کسی یا جایی نشده باشی یعنی برای خودت کار کنی نه دیگران.
چهارمین مولفه حرف «T» که مربوط به «Time» یا زمانه. در نهایت محصول یا خدمات شما باید به موقع ارائه بشه و بدون اینکه نیاز باشه شما حتماً حضور داشته باشی و ارتباط مستقیم داشته باشی، باید کار کنه.
آیا وقتی شما دورید یا دارید یک کار دیگه انجام میدید، بازم کسب و کارتون سر پاست و داره به فعالیت خودش ادامه میده؟
یه چیز دیگه که نشون میده ماهیت مولفه «زمان» توی کسب و کارتون هست یا نه، اینه که بتونید از بدترین رابطهای که تا حالا خلق شده، یعنی «زمان در برابر پول» خلاص بشید.
کسب و کارهای معتبر و باسابقه، معمولاً مشغول خلق و تولید محصول هستن؛ تولید محصولات غذایی، ساخت اپلیکیشنهای موبایل، نرمافزارهای تحت وب، بازی، کتاب و کلا هر چیزی که مستقل از وجود شما هم میتونه وجود داشته باشه.
توجه داشته باشید هر زمانی که یک محصول و خروجی مستقل از شما وجود داشته باشه
بدون نیاز به شما هم به فروش میره و دیگه لازم نیست برای رسیدن به پول، از زمان خودتون هزینه کنید.
آخرین مولفه حرف «s» یا «scale» که مولفهها رو کامل میکنه، «مقیاس» بر اساس زمان ساخته میشه. زمانی که شما دیگه درگیر فرآیند ساخت و تولید نباشید و نیاز نباشه زمان زیادی بذارید، کارتون به راحتی میتونه توسعه پیدا کنه.
لطفاً اینو با مولفه «ورود» اشتباه نگیرین؛ اون برای اولین ورود به کسب و کارتونه؛ مقیاس و توسعه دادن یعنی اینکه شما یه مشکلی رو حل کردید، حالا باید تکرارش کنید.
برای مثال اگر شما یک سرویس«SAS» رو بخواین که مشکلی رو در حیطه دندونپزشکی حل کنه، ممکنه پیدا کردن راهحلش سه ماه طول بکشه؛ اما راه حلی که ده تا مشتری رو ساپورت میکنه با راهحلی که هزارتا مشتری رو ساپورت میکنه، تفاوتش در عدم ارتباط مستقیمه.
یعنی نیاز نباشه شما با تک تکشون ارتباط مستقیم داشته باشید یا برای اجرای هرکدوم حضور داشته باشید. اینجوری شما 100 برابر سود می کنید، اما 100 برابر کار نمیکنید!محصولات و خدمات شما ممتد و ادامه داره درحالی که تایم کاریتون تموم شده.
رسیدیم به آخر داستان کتاب لاین سبقت میلیونرها؛ به مولفههای «کنترل»، «ورود»، «نیاز» و «توسعه» بها بدید تا کسب و کارتون با نتایج متحول کننده رو به رو بشه.
نوشته: رابرت کیوساکی
کیوساکی یکی از 25 نویسنده برتر جهان در تالار مشاهیر آمازونه که توی این کتاب دربارهی روشهای پولدار شدن آدما حرف میزنه. کتاب پدر پولدار، پدر بیپول به افرادی که میخوان روی آینده مالی خودشون کنترل داشته باشن به شدت پیشنهاد میشه!
خلاصه متنی رایگان کتاب پدر پولدار، پدر بیپول
میدونین تو دنیای پول دوندگی یعنی چی؟
اصلاً دوندگی خوبه یا بد؟ رابرت کیوساکی روزمرگی تموم نشدنی در جهت کار کردن برای هر کسی به جز خودمونو دوندگی میدونه. توی این حالت ما بیشترین تلاش و میکنیم و بیشترین زحمتو میکشیم، اما بیشترین سود اون کارو رئیس و کارفرما میبره. مشخصا ما از دوندگی بدمون میاد، اما بیشترمون تو دامش افتادیم. حالا سوال اینجاست چرا با این که بدمون میاد، اما بازم داریم به این کار ادامه میدیم؟ کیوساکی میگه ترس از مخالفت و رد شدن توسط اجتماع دلیل اصلی این اتفاقه. مثلا بیشتر خانوادهها به فرزنداشون میگن که به مدرسه و دانشگاه برن و خوب درس بخونن تا شغل خوبی پیدا کنن و موفق بشن. اما خب دیگه این طرز فکر قدیمیشده.
قدیم بود که افراد میتونستن بعد از تموم کردن دانشگاهشون کار پیدا کنن و بعد از چند سال بازنشست بشن و حقوق بازنشستگیشون براشون کافی بود. اما الان هیچ تضمینی برای هیچ کدوم از اینا نیست. در حال حاضر گرفتن مدرک ضامن رشد مالی نیست. با وجود همه اینا ما بازم از ترس این که نکنه خالف عرف جامعه رفتار کنیم بازم وارد همین مسیر میشیم. تا وقتی که با این طرز فکر زندگی کنیم و تو این مسیر جلو بریم هیچ وقت ثروتمند نمیشیم.
وقتی صحبت از پول میشه، ما معمولاً دو تا حس رو تجربه میکنیم. ترس و نگرانی و طمع. اگه پول داشته باشین روی تموم چیزایی که میتونین بخرین تمرکز میکنین که میشه طمع. اگه هم پول نداشته باشین، نگرانین که نکنه هیچ وقت به اندازه کافی پول به دست نیارین. کسایی که نسبت به کنترل پولشون بی اهمیتن، در مقابل این حسها ضعیفترن و اجازه میدن که این احساساتشون روی تصمیم گیریاشون تاثیر بذارن.
برای مثال تصور کنین که جدیدا ارتقای شغلی پیدا کردین و حقوقتون افزایش پیدا کرده. حالا میتونین با این پول توی بورس سرمایه گذاری کنین و پول بیشتری در بیارین یا هم میتونین ماشین یا خونه جدید بخرین. توی این شرایط اگه اجازه بدین تا احساساتتون شما رو کنترل کنن، مطمئن باشین که به بیراهه میرین و سرمایه تونو از دست میدین. ترس از خطر و مشکلات احتمالی یکی از چیزاییه که باعث میشه شما ریسک نکنین.
شما سرمایه گذاری نمیکنین چون میترسین پولتونو از دست بدین.
از اون طرف طمع باعث میشه برای زندگی بهتر این پول اضافی رو خرج کنین. مثلا خرید یه خونه بزرگتر به نظرتون بی خطر تر از خرید سهام یه شرکته. ولی با خرید یه خونه بزرگتر شما باید بیشتر هم خرج کنین و عامل این افزایش حقوق خنثی میشه. خب پس باید چی کار کنیم؟ چجوری تو دام این احساسات نیوفتیم؟ اگه دانش اقتصادی خودمونو افزایش بدیم و سرمایه گذاری درست و اصولی رو یاد بگیریم، دیگه اسیر احساساتمون نمیشیم و میتونیم تصمیمای منطقی و سودآوری بگیریم. گفتیم که اگه میخوایم به موفقیت مالی برسیم، باید دانش و هوش اقتصادی مونو افزایش بدیم. هوش اقتصادی یعنی داشتن دانش و استعداد در مورد حسابداری، سرمایه گذاری و موضوعات مالی دیگه. متاسفانه به ما این چیزا رو از بچگی یاد ندادن. مدرسه و حتی دانشگاه هم عملا هیچ چیزی در مورد مدیریت پول بهمون یاد نمیدن.
ما از بچگی اصلاً پس انداز کردن و سرمایه گذاری رو یاد نگرفتیم. شاید برامون قلک خریدن و ما رو تشویق کردن که پولامونو نگه داریم، اما در آخر نمیدونستیم که چجوری باید خرجشون کنیم. این مشکل حتی توی بیشتر سیاست مدارا هم دیده میشه. کسایی که دیگه ما اونا رو تحصیل کردهترین افراد جامعه میدونیم. این همه بدهیهای بینالمللی که برای کشورها ایجاد میشه همشون به خاطر وجود سیاست مداراییه که اصلاً هوش اقتصادی ندارن. اما حالا که مدرسه و دانشگاه و خانوادمون به ما هوش اقتصادی رو یاد ندادن باید خودمون دست به کار بشیم و اونو یاد بگیریم.
توی هر سن و سالی که هستین، میتونین شروع کنین برای قدم گذاشتن توی مسیر ثروتمند شدن، اما خب هر چی زودتر این کارو انجام بدین بهتره. یعنی اگه تو سن 20 سالگی شروع به این کار کنین، احتمال موفقیتتون بیشتر میشه تا تو سن 30 سالگی. بهترین راه برای شروع اینه که اول درآمدتون رو ارزیابی کنین، بعد هدفتونو تعیین کنین و بعدش برین سراغ کسب تجربیاتی که تو این مسیر به شما کمک کنن.
با خودتون صادق باشین و ببینین که وضعیت مالی تون در حال حاظر چجوریه. شغلی که دارینو در نظر بگیرین و از خودتون بپرسین که توی چند سال آینده انتظار چه درامدی رو دارین؟ اینجوری میتونین اهداف مالی واقع گرایانه ای برای خودتون تعیین کنین. مثال میفهمین که خرید یه ماشین جدید رو تو اهداف 5 ساله تون در نظر بگیرین. حالا وقتشه که برین سراغ یاد گرفتن مسائل مالی. توی کلاسا و سمینارهای مالی ثبت نام کنین، کتابهای این حوزه رو مطالعه کنین، به پادکستهایی که درمورد سرمایه گذاری و مدیریت مالی هستن گوش بدین و با افراد باتجربه و کارشناسای این حوزه در ارتباط باشین. با این اقدامها شانس زیادی برای ثروتمند شدن در آینده خواهید داشت.
کیوساکی به کسی میگه دیوونه که همش داره کارای تکراری انجام میده و انتظار داره نتایج متفاوتی دریافت کنه.
باید دست از کارای تکراری بردارین تا بتونین نتیجه متفاوتی بگیرین. بزرگترین تغییری که باید ایجاد کنین ریسک کردنه. همه کسایی که به موفقیتای بزرگی تو زمینه مالی رسیدن ریسک کردن. وقتی پولتونو تو بانک میذارین، عملاً هیچ ریسکی رو قبول نکردین. به جای این کار اون پولو تو بازارهایی مثل بورس سرمایه گذاری کنین.
درسته که ریسک بالاتری داره، اما سودش حتی تو کوتاه مدت خیلی بیشتر از بانکه. حتی میتونین سرمایه گذاری توی ملک رو امتحان کنین یا روی شرکتای کوچیک و استارتاپها سرمایه گذاری کنین. امتحان کردن شانسای بزرگتر و کنترل کردن ریسکی که به همراه دارن برای ثروتمند شدن ضروریه. هر بازاری که سودش بیشتر باشه ریسک بیشتریم داره. ممکنه با سرمایه گذاری تو بورس پولتونو از دست بدین اما اگه این ریسکو نپذیرین اصلاً سودی نمیکنین.
ثروتمند شدن یه راه طولانیه. اینکه با کاهش قیمت سهامی که خریدین وحشت کنین و خودتونو ببازین طبیعیه؛ ولی اگه میخواین به هدفاتون برسین نباید وقتی به مشکلی برمیخورین انگیزتون رو از دست بدین. کیوساکی توی این کتاب سه راه رو پیشنهاد میده برای اینکه بتونین انگیزتونو حفظ کنین. راه اول اینه که یه لیست از چیزایی که میخواین و چیزایی که نمیخواین تهیه کنین. برای مثال میخوام فلان ماشینو بخرم یا میخوام تا سه سال آینده از شر بدهیام خلاص بشم. حالا هر وقت بی انگیزه شدین این لیستو دوباره مرور کنین. وقتی این خواستههایی که نوشتین رو دوباره بخونین انگیزتون شارژ میشه.
راه دوم اینه که قبل از این که قبضها و بدهیاتون رو پرداخت کنین، بیاین یه مقدار پولو برای خودتون خرج کنین. این کار باعث میشه که بفهمین هر ماه چه قد پول بیشتری لازم دارین تا بتونین هم قرضاتونو بدین و هم چیزی که دوست دارین رو بخرین. اینجوری راههای خلاقانهای برای به دست آوردن پول بیشتر به ذهنتون میرسه. راه سوم هم اینه که داستان زندگی افراد ثروتمند رو بخونین. با خوندن داستان زندگی این افراد متوجه میشین که اونا چجوری با مشکلات کنار اومدن و حلشون کردن. با این کار ایدهها و نکتههای جدیدی هم برای موفق شدن یاد میگیرین. پس از این به بعد هر وقت بی انگیزه شدین از یکی از اینا استفاده کنین و نتیجه شو ببنین.
تنبلی و غرور دو تا ار مشکالت شخصیتی هستن که کیوساکی وجود اونا رو تهدیدی برای سرمایه تون میدونه. ما تصور میکنیم که تنبلی فقط یعنی نشستن و هیچ کاری نکردن، اما تنبلی میتونه خودداری از انجام کارایی باشه که باید انجام بشن. اگه یه نفر در هفته 60 ساعت کار کنه، از نظر بقیه اصلاً آدم تنبلی محسوب نمیشه. اما کار کردن تا دیر وقت بین اونو خانواده اش فاصله انداخته و اون با این که این مشکلو کاملا حس میکنه، اما خودشو بیشتر با کار مشغول میکنه. اون داره از انجام کاری که باید انجام بده طفره میره. در حقیقت داره تنبلی میکنه و اگه هر چه سریعتر این مشکلو برطرف نکنه، مشکلش با خانواده اش بزرگتر و بزرگتر میشه و در نهایت به خاطر این تنبلی ممکنه زندگیش از هم بپاشه.
کیوساکی غرور رو جهل به عالوه خودخواهی معنا میکنه. یعنی علاوه بر این که به فرد دانش اقتصادی کافی نداره، به خاطر اینکه خودخواهه نداشتنشو انکار میکنه. این خصوصیت میتونه خیلی بهتون ضربه بزنه و باعث بشه سرتون کلاه بذارن. دلالای ماشینای دست دوم از همین خصوصیت استفاده میکنن. اونقدر از نکات مثبت ماشین تعریف میکنن و شما رو درگیر میکنن که دیگه اصلاً نکات منفی ماشین رو نمیبینین. حالا که با این دو خصوصیت آشنا شدین همیشه آگاه باشین و ازشون دوری کنین.
شما تفاوت بین دارایی و بدهی رو میدونین؟
فقط با درک کردن همین دو تا مفهوم میتونین تصمیمای اقتصادی بهتری بگیرین. دارایی یعنی هر چیزی که براتون پول به همراه داشته باشه. بدهیم یعنی هر چیزی که هزینه به همراه داشته باشه. با این وجود چیزی که مشخصه اینه که با سرمایه گذاری روی داراییها میتونین ثروتمند بشین. کسب و کار، سهام ملک و هر چیز باارزش دیگهای که در طول زمان رشد کرده و سودآوره نمونههایی از دارایی هستن. دارایی تون باید قابلیت فروش و نقدشوندگی هم داشته باشه.
وقتی روی داراییها سرمایه گذاری میکنین، اون موقع اسکناسهاتون تبدیل به کارمندایی میشن برای سود رسوندن به شما کار میکنن. هر چی کارمندای بیشتری داشته باشین، مسلما بهتره. هدف از سرمایه گذاری بالا بردن هر چه بیشتر درآمدها نسبت به هزینههاست. متاسفانه خیلی از افراد بعضی بدهیهای خاص رو با دارایی اشتباه میگیرن. برای مثال خرید یه خونه ممکنه به این معنا باشه که تا 30 سال کار کنین و قسطای وام مسکن رو بدین و تازه مالیاتم پرداخت کنین. بنابراین درک کردن این دو مفهوم میتونه در سرمایه گذاریهاتون کمک زیادی بهتون بکنه.
شاید ندونین که شغل با کسب و کار یکی نیست. به عقیده کیوساکی شغل اونیه که برای پرداخت قبض و اجاره خونه، خرید مواد غذایی و بقیه هزینههای زندگی 40 ساعت از هفته رو به خودش اختصاص میده. اما کسب و کار چیزیه که زمان و پولتون رو روش سرمایه گذاری میکنین تا به رشد داراییهاتون کمک کنه. شغلتون فقط میتونه هزینههاتونو پوشش بده، پس بعیده که بتونه به تنهایی شمارو ثروتمند کنه. برای این که ثروتمند بشین باید در کنارش یه کسب و کار خوبم ایجاد کنین. برای مثال یه آشپز حرفه ای رو در نظر بگیرین. با این که به اندازه کافی برای هزینه ای زندگیش پول درمیاره ولی هنوز ثروتمند نیست.
اون اگه بیاد رو یه کسب وکاری مثل املاک سرمایه گذاری کنه و از سودی که میکنه بیاد آپارتمان بخره و اونو اجاره بده میتونه سود خیلی زیادی به دست بیاره. شغلتون میتونه تقریبا سرمایه کافی برای شروع یه کسب و کار رو فراهم کنه. پس تا وقتی که کسب و کارتون به یه رشد پایدار برسه بهتره که شغلتون رو نگه دارین. وقتی کسب وکارتون به رشد پایداری برسه، اون موقع داراییهاتون براتون درامد ایجاد میکنن و شما به استقلال مالی میرسین.
خب تا اینجا یکسری نکات رو یاد گرفتین اما این نکات وقتی نتیجه میدن که بهشون عمل کنین. خودتون رو محدود به همین نکات نکنین، دنبال نکات دیگه بگردین که بتونن دانش مالی تونو افزایش بدن. سراغ کتابای بیشتری برین به سایتایی که تو این زمینه فعالیت میکنن سر بزنین افرادی رو پیدا کنین که تو این زمینه تجربه دارن و ازشون کمک بخواین تا راهنمایی تون کنن. اطلاع داشتن از خبرای روز اقتصادی هم میتونن تو این زمینه بهتون کمک کنن. پس از همین الان شروع کنین به قدم گذاشتن تو مسیر ثروت.
نوشته: اشلی ونس
این روزها کمتر کسی رو میشه پیدا کرد که اسم ایلان ماسک رو نشنیده باشه یا از کارهای اون بیخبر باشه. اما ایلان ماسک کیه که تونسته تا این لحظه ثروتمند ترین فرد دنیا بشه و چنین رویاهای متفاوتی رو دنبال کنه؟ کتاب ایلان ماسک نوشته اشلی ونس درباره زندگی، شخصیت، رویاها و ابعاد مختلف زندگی ماسک نوشته شده که اون رو از بقیه آدمها متفاوت میکنه.
توی دنیا افراد فعال توی کسبوکار اندکی رو میشه پیدا کرد که به اندازه ماسک معروف شده باشن
موفقیت اون توی حوزههای مختلف از ماشینهای برقی گرفته تا سفر به فضا، اسمش رو توی تاریخ تثبیت کرده.
اما چه چیزی ماسک رو انقد خاص کرده؟ این خلاصه درباره علایق و احساسات ماسک صحبت میکنه؛ درباره نیروهایی که اون رو به این ادم امروزی تبدیل کردن. مثل علاقه اون به نجات بشر از نابودی که انگیزهش برای کارکردن روی نیروهای خورشیدی، ماشینهای برقی و سفر به فضا بوده و در نهایت اون رو به این میزان از موفقیت رسونده.
تو این خلاصه صوتی، علاوه بر بررسی زندگی و تجربیات ایلان ماسک، این موارد جالب رو هم بررسی میکنیم:
چرا ماسک ازدواج کرد، طلاق گرفت، دوباره ازدواج کرد و باز از زن دومش جدا شد
چطور روابط به خانمها نقطه شروع سفر اون به مریخ شد
چطور ایلان ماسک خودروهای برقی رو انقد جذاب میسازه
نجات بشریت چیزیه که به ماسک انگیزه میده
رسیدن به موفقیت تو صنعت انرژيهای تجدیدپذیر کار سختیه، کما اینکه خیلیها تلاش کردن و شکست خوردن. با این وجود، ایلان ماسک، بنیانگذار تسلا موتورز و سولارسیتی (SolarCity) تونسته نه یکبار بلکه دوبار موفق بشه. چطوری؟
موضوع جوری هست که اون به دنیا نگاه میکنه. ماسک از اون دسته کارافرینهای شیفته پول سیلیکون ولی نیست؛ بلکه نوعی حس همدردی جهانی توی خودش داره که باعث میشه به انسانها اهمیت بده. اون یه هدف ساده داره: اینکه بتونه انسانها رو توسط انتقال به مریخ نجات بده. از نظر اون زمینی که در معرض خطر شهاب سنگهاست و منابعش رو به پایان میرن، خونه قابل اعتمادی به حساب نمیاد.
این نگرانی از ذهن ماسک بیرون نمیره و به خاطر همین تبدیل به هدفی شده که میخواد به انجام برسونتش. البته ماسک به خاطر هدفهای غیرواقعی، حجم زیاد کار و توهین کردن به کارمندهاش هم معروفه.
ماسک یکبار یکی از کارمندهاش رو که به جای جلسه شرکت به تولد بچهش رفته بود حسابی گوشمالی داد چراکه میخواست اون ادم مشخص کنه اولویتش چی هست. از نظر ماسک شما یا موفق میشید ۱۰۰ درصد تاریخ جهان رو تغییر بدید یا اصلا موفق نمیشید.
چه ازش خوشتون بیاد چه بدتون بیاد، اون پیش کارمندهاش به خاطر تعهدی کاریای که داره بسیار محبوبه. اونا میدونن که همین باعث موفقیت میشه.
ماسک ادم دورو و ریاکاری نیست، حس هدفمندی اون به سادگی توی برنامههای هفتگیش مشخصه. دوشنبههاش تو اسپیس ایکس تو لوس انجلس شروع میشه، جایی که تا سه شنبه شب کار میکنه.
بعد اون به سیلیکون ولی پرواز میکنه و چهارشنبه و پنجشبنه توی تلسا مشغول به کار میشه و دوباره با پرواز به لس انجلس برمیگرده. هیچکس نمیتونه چنین سبک زندگی ای داشته باشه مگه به کاری که توی زندگیش میکنه باور داشته باشه.
کودکی غمگین ماسک شخصیت نواور و زیادهخواه اون رو شکل داده
ایلان ماسک به واسطه حس ویژه و قدرتمندی که نسبت به هدفش داره، یکی از موفقترین کارافرینهای جامعه امروزه. اما چطور به این نگاه رسید؟ همه چیز به کودکی سخت ایلان تو افریقای جنوبی برمیگرده.
ایلان ماسک جوان و تقریبا بدون دوست، رابطه خوبی با پدرشErrol نداشت. با این وجود، زمانی که پدر و مادرش از هم جدا شدن، ماسک انتخاب کرد که با پدرش بمونه.
زندگی ماسک با پدرش ساده نبود. علاوه بر مشکلات توی خونه، ایلان معمولا توسط همکلاسی هاش زورگیری میشد، تا جایی که یه بار جوری کتک خورد که تا یک هفته نمیتونست به مدرسه بره.
ماسک برای فرار از این مشکلات، به درس خوندن و مطالعه پناه برد. به لطف حافظه تصویری قدرتنمدش، میتونست دو تا دانشنامه رو بخونه و همه رو به یاد بیاره.
کتاب «راهنمای هیچهایک کردن به سمت کهکشان» یکی از کتابهایی بود که عمیقا اون رو تحت تاثیر قرار دارد و باعث شد بفهمه که جواب دادن به یه سوال سادهست، اما پرسیدن سوال درست کار سختیه.
توی همین سن ماسک با خودش به سوالهایی فک میکرد که میتونست تمدن بشری رو گسترش و توسعه بده. قبل از اینکه وارد دبیرستان بشه کلی ایده درباره انرژی خورشیدی، شکست دادن سایر سیارهها، بانکداری بدون کاغذ و راکتهای فضایی توی سرش داشت.
همچنین برای خودش یه کارافرین بود که بازی ویدیوییای که ساخته بود رو به بقیه میفروخت. ۵۰۰ دلار وقتی تنها ۱۲ سال سن داشت!
اعتماد به نفس و اراده ماسک توی دوران کالج بیشتر شد
در سال ۱۹۹۸ ایلان ماسک تصمیم گرفت که به سربازی اجباری تو افریقای جنوبی نره، پس اونجا رو ترک کرد. هرچند ماسک میخواست به آمریکا بره، اما مقصد اولش کانادا شد. سال اول براش سخت بود. پیش اعضای مختلف خانواده جابهجا میشد و شغلهای عجیبی داشت.
تو همین اوضاع بود که تو دانشگاه Queen ثبت نام کرد، جایی که اعتماد به نفسش بیشتر شد و شخصیتش شکل مشخصتری پیدا کرد.
توی دوران کالج نسبت به زمان مدرسه زیادهخواه تر بود. توی دورههای صحبت کردن برای جمعیت شرکت کرد، اقتصاد خوند و تونست دختر مورد علاقهش یعنی جاستین ویلسون که بعدها همسر اول و مادر ۶ تا پسرش شد رو به دست بیاره.
رابطه اونا رمانتیک و کمی هم رقابتی بود. البته ویلسون اوایل علاقهای به ماسک نداشت، اما بهش نه هم نمیگفت. برای قرار اول، اونا به یه بستنی فروشی رفتن.
ایلان از قبل فهمیده بود ویلسون چی میخونه و از یکی از همکلاسی هاش پرسیده بود که چه بستنیای دوست داره، پس با دوتا بستنی شکلاتی پیداش شد. این تکنیک رسیدن به موفقیت تو همه ابعاد زندگی ماسک به وضوح دیده میشه.
بعد از دو سال درس خوندن توی دانشگاه کویین، ماسک به دانشگاه پنسیلوانیا رفت و اونجا تونست دوستای بیشتری پیدا کنه، دوستایی که نشون دادن نه فقط از نظر شخصیتی بلکه از نظر مالی هم ادمهای با ارزش توی زندگی اون هستن.
ماسک و یکی از دوستای خوبش Adeo Ressi ، تو یه ساختمون بزرگ که اجاره کرده بودن، مهمونی میگرفتن. ورودی مهمونی ۵ دلار بود و ماسک تونست سود بزرگی از این کار بدست بیاره. حتی یکشب انقد سود کردن که کل اجاره یک ماه رو میشد باهاش بدن.
اولین استارتاپ ماسک اون رو به یه کارافرین ثروتمند تبدیل کرد
به محض اینکه کالج تموم شد، ماسک مشتاق بود وارد قطار کسب و کارهای اینترنتی بشه و اینجا بود که اولین شرکت خودش رو راهاندازی کرد.
در سال ۱۹۹۵، به همراه برادرش شرکت Global Link Information Network رو راهاندازی کردن که بعدها به Zip2 تغییر نام داد. هدف اونها این بود که به کسب و کارهایی که ایدهای نداشتن کمک کنن تا برای اولین بار انلاین بشن.
اون زمان کسب و کارهای کمی اینده اینترنت رو درک میکردن و ایدهای نداشتن که چطور واردش بشن، همینطور ارزش زیادی برای انلاین کردن و اوردن کسب و کارشون توی صفحات وب قائل نبودن.
اوایل این کار خیلی سخت بود، ماسک و برادرش تمام وقت کار میکردن، اما خب سودی نداشتن. خیلی از افرادی که کسب و کار سنتی داشتن دست رد به سینهشون میزدن و محترمانهترین نظری که میدادن این بود که: اینترنت احمقانهترین چیزیه که دربارهش شنیدن!
اما زمانیکه مور داویدو ونچرز (Mohr Davidow Ventures) تصمیم گرفت توی استارت اپ اونا سرمایهگذاری کنه، همه چیز شروع به تغییر کرد.
پشتکار و انگیزه ماسک اونا رو بابت سرمایهگذاری ترغیب کرده بود، ولی اونا ماسک رو کنار گذاشتن و فردی به نام Rich Sorkin رو به عنوان مدیر انتخاب کردن، همچنین مهندسانی رو استخدام کردن تا کدهای نوشته شده توی سایت رو اصلاح کنن، اینکار حسابی روی اعصاب ماسک رفت، چون به هر حال خودش رو یه کدنویس میدونست.
با این وجود ساختار بهتر و هدفهای واقعی تری به همراه سرمایهگذار جدید وارد کار شد.Jim Ambras نایب رییس بخش مهندسی Zip2 میدونست برای کاری که ماسک میگفت باید توی یک ساعت انجام بشه، در واقع یک تا دو روز زمان لازم بود.
وقتی میگفت کاری باید تو یک روز انجام بشه، در واقع اونکار یک هفته زمان نیاز داشت.
سرانجام توی فوریه ۱۹۹۹، شرکت PC-maker Compaq Computer پیشنهاد داد تا Zip2 رو در ازای ۳۰۷ میلیون دلار پول نقد بخره. ماسک هم علاقهای نداشت که به همکاری با اونا ادامه بده و داشت به شروع پروژههای جدید فک میکرد، ایلان میخواست که یه مدیر موفق بشه.
شکست سر Paypal ماسک رو به میلیونها دلار رسوند
ماسک با پولی که بدست اورده بود، عضو کلوب بیگ بویز شد. با بخشی از پولی که از Compaq گرفته بود، یه بنز مک لارن، یه آپارتمان و یه هواپیمای کوچیک خرید. با باقی مانده پولش هم مستقیما وارد کار جدیدش شد، یعنی: X.com
اون روزها مردم حتی نسبت به خرید ای بوکها بی توجه بودن، چه برسه به حسابهای بانکی اشتراکی. اما با مشارکت Barclays، ماسک موفقیت شد که X.com رو به عنوان یکی از اولین بانکهای انلاین جهان راهاندازی کنه، که هم بیمه داشت، هم گزینههای خوبی برای سرمایهگذاری ارائه میداد.
همه چیز داشت خوب پیش می رفت تا اینکه چندتا رقیب اصلی سر و کله شون پیدا شد. مکس لِوچین (Max Levchin) و پیتر تِیل (Peter Theil) داشتن تو شرکت کانفینیتی (Confinity) روی اولین سیستم پرداخت خودشون قبل رونمایی از اولین نسخه Paypal کار میکردن.
بعد از یه جنگ کوچیک، دو تا شرکت توی مارس ۲۰۰۰، تصمیم گرفتن که با هم ادغام بشن. Confinity محصول جذابتری داشت و X.com پول بیشتر و محصولات بانکی بهتر، بنابراین با هم ترکیب شدن.
اما ماسک دوباره خیلی زود توی شرکت خودش کنار گذاشته شد. دو ماه بعد از ادغام، تیل استفا داد، لوچین هم تهدید به استفا کرد و ماسک خودش رو در استانه یه شرکت از هم پاشیده دید.
علیرغم اینکه اکثر همکارای ماسک پی پل رو ترجیح میدادن، اما ماسک پافشاری میکرد که روی برند ایکس دات کام کار بشه. یه مشکل دیگه ماسک این بود که سیستمهای کامپیوتری دائما به مشکل میخوردن و سایت هم هر هفته پایین میومد.
سر انجام تو یکی از کثیفترین کودتاهای تاریخ سیلیکون ولی (Silicon Valley) در حالیکه ماسک به همراه همسرش جاستین به سفر رفته بودن، مدیران شرکت از تیل خواستن که به عنوان مدیر برگرده و ماسک رو عزل و اونو به عنوان مشاور ابقا کردن.
شرکت اسمش رو از X.com به Paypal تغییر داد و در نهایت در جولای ۲۰۰۲ به ازای ۱.۵ میلیارد دلار به eBay فروخته شد. ۲۵۰ میلیون دلار به ماسک رسید که برای شروع رویاهای دیوانهوارش کافی بود.
اراده ماسک، زندگیش رو به سمت دیگهای برد: صنعت فضایی
بعد از تولد ۳۰ سالگیش در سال ۲۰۰۱، ماسک تصمیم گرفت که به خورده کاری هاش پایان بده. ماسک خانواده خودش رو به لس انجلس برد، یعنی نزدیک به مرکز صنایع فضایی تو امریکا.
ماسک همیشه ذوق اینو داشت که وارد صنعت فضایی بشه. همزمان، انجمن مریخ داشت روی بررسی امکان زندگی روی مریخ با فرستادن موش به مدار مریخ کار میکرد. به نظر ماسک این ایده خوب بود، اما میشد بهتر از اینم باشه، یعنی اینکه بشه موش رو مستقیما روی مریخ فرستاد.
ایده ماسک توسط انجمن مریخ رد شد، ولی این اتفاق دلسرد و منصرفش نکرد. ماسک تصمیم گرفت که ایده خودش رو با جستجو برای ساخت راکت های ارزون قیمت دنبال کنه.
در جون ۲۰۰۲، شرکت Space Exploration Technologies یا همون SpaceX متولد شد و هدف اون تبدیل شدن به خطوط هوایی برای حمل و نقل به فضا بود. در حالیکه اون زمان برای فرستادن ۵۰۰ پوند بار به حدود ۳۰ میلیون دلار هزینه لازم بود، راکت فالکون ۱، ۱۴۰۰ پوند رو میتونست با هزینه تنها ۶.۹ میلیون دلار به فضا بفرسته.
البته همونطور که میدونید، انتظارات ماسک غیرواقعی بودن. زمان بندی اولیه ماسک اینطور بود که اولین موتور باید تا می ۲۰۰۳ اماده شه، موتور دوم تا ژوئن و بدنه راکت تا جولای و همه چیز تا سپتامبر سر هم بشه و اولین پرتاب هم تو ماه نوامبر اتفاق بیوفته، یعنی تقریبا ۱۵ ماه بعد از راه اندازی شرکت!
و البته باز همونطور که میدونید تقریبا ۴ سال طول کشید تا اسپیس ایکس اولین پرتاب موفق خودش رو انجام بده. اگرچه ماسک از اینکه برنامه بهم بریزه بدش میاد، اما اینو هم خوب میدونه که قرار نیست همیشه کارها همون بار اول جواب بدن و شکست هم بخشی از فراینده.
واقعیت اینه که اکثر پرتاب ها با شکست رو به رو میشن. اون میدونست از هر ۲۰ پرتاب شرکت اتلس، تنها ۹ تاش موفق میشه، پس شکست عادیه، اما ماسک به هر قیمتی به دنبال موفقیت توی اسپیس ایکس بود.
تلاش و اراده ماسک جواب داد و اسپیس ایکس تبدیل به اولین شرکت تجاری ای شد که تونست کپسولهای Dragon رو به فضا ببره و اونا رو با امنیت به زمین برگردونه و روی اقیانوس فرود بیاره.
شرکت ایلان تونست به موفقیت خودش به شکل فوقالعادهای ادامه بده که در ادامه بهشون اشاره خواهیم کرد.
با مدیریت ماسک، تسلا موتورز آینده روشنی رو پیش پای ماشینهای برقی گذاشت
ماشینهای برقی چندان طرفداری نداشتن و در مقابل برندهایی مثل جگوار و فراری یه شوخی به حساب میومدن. اما اگه یکی از ماشینهای فرمول ای رو از نزدیک دیده باشید حتما نظرتون اینه که اوضاع داره تغییر میکنه.
یه نفر این وسط بیش تر از همه تلاش کرده تا ماشینهای برقی رو جذاب و خواستنی کنه، ایلان ماسک.
ماسک کمک کرد که جهان، تکنولوژی ماشینهای برقی رو همونجوری که هستن بشناسه، یعنی جذاب و همواره در حال پیشرفت.
ماجرا وقتی شروع شد که جی.بی استراوبل (J.B Straubel) و مارتین ابرهارد (Martin Eberhard) به همراه مارک تارپنینگ (Marc Tarpenning) داشتن روی ماشینهای برقی با باتریهای لیتیومی کار میکردن.
روز اول جولای ۲۰۰۳ Eberhard و Tarpenningتسلا موتورز رو تاسیس کردن و Straubel هم بعدا بهشون ملحق شد.
ایده اونا این بود که از تکنولوژیای استفاده کنن که ماشینهاشون سریعتر از فراری بره و بدنه منحصر به فردی داشته باشه، اما نتونستن براش سرمایهگذاری پیدا کنن. ماسک حاضر شد که ۶ و نیم میلیون دلار سرمایهگذاری کنه و تنها سهامدار و رییس شرکت بشه.
اون باور داشت که این پروژه میتونه صنعت خودروهای برقی رو زیر و رو کنه و اونا رو محبوب تر و کارامدتر و زمین رو پاک تر کنه.
علیرغم شروع کند و بی تشریفاتش، تسلا تبدیل به موفقیتی بزرگ شد. اواسط سال ۲۰۱۲ سدان مدل اس تسلا کیفیت حمل و نقل رو برای همیشه تغییر داد. با دسترسی دائمی به اینترنت و بدون نیاز به حتی فشردن یک دکمه برای روشن شدن موتور، این ماشین به کامپیوتر چرخدار معروف شد.
در نوامبر ۲۰۱۲، Motor Trend این ماشین رو ماشین سال معرفی کرد و کمی بعدتر گزارش کاربران این ماشین، بالاترین میزان رضایت یعنی ۹۹ از ۱۰۰ رو ثبت کرد که اون رو به عنوان بهترین ماشین تاریخ معرفی میکرد.
امریکا از زمان کرایسلر تو سال ۱۹۲۵ تا اون زمان چنین کمپانی خودرو موفقی به خودش ندیده بود.
اهمیت این موفقیت از اونجاست که سیلیکون ولی چندان درگیر صنعت ماشین نیست و ماسک هم قبلا تجربهای تو صنعت خودرو نداشت، ولی وقتی اراده اون رو در نظر میگیریم این موفقیت اونقدا هم بزرگ به نظر نمییاد.
ثروت ماسک از سه منبع تامین میشه: اسپیس ایکس، تسلا و سولار سیتی و همه اونا کمکش میکنن تا هدف نهایی خودش یعنی نجات بشر رو دنبال کنه!
ماسک همیشه دلش میخواست که به سمت انرژی خورشیدی بره، اما تا پیش از ساخت اسپیس ایکس فک میکرد که سودی توش وجود نداره. با این حال وقتی که پسر عموهاش داشتن درباره سرمایهگذاریهای جدید فک میکردن، ماسک انرژی خورشیدی رو پیشنهاد داد.
پسر عموهای ماسک دو سال قبل از این ایده به مطالعه صنعت انرژی خورشیدی پرداخته بودن. اگر چه خود پنلها توی این مدت اقتصادی تر شده بودن، اما همچنان هزینههای جانبی اونا خیلی از مشتریها رو منصرف میکرد.
پس اونا تصمیم گرفتن که به مشتریها دقیقا همون چیزی که نیاز داشتن رو بدن، یعنی سرویسی که توی اون یه نفر از اول پروسه خرید تا نصب و بعد نگهداری کنارشون باشه.
ماسک به پسر عموهاش کمک کرد و تبدیل به رییس و بزرگترین سهام دار شرکت شد. ۶ سال بعد سولار سیتی تبدیل به بزرگترین نصاب پنلهای انرژی خورشیدی در امریکا شد و به هدف خودش یعنی نصب راحت و بیدردسر پنلهای خورشیدی ادامه داد.
سولار سیتی از ارائه سرویسهای شخصی، به سرویس شرکتهایی مثل والمارت و اینتل رسید و توی سال ۲۰۱۴ ارزشش تا ۷ میلیارد دلار بالا رفت.
بیزنس های ماسک هم به تنهایی موفق هستن و هم اینکه همدیگه رو کامل میکنن. تسلا پکیج باتریهایی میسازه که سولار سیتی اونا رو به مشتریهاش میفروشه و سولار سیتی ایستگاههای شارژ برق خودروهای تسلا رو میسازه.
همه اینا هم به خاطر هدفیه که باعث شده ماسک به ماشینها و پنلهای خورشیدی و باتریها علاثه پیدا کنه. هدف نهایی ماسک اینه که بقای بشر رو تامین کنه و مطمئن بشه که اینده ای هست؛ به خاطر همین همه تلاشهاش در راستای این هدف بزرگه.
ماسک همیشه دنبال پروژههای بزرگه؛ اونقد بزرگ که مردم بگن شدنی نیست
در اگوست سال ۲۰۱۳ ماسک این ادعا رو در کنار سایر پیشرفتهای تسلا و اسپیس ایکس ثابت کرد: رونمایی از هایپر لوپ (Hyperloop)
هایپر لوپ نوعی حمل و نقل برای مسافتهای کوتاهه و از لولههای بزرگی تشکیل شده که مثل سیستمهای قدیمی انتقال نامه توی دفترها، انسانها رو داخل محفظههای مخصوص جابهجا میکنه.
ایدههای مشابهی قبلا وجود داشتن، اما ایده ماسک فرق داره. طراحی ماسک با فشار کم کار میکنه، در حالیکه محفظهها روی تختی از هوا معلق میمونن. هر محفظه توسط نیروی الکترمغناطیس به حرکت در میاد و در سرتاسر مسیر توسط موتورهای مخصوص نیروش حفظ میشه.
این مکانیزم که بر اساس انرژی خورشیدی کار میکنه، میتونه سرعت حرکت رو تا 1287 کیلومتر بر ساعت برسونه. با این سرعت جابهجایی از تهران تا مشهد حدودا 40 دقیقه طول میکشه.
برای تسلا و اسپیس ایکس هم ماسک یه سری نقشه تو سرش داره. هدف تسلا تو سال ۲۰۱۵ وارد کردن خودروهای SUV برقی به بازاره. تا سال ۲۰۱۷ هم مدل پیشرفته اونا قراره به بازار بیان که حدود ۳۵۰۰۰ دلار قیمتشونه.
همچنین سال ۲۰۱۴ ماسک اعلام کرد که میخواد گیگا فکتوری (Gigafactory) رو بسازه که بزرگترین مجتمع تولید کننده لیتیوم یون (Lithium Ion) در جهان خواهد بود. با این کار، باتریهای موجود در بازار بیشتر میشه که برای تبدیل کردن ماشینهای تسلا به وسیلههایی برای مسافتهای دور بدون شارژ مجدد ضروریه.
در اینده نزدیک، اسپیس ایسک قراره برای حمل و نقل انسان به فضا اقدام کنه. همچنین احتمالش هست که اسپیس ایکس اقدام به ساخت و فروش ماهواره کنه که صنعت پر سودی به حساب میاد. حتی میگن ماسک درباره این رویاپردازی میکنه که اولین مردی باشه که پاش رو روی مریخ میذاره.
در طول این خلاصه حتما متوجه شدین که کنار اومدن با ادمی مثل ماسک خیلی هم ساده نیست، ازدواجهای اون هم گواه همین موضوع هستن
ماسک سه بار ازدواج کرده که دوبارش با یه نفر بوده. ایلان ادم رومانتیک و پر جنب و جوشیه. ازدواج اول ماسک کاملا از روی احساس و علاقه بود، با این حال، خیلی وقتا همسر و همراه خوبی نبوده. جاستین تعریف میکنه که یکبار چطور به ماسک یاد اوری کرد که همسرشه و نه کارمندش و ماسک هم در جواب گفته که اگه کارمندش بود، همون لحظه اخراجش میکرد.
جاستین میگه که توی جون ۲۰۰۸ ماسک بهش اولتیماتوم داد که یا همون روز مشکلاتشون رو حل کنن یا اینکه درخواست طلاق میده. صبح روز بعد جاستین بهش میگه که یه هفته دیگه صبر کنیم، اما ماسک سرش رو میندازه و میره و درخواست طلاق میده.
بعد از طلاق، ماسک از نظر روحی اسیب دید. دوستش بیل لی برای کمک بهش ایلان رو به تعطیلاتی توی لندن برد. ماسک اونجا با هنرپیشهای ۲۲ ساله به نام تالوا رایلی (Talulah Riley) آشنا شد و باهاش ازدواج کرد.
سال ۲۰۱۲ ماسک از رایلی هم طلاق گرفت. اون زمان ماسک میگفت که همیشه رایلی رو دوست خواهد داشت، ولی فعلا عاشقش نیست، البته خیلی زود دوباره ازدواج کردن، چون ماسک فهمید به خاطر گرفتاریهای شدید کاریش فرصت رابطه برقرار کردن با آدمای جدید رو نداره. سال ۲۰۱۴ اونا دوباره طلاق گرفتن!
بعضیها فک میکنن که ماسک ادم غیر قابل تحمل و مغروریه. بعضیهای میگن که اون هیچ حس همدردیای نسبت به بقیه نداره و نمونهش کاریه که با دستیار وفادار خودشMary Beth Brown کرد. مری سالها همه کارهای اون رو انجام میداد، اما وقتی که از ماسک خواست تا به اندازه بقیه مدیرهای اسپیس ایکس حقوق بگیره، بهش گفت که برای دو هفته به مرخصی بره تا در این باره تصمیم بگیره، وقتی برگشت ماسک بهش گفت که دیگه بهش احتیاجی نداره.
با وجود همه این شکستهای فردی، افراد نزدیک به ماسک میگن که اون قلب مهربونی داره و به بقیه اهمیت میده. رایلی میگه علیرغم برنامه کاری فشرده ش اون همیشه سعی میکنه برای شام پیش خانواده بیاد و با بچهها بازی کنه.
در پایان، به صورت خلاصه میشه گفت که ایلان ماسک یه مرد خیلی خاصیه. جاهطلب، احساساتی و با انگیزه، مردی که هیچوقت به یه سوال جواب نه نمیده. نگرانی ماسک برای اینده بشر با یه ایگوی عمیق و یه شخصیت پیچیده همراه شده. مهم نیست بقیه دربارهش چی فک میکنن، ماسک تکنولوژیهای تجدیدپذیر رو تا حد قابل توجهی توسعه داده و به این کار هم ادامه میده. ایلان این کار رو به عنوان یکی از رهبران حمل و نقل فضایی، خودروهای برقی و صنعت خورشیدی انجام میده، البته اگه نخوایم بگیم به عنوان رهبر اصلی!
نوشته: رمیت ستی
این کتاب به ما راهکارهای عملی میده که به کمک اونها بتونیم هزینههامون رو کم کنیم و با استفاده از قدرت مذاکره، شانس پیروزی توی مذاکرات و انجام معاملات بزرگ رو به دست بیاریم. کتاب من به شما یاد می دهم تا ثروتمند شوید یه کتاب غیر داستانی توی ژانر کتابهای انگیزشی و موفقیته که توی سال ۲۰۰۹ بر اساس تجربه های بلاگر و کارآفرین معروف رامیت ستی منتشر شده. رامیت مشاور مالی و کارآفرین ۳۸ ساله آمریکاییه که از سال ۲۰۰۵ بلاگری رو شروع کرده و بعد از سالها بلاگر بودن، تونسته آموخته های خودش رو در زمینه اقتصاد و سرمایهداری توی این کتاب گردآوری و به خوانندههاش عرضه کنه.
علاوه بر اون رامیت صاحب یه وبسایت به اسم همین کتابه که ماهانه بیشتر از ۱۷۵ هزار خواننده داره. کتاب 'من به شما یاد میدهم تا ثروتمند شوید' با فروش بیشتر از ۵۰۰ هزار نسخه ، توی لیست کتابهای پرفروش نیویورک تایمز ( New York Times ) و وال استریت ژورنال ( Wallstreet journal ) قرار گرفته و به یکی از محبوب ترین کتابها برای علاقه مندان علم اقتصاد و سرمایهداری تبدیل شد.
این کتاب توی سال ۲۰۱۹ بروزرسانی و یه نسخه جدید ازش منتشر شده. خود ستی درباره کتابش این طور مینویسه : سریع ترین راه ثروتمند شدن، گرفتن پول از راه ارثیه اس. دومین راه خوب برای پولدار شدن ، دانش و نظمه. اگه اون قدر شهامت دارین که کار درست رو انجام بدین من راه رو به شما نشون میدم.
خوندن این کتاب رو به همه عاشقان پول و سرمایه و کسایی که میخوان مسیر زندگیشون رو تغییر بدن پیشنهاد میکنم. در ادامه توی هفت درس حرف اصلی کتاب رو براتون روشن میکنیم. امیدوارم تا آخر پادکست همراهمون باشین.
درس اول : میزان درآمدتون رو نادیده بگیرید
این که چطوری دخل و خرجتونو مدیریت کنین محل بحث خیلی از نویسندههای کتاب با موضوع اقتصاد و داراییه. تقریبا همه اون ها سعی میکنن یه راهکار ثابت رو به همه بقبولونن: خرجاتونو مو به مو رصد کنین. تازه ادعاشونم میشه که این کار خیلی ساده اس. جالب این جاست که هیشکی هم این کار رو انجام نمیده.
توی کتاب گفته که به جای این کارا بیاین واسه خرج کردن درآمدتون برنامه ریزی کنین. اول یه کاغذ و قلم بردارین.
هروقت برداشتین ادامه شو میگم... .
حالا کاغذ رو به چهار قسمت تقسیم کنین. درواقع درآمدتون باید به چهار دسته تقسیم بشه: پنجاه تا شصت درصد صرف مخارج روزانه مثل پرداخت قبضها ، خوراک، مالیات بدهی و غیره ؛ ده درصد صرف سرمایه گذاری های بلندمدتتون؛ پنج تا ده درصد برای پس انداز اهداف آیندتون مثل ازدواج یا مسافرت تعطیلات و بیست تا سی و پنج درصد برای خرج شخصی.
اگه واقعا میخواین زندگیتون رو عوض کنین، پس این دستورالعمل رو یادتون نره. همچنین تلاش کنین به جای این که بیشتر پس انداز کنین پول بیشتری دربیارین.
چطوری؟
میتونین درخواست اضافه حقوق بدین، شغل پردرآمدتری انتخاب کنین یا علاوه بر شغل اصلیتون دورکاری انجام بدین. نکته طلایی اینه که به جای خسیس بودن صرفه جو باشین. این دوتا رو اشتباه نگیرین.
آدمای صرفهجو به ارزش چیزها اهمیت میدن و این اولویت اولشونه. اونها بلندمدت فکر میکنن و آینده نگرن. سعی میکنن کمترین قیمت رو پیدا کنن اما به چیزهایی که نیاز دارن واقعا اهمیت میدن و واسش خرج میکنن. درمقابل آدمای خسیس فقط به قیمت نگاه میکنن و ارزونی به راحتی میتونه گولشون بزنه.
اون ها کوتاه مدت فکر میکنن و به قول معروف فقط جلو پاشونو میبینن. اگه بهشون برنخوره یهکم بی منطقن و سعی میکنن تا جایی که میشه همه چی رو مجانی به دست بیارن. در نهایت یه آمار جالب بگم؛ تحقیقات نشون دادن که پنجاه درصد از حدود هزار میلیونر دنیا هیچ وقت برای کت و شلوارشون بیشتر از چهارصد دلار و برای ساعتشون بیشتر از دویست و سی و پنج دلار پرداخت نکردن.
درس دوم : کاری کنین که حساب هاتون به صورت خودکار با هم مچ بشن
با این چند ساعت میتونین در دراز مدت زمان زیادی رو ذخیره کنین. این روشیه که میشه باهاش آگاهانه زمان رو مدیریت کرد. نویسنده عقیده داره که هر ماه فقط سه ساعت زمان نیازه که بتونین دخل و خرجتونو مدیریت کنین.
شما به دستمزد، حساب جاری، حساب پس انداز و یه کارت بانکی احتیاج دارین. بیاین با دستمزدتون شروع کنیم.
فرض کنین ماهیانه صدهزار تومن حقوق میگیرین. قبل از اینکه دستمزد تو جیبتون جاری بشه پنج درصد به عنوان مالیات از دست میره که راجع به اون می تونید با صاحب کارتون صحبت مفصلی بکنین! باقی مونده پول میره توی حساب جاری شما.
روز پنجم هر ماه پنج درصد از حقوقتون باید صرف سرمایه گذاری بشه که حالا این سرمایه گذاری میتونه طلا، سکه، صندوق سرمایه گذاری یا هر چیز دیگهای باشه. علاوه بر این پنج درصد هم باید به پس اندازتون اختصاص بدین. باقی مونده پول باید صرف هزینه های روزمرهتون مثل قبض و بدهی و از این جور چیزا بشه.
مسئله دیگه اینه که باید کارت بانکی تهیه کنین که از حساب جاریتون پول برداشت کنه.
بنابراین شما از مقدار پولی استفاده میکنین که برای خرج شدن برنامه ریزی شده. همه این فرایند رو میتونید از طریق صفحه آنلاین حساب بانکیتون هم محاسبه کنین. معمولا یه مقدار پول هم از قبل توی حسابتون هست؛ فرض کنین ۵۰ هزار تومن که باید توی حسابتون بمونه.
ممکنه تو نگاه اول این کار پیچیده و سخت به نظر بیاد ولی شک نکنین اگه انجام بدین سخت نیست. لطفا نتیجه رو برامون تو کامنتها بنویسین و ما رو از جزئیات کار بی بهره نذارین.
درس سوم : شش قانون کارتهای اعتباری
قانون اول : بدهی خودتون رو به طور منظم پرداخت کنین. اگه یه قسط رو از دست بدین اعتبار شما کم میشه و حتی امکان داره طلبکار محترم مبلغ بدهی رو با عنوان سود افزایش بده که در اون صورت اتفاقات بدی در انتظارتونه.
قانون دوم : تمام هزینههای اضافی که روی کارتتون اعمال میشه رو حذف کنین. تلفن رو بردارین و به بانکتون زنگ بزنین. بگین که شما برای سالیان طولانی توی بانکشون حساب داشتین و دوست دارین که هزینههای اضافه رو حذف کنین.
اینطوری نگین که آیا میشه این هزینهها رو حذف کرد. بگین دوست دارم این هزینهها حذف بشن. میدونم راحت نیست، ولی از دید بانک، قیمت از دست دادن مشتریای مثل شما خیلی بالاس پس این برای خودشون بهتره که با درخواست شما موافقت کنن.
قانون سوم : از بانکتون بخواین که نرخ سود سالانهتون رو کاهش بده. اگه ازتون پرسیدن چرا، بهشون بگین که شما همه قسط هاتون رو تو چند ماه گذشته سرموقع پرداخت کردین و بانکهای بهتری رو میشناسین که نرخ بهره بهتری از اونها دارن. بر اساس تجربه رامیت این کار تو نود درصد مواقع موفقیت آمیزه.
قانون چهارم : کارتهاتون رو به طور مداوم فعال نگه دارین. وام دهندهها این فعالیت رو دوست دارن. هر چی بیشتر یه حساب رو فعال نگه دارین اعتبارتون بالاتر میره و و سر کیسه وام دهندهها رو شلتر میکنه.
قانون پنجم : اعتبار بیشتری کسب کنین. این توصیه برای خوش حساباییه که بدهی ندارن و قبض هاشون رو هر ماه پرداخت میکنن.
اگه وام دهنده ها ببینن که رقباشون به شما وام دادن و شما قسطاشون رو دقیقه نودی پرداخت نکردین و خونشونو به جوش نیاوردین، اونا با خیال راحتتری پولشون رو دست شما میدن و این اعتبار به شما کمک میکنه که مبالغ بالاتری درخواست کنین.
قانون ششم : از جایزههاتون استفاده کنین. منظور از جایزه تخفیفها و پاداشهای کاری میشن که گاه و بیگاه به چنگتون میاد.
درس چهارم : چطوری بدهیهای لعنتی رو پرداخت کنیم
۷۰ درصد آمریکایی ها میتونن تو این مسئله تعادل ایجاد کنن. و کم تر از پنجاه درصد اونها از دوستهاشون کمک میگیرن. این آمار نشون میده که معمولا کسایی که زیر بار بدهی هستن نمیتونن کمر راست کنن و از این وضعیت بیرون بیان.
فقط نصف امریکاییها حداقل بدهیهاشون رو به صورت ماهانه پرداخت میکنن. رامیت تنها راه نجات رو بهمون نشون میده. اون معتقده نکته طلایی برای رهایی از این وضعیت اینه که بدهیهای و قبضهای خودمون رو ماهانه به صورت کامل پرداخت کنیم. در ادامه پنج گام رو برای خلاص شدن از قسطهای عقب افتاده باهم بررسی میکنیم :
گام اول : کل مبلغ بدهیهاتون رو حساب کنین.
گام دوم : تصمیم بگیرین که کدوم بدهی رو میخواین اول پرداخت کنین.
گام سوم : سعی کنین سود سالانه رو با مذاکره کاهش بدین.
گام چهارم : تصمیم بگیرین که منبع پرداخت بدهیهاتون از کدوم پول باشه. ممکنه این پول از کم کردن خرجهاتون و اولویت بندی اونها حاصل بشه. البته شاید این راه حل چندان باب دلتون نباشه ولی مطمئن باشین تاثیرگذاره.
گام پنجم : شروع کنین. نه از ماه دیگه؛ نه از هفته دیگه؛ نه از شنبه؛ از همین حالا. بلند شین دیگه.
درس پنجم : وام دانشجویی رو چطوری پرداخت کنیم
رامیت شوخی نمیکنه؛ بازپرداخت وام دانشجویی سخته. رامیت میگه اگه بتونین ماهانه کمی بیشتر از مبلغ قسط مثلا پنجاه تومن بیشتر پرداخت کنین، این باعث یه تصور پیروزی توی ذهن شما میشه و این به شما کمک میکنه که بهتر و بیشتر روی بازپرداخت وام تمرکز کنین.
میتونین با وام دهنده تماس بگیرین و ازش بخواین که شرایطی رو فراهم کنه که بتونین راحت تر قسطهاتون رو پرداخت کنین. شاید با یه تماس بشه مقدار زیادی پول ذخیره کرد.
درس ششم : افسانه تخصص مالی!
توی سال ۲۰۰۱ ، فردریک بروشت ( Frederick Brochet ) از دانشگاه بوردکس ( Bordeaux ) تحقیقی انجام داد که صنعت مشروب رو شوکه کرد. فردریک ۵۷ متخصص رو دعوت کرد تا دو شراب مختلف رو ارزیابی کنن.
یکی قرمز، یکی سفید. بعد از تست شرابها متخصصها شراب قرمز رو قوی، ژرف و تند توصیف کردن و به شراب سفید لقبهای سرزنده، تازه و لطیف رو دادن.
ولی هیچ کدوم از اونها متوجه نشدن که هر دو اون شرابها در اصل سفید بودن و شراب قرمز از قبل با رنگ مصنوعی ترکیب شده بود! یه لحظه بهش فکر کنین. ۵۷ تا دانشمند نتونستن متوجه بشن که داشتن دو تا شراب یکسان با رنگهای مختلف میخوردن.
همیشه به ما توصیه میکنن که به حرفای متخصصها گوش کنیم و از اون ها کمک بگیریم ولی درنهایت به این نتیجه میرسیم که تخصص در گرو دستاورده. شما میتونین بهترین مدارک از بهترین دانشگاهها رو داشته باشین اما اگر نتونین دستاورد خوبی داشته باشین تخصصتون به هیچ دردی نمیخوره.
متخصص مالیای که تلاش میکنه بازار رو پیشبینی کنه لزوما بهتر از یه فرد تازهکار نیست. حقیق اینه که شما نمیتونین آینده رو پیش بینی کنین. فقط این که یه مدیر مالی امسال باعث سود ۸۰ درصدی شما شده باعث نمیشه که سال بعد همه همین نتیجه رو تکرار کنه. متخصصها میتونن دستاورد خوبی به ارمغان بیارن ولی از اون طرف شکست هاشون رو پنهان میکنن. به این اصل میگن اصل تعصب بقا و به خاطر همین مسئله شما به یه متخصص دستمزد بالاتری رو پرداخت میکنین.
درس هفتم : زندگی خوب فقط به پول نیست
رامیت پیشنهاد میکنه که از خودتون دو تا سوال مهم رو بپرسین : چرا میخواین پولدار شین و پولدار بودن برای شما چه معنایی داره؟ رامیت میگه برای من آزادیای که پول به همراه میاره اهمیت داره.
یه زندگی غنی برای من زندگیایه که توش بتونم پول کافی برای برآوردن نیازهای اصلی خودم رو داشته باشم و یه مقدار پول اضافه تر که بتونم دور دنیا رو بگردم و همه جا مثل خونهام باشه.
من زیاد مادی نیستم. در نتیجه چیزهای زیادی نمیخوام؛ به جز کتاب، که از اون هم نمیشه خیلی زیاد داشت. این سوالها رو از خودتون بپرسین و بهشون جواب بدین. پاسخ هاتون رو تو کامنتها برامون بنویسین.
خلاصه صوتی کتاب من به شما یاد میدهم ثروتمند شوید
برای دسترسی دائمی به خلاصه صوتی کتاب من به شما یاد میدهم ثروتمند شوید و تمام 365 کتاب (از طریق اپلیکیشن و کانال تلگرام)، کافیه یک بار اشتراک 365 بوک رو دریافت کنید. این کتابها به شما کمک میکنن در تمام زمینههای زندگی، اطلاعات و مهارت کسب کنید و روز به روز پیشرفت کنید.
پیشنهاد ما اینه که از زمانهای مرده (موقع رانندگی، آشپزی و ...) استفاده کنید و روزی به یک خلاصه کتاب گوش کنید.
راستی، ما برای خلاصه صوتی مجموعه 365 کتاب خودمون، یک مبلغ کوچیک دریافت میکنیم که صرف هزینههای 365 بوک میشه و به معنای حمایت شما از این پروژه هست.
نوشته: رمیت ستی
نویسنده: مارتا بک
اگه میخواین بدونین مهمترین معلمِ زندگیتون کیه، فرقِ بینِ درد و رنج چیه، و بهترین استراتژیِ خودیاری کدومه، حتماً تا آخرِ این پادکست با ما همراه باشید. کمال یعنی اینکه با عمیقترین و حقیقیترین بخشِ وجودِ خودتون یکی بشین. و این نوشداروی رنجه. دربارهی احساسی که دارین فکر کنین! آیا حسِ اضطراب و معذب بودن و ناامیدی همیشه همراهتونه؟ رو چیزایی پیله کردین که هیچ وقت جواب نمیدن؟ شک دارین رؤیاهای آیندهتون محقق بشن؟ آیا احساسِ ناراحتی و کجخلقی و کرختی میکنین؟ احساس میکنین هیچ انرژییی ندارین؟ نمیتونین رو چیزی تمرکز کنین؟
احتمالاً دلیلش اینه که احساس میکنین میتونین چیزای بیشتری داشته باشین؛ عشقِ بیشتر، معنای بیشتر در زندگی، و رضایتِ بیشتر.
اینجاست که مفهومِ کمال واردِ عمل میشه.
این روزا کلمهی کمال یه بارِ معناییِ عرفانی داره. ولی واقعیت اینه که معناش چیزی جز سالم بودن و بینقص بودن نیست. کمال یعنی تمامیت و یکپارچگی. وقتی یه هواپیما کامل باشه، تمامِ قسمتهاش در هماهنگیِ کامل با هم کار میکنن تا یه حرکتِ نرم توی آسمون داشته باشه. ولی اگه نقص داشته باشه، چه بسا متوقف بشه یا سقوط کنه. این ربطی به عرفان نداره. یه واقعیتِ فیزیکیه.
توی زندگیِ روزمره هم همینه. ما برای اینکه خودمونو با معیارهای جامعه وفق بدیم اغلب احساساتِ واقعیِ خودمونو نادیده میگیریم یا انکار میکنیم و در نتیجه، حسِ نارضایتی و بیخاصیتی میکنیم و بیمار میشیم. وقتی تو زندگی به گونه ای رفتار میکنیم که با واقعیتِ وجودیمون همسو نیست، رنج میبریم، چون از تعادل و هماهنگی با خودمون خارج میشیم. به عبارتِ دیگه، از حالتِ کمال خارج میشیم.
برعکس، زمانی که بدن و ذهن و دل و روحتون کاملاً با هم همسو باشن، کارای روزمرهتون براتون جذاب میشن. از بودن در کنارِ دوستاتون نهایتِ لذتو میبرین و خوابتون فوق العاده دلچسب میشه. بیدار شدن هم براتون شگفتانگیز به نظر میرسه چون برای تجربهی یه روزِ جدید لحظهشماری میکنین. زندگی مثلِ همون هواپیمای بینقصی که گفتیم، خیلی نرم و روان به جریان میفته.
ممکنه با شنیدنِ این حرفا نیشخند بزنین و بگین: این چرت و پرتا چیه؟ شایدم متعجب بشین و بگین: آیا واقعاً یه همچین زندگیِ رضایتبخشی میتونه وجود داشته باشه؟ شایدم دوست داشته باشین اون شادی و هدفمندیِ وصفناپذیری که گفتیمو تجربه کنین.
این خلاصهکتاب با الهام از کمدیِ الهیِ دانته، از مراحلِ مختلفِ سفرِ خیالیِ دانته عبور میکنه تا راهِ رهایی از رنجها رو به شما نشون بده. نظرِ نویسندهی کتاب، خانمِ مارتا بِک اینه که کمدیِ الهی مجموعهای از دستورالعملهای قدرتمنده برای شفای جراحتهای روانی و پیدا کردنِ گوهرِ گمشدهی کمال. از اولین مرحلهی این سفر شروع میکنیم، یعنی جنگلِ تاریکِ لغزش.
برای نجات از جنگلِ تاریکِ لغزش، باید بپذیرید که گم شدید و از استادِ درونتون پیروی کنید.
دانته توی کتابش مینویسه: «در میانهی سفرِ زندگی، خود را در جنگلی تاریک یافتم، چرا که راهِ راست گم شده بود.» شما هم ممکنه مثلِ دانته یهو احساس کنین تو زندگی تنها و سرگردونین. و چه بسا حتی ندونین دقیقاً مشکل کجاست و اصلاً چجوری سر از اینجا در آوردین.
چیزی که از نظرِ جامعه صحیحه معمولاً با حقیقتِ ذاتِ ما همسو نیست. و جنگلِ تاریکِ لغزش استعاره از مِهِ درونِ ما انسانهاست که از همین تعارضها سرچشمه گرفته. اولین مرحله توی ارتباط برقرار کردن با خودتون و درپیش گرفتنِ مسیرِ کمال پذیرشِ این حقیقته که شما گم شدین. وقتی اینو پذیرفتین، احتمالاً با چند جانورِ سرسخت مواجه خواهید شد که همون حالتهای روانیِ ناگوارن، از جمله یه پلنگِ حریص به اسمِ نیازمندی، یه شیرِ ترسناک به اسمِ وحشت، و یه گرگِ غمگین به اسمِ افسردگی.
ممکنه چندتا تلاشِ بیثمر هم ازتون سر بزنه، درست مثلِ دانته که داشت از کوهِ لذتجویی بالا میرفت ولی یهو اون جونورا دنبالش کردن. این کوه میتونه نمادِ مسیرِ وسوسهانگیز ولی مخربی باشه که جامعه با مقایسه کردنهاش پیشِ پای شما گذاشته.
خوشبختانه، یه راهنماییِ کوچیک میتونه بهتون کمک کنه مسیرِ حقیقیِ خودتونو ترسیم کنین.
وقتی که دانته از کوهِ لذتجویی پایین میاد، روحِ ویرژیل (Virgil) شاعرِ معروفو ملاقات میکنه که از لای درختا بیرون میاد. این همون راهنمای روحیِ دانته هست که اومده تا اونو از سرگردونی نجات بده.
راهنمای روحیِ شما ممکنه از لای یه کتاب یا پادکست بیرون بیاد، شایدم توی جلساتِ رواندرمانی یا یوگا خودشو نشون بده.
منتظرِ یه نگرشِ جدید و یه تلنگرِ بیدارگر باشید. توی مناسکِ شرقی، اساتیدِ معنوی معمولاً برای اینکه به شاگرداشون شوک وارد کنن تا از خوابِ غفلت بیدار بشن، از آبِ سرد و چوبِ بامبو استفاده میکنن. هدفِ راهنما این نیست که بذاره با توهماتتون خوش باشید. هدف، رهاییِ شماست.
البته وجودِ استادِ خارجی فقط اولِ راهه. اگه میخواین واقعاً چیزی بیاموزین، به درونتون مراجعه کنین. استادِ درونتون همون کمال و تمامیتِ شماست. اون میتونه شما رو هم به لحاظِ فیزیکی و هم از نظرِ ذهنی راهنمایی کنه. شما وقتی حقیقت رو بشنوین یا به زبون بیارین، بدنتون خودبخود به آرامش میرسه و ذهنتون هم احساسِ رهایی میکنه. گوش سپردن به این بخش از خودتون مهمترین مهارتیه که شما برای کسبِ شادی و رضایتِ حقیقی بهش نیاز دارین.
برای رسیدن به این مرحله، ویرژیل اول دانته رو به یه دروازه برد که روش نوشته بود: «ای کسانی که به اینجا درآمده اید؛ از تمامِ امیدهای خود دست بشویید.» منظور اینه که باید از ترسی که شما رو از مواجهه با حقیقت دور نگه داشته دست بشورین.
یکی از راههاش اینه که به لحظهی حال توجه کنین و اطمینان کنین که همه چیز همونطور که هست خوبه. اگه در مواجهه با ترسها یا ناملایماتِ زندگی این کارو مدام تکرار کنین کشف میکنین بخشی از وجودتون هست که همیشه میتونه با شرایط کنار بیاد.
توی دوزخ، بخشهایی از وجودتون رو که دارن رنج میکشن مشخص کنین و رهاشون کنین.
دانته بعد از اینکه از دروازه عبور میکنه، واردِ یه درهی هولناک میشه که گناهکارا به شیوههای مختلفی دارن توش عذاب میشن و اسمش دوزخه. همهی ما یه دوزخ در درونِ خودمون داریم به اسمِ رنجهای روانی، که منشأش جداییِ ما از خودمونه.
باید بدونین که رنجْ اختیاریه. درد از حوادث و رویدادها ناشی میشه، ولی رنج از نوعِ نگرشِ شما به این حوادث نشأت میگیره. روانشناسیِ زرد معمولاً ادعا میکنه که افکارِ مثبت حالتونو خوب میکنه و افکارِ منفی حالتونو بد؛ در صورتی که گفتنِ یه جملهی مثبتِ زورکی، مثلاً «من شغلمو دوست دارم»، مثلِ یه خنجر تو قلبِ ما فرو میره. از اونطرف، یه جملهی منفی که با باورِ قلبیِ ما همخونی داشته باشه، مثلاً «شغلِ من افتضاحه»، یه حسِ شیرینِ رهایی به ارمغان میاره.
توی تمامِ دوزخ ویرژیل به دانته تأکید میکنه سه تا کارو انجام بده: شیاطین رو مشاهده کنه، ازشون سؤال بپرسه، و حرکتشو ادامه بده. این به این معناست که باید باورهایی رو که باعثِ رنجِ شما میشن شناسایی کنین و از خودتون بپرسین: آیا میتونم صددرصد مطمئن باشم که این باور درسته؟ هرجا استادِ درونِ شما متوجه شد که شما در اشتباهین، باورهای سفتوسختتونو رها کنین و در عوض آزاداندیش باشین.
رها کردنِ باورها کارِ ترسناکیه، و دیگران ممکنه این آزادیِ تازهبهدستاومدهی شما رو نپسندن. ولی نگران نباشین. این معناش اینه که شما در مسیرِ درست هستید. ماها معمولاً وقتی که با قضاوت مواجه میشیم، وسوسه میشیم موضعِ حمله به خودمون بگیریم. ولی مواظب باشین به مغزِ خزندهتون خوراک ندین. به جاش روی ایجادِ راهکارهای مثبت تمرکز کنین. مثلاً کتاب بخونین تا چیزای بیشتری یاد بگیرین، یا یه درخت بکارین. یه راهِ دیگهش اینه که روی ارزشهای حقیقیتون متمرکز بشین، چون تحقیقات نشون داده این کار میتونه استرسو کم کنه و هضمِ اطلاعاتِ ناگوار رو برای شما راحتتر کنه.
دانته توی پایینترین طبقاتِ جهنم، با گناهکارترین آدما ملاقات میکنه؛ یعنی دروغگوها. دروغ، شبیهِ یه پشهی ریز و خطرناکه. و چون خیلی رایج و تقریباً غیرقابلِ رؤیته، موذیانه عمل میکنه. تمامِ دروغها، چه مصلحتی چه منفعتی، ویرانی به بار میارن. از نظرِ دانته، فریبکاری مثلِ منجمد شدن داخلِ یخه. زمانی که شما به خودتون دروغ میگین، به هیچ چیزی اعتماد نمیکنین، چون به خودتون اعتماد نکردین. اونوقته که زندگی سرد و بیروح و غریبانه میشه.
تهِ جهنم، یه هیولای غولپیکر به اسمِ لوسیفر یا همون شیطان، وسطِ یه دریاچهی یخی داره دستوپا میزنه. ویرژیل که وحشت رو توی چهرهی دانته میبینه، بهش میگه بیا نزدیکتر. اونا به لوسیفر نزدیک میشن. و بعد، از سطحِ یخیِ دریاچه عبور میکنن و پایین میرن. همینطور میرن و میرن تا اینکه دانته به خودش میاد و متوجه میشه که دارن رو به بالا حرکت میکنن.
عبور از مرکزِ زمین به معنای ارتباط برقرار کردن با دروغِ اصلیه، یعنی این احساس که «من تنها هستم». ولی همینطور که بیشتر به عمقِ رنجهاتون میرین، به یه جایی میرسین که دیگه پایین رفتن متوقف میشه و بالا رفتن شروع میشه. این پایانِ خودفریبیه. توی این نقطه، تصورِ اینکه همه چیز علیهِ منه متوقف میشه و شما میپذیرین که یه وجودِ بینهایت ارزشمند، دوستداشتنی و عزیز هستید.
برای عبور از برزخ، رفتارِ بیرونیتونو با حقیقتِ درونیتون که تازه بهش رسیدین همراستا کنین.
دانته و ویرژیل دمدمای صبح از دوزخ بیرون میان و دوباره چشمشون به ستارهها روشن میشه. اونا پای یه کوهِ خیلی بزرگ میایستن که دقیقاً نقطهی مقابلِ دوزخه. اسمش برزخه، یعنی عالمِ پالایش و تطهیر، جایی که ارواحِ پشیمان با انجامِ وظایفِ مختلف در بالای کوه، خودشونو از گناهان پاک میکنن تا به بهشت برن.
شاید تفکراتِ جدیدی که به دست آوردین باعثِ تخفیفِ عذابِ درونیتون باشه. پس این گوی و این میدون. آخرین نقطهی دوزخ خودفریبی بود. پس اولین گامهای عبور از برزخ هم از همینجا شروع میشه. مهمترین و اولین قدم اینه که دروغ نگین. این توصیه به نظر ساده میاد، ولی بهترین استراتژیِ خودیاری در مسیرِ رسیدن به رضایت و شادیه.
دانته به یه دروازهی دیگه میرسه، این بار یه فرشته به استقبالش میاد و بهش میگه فقط درصورتی میتونی از اینجا عبور کنی که هرگز به عقب نگاه نکنی. به عبارتِ دیگه، باید متعهد بشی همونجور که واقعاً هستی زندگی کنی. سعی کنین از همین الآن، علاوه بر افکار، گفتار و رفتارتون رو هم تغییر بدین تا در مسیرِ کمال قرار بگیرین. مثلاً میتونین تصمیم بگیرین که دیگه به جوکهای بیادبانهی همکارتون نخندین.
زمانی که ایجادِ تغییراتِ اساسی توی هویتتون رو شروع کردین، ممکنه احساس کنین دلتون برای زندگیِ گذشتهتون تنگ شده. به خودتون برای افسوسِ گذشتهها رو خوردن زمان و فرصت بدین، و بعد، مجدداً به جلو حرکت کنین.
توی مرحلهی بعد، باید یاد بگیرین که با آدمای بدرفتار چجوری برخورد کنین. اینکه در برابرِ بیعدالتی و نفرت با عدالت و مهربانی واکنش نشون بدیم خیلی سخته. پس حتماً و حتماً به این حقیقت توجه داشته باشین که شما همیشه میتونین واکنشهاتونو انتخاب کنین.
رهاییِ نهاییِ شما در گروِ جهانبینیهای جدیده. مثلاً ممکنه تا قبل از این، زندگی رو یه نمایش میدیدین که آدما فقط سه تا نقش ممکنه داشته باشن: نقشِ ظالم، نقشِ مظلوم و نقشِ منجی. ولی بر اساسِ جهانبینیِ جدیدی که اتخاذ کردین، آدمای ظالم ظالم نیستن، چالشن. آدمای منجی منجی نیستن، مربیان، و آدمای مظلوم هم مظلوم نیستن، آفرینشگرن.
توی این مرحله، تمامِ باورهاتون بر اساسِ یقینن، تمامِ احساساتتون واقعیان، تمامِ حرفاتون از روی صداقته، و کارایی رو انجام میدین که واقعاً خودتون میخواین. تحقیقات نشون داده که هرقدر شما یه عملو بیشتر تکرار کنین، نقشِش روی مدارِ عصبیتون پررنگتر میشه. برای اینکه الگوهای رفتاریِ موردِ قبولِ جامعه رو که با حقیقتِ شما همسویی نداره تغییر بدین، خودتون مغزتونو جراحی کنین، به این معنی که آگاهانه و از روی اختیار، فعالیتهای جدیدو انجام بدین و تکرارشون کنین. این کار باعث میشه اون فعالیت در شما نهادینه و ماندگار بشه.
به جای گرفتنِ ژستهای بلندپروازانه، سعی کنین هربار با یک درجه چرخش، به سمتِ زندگیِ ایدهآلتون حرکت کنین. وقتی به صورتِ پیوسته برای چیزایی که دوست دارین، یه ذره بیشتر وقت بذارین و برای چیزایی که دوست ندارین یه ذره کمتر زمان صرف کنین، یواش یواش با کمالِ وجودیتون همسو میشین.
وقتی زندگیِ درون و بیرونتون به کمال نزدیک شد، دروازههای بهشت براتون باز میشه.
زمانی که دانته به قلهی کوهِ برزخ میرسه، سه تا اتفاق میفته. اول اینکه خودشو توی یه جنگلِ زیبا به اسمِ باغِ عدن میبینه. دوم اینکه با بئاتریس، معشوقِ قدیمیش ملاقات میکنه که از دانته میخواد دست از رؤیاپردازی برداره. سومین اتفاق اینه که دانته توی دوتا رود غوطهور میشه. اولیش باعث میشه تمامِ اعمالِ اشتباهش رو فراموش کنه. دومیش هم باعث میشه تمامِ کارای درستی که کرده به یادش بیاد.
اون بعد از عبور از این دوتا رود، قبراق و با نشاط و در حالی که به کمال رسیده از آب بیرون میاد. حالا مثلِ یه هواپیمای بیعیبونقص میتونه پرواز کنه، پروازِ واقعی.
اون بی هیچ زحمتی، به سمتِ بهشت پرمیکشه و در میانِ ستارگان شروع میکنه به زندگی کردن.
هرچند شما احتمالاً به رودهای جادویی دسترسی نداشته باشین، ولی بازم میتونین معصومیتِ خودتونو به دست بیارین و به بهشتِ درونِ خودتون پا بذارین. اول از همه، خودتونو به خاطرِ تمامِ خیانتهایی که به کمالِ وجودیتون کردین ببخشین. بعد، مسئولیتِ هرکاری رو که تا حالا به نفعِ حقیقتِ وجودیتون انجام دادین بپذیرین و براش ارزش قائل باشین.
تفکر و تأملِ مدام هم مثلِ چیزی که دربارهی تکرارِ عمل گفتیم، میتونه حسِ موقتیِ اتصال و عشق رو تبدیل به یه احساسِ موندگار کنه. از طریقِ تمرکز روی کمال، وحدت و مهربانی، میتونین شادی و رضایتمندی رو در خودتون تثبیت کنین.
وقتی به حقیقتِ خودتون نزدیکتر بشین، رفتهرفته حالتهایی از اشراق و مکاشفهی ناگهانی براتون رخ میده. در این لحظات، احساس میکنین کلِ دنیا تغییر کرده. توی زندگیِ بعضی انسانهای معدود، مثلِ بودا یا مسیح، اشراق یه اتفاقِ عظیم و تأثیرگذاره. ولی به احتمالِ زیاد برای شما، همون پیشرفتهای کوچیکی که هر بار توی آگاهیتون رخ میده به تدریج جهانبینیِ جدیدتون رو خواهد ساخت.
دانته در خلالِ این سیرِ صعودی، دو تا مکاشفهی ناگهانی براش رقم میخوره: یکی اینکه کلِ دنیا یه حقیقتِ واحده، و دیگه اینکه همه چیز زادهی عشقه.
برای اینکه بتونین بفهمین همهی ما با هم یکی هستیم، میتونین وجودِ خودتونو مثلِ یک ذره از کلِ کیهان در نظر بگیرین که دقیقاً همون شکل و مختصاتِ کیهان رو داره. نحوهی زندگیِ شما و گفتار و رفتارتون، روی کلِ انسانها و محیطِ اطرافِ شما تأثیر میذاره. و وقتی شما تغییر کنین، اونها هم تغییر میکنن.
شاید بعد از شنیدنِ این پادکست، به چیزی که برای شاد بودن واقعاً بهش نیاز دارین پی برده باشین. شاید به این نتیجه رسیده باشین که بهتره توی محیطِ کار با قاطعیتِ بیشتری برخورد کنین، و در نتیجه، همکارای شما هم جنبه و پذیرشِ بیشتری پیدا کنن.
هربار که شما یکی از اشتباهاتتون رو رها میکنین و بر اساسِ کمالِ وجودیتون زندگی میکنین، یکی از جنبههای وجودیتونو غبارروبی میکنین. هم با درخشندگیِ بیشتری میتابید و هم زیباییِ بیشتری از جهان به خودتون جذب میکنید.
یه زمانی میرسه که مثلِ دانته متوجه میشین که همه چیز زادهی عشقه. و زمانی که به بالاترین سطحِ کمال برسین، حسِ وحدت و عشقی که در وجودتون هست، شما رو به سمتِ کمک به دیگران سوق میده. آخرین جملهای که میخوایم بگیم شاید کلیشهای به نظر بیاد اما واقعیت داره: «اون تغییری که آرزو دارید در جهان اتفاق بیفته، از خودِ شما شروع میشه.»
نویسنده: مارتا بک
نویسنده: راجر لونستین
شاید بعد از بیل گیتس و مارک زاکربرگ بشه گفت وارن بافت یکی از سرشناسترین آدمای دنیاست. در ادامه نگاه دقیقتری به زندگی این اسطورهی سرمایه گذاری میندازیم و رموز موفقیتش رو با هم بررسی میکنیم.
وارن ادوارد بافت، پسر هاوارد ( Howard ) و لیلا ( Leila ) بافت، ۳۰ آگوست سال ۱۹۳۰ تو دورانی متولد شد که خیلی از خونوادهها دربارهی آیندهی بچه هاشون خوشبین نبودن. به عنوان یه بچه متولد شده تو دوران رکود بزرگ ، وارن ارزش پول رو با تمام وجود درک کرده بود. توی سال ۱۹۳۲ رکود اقتصادی بزرگ، خونهشون رو تو اوهاما ( Ohama ) ازشون گرفت و پدر وارن، شغلش رو به عنوان فروشندهی اوراق بهادار توی یه بانک محلی از دست داد. اما پدر وارن از اون باباهای باهوش بود و خیلی زود، کسب و کارش رو دوباره راه انداخت و زد تو کار فروش سهام و اوراق قابل اطمینان. متاسفانه این کار سود دندونگیری واسه ایشون نداشت و در نتیجه خونواده بافت حتی غذای کافی هم واسه خوردن نداشتن. این قضیه به جایی رسیده بود که مادر وارن سهم غذاش رو به پسرش میداد تا حداقل یه نفر بتونه یه وعده غذای خوب و کافی بخوره. این دوران سخت، تاثیر عمیقی روی وارن بافت گذاشت و تمایلش رو واسه رسیدن به پول و امنیت و آرامشی که با خودش میاورد بیشتر کرد. حتی وقتی وارن شیش سالش شد دیگه کسب و کار پدرش رونق گرفته بود. ولی اون نمیتونست گذشتهی پر درد و رنجش رو فراموش کنه. طولی نکشید که علاقهی وارن به سرمایه گذاری و کارآفرینی آشکارتر شد. همیشه میخواست مغازهی پدرش رو ببینه و وقتی به سن ده سالگی رسید، باباش تو یه سفر کاری به نیویورک ( New York )، وارن رو با خودش برد. توی نیویورک، پدر و پسر داستان ما با پدیدهای به نام بورس آشنا شدن. یه سال بعد، وارن یازده ساله با کمک خواهرش دوریس ( Doris ) برای اولین بار از راه خرید و فروش سهام به سود رسید. واسه خریدن این سهام، وارن خیلی تلاش کرد و کارای مختلفی انجام داد. مثلا یه مدت میرفت مسابقات گلف و توپهایی که گم میشدن رو پیدا میکرد و به صاحبشون میفروخت. توی سن چهارده سالگی، وارن مسئول پخش و جمعکردن پولهای اشتراک پنج روزنامه بود و واسه انجام این کار مجبور میشد صبح خیلی زود از رخت خوابش دل بکنه و سرکار بره. درنهایت وارن تونست با جمع کردن پولاش، ۴۰ هکتار زمین رو به قیمت ۱۲۰۰ دلار بخره. حالا تصور کنین که تو این زمان ایشون هنوز ۱۵ سالش هم نشده. شاید فکر کنین با این حجم از کار، وارن حتما از اون شاگرد تنبلا بود ولی تصورتون کاملا اشتباهه. نه تنها درسش خوب بود، بلکه تونست جزو سه درصد دانش آموز برتر مدرسهی وارتون ( Wharton ) توی پنسیلوانیا ( Pennsylvania ) بشه.
وارن واسه ادامهی تحصیلش، به دانشگاه هاروارد درخواست داد. هاروارد با احترام درخواستش رو رد کرد. بهتر که رد کرد. چرا؟ چون تو دانشگاه کلمبیا با استادی آشنا شد که تاثیر عظیمی رو زندگیش گذاشت. اون استاد، پروفسور اقتصاددان، بنجامین گراهام (Benjamin Graham ) بود. شاید اسم ایشون هم به گوشتون خورده باشه. بنجامین گراهام یکی از پیشگامان تجزیه و تحلیل بازار سرمایهاس که تو پیدا کردن سهام پرسود، کارش خیلی درسته. اساس فلسفهی گراهام این بود که باید از خرج همهی سرمایه روی سهام ریسکی پرهیز کرد. اون تونست فلسفهاش رو با مقایسهی ارزش ذاتی شرکت با ارزش بازار جا بندازه. پیدا کردن ارزش ذاتی یه شرکت نیاز به تحقیق و جستجوی دقیقی داره. یه نفر باید بتونه ارزش همهی داراییهای شرکت رو تخمین بزنه، دربارهی جریان درآمدش تحقیق کنه و چشماندازی هم دربارهی آیندهاش به دست بیاره. وقتی ارزش ذاتی بالاتر از ارزش بازار باشه، شما میدونین که معاملهی درستی انجام دادین و اگه تو کوتاه مدت به سود نرسین، قطعا تو بلند مدت این اتفاق براتون میفته. با این استراتژی خرید، گراهام به خاطر خرید سهام کوتاه مدت و سوددهی مشهور شد. بافت از فلسفهی گراهام خیلی خوشش اومد و رابطهشون روز به روز بهتر شد. استراتژي گراهام تبدیل به یه چراغ راهنما واسه بافت شد. طی ۲۲ سال تدریس، گراهام هیچ وقت به دانشاموزی نمره کامل نداده بود. بافت این طلسم رو شکست. بعد از فارغالتحصیلی، وارن درنهایت استخدام شرکت سرمایهگذاری بن گراهام شد. تو شروع کار بعضی از پیشنهادهاش برچسب ریسکی بودن خوردن و رد شدن ولی سرآخر وارن به یه کارمند محبوب تبدیل شد. توی سال ۱۹۵۴ روی یه شرکت شکلات سازی سرمایهگذاری کرد و سود درشتی هم به جیب زد. قصه از این قرار بود که صاحب شرکت محلی شکلات سازی توی نیویورک دنبال گراهام نیومن واسه کمک بود. بافت دید که اونا میتونن میلیونها پوند شکلات رو آب کنن و مغز داخلش رو هم به شرکتهای دیگه بفروشن. بر اساس آینده نگری وارن، قیمت شکلات به عرش اعلا رسید و شرکت شکلاتسازی مذکور، به پاداش عظیمش.
بافت شلوغی نیویورک رو دوست نداشت. علاوه بر اون، تو این برهه، ایشون پدر هم شده بود و میخواست که بچههاش رو تو محیط آروم و ساکت اوماها ( Omaha ) بزرگ کنه. به محض برگشتن به زادگاهش، بافت شروع به سرمایه گذاری توی موسسهی شراکتی خودش کرد. طی یه سال، وارن تونست پونصد هزار دلار از طریق دوستا و آشناهاش کسب کنه. دوستایی که فقط با درنظر گرفتن تئوریهای گراهام سر کار آورده بود و بهشون گفته بود که روی شرکتهای با قیمت پایینتر از ارزش ذاتی سرمایه گذاری کنن. جالبه بدونین که طی سومین سال، اون پونصدهزار دلار دوبرابر شد. درنهایت تو سال ۱۹۶۱، بافت قدم بزرگ بعدیش رو برداشت و تصمیم گرفت کنترل یه شرکت رو به دست بگیره. تا اون موقع این بزرگترین سرمایهگذاریش بود. دمپستر میل ( Dempster Mill ) شرکت تولید آسیاب بادیای بود که کم کم داشت تو باتلاق بازار غرق میشد و سرمایهگذارها هم سراغش نمیرفتن. ولی وارن شرکت رو با سرمایهی یک میلیون دلار خریداری کرد. خوبه که بدونین وارن همین جوری الابختکی سراغ این شرکت نرفت و ارزش ذاتی شرکت رو میدونست. بنابراین واسه شروع سعی کرد مسائل مالی شرکت رو راست و ریس کنه. یه سال بعد، شرکت تو مسیر رشد و سوددهی بود و دو برابر چیزی که وارن واسش خرج کرده بود یعنی دو میلیون دلار، به جیبش برگشته بود. تا سال ۱۹۶۳، قیمت سهام شرکت به سه برابر ارزش ذاتی رسیده و وقت رفتن بود. خلاصه بافت شرکت رو فروخت و از شرکاش ۲.۳ میلیون دلار سود کسب کرد. به شکل باورنکردنیای بعد از ۳۵ سال، ثروت بافت به ۲۲ میلیون دلار رسید و دارایی خالصش حدود ۴ میلیون دلار بود.
توی سال ۱۹۶۴، بافت کنترل شرکت برکشایر هاتاوی رو به دست گرفت. شرکتی که هنوزم رو انگشت اون میچرخه. برکشایر از سال ۱۸۳۹ شروع به تولید منسوجات کرد ولی تو دهه ۱۹۶۰، خیلی از شرکتهای نساجی آمریکایی داشتن بازار رو به تولیدکنندههای آسیایی و آمریکای لاتین میباختن. بنابراین وقتی بافت میخواست سال ۱۹۶۲ سهامش رو بخره، قیمتش به ازای هر سهم فقط ۷.۶ دلار شده بود. رک و پوست کنده، شرکت تو یه مخمصه بزرگ افتاده بود. البته وقتی بافت شروع به محاسبه ارزش ذاتی شرکت کرد، متوجه شد که سهام شرکت باید با قیمت ۱۶.۵ دلار خرید و فروش بشه. این باعث شد خود وارن تا جایی که میتونست سهام شرکت رو بخره و در نهایت تبدیل به سهامدار عمده بشه. در حالی که شرکت وارن اولاش واسه رسیدن به سود دست و پا میزد، ولی به مرور زمان به جایی رسید که تونست سکوی پرتابی باشه واسه خرید شرکتهایی مثل بیمهی غرامت ملی که تو سال ۱۹۶۷ به قیمت ۸.۶ میلیون دلار خریداری کرد. بنابراین درحالی که شرکت منسوجات در سال دور و بر ۴۵۰۰۰ دلار سود میداد، بیمهی غرامت ملی حدود ۲.۱ میلیون دلار به وارن پول میرسوند. تا سال ۱۹۶۹، برکشایر بیشتر وقت و انرژیش رو گرفت. بنابراین وارن تصمیمش این شد که شراکت اوماها که طی ۱۳ سال گذشته ارزشش از نیم میلیون به ۱۰۴ میلیون دلار رسیده بود رو منحل کنه. به عنوان رئیس هیئت مدیرهی شرکت برکشایر هاتاوی، بافت به اضافه کردن شرکتهای دیگه به هلدینگش ادامه داد. درنتیجه قیمت سهام برکشایر به سقف چسبید و از ۷.۶ دلار سال ۱۹۶۲ به ۹۵ دلار تو سال ۱۹۷۶ رسید. تو این زمان، بافت داشت واسه خودش کم کم اسم و رسمی در میکرد و تونست کاری که همیشه آرزوش رو داشت یعنی خرید یه روزنامه رو انجام بده. توی دهه ۱۹۷۰، برکشایر تبدیل به بزرگترین سهامدار واشنگنتن پست ( Washington Post ) شد. روزنامهای که بافت تو دوران نوجوونیش بارها اون رو در خونهی مشتریها انداخته بود. بافت تو این دوران ۵۰۰۰۰ دلار حقوق سالانه داشت.
توی سال ۱۹۷۹، بافت هنوز هم از میانگین صنعتی داوجونز بهتر عمل میکرد. دارایی خالص خودش، ۱۴۰ میلیون دلار بود و برکشایر سالانه ۲۹۰ دلار هر سهمش رو میفروخت. همینطور که دنیای اقتصاد به سمت دههی ۸۰ میلادی میرفت، فلسفه سرمایهگذاری بافت هم به سمت و سوی جدیدی متمایل شد. تو این دوران بود که وارن دوست و راهنمای همیشگیش یعنی بن گراهام رو از دست داد. بنابراین دیگه روی شرکتهای زیر قیمت و کوچیک تمرکز نکرد و کسب و کارهایی رو به نام خودش زد که بزرگ و کاملا شناخته شده بودن. شرکتهایی مثل واشینگتن پست و بیمهی جیکو ( GEICO ). درسته که وارن تصمیم گرفته بود که از روش گراهام استفاده نکنه ولی همچنان اون رو تو بعضی جاها در نظر میگرفت و طبق اون عمل میکرد. دههی ۸۰ رسید و تب و تاب این دهه، با مهارت جناب بافت ترکیب شد و ثروتش رو یه پله بالاتر برد. تو سال ۱۹۸۰، رئیس جمهور جدید رونالد ریگان ( Ronald Reagan ) این وعده رو داد تا اقتصاد رو زیر و رو کنه و وضعش رو بهبود ببخشه. واسه عملی کردن این وعده، نرخ بهره رو کاهش داد. چیزی که اقتصاددان بانفوذ، هنری کافمن ( Henry Kaufman ) هم اون رو پیش بینی کرده بود. اوضاع جدید باعث شد که مردم به خرید رو بیارن. با این نرخ بهره پایین، سهامدارا بیشتر سهم خریدن و میانگین صنعتی داو ( Dow ) یه رکورد جدید ثبت کرد و به ۳۸.۸۱ رسید. البته هیچ کدوم از این اتفاقا، میزان صبر و روش سرمایه گذاری بافت رو تغییر نداد و شرکت برکشایر همچنان به سوددهی خودش ادامه داد. میانگین صنعتی داو جونز دیگه داشت به سقف میچسبید و سهام برکشایر هم پا به پاش حرکت میکرد. تا پایان سال ۱۹۸۳، سهام شرکت به قیمت ۱۳۱۰ دلار خرید و فروش میشد. ارزش برکشایر هاتاوی حالا به ۱.۳ میلیون دلار رسیده بود. واسه خود وارن بافت هم طی چهار سال سرمایه شخصیش از ۱۴۰ میلیون به ۶۲۰ میلیون دلار افزایش پیدا کرده بود. توی سال ۱۹۸۵ درحالی که بازار داشت به شدت رونق میگرفت، درنهایت عکس بافت به لیست میلیونرهای سال اضافه شد.
بافت در طول زندگیش توی خونهی سادهای زندگی کرد که وقتی ۲۷ سالش بود به قیمت ۳۱۵۰۰ دلار خرید. ولی این تازه یه نمونه از کارایی بود که با اون میلیاردر بودنش رو نفی میکرد. بافت هیچ وقت به طبقه بندی مردم و تبعیض باور نداشت. حتی تو اوایل دهه ۶۰ که جداسازی آدما خیلی شایع شده بود، بافت داد و ستدش رو با خیلی از شرکاش به هم زد. چون اونا فقط سفید پوستا رو استخدام میکردن و بین کارکنانشون فرق میذاشتن. این همچنین باعث شد که وارن بر عکس پدرش که یه جمهوری خواه بود و هشت سال از عمرش رو تو کنگرهی واشنگتن گذرونده بود، تبدیل به یه دموکرات بشه. بافت بعد از مرگ پدرش هر از گاهی به کمپینهای سیاسی دموکراتها کمک مالی هم میکرد. علاوه بر اون، بافت شاید جزو معدود آدمای پولداریه که علیه کاهش مالیات ثروتمندها یا به قول خودش رفاه پولدارا صحبت کرد؛ اگرچه که مالیات کمتر، میتونست سود بیشتری برای خودش و مجموعهاش داشته باشه. از دههی دوم زندگیش، بافت همیشه درگیر این بود که با ثروتش چی کار کنه. اون سبک زندگی پر زرق و برقی نداشت، ماشینهای آنچنانی سوار نمیشد و خونهی درندشتی هم صاحب نبود. البته وارن به بچههاش سخت میگرفت و اجازه نمیداد روی ثروت و موفقیت باباشون حساب باز کنن و از تلاش دست بردارن. به جاش، بهشون یاد داد که مسیر خودشونو پیدا کنن و با سعی خودشون به جایی که میخوان برسن. از سال ۲۰۰۶، یعنی وقتی که همسرش سوزان ( Susan ) فوت کرد، وارن تصمیم گرفت بیشتر سرمایهاش رو به خیریه اهدا کنه. یک شیشم سرمایهی جناب بافت بین موسسات خیریهی مختلف تقسیم میشه و بقیهاش هم به بنیاد بیل و ملیندا گیتس ( Bill and Melinda Gates ) اهدا میشه. بنیاد بیل و ملیندا گیتس روی بیماریهای لاعلاج تحقیق میکنه تا راهی واسه درمانشون پیدا بشه. تا سال ۲۰۱۵ ، سرمایهی شخصی وارن ۶۴ میلیون دلار تخمین زده شد. یه میراث بزرگ که میتونه واسه رسیدن بهش، به خودش افتخار کنه. خلاصه اینکه با کمک راهنما و چراغ راه، بنجامین گراهام، وارن بافت فرق مهم بین ارزش ذاتی یه شرکت و ارزش بازار رو فهمید. یه مسئلهی خیلی مهم که نقطهی شروعی واسه سرمایهگذاریهای موفق بعدی و رسیدن به سرمایهی ۶۶ میلیون دلاری بود.
نوشته: گرانت ساباتیر
چرا ما باید بهترین سالهای عمرمون رو فقط و فقط صرف کار کنیم و هیچ لذتی نبریم، و دائما به فکر پس انداز و جمع کردن ثروتی باشیم که قراره در زمان بازنشستگی به کمکون بیاد. اگه یکی از شما بپرسه دوست دارید توی چه سنی بازنشسته بشید جواب شما به این سوال چیه؟ احتمالا یه حساب کتاب سرانگشتی می کنید که چند سال سابقه بیمه دارید یا پس اندازتون رو جمع می زنید تا ببینید کی می تونید کار کردن رها کنید و کارایی که دوست دارید رو انجام بدین. اما این خلاصه کتاب قراره بهمون یاده بده تموم این افکار و باورها رو دور بریزیم و از دید دیگه ای به موضوع نگاه کنیم.
نویسنده کتاب میگه اگه کمی متفاوت فکر کنی، نیازی نیست 30 سال کار کنی تا بتونی خودتو بازنشسته کنی
توی این خلاصه کتاب همراهمون باش، چون قراره بعد از تموم شدنش یکی از مهم ترین تصمیمای زندگیت رو رقم بزنی.
"گرانت ساباتیر" یه کارآفرین آمریکاییه که با کتاب "رهایی مالی" به معروفیت زیادی رسید. ساباتیر از دانشگاه شیکاگو فارغ التحصیل شده و نوشته هاش در نشریات مشهوری مثل نیویورک تایمز ، واشنگتن پست ، مجله پول و ... منتشر میشه و همچنین خالق پادکست آزادی مالیه که در اون از امور مالی شخصی، سرمایه گذاری، کارآفرینی، ذهن آگاهی و ... حرف میزنه.
با هم خلاصه این کتاب پر فروش رو بشنویم.
اسم کتاب رهایی مالیه پس باید کمی رها و خارج از چارچوب فکر کنیم. در واقع برای رسیدن به آزادی مالی، باید از هنجارهای اجتماعی سرپیچی کنیم. در سال 2010، نویسنده کتاب ساباتیر در پایین ترین سطح خودش از نظر مالی قرار داشت. در سن 24 سالگی بیکار بود و با پدر و مادرش زندگی می کرد.اون سه سال سخت کار کرده بود و تقریبا پنج هزار ساعت از عمرش رو از دست داده بود و چیزی جز 2 دلار در حساب بانکیش نداشت. گرانت یه حساب کتابی با خودش کرد و متوجه شد که اگه 40 سال هم به کارش ادامه بده، باز تضمینی وجود نداره که بتونه به راحتی بازنشسته بشه و بقیه سالهای عمرش رو در راحتی زندگی کنه. در همین نقطه از زندگیش، جرقه ای در ذهنش خورد. گرانت باید کاری متفاوت انجام میداد و از هنجارهای اجتماعی سرپیچی می کرد. در اون روز مهم از سال 2010 نویسنده کتاب این تصمیم رو گرفت که آماده نیست تا بهترین بخش زندگیش رو در یه اتاقک برده باشه و ساعت ها پشت میز بشینه. گرانت یه هدف عجیب و غریب برای خودش تعیین کرد. اون تصمیم گرفت تا 5 سال آینده 1,250,000 دلار پس انداز کنه که بهش این امکان رو بده تا در زمان لازم خودش رو بازنشسته کنه و اینطوری زمان لازم رو در اختیار داشت تا کارهایی که دوست داره رو انجام بده و از زندگیش لذت ببره. اما با این تصمیم اون باید از چارچوبی که خانواده برای اون درنظر گرفته بود بیرون میومد. گرانت کارش رو با یادگیری امور مالی شروع کرد و دیدگاهش رو در مورد پول تغییر داد. برنامه گرانت شامل کار تمام وقت، راه اندازی دو شرکت جانبی و سرمایه گذاری در بازار سهام بود. این روشی سخت اما امید بخش برای زندگی بود. تا سال 2015 ثروت گرانت از 2 دلار به بیش از یک میلیون دلار رسید.
این پس انداز انگیزه زیادی به گرانت داد و باعث شد تا بتونه مسیر خسته کننده زندگیش رو تغییر بده و به رهایی مالی برسه
خبر خوشحال کننده اینه که همه ما می تونیم با استراتژی گرانت به استقلال مالی برسیم اما باید خودمون رو برای کار سخت آماده کنیم. باید بدونید که این کار سخت در کوتاه مدت می تونه آینده مالی شما رو تضمین کنه. اگه خودتو برای کار سخت اما آینده روشن آماده کردی ادامه خلاصه کتاب گوش کن. اولین قدم به سمت آزادی مالی اینه که حساب کنید سالانه چقدر پول خرج می کنید. البته این حساب کتاب بستگی به این داره که بخواید کجا و چطور زندگی کنید. مثلا گرانت حساب کرده بود برای یه زندگی راحت در شیکاگو به سالی 50.000 دلار نیاز داره. شما باید هزینه های اجاره، وام ها، مالیات، قبضای اینترنت و آب و برق، تحصیل و درمان و هر هزینه ای که در طول سال دارید رو یادداشت کنید تا به عدد درستی برسید. شما باید با در نظر گرفتن نرخ تورم و بهره های بانکی مبلغی رو پس انداز کنید تا به خوبی جوابگوی هزینه های سالانه شما باشه. البته یادتون نره شما در سفری هستید که چند سال طول می کشه. و این رقم ممکنه تغییر کنه.
هر سفر یه نقطه شروع داره. در مسیر آزادی مالی، اون نقطه شروع ارزش خالص دارایی های شماست. دارایی هر چیزیه که دارای ارزش پولیه ، مثل پول در حساب های بانکی و صندوق های بازنشستگی و بیمه عمر و .... فهرستی از هر چیزی که بیشتر از 100 دلار ارزش داره، تهیه کنید و بنویسید که اگه هر کالا رو بفروشید، چقدر پول دریافت می کنید. مجموع موجودی های بانکی و قیمت های فروش تخمینی وسایل رو جمع کنید. این رقم نشون دهنده دارایی شماست.
بعد، بدهی های خودتون رو حساب کنید. بدهی ها مقدار پولی هستن که شما بدهکارید، وام مسکن، بدهی وام دانشجویی، مبالغی که قرض کردین و باید برگردونید و .... . لیستی از تموم بدهی ها بنویسید و کل مبالغ رو با هم جمع کنید. این رقم نشون دهنده بدهی های شماست.
درنهایت بدهی های خودتون رو از دارایی ها کم کنید، نتیجه، ارزش خالص دارایی های شماست.
اگه دارایی خالص شما یه عدد منفیه، وحشت نکنید! گرانت زمانی که می خواست این سفر رو شروع کنه 20.000 دلار بدهی داشت اما بعد از 5 سال اون بیشتر از 1 میلیون دلار پس انداز داشت. و اگه دارایی خالص شما یه عدد مثبته، این یه خبر عالیه!
سعی کنید در طول روز برای بررسی پس اندازتون وقت بذارید. با افزایش مبلغ پس انداز انگیزه شما برای نگه داشتن و افزایش اون بیشتر میشه.
قدم بعدی اینه که شما بابت هر هزینه ای که پرداخت می کنید یه بررسی اولیه انجام بدین
و متوجه بشید بابت پرداخت اون هزینه شما چقدر در طول روز کار می کنید. به عنوان مثال شما زمانی که قرار یه بلیت کنسرت بخرید باید حساب کنید بابت اون مبلغ بلیت چند ساعت کار کردین. البته قبول داریم این کار در روزای اول کمی خسته کننده بنظر می رسه ولی یادتون که نرفته، شرط شروع این سفر کار سخت و تعهد بود. این بررسی برای خریدای کوچیک ممکنه تاثیری در پس انداز شما نداشته باشه اما وقتی برای یه لباس یا مسافرت هزینه می کنید این هزینه ها می تونه عدد پس انداز شما رو حسابی جابجا کنه. وقتی طرز فکرتون نسبت به هزینه ها رو با ساعت کارتون می سنجید قیمت کالاها گرونتر به نظر می رسه. البته تغییر دیدگاه برای خرید به این معنی نیست که مجبور باشیم خریدامون متوقف کنیم. ما فقط باید بفهمیم که هزینه واقعی خریدمون چقدر و بعد تصمیم بگیریم که ارزش خرید داره یا نه؟
کاهش هزینه های مسکن، حمل و نقل، غذا و .... میتونه پس انداز شما رو به میزان قابل توجهی افزایش بده. راهکار دیگه اینه که شما برای هر هزینه بودجه مشخصی رو در نظر بگیرید و اونوقته که دیگه با حساسیت بیشتری خرید می کنید. به عنوان مثال اگه شما 1.000 دلار برای غذا در نظر می گیرید، کمتر در فروشگاه وسوسه میشید تا از هر قفسه خوراکی بردارید. اما بودجه بندی به ندرت به شما کمک می کنه تا به طور قابل توجهی پس انداز کنید، چون صرفه جویی های کوچیک معمولا تحت الشعاع هزینه های بزرگتر قرار می گیره. شما باید هزینه های بزرگتر رو مدیریت کنید. برای صرفه جویی در هزینه های حمل و نقل می تونید از یه موتور سیکلت یا اسکوتر استفاده کنید. اونها نه تنها مقرون به صرفه تر از یه ماشین هستن، سرگرم کننده و جالبن! همچنین می تونید مواد غذایی رو از فروشگاه هایی تهیه کنید که شامل تخفیفه و به رستوران هایی برید که نیاز نباشه مالیات زیادی پرداخت کنید. با کاهش هزینه ها، می تونید حداقل 25 درصد از درآمدتون رو پس انداز کنید.
این کار تعداد سالهایی رو که برای رسیدن به هدف پساندازتون طول می کشه به شدت کاهش میده
قدم بعدی در مورد محل کار و مبلغ حقوقه. برای خیلی از ما، محل کار جاییه که چند روز در هفته میریم و وقتی به خونه برمی گردیم، سعی می کنیم بهش فکر نکنیم. حتی اگه کاری رو که انجام میدیم دوست داشته باشیم، ترجیح میدیم ساعتای غیر کاریمون با خانواده بگذرونیم و به دنبال علایقمون باشیم. اما طی این سفر، این یه طرز فکر اشتباهه. ما باید به دنبال بهینه کردن کارمون باشیم. می تونیم یه شغل تمام وقت داشته باشیم و در کنارش یه کار پاره وقت هم انجام بدیم. کارمون ارزیابی کنیم و در صورت نیاز درخواست افزایش حقوق رو با مدیرمون مطرح کنیم. یا ازش بخوایم روزهایی رو از خونه دورکار باشیم. خلاق بودن هم کمک زیادی به شما می کنه. در کتاب، داستان پسری به نام مت گفته شده که طراح گرافیک تمام وقت در شیکاگو بوده و سالی 55.000 دلار درآمد داشته، اما یه کسب و کار جانبی زندگی اون رو تغییر میده و باعث میشه تا قبل از 30سالگی 1.5 میلیون دلار پس انداز کنه. همه اینا به لطف کسب و کار سگ گردانیه که مت سه سال قبلش راه اندازی کرده بود. مت سگ ها رو به پیاده روی می برد و 5 دلار دریافت می کرد. کم کم تعداد افرادی که از مت می خواستن سگشون رو به پیاده روی ببره بیشتر شد تا جایی که مت برای انجام این کار آدمای زیادی رو استخدام کرد. شما هم می تونید از این داستان الهام بگیرید و با خلاقیتی که دارید یه کسب و کار جانبی راه بندازید. داشتن یه کسب و کار جانبی یه بخش ضروری برای رسیدن به آزادی مالیه. به این دلیل که مهم نیست کار روزانه شما چقدر خوب باشه، شما می تونید زمان خودتون رو با درآمد مشخصی مبادله کنید.
شما مثل مت، می تونید یک کسب و کار جانبی رو در کنار کارتون داشته باشید که با تلاش خیلی کم، درآمد خوبی داشته باشید
از اونجایی که برای راه اندازی کسب و کار باید اوقات فراغت خودتون رو رها کنید، اگه کاری که انجام میدید، دوست داشته باشید به شما کمک زیادی می کنه. چیزی رو پیدا کنید که با علایق و مهارت های شما همخونی داشته باشه. این باعث میشه که شما بیشتر به اون کار پایبند باشید. البته فراموش نکنید شما باید بازار رو بررسی کنید و رقبای خودتون رو شناسایی کنید و در این مسیر دست از تلاش نکشید.
برای شروع، هزینه های راه اندازی رو به حداقل برسونید تا ریسک از دست دادن پول کمتر بشه و فراموش نکنید برای به حداکثر رسوندن ظرفیت درآمدتون، تموم پولی که از تجارت جانبی خودتون به دست میارید رو در حسابتون سرمایه گذاری کنید. با این روش می تونید حداکثر سود مرکب رو به دست بیارید. حتی بهترین استراتژی های مالی در صورتی جواب میده که اون رو عملی کنید. سفر نویسنده به سمت آزادی مالی از اونجایی شروع شد که متوجه شد باید کار متفاوتی انجام بده. اما پیشگام بودن کار آسونی نیست.
وقتی که تصمیم می گیرید برای استقلال مالی تلاش کنید، در واقع تصمیم می گیرید که بر خلاف بقیه حرکت کنید. ممکنه اطرافیان شما رو نصیحت کنن یا مایوس و ناامید بشید اما این مسیر پر از سختی و چالشه و باید آمادگی لازم رو داشته باشید. شجاع باشید و با ترس هاتون روبرو بشید. بهترین کاری که می تونید انجام بدید اینه که شروع کنید. با مدیرتون در مورد افزایش حقوق صحبت کنید. ایده هاتون بنویسید و در موردش تحقیق کنید. هزینه هاتون مدیریت کنید، حساب سپرده باز کنید و هر چقدر کم مبلغی رو پس انداز کنید. همیشه کم و کاستی هایی وجود داره اما نباید این کاستی ها سد راه شما باشه. نویسنده بهمون میگه که آینده ما با پس انداز کردن 5 یا 10 درصد از حقوقمون تضمین نمیشه. حتی افرادی که دستمزدهای بالایی هم دارن اگه سرمایه گذاری عاقلانه ای نداشته باشن در نهایت باید تا آخرین روز کار کنن و هیچ وقت طعم بازنشستگی رو نمیچشن. تموم راهکارهایی که گفته شد در کنار هم یه ترکیب برنده است برای رسیدن به آزادی مالی.
نوشته: وارن بافت
این کتاب زندگینامه کامل و فوقالعاده وارن بافِت، یکی از ثروتمندترین و موفقترین افراد جهانه که خوندنش رو به همه توصیه میکنیم! این کتاب برای اونایی که قصد دارن یه کسب و کاری راه اندازی کنن، نکات خیلی ارزشمندی داره.بافِت توی زندگی خودش تصمیم گرفت که ثابت کنه با اخلاقگرایی و درستکاری هم میشه پیشرفت کرد و موفق شد! اون مردیه که با لقب معجزه شهر اوماها شناخته میشه و زندگی پر فراز و نشیبش پر از تجربه و درس زندگیه که به درد هممون میخوره!
آلیس شرودر تحلیل گر نشریات صنعت بیمه و بورسه
آلیس شرودر کارشو به عنوان حسابدار مالی شروع کرد و وقتی توی Morgan Stanley شروع به کار کرد موفق شد با وارن بافت گفت و گو کنه که همین گفت و گو باعث شداین کتاب رو بنویسه.این کتاب یکی از پرفروش ترین کتابهای آمازون هم محسوب میشه.
وارن بافت در روز 20 ام آگست سال 1930 به دنیا اومد. یعنی دقیقا 10 ماه بعد از سه شنبه سیاه. دراین روز نحس بازار سهام سقوط کرد و کشور آمریکا دچار رکود بزرگ شد. پدر او هاوارد بافت یک کارگزار بورس بود که حتی در آن دوره نامناسب اوراق قرضه و بهادار قابل اطمینان به فروش میرساند. در نتیجه خانواده بافت برخالف بسیاری از خانوادهها توانستند در آن رکود بزرگ دوباره روی پای خودشان بایستند و در دهه 30 یک زندگی مرفه داشته باشند. در اون زمان اوضاع برای بافت راحت نبود، چون مادر بسیار سخت گیری داشت که زود عصبانی میشد. اخلاقی که باعث میشد بی دلیل فرزندانش رو تنبیه کنه. وارن که از رفتار آزاردهنده مادرش ناراضی بود، دنبال یه راهی برای فرار میگشت.
البته مادرش بیشتر دوریس، خواهر بزرگش رو اذیت و تنبیه میکرد، اما وارن باز هم به دنبال راههایی بود که از عصبانیت مادر دوری کنه.این راه فرار برای وارن همان ارقام و احتمالات بودن. وارن و دوستش راس، پس از پایان کلاسهای پایه اول رویایوان خانه راس مینشستند و شماره پلاک ماشینهایی که رد میشدند را یادداشت میکردند. پدر و مادرشان فکر میکردند که دارن مثلاً تعداد ماشینایی که رد میشن رو میشمرن، اما در حقیقت آنها بااین کار به پلیس کمک میکردند تا دزدان بانک را دستگیر کنن، چون خیابان آنها تنها راه فرار ممکن از بانک محلی بود. وارن گاهی اوقات میتوانست آخر هفتهها را در دفتر کار پدرش بگذراند و با علاقه فراوا،ن قیمتهای سهام که روی تخته سیاه نوشته شده بود را یادداشت کند. وارن بااین کار میتوانست از خانه دور بماند.
بقیه اعضای خانواده که علاقه وارن به ارقام، احتمالات و آمار را دیدند، او را تشویق کردند. پدربزرگ وارن در سن 8 سالگی به او یک کتاب آمار بیسبال داد. هدیهای که وارن رو خیلی خوش حال کرد. وارن چندین ساعت وقت میذاشت تا هر صفحه آن را حفظ کند. وارن هدیه دیگری از خاله عزیزش آلیس گرفت. یک کتاب در مورد بازی پیچیده بریج که یک نوع بازی ورق بود. وارن اینقدر به آن علاقهمند شد که حتی الان هم که پیر شده از آن لذت میبرد.
پول تنها چیزی بود که وارن بیشتر از اعداد و ارقام بهش علاقه داشت
وارن تو نه سالگی با فروش بستههای آدامس و نوشابه به همسایهها پول درمیاورد. یک سال بعد در مسابقههای فوتبال دانشگاه اوماها بادام زمینی فروخت. در سال 1940 وقتی در کتابخانه «کتاب هزار راه برای به دست آوردن هزار دلار» رو دید بیشتر به پول درآوردن علاقه پیدا کرد. بافت به خودش قول داد تا 35 سالگی میلیونر شود. او تا سن 11 سالگی 120 دلار پس انداز داشت که در سال 1941 پول زیادی بود. او با انجام این کار میخواست ثابت کند که کودک با اراده و مصممی است.او با ان پول اولین سرمایه گذاری خودش را انجام داد و شش سهم شرکت Preferred Service Cities را خرید.
سه سهم برای خودش و سه سهم برای خواهر بزرگش دوریس. وارن در دبیرستان توپ گلف میفروخت و ماشینهای پین بال که یه نوع ابزار سرگرمی و بازی بود را میخرید و سپس آنها را به آرایشگاهها کرایه میداد. اما درآمدش وقتی زیاد شد که شروع کرد به روزنامه فروشی. در سال 1942 پس از اینکه پدرش در مجلس نمایندگان به عنوان نماینده حزب جمهوری خواه برای منطقه دوم نبراسکا انتخاب شد، به واشنگتن نقل مکان کردن. در همان زمان بود که بافت مسئولیت تحویل روزنامه و فروش اشتراک در سه مسیر مختلف را بر عهده گرفت. در یکی ازاین سه مسیر سه اپارتمان محبوب وجود داشت که بسیاری از سناتورهای آمریکایی در انجا زندگی میکردند. از انجایی که بخشی از سود فروش اشتراک روزنامه به او میرسید بیشتر انگیزه میگرفت و بیشتر برای فروش اشتراک تلاش میکرد.
وارن در دوران روزنامه فروشی ماهانه 175 دلار درآمد داشت یعنی بیش از درآمد معلمان مدرسه اش و طولی نکشید که پس اندازهایش به 1000 دلار رسید. وارن در 1944 در 14 سالگی اولین گزارش مالیاتی خود راثبت کرد او دراین گزارش ساعت مچی و دوچرخه اش را معاف از مالیات اعلام کرد و در مجموع 7 دلار مالیات پرداخت.
به خاطر علاقه شدید بافت به پول و ارقام دوستاش توی کتاب یادگاری پایان دبیرستان اسمش رو کارگزار بورس آاینده گذاشتن
بعد از پایان دبیرستان بافت تصمیم گرفت در دانشگاه نبراسکا رشته اقتصاد و حسابداری بخونه. با ورود به دانشگاه مشخص شد که بافت خیلی مرد تمیز و مرتبی نیست. اولین هم اتاقیش به حدی از نامرتب بودن بافت اذیت شده بود که تصمیم گرفت اتاقش رو عوض کنه. رفتن هم اتاقیش باعث شد که بافت با خیال راحت به موسیقی گوش بده و وقتی برای تمیز کردن اتاقش نذاره. بقیه دانشجوها عملا وقتی برای گوش دادن موسیقی نداشتن و مجبور بودن برای قبول شدن سخت تلاش کنن و درس بخونن، اما بافت خیلی راحت تموم کتابای دانشگاهی رو حفظ میکرد و کلمه به کلمه برای استاداش بازگو میکرد.
بعد از اتمام مقطع لیسانس که خیلی برای بافت راحت بود دانشکده اقتصاد دانشگاه هاروارد درخواست بافت رو برای ادامه تحصیل در مقطع فوق لیسانس رد کرد. اما این اتفاق برای بافت اتفاق خوبی بود. بافت در دانشگاه کلمبیا پذیرفته شد، جایی که میتونست زیر دست بنجامین گراهام نویسنده کتاب «سرمایه گذار هوشمند» تعلیم ببینه. بافت این کتاب گراهام رو خیلی دوست داشت و بعد ازاین که فهمید گراهام توی دانشگاه کلمبیا تدرس میکنه، کاملاً هاروارد رو فراموش کرد.
نویسنده کتاب «تحلیل اوراق بهادار» یعنی دیوید داد هم یکی دیگه از اساتید این دانشگاه بود که بافت به او علاقه مند بود. بافت از هر دوی اینها سیاستهای اصولی سرمایه گذاری رو یاد گرفت. مثلاً بافت یاد گرفت که بررسی یک شرکت از بالا به پایین برای محاسبه ارزش ذاتی اون اهمیت داره، یعنی ارزش واقعی یک شرکت. سپس این مقدار با ارزش مفروض یا قیمت فروش سهام شرکت در بازار مقایسه میشه. وقتی که ارزش ذاتی یک شرکت خیلی بیشتر از ارزش مفروضش باشه، حالتی پیش میاد که گراهام به اون ته سیگار میگه. به معنی تجارتی که کمتر از ارزش واقعیش ارزشگذاری شده و ارزش سرمایه گذاری داره. موفقیت گراهام به این خاطر بود که تشخیص داد احتمال رسیدن ارزش مفروض به ارزش ذاتی خیلی زیاده.
بافت توی دانشگاه کنار دخترا احساس راحتی نمیکرد
به خاطر این کم رویی بیش از حدش تصمیم گرفت که به کلاس سخنرانی بره تا بتونه اعتماد به نفسشو بیشتر کنه و کمتر خجالت بکشه تا بتونه دل یه خانم جوون رو به دست بیاره. اسم این خانم جوون سوزی تامپسون بود. پدر سوزی از بافت خوشش اومده بود اما مدت زیادی طول کشید تا خود سوزی به بافت علاقه مند بشه. بافت پسر خجالتی بود و برای تحت تاثیر قرار دادن سوزی بیش از حد تلاش میکرد. به خاطر همین از دید سوزی بافت لوس و مغرور بود. اما وقتی سوزی یه فرصت به بافت داد، متوجه شد که طرز برخوردش فقط به خاطر خجالتی بودنشه و در نهایت سوزی عاشق همین خجالتی بودن بافت شد.
این دو نفر در سال 1952 با هم ازدواج کردن و بافت مشغول کار توی شرکت سرمایه گذاری قدیمی پدرش شد. فرزند اولشون به نام سوزی آلیس بافت در سال 1953 به دنیا اومد. در همون سال بافت شغلی رو به دست آورد که همیشه آرزوشو داشت، یعنی کار توی شرکت سرمایه گذاری بنجامین گراهام به نام گراهام نیومن. بافت توانایی هاشو توی این شرکت به خوبی نشون داد، اما خیلی زود فهمید که از کارگذار بورس بودن متنفره. برای بافت حتی فکر اینکه توی سرمایه گذاری اشتباه کنه و پولی رو که به دست آورده رو به باد بده اذیت کننده بود. به خاطر همین خیلی زود به طراحی شرکتش پرداخت.
بعد از تولد فرزند دومش هاوی گراهام بافت تونست رویاشو به واقعیت تبدیل کنه. او در سال 1956 شرکت بافت و شرکا با مسئولیت محدود را تاسیس کرد. بافت میخواست که این شرکت فقط شامل دوستان و اقوامش باشه. او میخواست قوانین سادهای برای هر سرمایه گذاری وجود داشته باشه تا هم کسی ناامید نشه هم توقعات غیر واقعی نداشته باشه. توی همین زمان شهرت وارن بافت به خاطر بنجامین گراهام استاد و رئیس سابقش بیشتر شد. گراهام بعد از این که بافت شرکتش رو ترک کرد، خودشو بازنشست کرد و شرکتش رو تعطیل کرد و بافت رو به عنوان مردی قابل اعتماد به مشتریاش معرفی کرد که پول خودشونو برای سرمایه گذاری به اون بسپرن.
بافت توی سال اول تاسیس شرکتش هشت مجموعه شراکت رو با گروههای مختلفی از دوستاش شروع کرد که به او مبالغی از 50000 دلار تا 120000 دلار برای سرمایه گذاری داده بودن.
بافت هر دفه که شراکت جدیدی رو آغاز میکرد، اول مطمئن میشد که همه فلسفه اونو متوجه شدن
بافت این فلسفه رو داشت: فقط توی سهامی که کمتر ارزش گذاری شده باشه سرمایه گذاری میکنه و تموم درآمد حاصل از این سرمایه گذاری ها هم دوباره تو همین سهام سرمایه گذاری میشه. این فلسفه چیزی شبیه یه گلوله برفی کوچیکه که بالای تپه به پایین قل میخوره. گلوله برفی در ابتدا به اندازه یه مشته که کم کم بزرگتر میشه. بافت همینطور به اونا گفت که از اون دسته سرمایه گذارایی نیست که وقتی ارزش سهام به حد مشخصی رسید پولشو نقد کنه. در واقع بافت به شدت صبور بود. این صبوری دائم بافت نتیجه بخش بود. در پایان سال 1956 شرکتاش به میزان 49 درصد از بازار پیشی گرفتن.
این میزان در پایان سال 1950، 10 درصد و در پایان سال 1960، 29 درصد بود. گلوله برفی بافت کم کم داشت بزرگ و بزرگ تر میشد. با آغاز دهه 60 بافت بیش از یک میلیون دلار رو مدیریت میکرد. توی این زمان بازار بورس نوسانی به سمت بالا داشت. این نوسان روند کارهای بافت رو تغییر نداد و بافت همچنان دنبال شرکتهایی بود که کمتر ارزش گذاری شده بودن. وقتی بافت چیزی رو که میخواست پیدا میکرد تا جای ممکن سهام اون شرکت رو میخرید به خاطراین که بتونه جایگاهی توی هیئت مدیره اون شرکت به دست بیاره تا مطمئن بشه که مدیرای اون شرکت کار احمقانهای با پول سرمایه گذارا انجام ندن.
بافت تموم کاغذبازیهای تجاریش رو هم زمان با مدیریت میلیونها دلار انجام میداد. بافت در سال 1962 تصمیم گرفت که وضعیت رو برا خودش ساده تر کنه، به خاطر همین شراکتهای فردی خودشو منحل کرد و همه رو به یه موجودیت تبدیل کرد.شرکتی به نام Partnership Buffett یعنی شراکت بافت با مسئولیت محدود.
توی همین دوران بود که موفقیت بافت به وال استریت در نیویورک رسید،
جایی که بافت داشت تبدیل میشد به یکی از مشهورترین سرمایه گذاران عمده خارج از نیویورک. اما بعضی از ثروتمندای قدیمی به رشد بافت شک داشتنو پیش بینی میکردن که او به زودی ورشکست میشه.
یکی از افرادی که استعدادهای وارن بافت رو از همون اوایل شروع کارش تشخیص داد یه وکیل و سرمایه گذار پاره وقت به نام چارلی مانگر بود. این دو نفر دیدگاه و تفکر مشابهی داشتن. دوستی این دو در سال 1959 و بعد از یه قرار نهار طولانی شکل گرفت. دوستی که منجر به یه همکاری تجاری ثمربخش شد. دیدگاه مانگر بافت رو با فرصتهای بزرگتری آشنا کرد و بهش کمک کرد تا بفهمه که میتونه در عین حال هم حاشیه امنیت رو حفظ کنه و هم فراتر از اون سهام شرکتهای ته سیگار بره.
شرکت بافت داشت یه گام بزرگ رو به جلو برمیداشت. گامیکه به خاطر انتخاب درست یه سهام بخصوص بود. وقتی که جان اف کندی در سال 1963 ترور شد همه مردم و سرمایه گذارا تمرکزشون رویاین اتفاق بود.بافت هم از روی عادت همیشه در حال خوندن صفحات روزنامههای مختلف بود که ناگهان داستانی درمورد یه رسوایی به چشمش خورد.یه رسوایی توی تجارت سویا که شرکت American Express و بانی این اتفاق بود.
یکی از شعبههای این شرکت تایید کرده بود که بعضی از تانکرای ذخیره سازی روغن سویا با آب دریا پر شده بودن. نتیجه این شد که سهام این شرکت به شدت افت کرده بود. اما بافت میدونست که سهاماین شرکت دوباره به جایگاه قبلیش برمیگرده. به خاطر همین وقتی که قیمت ها در ماه ژانویه 1964 به کم ترین حد خودش رسید بافت کم کم شروع به سرمایه گذاری دراین شرکت کرد.اول 3 میلیون دلار و بعد تا سال 1966، 13 میلیون دلار در این شرکت سرمایه گذاری کرد. طبیعتا این شرکت به جایگاه قبلی خودش برگشت و شرکت بافت سود زیادی کرد تا حدی که تونست شرکتها رو به طور کامل خریداری کنه.
یکی از خریدهاش شرکتی بود که بعداً ماهیت اصلی بافت رو معنی میکرد،
یعنی یه شرکت کوچیک نساجی به نام Berkshire Hathaway که توی ایالت ماساچوست بود. تحقیقات و بررسیهای بافت نشون میداد که ارزش ذاتیاین شرکت 22 میلیون دلاره که در اصل هر سهمش باید به قیمت 19 دلار و 46 سنت فروش بره اما داشت با قیمت 7 دلار و 50 سنت معامله میشد.
در سال 1965 بافت با خرید 49 درصد سهام این شرکت با قیمت تقریبا 11 دلار به ازای هر سهم تونست حق کنترل شرکت رو به دست بیاره. در همون سال وارن و سوزی به خاطر سرمایه گذاری در American Express تونستن 2.5 میلیون دلار دیگه هم سود کنن. هدف بافت این بود که توی 35 سالگی بتونه میلیونر بشه که با این اتفاقا تونست خیلی فراتر ازاین هدفش بره.
وقتی بافت شرکتBerkshire Hathaway رو خرید دردسرای زیادی براش به وجود اومد تا حدی که تقریبا از کارش پشیمون شده بود. اما خب بافت سرمایه گذاری نبود که به راحتی کنار بکشه. بافت در سال 1958 خرید مشابهی درایالت نبراسکا انجام داد و شرکت Dempster Mill Manufacturing رو خرید که آسیاب بادی و ابزار آلات آبیاری میساخت. اما بافت فرد نامناسبی رو به عنوان مدیر انتخاب کرده بود و خیلی زود شرکت ورشکست شد. بافت تصمیم گرفت که داراییهای شرکت رو نقد کنه.
در نتیجهاین اتفاق افراد زیادی کارشونو از دست دادن و تجمعات اعتراض آمیز زیادی رو اطراف شرکت انجام دادن. بافت برایاین که دوباره اینجور اتفاقی نیوفته، تصمیم گرفت که فرد مناسبی رو برای شرکت Berkshire Hathawayبه عنوان مدیر انتخاب کنه تا تجارتش رو حفظ کنه. این تصمیم با چالشهای زیادی مواجه شد، چون هزینههای شرکت افزایش پیدا کرده بود و ماشین آلات هم شرکت نیاز به نوسازی داشتن. اما بافت هیچ وقت پول هدر نمیداد و به خاطر همین حاضر نمیشد که سرمایه بیشتری به شرکتی اضافه کنه که احتمال سود دهیش خیلی کمه.
اما با وجود تموم این مشکالت بافت تونست با خرید سهام سودآور در هر فرصت ممکن این شرکتو حفظ کنه
در نهایت تونست سهام شرکت Berkshire Hathawayرو به یکی از ارزشمندترین سهامها در دنیا تبدیل کنه. شرکت سرمایه گذاری بافت توی وضعیت مناسبی بود تا حدی که تصمیم گرفت قوانین سرمایه گذاری رو سفت و سخت کنه و به اعضای جدید اجازه ورود نده. در پایان دهه 60 میلادی شرکتهای فناوری در حال رشد و بیشتر شدن بودن به خاطر همین بافت یه قانون جدید برای خودش گذاشت.
این که سهام شرکتی که محصولشو نتونه کامل درک کنه رو هیچ وقت نمیخره. بافت به قول خودش دوست داشت همه چی آسون، امن، سودآور و دلچسب باشه. به خاطر همین قانون دیگهای هم گذاشت. بر اساس این قانون با شرکتهایی که مشکلاتی در زمینه نیروی انسانی دارن، مثل اخراجهای قریب الوقوع، بستن شعبهها یا سابقه درگیری مدیرا با اتحادیههای کارگری نباید همکاری کنه.
بافت عمال هیچ اهمیتی به ظاهرش نمیداد و با این که میلیونر بود، لباسای رنگ و رو رفته اش زبانزد عام و خاص بود. چیزی که برای یافت اهمیت داشت، جزئیات و ویژگیهای افرادی بود که مسئولیت تجارتهاش رو به عهده داشتن. بافت همیشه وقتی خریدهای تجاریشو انجام میداد، مطمئن میشد که افراد مناسبی اونا رو مدیریت میکنن. بافت عادت کرده بود که با مدیرای شرکتها ملاقات کنه تا بتونه با اونا به خوبی آشنا بشه. مطمئن بشه که اونا مشتاق و قابل اعتمادن. بافت برای یه مدت روی یه شرکت بیمه در اوماها به نام National Indemnity متمرکز بود. اما وقتی تصمیم به خرید این شرکت گرفت که با جک رینگوالت آشنا شد.
بافت بلافاصله تشخیص داده بود که او مدیر بزرگیه. کارها و تصمیمات بافت تویاین زمان بسیار هوشمندانه بودن جوری که تا پایان سال 1966 وضعیت شرکتهای بافت از هر زمان دیگهای بهتر شده بود و عملکردش 36 درصد بیشتر از بازار بود.بافت مدیرای شرکتها و شرکای سرمایه گذاریشو مثل خانواده خودش میدونست. بافت با پایان دهه 60 میلادی تصمیم گرفت تموم سهم شرکاش رو بخره تا به شراکت هاش پایان بده و وقت بیشتری رو با همسرش سوزی بگذرونه.
البته سوزی هم سرش شلوغ بود
سوزی سراغ خوانندگی رفته بود و توی مسائل اجتماعی دهه 60 آمریکا مثل تظاهرات حقوق مدنی و تظاهرات ضد جنگ شرکت میکرد. وارن بافت هم که تا اون زمان خودشو از سیاست دور نگه داشته بود، بالاخره وارد سیاست شد و در سال 1967 مسئول خزانه داری دفتری یوجین مک کارتی نامزد دموکرات ریاست جمهوری درایالت نبراسکا شد. بافت ورودش به سیاست رو تا حد زیادی به خاطر مرگ پدرش که جمهوری خواه متعصبی میدونست، چون میتونست بدون اینکه نگران ناامید شدن پدرش باشه، عقاید سیاسی خودش رو ابراز کنه.
وقتی که بافت در واشنگتن روزنامه تحویل میداد، رویای اینو داشت که یه روز بتونه روزنامه خودشو داشته باشه. در سال 1969 وقتی درآمدای بافت به 16 میلیون دلار رسید کنترل روزنامه Omaha Sun رو در اختیار گرفت و رویاش رو به حقیقت تبدیل کرد. در سال 1972 این روزنامه توی یه مقاله به بررسی یه پناهگاه برای پسران بی خانمان به نام Boys Town در شهر اوماها پرداخت که به سال 1913 برمیگشت.
این پناهگاه محوطه خیلی بزرگی داشت و شامل مزرعه و استادیوم بود که توسط یه روحانی به نام ادوارد فلنگن اداره میشد. اونجا تنها 665 پسر رو به همراه 600 کارمند اسکان داده بود. مسئله به نظر مشکوک میومد، برای همین بافت به سردبیر روزنامه کمک کرد تا در این مورد تحقیق کنه.
این شک بافت به یه کشف بزرگ ختم شد. پناهگاه Boys Town اهداییها، کمکهای مالی و بودجهها رو احتکار میکرد که ارزشی معادل 18 میلیون دلار در سال داشت. این مقاله با عنوان Boys Town ثروتمند ترین شهر آمریکا در روز 30 مارس 1972 به چاپ رسید که به خاطر این مقاله روزنامه بافت برنده جایزه پولیتزر با عنوان روزنامه نگاری برجسته منطقهای شد. این قضیه به سرعت به سطح ملی رسید و باعث شد اصلاحاتی در روش مدیریت سازمانهای غیرانتفاعی به وجود بیاد. بافت بعد از این موفقیت سراغ روزنامه واشینگتن پست رفت. او در تابستان سال 1973 صاحب بیش از 5 درصد سهام واشینگتن پست شد و تلاش میکرد رابطه نزدیکی با کی گراهام ناشر این روزنامه داشته باشه. بافت تونست یه سال بعد به هیئت مدیره این روزنامه بپیونده.
رابطه بین وارن بافت و خانم کی گراهام ناشر واشینگتن پست روز به روز صمیمیتر میشد
از اون طرف همسر بافت به خاطر این اتفاق روز به روز سردتر میشد و در نهایت با مربی تنیس خودش وارد یه رابطه عاشقانه شد. در سال 1977 سوزی به سانفرانسیسکو نقل مکان میکنه، اما به خاطر اینکه عاشق وارن بود، زنی به اسم استرید رو استخدام کرد تا از وارن در نبود اون مراقبت کنه. بافت از رفتن سوزی شوکه شد، اما در نهایت متوجه شد که سوزی نیاز داره تا برای خودش زندگی کنه. وارن بافت از خیلی از جهات هیچ وقت بزرگ نشد. او با این که نزدیک 50 سال سن داشت، اما بازم نامرتب بود و عاشق چیزبرگر و بستنی. بافت همیشه به کارش متعهدتر بود تا خانوادش.
در سال 2001 دوست و همدم بافت یعنی کی گراهام درگذشت. رابطه 30 ساله این دو نفر به شدت صمیمی بود و مرگش ضربه تکون دهندهای برای بافت بود. اتفاق بد بعدی در سال 2003 رخ داد. وقتی سوزی متوجه شد که سرطان دهان بدخیم داره. بافت و سوزی با هم زندگی نمیکردن، اما رابطه شون هنوز صمیمیبود. سوزی در سال 2004 درگذشت. بافت بعد ازاین اتفاق چندین روز از تختش بیرون نیومد، چون نمیتونست با کسی صحبت کنه.
بافت بعد بیرون اومدن از این شرایط، رابطهبهتری با احساساتش ایجاد کرد و میخواست بیشتر با فرزندانش باشه. حالا بافت اعتقاد داشت که راز زندگی رو فهمیده.
اون راز این بود: توسط بیشترین افراد ممکن دوست داشته شوید و در میان افرادی باشید که میخواهید شما را دوست داشته باشند. بافت تصمیم گرفت که 85 درصد برکشایر هاثاوی رو به ارزش 36 میلیون دلار به سازمان خیریه بیل و ملیندا گیتس بده و 6 میلیون دلار دیگه رو بین سازمان خیریه سوزی و سازمانای دیگهای که برای فرزندانش ایجاد کرده بود، تقسیم کنه.
نوشته: چیپ هیث و دن هیث
کتابِ تغییر، همونطور که از اسمش برمیاد دربارهی ایجادِ تغییره. تغییرِ چیزایی که به نظر سخت و تغییرناپذیر میان. نویسندههای این کتاب به این سؤال جواب میدن که چرا برای آدما تغییرِ رفتارهاشون سخته و چطور میشه با شناختِ ذهن، راهِ میانبر و آسونتری برای تغییر پیدا کرد. توی این کتاب، از دلِ تحقیقاتِ علمی و سرگذشتهای افرادِ مختلف، به راههای سادهای برای تغییر میرسیم که در عینِ سادگی، کارآمد هم هستند.
تغییر کردن مثلِ فیلسواریه
باید یه جهتِ مشخصو انتخاب کنی، به فیلت یه مقدار بادوم زمینی بدی، و یه مسیرِ آسونو در پیش بگیری و بری به سلامتتغییرِ رفتار همیشه آسون نیست. اینو همهی کسایی که تصمیم گرفتن سیگارو ترک کنن، یا غذای سالمتری بخورن یا صبحها ورزش کنن میدونن. اما چه چیزی باعث میشه تغییر اینقدر سخت بشه؟
تغییراتِ رفتاری رو میشه به فیلسواری تشبیه کرد. شخصِ فیلسوار تلاش میکنه تا فیلو توی مسیرِ مشخص هدایت کنه. فیل با اون قدرتمندی و لجبازیِ زبانزدش، نمادِ احساساتِ آدمه که دنبالِ نتیجهی آنی میگرده نه نتایجِ بلندمدت. فیلسوار نمادِ عقلِ انسانه که میدونه باید چیکار کنه، و میتونه افسارِ فیل رو با هر جون کندنی که هست به دست بگیره. و بالاخره، مسیر هم نمادِ موقعیتیه که قراره تغییر توش اتفاق بیفته.
مثلاً فرض کنید تصمیم گرفتین صبحها ساعتِ 5 و 45 دقیقه بیدار بشین و برین بیرون بدوین. فیلسوار درونتون که همون عقل و منطقِ شماست موقعیتو تحلیل میکنه و به این نتیجه میرسه که این تصمیم به نفعِ شماست. اما وای از اون لحظه ای که کلهی صبح زنگِ بیدارباش به صدا درمیاد! اگه شما هم مثلِ اکثرِ مردم باشید، فیلِ درونتون میگه بذار یه کم دیگه بخوابم. و اینجوری کاملاً به فیلسوار درونتون غلبه میکنه و شما از خیرِ دویدن میگذرید.
خب، حالا ببینیم چه عواملِ محیطییی شما رو در انجامِ این مأموریتِ عالی یاری میکنن یا مانعتون میشن. اگه رختخوابتون گرمونرم باشه و هوای بیرونم حسابی سرد، مسلماً فیلِ درونتون رو اگه با چوبم بزنن از جاش تکون نمیخوره. اما بوی قهوهی تازهدم شاید بتونه یه تکونی بهتون بده. هر تغییری برای اینکه موفقیتآمیز باشه و پیشرفت توی مسیرش حاصل بشه، سه رکن داره. خواه این تغییر، تغییر در رژیمِ غذایی باشه یا تغییرِ رفتارِ دیگران یا هر چیزِ دیگه، موفقیتِ شما به این سه رکن وابستهاست: یکی هدایتِ فیلسوار، یکی تشویقِ فیل به حرکت و یکی هم تداوم توی مسیر.
نقاط روشن رو پیدا کن، ازشون درس بگیر و اونا رو اطرافِ خودت گسترش بده
فیلسوار درونتون یه متفکر و طراحِ درجهیکه. متأسفانه گاهی اوقات هم خودشو بیخودی خسته میکنه؛ یعنی میاد تکتکِ جنبههای هر تغییری رو حلاجی میکنه بدونِ اینکه در عمل هیچ قدمی برداره. از اون بدتر وقتیه که تحلیلهاش صرفاً روی مشکلات متمرکز میشن و فقط دشواریهای مسیرِ پیشِرو رو میبینه و بس.
اما این تحلیلهای بیپایان موانع و مشکلاتِ سرِ راه، شما رو به هیچ کجا نمیرسونه؛ باید جهتِ حرکت رو برای فیلسوارتون به صورت شفاف مشخص کنید تا اون بتونه از قدرتِ طراحی و تعقلش به نحوِ احسن استفاده کنه. به جای تمرکز روی مشکلات، نقطههای اصطلاحاً نورانی رو پیدا کنید و روشون تمرکز کنید. منظور از نقاطِ نورانی شرایطیه که "از قبل" موفق شدید توشون تغییر ایجاد کنید. بعد با خودتون فکر کنید این تغییرات چطور به دست اومدن، از اونها درسِ عبرت بگیرید و اون تغییرات رو به جنبههای دیگهی زندگیتون هم سرایت بدید.
این روشی بود که جری استرنین (Jerry Sternin) فعالِ حقوقِ کودکان، سالِ 1990 به کار گرفتش. اون زمون، دولتِ ویتنام ازش دعوت کرده بود تا بیاد و به بچههایی که سوءِ تغذیه داشتن کمک کنه. آقای استرنین هم به جای اینکه به ریشههای لاینحل و متعددِ سوءِ تغذیه مثلِ فقر و آلودگی بچسبه تصمیم گرفت دنبالِ نقطههای نورانی بگرده. اون متوجه شد که توی یکی از روستاهای کوچیک که سوءتغذیه تقریباً همهگیر شده بود، بعضی از بچهها تغذیهی سالمی داشتن. خونوادهی این بچهها " از قبل" مشکل رو حل کرده بودن.
طیِ مدتی که استرنین این خونواده ها رو مشاهده میکرد، متوجهِ یه نکته شد: شیوهی تغذیهی این بچهها تفاوتهای جزئی اما مهمی با بقیهی بچه ها داشت. مثلاً، با اینکه اونا هم به اندازهی بقیهی بچهها غذا دریافت میکردن، اما مادراشون تعدادِ وعدههای غذاییِ بچههاشونو رو بیشتر و حجمِ هر وعده رو کمتر کرده بودن. استرنین تونست این رفتارها رو به خونوادههای دیگه هم سرایت بده. این رفتارها چون از خارج نیومده بود و از دلِ جامعهی خودشون دراومده بود، با مقبولیت و استقبالِ خانوادهها مواجه شد.
تأثیرِ این تغییراتِ کوچیک شگفتانگیز بود: شیش ماه بعد، 65 درصدِ بچههای اون روستا از سوءِ تغذیه نجات پیدا کردن. نقطههای نورانی به طورِ چشمگیری گسترش پیدا کرده بود.
فیلسوار از تصمیمگرفتن بیزاره
پس خیلی واضح، گامهای مهمی که برای تغییر ضروریه رو بنویس.فیلسوار درونتون زمانی که با قصدِ تغییر مواجه میشه، ممکنه خیلی راحت دچارِ فلجِ تصمیمگیری بشه. فرض کنیم شما قصد دارید یه تغییرِ رفتاریِ مبهم به اسمِ «تغذیهی سالم» رو توی زندگیتون ایجاد کنید. فیلسوار شروع میکنه به بررسیِ همهی گزینههای ممکن برای انجامِ این تغییر: خوردنِ سبزیجاتِ بیشتر، خوردنِ پاستای کمتر، مصرفِ کمترِ نمک، تغییرِ روغنِ سرخکردنی، و الی آخر. هرکدوم از این تغییرات میتونن شما رو به هدفتون نزدیک کنن، اما فیلسوارِ شما همهش درگیرِ همین چرتکه انداختنها میشه و هیچ تغییری اتفاق نمیفته.
ذاتِ انسان اینجوریه که هرچقدر انتخابهای بیشتری جلوی پاش باشه قدرتِ تصمیمگیریش کمتر میشه. این پارادوکسیه که تحقیقات هم اثباتش کردهن. گزینههای بیش از حد فقط ما رو گیج میکنن. شاید از بیرون یه جور مقاومت دربرابرِ تغییر به نظر برسه، اما در واقع چیزی که باعثِ تغییر نکردن میشه، واضح نبودنِ گامِ بعدیه.
چارهش اینه که به فیلسوارتون دستوراتِ واضحی بدین تا ازشون پیروی کنه. ابهام دشمنِ شماست. پس باید حتماً اهدافِ رفتاریِ واضح و مشخصی رو تعیین کنید. ببنید چه شرایطی توی تغییرِ مدنظرتون از همه نقشِ پررنگتری دارن و اقداماتِ ضروریِ لازم برای تغییرِ اون شرایط رو روی کاغذ بیارید. مثلاً اگه میخواید رژیمِ غذاییِ سالمتری داشته باشید، حتماً باید توی خرید کردنتون تجدیدِ نظر کنید. چیزی که میخرید همون چیزیه که میخورید. پس اقداماتِ لازم برای خریدِ درست رو یادداشت کنید.
پژوهشگرای حوزهی سلامت زمانی که میخواستند مردمِ ویرجینیای غربی رو به رژیمِ سالمِ غذایی ترغیب کنن، از توصیههای کلی و مبهمی مثلِ «غذاهای سالم بخورید» خودداری کردند و به جاش، دستورالعملهای کاملاً شفاف و واضحی رو ارائه دادن؛ مثلِ: «دفعهی بعدی که خواستید شیر بخرید، به جای شیرِ کامل، شیرِ یک درصد بخرید.» عمل به این توصیه برای مصرفکنندهها خیلی راحت بود. میزانِ شیرهای کمچربِ بازار دوبرابر شد و مصرفِ چربیِ مصرفکنندهها یهو کاهشِ چشمگیر پیدا کرد.
وقتی تصمیماتمون رو واضح بنویسیم، حتی کوچیکترین تصمیمات هم میتونن نتایجِ بزرگی به بار بیارن.
برای اینکه هم به فیل انگیزه بدید هم به فیلسوار، آدرسِ مقصد رو مشخص کنید
فیلسوارتون وقتی که میخواد تغییری ایجاد کنه، معمولاً بررسی میکنه ببینه از کدوم مسیر باید بره. و این تحلیلهای بیش از اندازه روی تکتکِ گزینهها، وقت و انرژیتون رو هدر میده. درمانِ این فلج هم اینه که مسیر و نقشهی حرکت رو به فیلسوارتون بدین.
یه مثال میزنم تا مطلب بهتر روشن بشه: کریستال جونز (Crystal Jones) معلمِ کلاسِ اول بود و برای اینکه به دانشآموزای کلاساولیش انگیزه بده، بهشون میگفت: تا آخرِ سال همهشون کلاسسومی میشن و مایهی افتخارِ مدرسه: به شرط اینکه حسابی بخونن و بنویسن و تکالیفِ ریاضی رو انجام بدن. این تصویر، خیلی قدرتمند بود چون فیلسوارِ درونِ دانشآموزا رو مخاطب قرار داده بود و بهشون هدفِ شفافی داده بود که باید براش تلاش میکردن. از طرفی، فیلِ درونشون رو هم فعال کرده بود چون بهشون یه وعدهی خیلی جذاب داده بود: رفتن به کلاسِ سوم، اونم با نمرههای عالی!
به این میگن «آدرسِ مقصد»، یعنی یه تصویرِ واضح و جذاب از آیندهی نزدیک. برای تأثیرِ بیشتر، این تصویر باید هم فیل و هم فیلسوارو ترغیب کنه. از همه مهتر اینکه باید مطمئن بشید که گامهای ضرورییی که یادداشت کردید، با آدرسِ مقصدتون همسو باشه تا برای ایجادِ تغییراتِ دلخواهتون، با هم هماهنگیِ کامل داشته باشن.
اما یه وقت هست که شخص واقعاً متعهد به تغییر نیست. اینجا چیکار باید بکنیم؟ مثلاً فرض کنیم شما تصمیم گرفتید تغذیهی سالمتری داشته باشید. میتونید به یه رژیمِ جدید متوسل بشید، اما دیر یا زود شروع میکنید به بهانهتراشی. میگید: خب، من هفتهی پیش سالاد خوردم. پس مسلماً الان میتونم این شیشتا هات داگو بخورم.»
اگه میخواید دست از بهانهتراشی بردارید
یه راهش اینه که اهدافتون رو سیاهوسفید کنید،طوری که هیچ راهِ فراری وجود نداشته باشه. به جای اینکه بگید «میخوام تغذیهی سالمتری داشته باشم»، میتونید بگید: «من هیچوقت دیگه هاتداگ نمیخورم.» این رویکردِ سفتوسخت و صفروصد شاید جذابیتش کمتر باشه، اما نمیذاره به این راحتیا از زیرِ رژیمِ غذاییِ جدیدتون در برید.برای اینکه فیلو توی مسیرِ درست برونید، باید احساسات رو حسابی تحریک کنید.
هرچند فیلسوار درونتون شاید به معنای واقعیِ کلمه، افسارِ فیلِ درونتون رو به دست گرفته باشه، اما توی جنگِ ارادهها، فیلسوار فقط تا زمانی میتونه روی این فیلِ قویهیکل کنترل داشته باشه که زورش تموم نشده باشه. وقتی زورش تموم شد، فیل رها میشه و به بیراهه میره. به همین دلیله که برای تغییراتِ موفقیتآمیز معمولاً باید برای فیل هم انگیزه ایجاد کرد. تحلیلهای منطقی و استدلالهای عقلانییی که برای فیلسوار جذابیت دارن اینجا دیگه به کار نمیان. برای روندنِ فیل توی مسیرِ درست باید احساساتِ قدرتمندی رو توی خودتون تحریک کنید.
زمانی که جان استگنر (Jon Stegner) میخواست مدیرای شرکتِ تولیدییی که توش کار میکرد رو متقاعد کنه که خریدایی که انجام میدن اصلاً بازدهیِ خوبی نداره، میدونست باید توجهِ اونا رو خیلی سریع جلب کنه و برای این کار، نمودار و تحلیل جوابگو نیست.
پس اومد جوری حرفِ خودشو بیان کرد که فیلهای درونیِ تیمِ مدیریت رو تحریک کنه. اون از هر نوع دستکشی که توی کارخونههای مختلفِ شرکت موردِ استفادهی کارگرا قرار میگرفت، یک جفت تهیه کرد که نتیجهش مجموعاً شد 424 جور دستکشِ مختلف! بعد اومد همهی اونا رو روی میزِ کنفرانس تلنبار کرد و از مدیرای شرکت دعوت کرد تا بیان از این تلِّ بزرگِ دستکش دیدن کنن، تا واکنشِ احساسیشون برانگیخته بشه و با خودشون بگن «چرا ما این همه دستکشهای جورواجور میخریم؟». همونجا تیمِ مدیریت بالاتفاق قبول کردن که استگنر باید فرایندِ خریدِ شرکت رو اصلاح کنه.
احساسی که برای تحریکِ فیل باید برانگیخته بشه میتونه مثبت باشه، مثلِ آرزو، یا منفی باشه، مثلِ ترس. به طورِ کلی احساساتِ منفی حسِ فوریت ایجاد میکنن و باعث میشن آدم روی رفعِ فوریِ مشکلِ ملموس تمرکز کنه؛ مثلِ حسِ خشم و شوک توی موردِ استینگر.اما وقتی مشکلات چندان ملموس نیستن و راهکارشون هم روشن نیست، احساساتِ مثبت بیشتر به کار میان، چون معمولاً باعثِ وسعتِ دیدِ آدم میشن و بهش کمک میکنن تا راهکارهای جدیدی پیدا کنه.
برای اینکه فیلتون رو از کوه بالا ببرید، اول از یه تپهی کوچیک بالا بیاریدش
تغییر معمولاً مهیب و غولآسا به نظر میرسه. مثلاً شخصی که تا خرخره توی بدهی رفته ممکنه احساس کنه که دیگه هیچوقت نمیتونه بدهیاشو صاف کنه. برای فیلِ درونتون، تغییراتِ بزرگ مثلِ یه کوهِ گنده به نظر میاد که قراره ازش بالا بره، و برای همین از جاش کوچکترین تکونی نمیخوره.
خب، چطور ما میتونیم فیلمون رو به حرکت وادار کنیم؟ باید تغییرمون رو کوچیک کنیم. به فیلتون نشون بدید که برای شروع کافیه از یه تپهی کوچیک بالا بره.
یکی از راههاش اینه که به فیلتون نشون بدید همین الآنشم پیشرفت حاصل شده. توجهِ شما رو به این تحقیقات جلب میکنم: وقتی به مردم گفته شد که مشتریای کارواش هر 10 تا مُهری که روی کارتِ وفاداریشون بخوره یه بار شستشوی رایگان جایزه میبرن، فقط 19 درصدِ مردم خریدهاشونو تکمیل کردن. ولی وقتی به یه گروهِ دیگه گفته شد که برای شستوشوی رایگان نیاز به 12 تا مُهر دارن، و در عینِ حال هر کارتی همون اولِ کار دوتا مهر روی خودش داره، 34 درصدِ مردم ترغیب شدن مُهرهاشون رو تکمیل کنن. یعنی یه چیزی حدودِ دو برابرِ اولی! گروهِ دوم با وجودِ اینکه باید زحمتِ احرازِ هویت رو میکشیدن، اما برای تکمیلِ کارتشون انگیزهی بیشتری پیدا کردن، چون احساس میکردن که همین اولِ کار یه بخشی از مسیرو رفتن. برای همین، اگه میخواید مردمو ترغیب کنید، تأکید کنین که بخشی از پیشرفت تا همین جای کار هم محقق شده.
اما مهمترین راه برای کوچیک کردنِ تغییر اینه که اونو به ایستگاهها یا لقمههای کوچیکتر تقسیم کنید
اینجوری، دستیابی به موفقیتهای کوچیک براتون آسونتر میشه. این همون راهکاریه که دیو رامسی (Dave Ramsey) مربیِ اقتصادِ فردی، برای کمک به آدمای بدهکار ازش استفاده میکنه. رامسی برعکسِ خیلی از حسابدارها، به مشتریاش میگه اول بدهیهای کوچیکترشون رو صاف کنن. چون صاف کردنِ کاملِ بدهیهای کوچیک خیلی بیشتر به آدم انگیزه میده تا کم کردنِ ذره ذره از بارِ یه بدهیِ بزرگ.
موفقیتهای کوچیک این امیدو در آدم ایجاد میکنن که تغییر شدنیه. امید مثلِ سوخت میمونه برای فیل. هرقدر ایستگاههای بیشتری رو فتح کنین و موفقیتهای بیشتری برای خودتون جمع کنید، فیل نیروی بیشتری میگیره و هرقدر فیل نیروی بیشتری بگیره موفقیتهای بیشتری کسب میکنین، و این چرخه همینجور ادامه پیدا میکنه.
اگه میخواین به رشدِ مردم کمک کنید
هویتِ اونا رو منعطف و تغییرپذیر تعریف کنید و توی خودتون هم ذهنیتِ رشد رو به وجود بیارین تا بر شکست غلبه کنینسالِ 1977 بود و ساکنای جزیرهی سنتلوسیا (St. Lucia) به طوطیهای این جزیره که شدیداً نسلشون در خطرِ انقراض بود اهمیتِ چندانی نمیدادن. متأسفانه، برای نجاتِ این پرندهی زیبای فیروزهای و لیموییرنگ از خطرِ انقراض، هیچ راهی جز حمایتِ خودِ مردم نبود.
تا اینکه یه جوونِ 21 ساله به اسمِ پاول باتلر (Paul Butler) پیدا شد و این مسئولیتو بر عهده گرفت. هیچ توجیهِ اقتصادییی وجود نداشت که بومیای این منطقه رو ترغیب به انجامِ این کار کنه، برای همین، پاول باتلر هویتِ ملیشونو نشونه گرفت. چجوری؟ با شعارهای پشتِ ماشین، پوشیدنِ تیشرتهای خاص و انجامِ اقداماتِ داوطلبانه تلاش کرد این پرنده رو به بخشی از هویتِ ملیِ مردمش تبدیل کنه. خیلی نگذشت که یک شورِ سیاسی بینِ مردم در حمایت از تصویبِ قوانینِ سختگیرانه به راه افتاد که باعث شد این پرندهی باشکوه از انقراض نجات پیدا کنه.
این نمونه، یکی از جنبههای مهمِ متقاعد کردنِ مردم به پذیرشِ تغییر رو گوشزد میکنه: اینکه ببینیم آیا این تغییر با هویتِ اونها یعنی درک و تعریفی که از خودشون دارن سازگاره؟ مثلاً اگه مردم خودشونو شهروندای دغدغهمندی میدونن، احتمالِ زیاد به تغییراتِ مختصِ شهروندای دغدغهمند تن میدن، از جمله حفاظت از یه طوطیِ در حالِ انقراض.
بعضی وقتا برای ایجادِ تغییر، باید هویتهای جدیدی رو برای مردم تعریف کنید، همون کاری که باتلر کرد
مشکل اینجاست که حتی اگه مردم هویتِ جدیدی به خودشون بگیرن، دیر یا زود ازش تخطی میکنن. حتی «شهروندای دغدغهمند» هم گاهی وقتا رفتارهای نامناسبی از خودشون نشون میدن. اینکه مردم چطور با ناملایمات برخورد کنن عاملِ کلیدی برای تغییرِ موفقیتآمیزه. نباید در برابرِ سختیها کوتاه اومد و پا پس کشید، بلکه باید از اونها درس گرفت و رشد کرد.
ذهنیتِ رشد در خودتون ایجاد کنید: قبول کنید که شکست اجتنابناپذیر اما مفیده. شکست به شما یاد میده که چطور پیشرفت کنید. به ذهن و تواناییهاتون به چشمِ عضلههایی نگاه کنید که انعطافپذیرن و میتونن با تمرین و آموزش ورزیده بشن. تحقیقات نشون داده که ذهنیتِ رشد کمک میکنه دانشآموزا و دانشجوهای بهتری باشیم، ایدههای کسبوکارِ بهتری به ذهنمون بیاد و حتی جراحهای قلبِ بهتری بشیم!
برای تغییرِ رفتارِ مردم یه راهِ ساده پیشِ پاشون بذارید تا از همون راه برن
بعضی وقتا، حتی اگه فیلسوار سردرگم باشه و فیل بیعلاقه، بازم تغییر با موفقیت ایجاد میشه. دلیلش مسیریه که پیشِ پای اونا هست. محیط و شرایط روی رفتارِ مردم تأثیر میذاره. بنابراین، تعیینِ یه مسیرِ هموار و آسون و دلانگیز میتونه به ایجادِ تغییرات کمک کنه.
آدما معمولاً نقشِ شرایط و محیط رو دستِ کم میگیرن، به خصوص وقتی که میخوان توضیحی برای رفتارِ بقیه پیدا کنن. اسمِ اینو «خطای بنیادیِ اِسناد» گذاشتهن. به این معنا که ما تصور میکنیم رفتارِ دیگران از ویژگیهای ثابتِ شخصیتیشون نشأت میگیره، نه از موقعیتی که توش قرار دارن.
اما واقعیت اینه که موقعیت و محیط نقشِ خیلی برجستهای توی رفتارِ ما آدما دارن. تحقیقات نشون داده که تأثیرِ عواملِ بیرونی و محیطی روی رفتارِ انسانها، حتی از تأثیرِ عواملِ درونی هم بیشتره.
توی یکی از این تحقیقات، از دانشجوهای یک دانشگاه خواستند تا دوستای همکلاسیشونو بر اساسِ میزانِ خیِّر بودنشون از یک تا ده رتبهبندی کنن و بر همین اساس، به نمرههای شیش تا ده برچسبِ «قدیس» و به نمرههای یک تا پنج برچسبِ «پستفطرت» بزنن. بعد برای دانشجوها نامههایی فرستادند که ازشون برای خیریهها درخواستِ کمکِ غذایی کرده بود. برای بررسیِ تأثیرِ محیط، نصفِ اونا که به صورتِ تصادفی انتخاب شده بودن یه نامهی خیلی ساده دریافت کردند که ازشون میخواست غذاهاشونو به یه مکانِ آشنا توی محوطهی دانشگاه ببرن. اما برای نصفِ دیگهی دانشجوها دستورالعملهای مشخص و با جزئیاتِ کامل ارسال شده بود و ازشون مشخصاً خواسته شده بود تا کمکهاشون رو به شکلِ کنسروِ لوبیا به یه آدرسی که نقشهش هم دقیقاً رسم شده بود تحویل بدن. تأثیرِ نامههای دستهی اول که فاقدِ جزئیات بود چنگی به دل نمیزد و فقط هشت درصدِ قدیسها حاضر به کمک شدند و پستفطرتها هم که هیچ. اما نتایج نامهی دقیقِ دوم حیرتآور بود: 25 درصدِ پستفطرتها کمکِ غذایی کردن، یعنی سه برابرِ قدیسهایی که نامهی اولی رو دریافت کرده بودند!
فقط با یه دستکاریِ مختصر توی موقعیت، خیّر بودنِ ذاتیِ قدیسها کمرنگ شده بود. و از طرفی، تغییراتِ جزئی توی موقعیت باعث شده بود دانشجوها رفتارشون رو تغییر بدن، حتی اگه انگیزهی چندانی هم برای این کار نداشتن.
برای افتادن توی سراشیبیِ تغییر با دنده خلاص
عادتهای جدید خلق کنید و محیطی رو ایجاد کنید که این عادتها رو تقویت کنه.طیِ جنگِ ویتنام، دولتِ آمریکا نگرانِ شیوعِ مصرفِ موادِ مخدر بینِ سربازاش بود. یه چیزی حدودِ 20 درصدِ سربازا توی ویتنام به اعتیادِ شدید مبتلا شده بودند، و آمریکا نگران بود که این سربازا وقتی به آمریکا برمیگردن عادتهای جدیدشون رو هم با خودشون بیارن و تبعاتش گریبانگیرِ کشور بشه.
اما در کمالِ تعجب، دولت متوجه شد که یک سال بعد از بازگشتِ اونا به کشور، فقط یک درصدشون همچنان معتاد بودن. همونطور که توی ویتنام، محیط باعث شده بود خیلی از سربازا معتاد بشن، توی وطن هم محیطِ خونواده و عزیزانشون باعث شده بود این عادتو ترک کنن.
این نمونهی عینی نشون میده که یکی از تأثیراتِ محیط بر رفتارِ ما تشدید یا تضعیفِ عادتهاست. توی تغییر، عادتها خیلی نقشِ مهمی دارن، چون باعثِ رفتارهای خودبخودی میشن. ما عادتهامون رو چه مثبت باشن و چه منفی، بدونِ فکر کردن انجام میدیم، به این معنی که به فیلسوار درونمون نیازی نیست زحمت بدیم. اگه بتونید عادتهایی رو در خودتون به وجود بیارید که به تغییرِ دلخواهتون کمک کنن، اینجاست که دندهخلاص، توی سرازیریِ تغییر افتادین و دیگه نیازی به فیل و فیلسوار هم ندارید.
اما خلقِ عادت کارِ آسونی نیست. بنابراین باید حتماً مسیرِ هموار یا همون محیطِ مناسب رو ایجاد کنید تا به خلقِ عادتهاتون کمک کنه.
یکی از راههاش اینه که برای عادتهاتون محرکهای رفتاریِ محیطی تعیین کنید. وقتی الف اتفاق بیفته، شما ب رو انجام میدید. این کار کنترلِ رفتارتون رو به دستِ محیط میسپاره. مثلاً ممکنه تصمیم بگیرید که هروقت بچههاتون رو رسوندید مدرسه، بلافاصله بعدش برید باشگاه. رسوندنِ بچه ها به مدرسه محرّکه و رفتن به باشگاه رفتار.
یه راهِ مؤثرِ دیگه تهیهی چکلیستهای سادهست. ماها وقتی که گام به گام بر اساسِ چکلیستمون پیش بریم، کمتر احتمالش هست که کارامون رو از سر وا کنیم. به همین دلیله که خلبانها از چکلیست استفاده میکنن، تا مبادا روزمرگیهای پرواز باعث بشه به میانبرهای پرخطر دست بزنن. داشتنِ لیست کمکتون میکنه مطمئن بشید عادتتون رو طبقِ برنامه دارید پیش میبرید.
کاری کنید که مسیرِ مدنظرتون پرتردد به نظر بیاد
به مردم نشون بدید که خیلیا از این مسیر رفتن ،ما انسانها در اصل حیواناتِ گلهای هستیم، به این معنا که توی موقعیتهایی که مطمئن نیستیم چطور باید رفتار کنیم، به بقیه نگاه میکنیم تا سرنخ دستمون بیاد. مثلاً اگه شما توی یه مهمونیِ مجلل سرِ میزِ شام باشید و ندونید از کدوم چنگال باید استفاده کنید، مسلماً به بقیه نگاه میکنید و ازشون تقلید میکنید.
رفتارْ مُسریه. به همین دلیله که توی برنامههای تلویزیونی، صداهای ضبطشده از خندهی آدما رو پخش میکنن یا هنرمندای دورهگرد همیشه یه مقدار پولِ خُرد توی ظرفشون میذارن تا بقیه رو هم به کمک تشویق کنن. ما تمایل داریم از گله یا همون دیگران پیروی کنیم، حالا میخواد خندیدن باشه میخواد صدقه دادن باشه.
وقتی سعی دارید رفتارِ دیگران رو تغییر بدید، میتونید از این تمایل به نفعِ این تغییر استفاده کنید و به افرادِ موردِ نظرتون نشون بدید که اکثریتِ گله دارن به همون سمت میرن. برای مثال، اگه میخواید همهی افرادِ زیرمجموعهتون رو مجاب کنید که ساعتِ ورود و خروجشون رو توی لیستِ جدید ثبت کنن، اما یه اقلیتی همچنان مقاومت میکنن، فهرستِ افرادی که از این دستورالعملِ جدید پیروی میکنن و نمیکنن رو در معرضِ دید قرار بدید. فشارِ همگروهیها باعث میشه اون اقلیتِ مقاوم هم بالاخره تغییر کنن.
با این حال یادتون باشه که این ترفند فقط زمانی جواب میده که اکثریت، خودشون از لیستِ ورود و خروجِ جدید استفاده کنن، وگرنه اگه اکثریت جزءِ مخالفای تغییر باشن، اون وقت اوضاع فرق میکنه. اونجا شما باید دنبالِ اقلیتی باشید که از تغییرِ مدنظرِ شما حمایت میکنن و کمکشون کنید تا جای پاشونو محکم کنن. بهشون فرصت بدید تا دربارهی مزایای این تغییر با شما صحبت کنن. مثلاً میتونید با کسایی که با لیستِ جدیدِ ورود و خروج موافقن دائم جلساتی بذارید تا درباره ی مزایای اون با هم گفتوگو کنید و عبارتهای مناسبی برای توصیفِ این مزایا پیدا کنید، مثلاً «مدیریتِ زمان به نحوِ کارآمدتر» یا «کنترلِ بهترِ هزینهها» یا تعبیراتی از این دست. این به افرادِ موافق کمک میکنه تا مخالفها رو هم با خودشون همراه کنن.
کلامِ آخر اینکه بینِ افرادِ محافظهکار و افرادِ تحولخواه همیشه کشمکش بوده و خواهد بود. این کشمکشها هرچند مطلوب نیست اما لازمه. بهش به چشمِ پوستاندازی نگاه کنید. بعد از این پوستاندازی، یه مجموعهی بهتر و تروتازهتر تحویل میگیرید.
نوشته: استیو کراگ
وقتی وارد یه فروشگاه بزرگ و تصور کن نقشه ای وجود نداره و مجبوری بدون هدف مشخصی، زمان و انرژیتو تلف کنی و بگردی. مثلاً میخوای به بخش لوازم ورزشی بری، اما تابلویی نمیبینی یا اصلاً میخوای بیرون بری، ولی بازم خبری از تابلوی خروج نیست.دنیای آنلاین هم همینطوریه! وقتی وارد یه وبسایتی میشی که طراحیش خوبه، میتونی هر چی نیاز داری رو تو چند ثانیه پیدا کنی. تو یه سایت نامرتب و درهم برهم، احساس سردرگمی میکنی و سریع خار
اکثر مردم به نحوه کار کردن چیزها اهمیت نمیدن
تصور کن از یه آدم تو خیابون بخوای در مورد نحوه کار یه مرورگر مثل کروم یا موتور جستجوی مثل گوگل توضیح بده. هرچند شب و روز ممکنه از این مرورگرها استفاده کنه، اما نمیتونه اطلاعات خاصی ازش بهتون بده و بگه یه مرورگر واقعا چیه.
به عنوان یه مثال دیگه، وقتی یه دستگاه جدید میخری، معمولاً به جای خوندن دستورالعمل های استفاده از دستگاه، فقط با دستگاه کار می کنی و وقتی بالاخره تونستی طرز کارش رو بفهمی، دیگه همیشه به همون روش خودت متعهد میمونی.
اگه دقت کرده باشی، خیلی وقتا فردی رو دیدیم که به جای استفاده از نوار URL مرورگر برای ورود مستقیم به یه سایت، آدرس URL کامل اون وبسایت رو جستجو میکنه! این یه مثال خوبه که بهمون یه فرایند تصمیم گیری رایج رو نشون میده، فرایندی که بهش میگیم تصمیم گیری «رضایت بخش».
اگه ازت بپرسن آدما چجوری مسائل رو حل میکنن، احتمالا میگی: اول اطلاعات لازم رو جستجو میکنن، بعد راه حل ها رو شناسایی میکنن، بعد راه حلها رو با هم مقایسه میکنن و در نهایت، بهترین راه حل رو انتخاب میکنن. اما واقعیت اینه که، تصمیم گیری بر اساس استراتژی «رضایت بخشی» رویکرد خیلی ساده تریه.
برای مثال، یه مطالعه نشون داد که آتش نشانا، به عنوان افرادی که در شرایط پرفشار و پرخطر فعالیت میکنن، خیلی ساده خطاها رو بررسی و از اولین راه حل موجود استفاده میکنن.
اما کاربر اینترنتی فقط باید روی دکمه «بازگشت» تو مرورگر کلیک کنه و نیازی نداره مشکلی رو حل کنه! همه ما در زمان گشت و گذار تو اینترنت خیلی سریع تصمیم میگیریم. به عبارت دیگه، رفتار پیش فرض ما تو اینترنت اینه که روی اولین چیزی که توجه ما رو جلب میکنه کلیه میکنیم و وقتی به اون چیزی که میخوایم میرسیم، احساس باهوش بودن، راحتی و اعتماد به نفس میکنیم.
وبسایتتو رو برای انتقال بهتر و راحت تر اطلاعات به کاربران طراحی کن
تصور کن وارد یه سایت شدی و تو صفحه اصلیش این متن رو میبینی:
«به سایت فلان خوش اومدین. ما محصولات نوآورانه و راه حل های قابل سفارشی سازی رو به مشتریان در سطح جهانی ارائه می کنیم.» همه ما با این نوع اصطلاحات تبلیغاتی شرکتا آشناییم، اما هرگز نمیخونیمشون! چون معمولاً میخوایم سریع کارمون رو انجام بدیم و به جای خودن یه متن طولانی، یه نگاه سرسری میکنیم.
اگه وبسایتی رو طراحی میکنی و میخوای پیام خاصی رو منتقل کنی، مطمئن شو که از عناصر زیر استفاده میکنی:
پاراگراف های کوتاه
تیترها و
کلمات کلیدی هایلایت شده
این سه مورد رو با استفاده از سلسله مراتب بصری سازماندهی کن، اینطوری کاربرا میتونن تصمیم بگیرن که روی کدام قسمت های سایت تمرکز کنن. این مسئله خیلی مهمه، چون مطالعات نشون میدن که ما آدما خیلی سریع تصمیم میگیریم که به کجا نگاه کنیم و قسمت هایی نامربوطی مانند تبلیغات رو نادیده بگیریم.
به یه روزنامه فکر کن. در صفحه اول، تیترها، متن و تصاویر با دقت فرم بندی شدن، به طوری که خواننده میتونه فوراً مهم ترین چیز رو پیدا کنه. تو باید به همین شکل به وبسایتت فکر کنی. اونچه مهمه رو مشخص کن تا خواننده بتونه اون اطلاعات مهم رو به سرعت پیدا کنه و روش کلیک کنه.
همچنین مطمئن شو که کاربر خیلی راحت و ساده میتونه تو سایت بچرخه. اما سعی کن سایت رو طوری طراحی کنی که کاربر اطلاعات مهم رو با دو یا سه کلیک پیدا کنه، چون اگه اینطوری نباشه، کاربر اذیت میشیه.
ما تو بیشتر موارد تصور می کنیم که ساختن یه وبسایت مثل طراحی یه بروشور محصول برای خریداره. اما تو واقعیت، طراحی سایت بیشتر شبیه ساختن یه بیلبورد خیابونیه که باید خودروهاییه که با سرعت 100 کیلومتر در ساعت در حال حرکت می کنن رو به خودش جذب کنه.
گشت و گذار تو سایت باید ساده و راحت باشه
بازدید از یه وبسایت جدید تا حدودی مثل قدم زدن تو یه سوپرمارکتیه که قبلاً ندیدیم. فرق سایت با سوپرمارکت اینکه اگه چیزی که میخوای رو پیدا نکردی یا متوجه نشدی کجا باید پیداش کنی، تنها گزینه یه کلیک روی دکمه بازگشته.
برای افزایش راحتی گشت و گذار کاربرا تو سایت، داشتن یه نوار «منوی کامل» تو قسمت بالایی صفحه، کمک میکنه تا کاربر بدونه توی سایت دقیقا با چه چیزهایی سر و کار داره. علاوه بر این، هر صفحه از سایت باید شامل چهار عنصر زیر باشه:
اول، نوار جستجو. با یه نوار جستجو، بازدید کننده میتونه بلافاصله اونچه که به دنبالشه رو جستجو کنه.
دوم، مشخص کردن اینکه کاربر الان تو کدوم صفحس. مثلا اینطوری که رنگ منو تغییر کنه یا مسیری که کاربر اومده رو بهش نمایش بدیم.
سوم، استفاده از لوگوی شرکت تو صفحه اصلیه. لوگو باید تو هر صفحه ای وجود داشته باشه تا در صورت نیاز، کاربرا بتونن با کلیک روش، به صفحه اصلی سایت برگردن.
چهارم، اطلاعات و راهنمای سایته. تو این بخش تمام اطلاعات دقیق در مورد نحوه استفاده از سایت مانند نحوه ورود به حساب کاربری، بخش پرسش و پاسخ، نقشه سایت و غیره باید قرار بگیره.
اگه این چهار عنصر به درستی اجرا بشن، یه بازدیدکننده تو سایت شما احساس راحتی میکنه.
خلاقیت تو طراحی سایت خوبه اما استانداردها رو زیر پا نذار!
کاربرا انتظارات خاصی در مورد مکان قرارگیری و نحوه کار کردن با چیزها دارن، به این معنی که اگر چیزی متفاوت ارائه بشه، احتمالاً اذیتشون میکنه. تصور کنین اگه مجله مورد علاقه شما تصمیم بگیره شماره صفحات رو چاپ نکنه، این کار باعث سردرگمی شما میشه. به همین صورت هم ما به استانداردهای موجود تو وب هم عادت کردیم. به عنوان مثال،
هنگامی که کلمات به صورت افقی در بالای صفحه قرار میگیرن، فرض میکنیم که این قسمت منوی سایت رو نشون میده، چون هممون از قبل میدونیم که منو کجاس و چه شکلیه.
طراحان وب اغلب سعی میکنن استانداردها رو کنار بزارن و نوآورای کنن. اما استانداردها نشان دهنده بهترین و مؤثرترین شیوه ها برای ارتباط کاربر با سایته. تب ها مثال خوبی هستن، چون کاربران از قبل با مفهوم تب ها آشنایی دارن و می دونن که تب ها قابل باز و بسته شدن هستن.
البته، همیشه جایی برای نوآوری وجود داره ولی باید مطمئن بشی که هر چیزی که ایجاد میکنی، قابل استفاده باشه. در نهایت، اولویت مهم تجربه کاربریه.
صفحه اصلی وبسایتت باید کاربر رو جذب کنه
وقتی روی لینک سایتی از توییتر یا فیس بوک کلیک میکنی، وارد یه صفحه از وبسایت میشی. اما وقتی میخوای بفهمی به کجا رسیدی و تصمیم بگیری که آیا باید به محتوای سایت اعتماد کنی یا نه، معمولاً به صفحه اصلی سایت سر میزنی.
از اونجایی که صفحه اصلی خیلی مهمه، باید به بهترین شکل ممکن طراحی بشه. حین طراحی صفحه اصلی، اولین اولویت شما باید این باشه که کاربر با یه نگه سرسری جذبش بشه. این مهمه! چون باعث میشه بازدید کننده زمان بیشتری رو تو سایت بمونه. اگه یه بازدیدکننده از ابتدا احساس سردرگمی کنه، سریع از سایت بیرون میره.
برای جلوگیری از این موضوع چه کاری میتونی انجام بدی؟ موثرترین راه برای برقراری ارتباط با کاربران در صفحه اصلی، گنجاندن یه شعار یا جمله کوتاهه در کنار لوگو هست.
این جمله کوتاه هدف کل سایت رو بیان میکنه. یه شعار خوب ارزش سایتتو بالا میبره. مثلاً همه ما شعار معروف «متفاوت فکر کن» اپل رو کنار لوگوش دیدیم.
برای ارزیابی وبسایتت، آزمون و خطا کن
وبسایتت باید به راحتی قابل درک و استفاده باشه. اما از کجا مطمئن بشیم که وبسایتمون واقعا راحته و کاربر میتونه باهاش ارتباط برقرار کنه؟ ممکنه فکر کنی، بهتره از دوستام بپرسم! متأسفانه، شما نمیتونی تنها به قضاوت دوستای خودت تکیه کنی. چون دوستات نظرات شخصی خودشون رو ارائه میدن. اگه از یه طراح بپرسی، بهتون میگن که صفحات زیبا با فضای سفید زیاد و طرح های جذاب، تجربه بصری دلپذیری رو به کاربران ارائه میده.
هر کدوم از ما یه سری چیزها رو دوست داریم تو یه سایت ببینیم. مثلا بعضیامون دوست داریم تصاویر رنگارنگ تو سایت ببینیم. بعضیامون یه طراحی خیلی ساده و مینیمال رو ترجیح میدیم. نکته جالب اینکه هممون فکر میکنیم که این مدل طراحی که خودمون دوست داریم درسته. اما در واقعیت، هیچ پاسخ «درست» یا «نادرستی» در طراحی سایت وجود نداره و به همین دلیله که پرسیدن نظرات چند نفر هرچند میتونه ارزشمند باشه، اما خیلی کاربردی نیست و باید دادههای بیشتری داشته باشیم.
بنابراین، باید همه چیزو تست کنیم. تماشای تعداد زیادی از کاربرا که سعی میکنن تو وبسایتت حرکت کنن، بهترین راه برای ارزیابی وبسایته. تست کردن کاره ارزشمندیه، چون چیزای «درست» و «نادرست» رو حذف میکنه و توجه شما رو به اونچه که واقعا اهمیت داره، جلب میکنه. پس با توجه به رفتار کاربرا، تغییراتی رو توی سایتت بده و ببین آیا تغییراتت مثبت بوده یا تاثیر منفی داشته و باعث شده کاربرا کمتر تو سایتت بمونن.
حرکت کاربران در سایتت رو ردیابی کن
وبسایتت باید برای هر کسی بدون پیش زمینه خاصی قابل درک باشه. هنگامی که گروهی رو برای تست کردن وبسایت انتخاب کردی، ازشون بخواه تو در سایتت حرکت کنن. یکی از اهداف این تستها، باید سنجش میزان راحتی کاربر در حرکت کردن توی سایت باشه. با صفحه اصلی شروع کن.
از گروه بخواه تو صفحه اول حرکت کنن و در مورد اونچه که تجربه میکنن نظر بدن. اینطوری میفهمی که آیا گروه ایده اصلی سایت رو فهمیده یا نه.
سوالاتی مانند «به چی فکر میکنین؟» یا «به چی نگاه میکنین؟» رو بپرس. اما مطمئن شو که بر رفتار گروه تأثیر نمیذاری. از گروه آزمایشی بخواه تا همه ویژگی های سایت رو امتحان کنن. اگه گروه تو کاری شکست خورد، تلاش اونا رو برای حل مشکل تماشا کن و سپس اجازه بده به کلیک کردن ادامه بدن تا زمانی که خیلی ناامید بشن.
نکته مهم اینه که بهتره مدیران، اعضای تیم و سایر ذینفعان رو وادار کنی تا روند آزمایش رو با تو تماشا کنن. اغلب افراد با این فرض که سایت به اندازه کافی خوبه، به هدف آزمایش توجهی نمیکنن. اما اینکه ببینیم فردی در استفاده از سایت ما مشکل پیدا کرده و موفق نبوده، یه تجربه متفاوت و خیلی ارزشمنده. این کار مدیران رو وادار میکنه تا کاربردی بودن سایت رو جدی بگیرن. به احتمال زیاد، پس از حل مشکل، کلمه بعدی که از دهان یه مدیر خارج میشه اینه: «چرا زودتر این کار رو نکردیم؟»
در تست کردن نیازی به کارای وقت گیر نیست
بسیاری از تیم های توسعه وب از تست کردن فراری هستن، چون تصور میکنن که تست کردن به صرف زمان، هزینه و تخصص زیادی نیاز داره. اما اینطور نیست! تنها چیزی که اهمیت داره اینه که بعد از تست بتونی تو تصمیم گیریت آگاهانه عمل کنی و بفهمی که کاربران ممکنه تو کجای سایتت مشکل داشته باشن.
برای این منظور، فقط باید سه کاربر عادی رو تست کنی و از همه افرادی که فرآیند تست رو میبینن، بخوایی سه مشکل اصلی که این کاربران رو ناامید یا سردرگم میکنن رو حل کنن. بدون شک با مشکلات زیادی مواجه میشی. بنابراین، باید مسائل رو اولویت بندی کنی و فقط روی چیزهایی تمرکز کنین که نیاز به اصلاح دارن.
یکی دیگه از مزایای گروه آزمایشی اینه که میتونی فرآیند برطرف کردن مشکلات رو زودتر شروع کنی. هرچه زودتر مشکلات رو پیدا کنی، اعمال تغییرات هم آسون تر میشه. فقط در نظر بگیر که طراحی یه وبسایت جدید چقدر آسون تر از تغییر طراحی سایتیه که قبلاً ساخته شده.
همچنین میتونی قبل از اینکه یه وبسایت بسازی، از سایتای رقبا الهام بگیری. به این ترتیب، میتونی روند طراحی سایتت رو بهبود بدی. در نهایت، با انجام تست در مراحل اولیه، میتونی تصمیمات بهتری در طول فرآیند توسعه وبسایت بگیری که این کار باعث صرفه جویی در زمان میشه، چون لازم نیس همه چیز رو دوباره انجام بدی. تنها چیزی که طول میکشه، چند ساعت زمان و کمی پول نقده!
به نسخه موبایل سایتت توجه کن
دوران قبل از به بازار اومدن گوشیهای هوشمند رو یادته؟ تقریبا گوشی ها هیچ کارایی برای گشتن تو اینترنت نداشتن. تا زمانی که اپل یه صفحه نمایش لمسی با ویژگی های کشیدن و فشار دادن رو معرفی کرد و وب گردی با تلفن همراه بسیار محبوب شد. حالا به جایی رسیدیم که مردم خیلی سریع تر شدن و میخوان همه چیز رو به راحت ترین شکل ممکن به دست بیارن و به محض اینکه با مشکلی در سایت مواجه میشن، به احتمال زیاد سایت رو ترک میکنن.
بنابراین مطمئن شو که سایتت تو نسخه موبایل با سرعت بالایی بارگیری میشه. علاوه بر این، طراحی سایت شما باید طوری باشه که بتونه تو صفحه نمایش کوچک گوشی جا بشه و همه اطلاعت رو به کاربرا نشون بده. اصطلاحا وب سایت شما باید ریسپانسیو یا واکنش گرا باشه. برای این مسئله هم اولویت بندی کن، چون در هر صورت اطلاعات کمتری رو میشه تو گوشی نمایش داد. پس عناصر مهم و ضروری سایت تو نسخه دسکتاپ رو وارد موبایل کن و بقیه موارد غیر ضروری رو حذف کن.
نوشته: ست گودین
کتاب بازاریابی اجازهای اثر ست گودین، یکی از کتابهای بسیار مهم منتشر شده در حوزه بازاریابی یا به قول فرنگیا مارکتینگ (marketing) محسوب میشه. ست گودین، مولف، کارآفرین و سخنران اهل آمریکاس که کتابای معروفی توی حوزه بازاریابی داره؛ مثل ایکاروس، گاو بنفش ، شیب، این است بازاریابی و مهرهی حیاتی. ست گودین رو به متفاوت بودن و متفاوت فکر کردن میشناسن. گودین توی دهه ششم زندگیشه و بیشتر از طریق نوشته ها و کتابها و محصولات آموزشیش کسب درآمد میکنه. کتاب بازاریابی اجازه ای سال ۱۹۹۹ منتشر شده. توی این کتاب، گودین از یه نوع ارتباط بین جدید بین بازاریاب و مشتری حرف میزنه. یه روشی که توی اون، از شر تبلیغات به درد نخور خلاص میشین. یه راه حل، واسه اونایی که چون کسب و کارشون کوچیکه، نمیخوان برای تبلیغاتشون هزینه زیادی رو بپردازن.
خلاصه این که کتاب بازاریابی اجازه ای رو به همه پیشنهاد می کنم؛ چه اونایی که میخوان از تبلیغات و بازاریابی سر در بیارن و به این حوزه علاقمندن، چه کسایی که از بیکاری خسته شدن و میخوان کسب و کار خودشون رو راه بندازن.
حتما براتون پیش اومده که در حال بازی یا تماشای یه فیلم آنلاین، یهو یه تبلیغات از ناکجا آباد میاد و تمرکزتونو بهم میریزه. تو این جور مواقع معمولا منتظر میمونیم تا دکمه ضربدر خروج بیاد و نجاتمون بده؛ ولی چی میشد اگه پخش شدن تبلیغات دست خودمون بود یا حداقل محتوای تبلیغات باب دلمون بود و حرف مهمی برامون داشت. اینجاس که ست گودین از مفهوم جدیدی به اسم بازاریابی اجازه ای صحبت میکنه که در ادامه باهاش بیشتر اشنا میشین.
یکی از مهمترین اصول بازاریابی که بارها در کتاب های مربوط به این حوزه تکرار شده اینه که:
برای کلیدهای ساخته شده قفل پیدا نکنین بلکه برای قفل ها دنبال کلید بگردین.
این جمله تو بازاریابی به این معنیه که قبل از تولید محصول، اول مشتری هاتون رو شناسایی کنین؛ نه برعکس. فقط تو یه حالت میتونین این کار رو انجام بدین و اون اینکه بخواین محصولتونو مرتب با توجه به علاقه مشتری ارتقا بدین. به این ایده میگیم ایده قفل و کلید.
اجازه بدین شما رو با فردی به اسم زیگ زیگلار (Zig Ziglar) آشنا کنیم. نویسنده، بازاریاب و سخنران انگیزشی؛ که اینجا ما با بخش بازاریابیش کار داریم.
زیگ توی بخشی از زندگی خودش فروشنده ظروف آشپزخانه بود که توی اون موقع خیلی تو بورس بود. شیوه کار به این شکل بود که زیگ ماشینش رو پر از قابلمه و تابه و از این جور چیزا میکرد و بار و بندیلش رو میبست و میرفت به یه روستایی. اونجا میگشت و به هرکی که ظرف و ظروف نیاز داشت محصولش رو میفروخت و میرفت سراغ روستای بعدی. اما داستان از اونجایی جذاب میشه که زیگ تصمیم جدیدی میگیره. تصمیم زیگ این بود که به جای این که مدام اینور و اونور بره حداقل یه هفته تو یه روستا اقامت کنه و تا جایی که میشه وسایلش رو بفروشه. با این کار کسایی که موقع اومدن زیگ فرصت خرید کردن نداشتن هم جا نمیموندن. از طرف دیگه، زیگ میتونست اعتماد اهالی روستاها رو به دست بیاره و خلاصه نونش بیشتر تو روغن بره. قانونی که زیگ با هوش و تجربه خودش بهش رسید به قانون تناوب عمل مشهوره.
اما بازاریابی اجازهای یعنی چی. میشه گفت این اصطلاح، اختراع جناب نویسنده اس. گودین توی شرح این اصطلاح از تبلیغاتی میگه که صرفا یه پیام بدردنخور نیست؛ بلکه باعث افزایش سواد مخاطب میشه و دونستنش مفیده. مطلب دیگه اینکه تبلیغات بدون اجازه برای مخاطب پخش نمیشه و رضایت خود مشتری شرط پخش شدن اونه. برای گرفتن اجازه هم گودین دو رسانه وبلاگ (weblog) و خبرنامه رو معرفی میکنه. این که رضایت مستقیم مشتری توی پخش تبلیغات نقش داره خیلی نکته مهمیه و باعث ایجاد انگیزه خرید توی مشتری میشه.
تا حالا به این فکر کردین که چرا وقتی میرین خرید ، یه کالا رو با قیمت های مختلف میبینین فقط به خاطر این که برندشون متفاوته؟ این مسئله به خاطر اینه که برندهایی که قیمت گذاری بالاتری انجام میدن معمولا شور و هیجان بیشتری رو به شما انتقال میدن. به بیان دیگه شما کالایی رو با قیمت بالاتری میخرین فقط به خاطر این که به برندش اعتماد دارین. در واقع اگه کالای با برند ناشناخته رو انتخاب کردین به این دلیله که ارزونیش شما رو متقاعد کرده. یه مثل معروفی بین بازاریابها هست که میگن: قیمت پایین نشونه فروشنده درحال ورشکستگیه. پس اصل مهم اینه که قیمت بخش اساسی کسب و کار شماست.
ما آدم ها موجودات اجتماعی هستیم و در نتیجه، این یکی از اصول زندگی ماست که به روابط خودمون با دیگران و سطح اجتماعیمون توجه کنیم. ما چیزهای زیادی رو فدا میکنیم تا در جایگاه اجتماعی مطلوبی قرار بگیریم. با توجه به همین مسئله، توی کسب و کار خودمون باید این نکته رو در نظر داشته باشیم که کالا یا خدمت ما چه اثری روی جایگاه مشتری در اجتماع میذاره. این رو به یاد داشته باشین که مردم همیشه به دنبال ارتقای جایگاه خودشون نیستن بلکه خیلی وقت ها میخوان اون رو ثابت نگه دارن یا حتی توی بعضی شرایط خودشون رو پایین تر از اون چیزی که هستن نشون بدن. ممکنه مبلغ هنگفتی رو صرف خرید ماشینی کنیم فقط به خاطر این که فکر میکنیم این به ارتقای جایگاه اجتماعی ما کمک میکنه یا از استفاده از خدمات رایگان خودداری میکنیم به خاطر این که تصور میکنیم باعث پایین اومدن جایگاه اجتماعی ما تو جامعه میشه. حالا یه قرار کاری رو توی رستوران تصور کنین که شما در حال مذاکره مقابل هستین اما نمیخواین خودتونو بالاتر از طرف مقابل نشون بدین. توی این شرایط معمولا غذای ارزون تری رو سفارش میدین تا جایگاه خودتون رو پایین بیارین. یا ممکنه دیده باشین کسایی رو که لباس برندهای معروف رو نمیخرن تا با جماعت همرنگ باشن و خودشونو مردمی جلوه بدن. پس موقع تولید محصول باید به این نکته توجه کنین که استفاده از اون جایگاه اجتماعی مشتری رو چطور تغییر میده. به قول نویسنده: تعیین جایگاه درست نیروی محرکه انتخابه.
تئودور لوییت(Theodor Lweet) ، استاد دانشگاه هاروارد جمله معروفی داره که میگه: مردم یه مته سایز یک چهارم نمیخوان بلکه به یه سوراخ سایز یک چهارم نیاز دارن. حالا این یعنی چی. فرض کنین شما صاحب یه فروشگاه ابزار هستین. مشتری برای نصب یه تاقچه نیاز به یه مته داره و به شما مراجعه میکنه. توی این شرایط شما نباید درباره خوبی های مته براش سخنرانی کنین بلکه باید بهترین مته رو برای نصب تاقچه بهش پیشنهاد بدین. گودین ایده اش رو اینطوری بیان کرده که فرض کنین هیچ کس به محصول شما احتیاج نداره.
توی سال ۱۹۶۷ لستر واندرمن(Lester Wonderman) ایدهای رو معرفی میکنه که بعدها به یکی از پرکاربردترین نظریهها در بازاریابی تبدیل میشه. این ایده به بازاریابی مستقیم شهرت داره. بازاریابی مستقیم به این معنیه که به جای پخش انبوه تبلیغات به صورت عمومی ، اونها رو صرفا برای مشتریان هدف خودمون پخش کنیم که احتمال خرید اونها به طور بالقوهای از بقیه بیشتره. در مقابل، « بازاریابی برند » یه استراتژی طولانی مدته که برای کسب اعتبار و شهرت انجام میشه و مثل بازاریابی مستقیم به شما کمک میکنه که فروش خودتون رو افزایش بدین. اما تفاوت این دو روش بازاریابی در اینه که بازاریابی مستقیم عملگرا و تا حدودی قابل اندازه گیریه. در حالی که توی بازاریابی برند چون تبلیغات برای حجم انبوهی از مردم با انواع هویتها و سلیقه ها پخش میشه، دارای جهت گیری فرهنگی و غیر قابل اندازه گیریه. برای بازاریابی مستقیم از نامه، ایمیل و شبکه های اجتماعی استفاده میشه . از طرف دیگر ابزارهای بازاریابی برند شامل روزنامه، بنرهای تبلیغاتی، رادیو و تلویزیون هستن. پس حواستون باشه؛ برای ارائه محصولتون به تفاوت های بازاریابی مستقیم و برند توجه کنین.
در نهایت میشه گفت که ست گودین با کمک تکنولوژی تونسته رابطه مستقیمی رو بین فروشنده و مشتری ایجاد کنه که توی اون مشتری ها با اشتیاق تبلیغات رو دریافت میکنن. گودین عقیده داره که همهی صاحبان کسب و کار میتونن از بازاریابی اجازه ای استفاده کنن و این روش میتونه راهش رو از میون هرج و مرج روزافزون تبلیغات سنتی باز کنه و اینترنت، بستر مناسبی رو برای این هدف در اختیارش قرار میده.
نویسنده: دالایی لاما چهاردهم و دزموند توتو
توی این خلاصهکتاب، قراره یه عالمه راهکارِ عملی یاد بگیریم تا شادی رو برای خودمون و دیگران به ارمغان بیاریم و بر موانعی که معمولاً انسان رو از رسیدن به شادی در زندگی بازمیدارن غلبه کنیم. یک راهنمای خردمندانه برای داشتنِ زندگیِ بدونِ غم، استرس و رنج! شادی و خوشبختی رو توی معنویات جستوجو کنید. در دنیای مدرن، همین که اسیرِ یک زندگیِ روزمره و یکنواخت باشیم خودش میتونه استرسآفرین باشه. تمریناتِ روحی هیچ وقت به این اندازه از اهمیت برخوردار نبوده.
برای اینکه دیدگاهِ عمیقتری پیدا کنید، استرسهاتون رو دور بریزید و یه زندگیِ شاد رو رقم بزنید، هیچ چیز بهتر از عمل به توصیه های این دو استادِ پرآوازاهی معنوی نیست: منظورم دالایی لاما و دسموند توتو هست.
اطلاع از آموزههای اونها اولین قدمِ شما برای پا گذاشتن به جاده ی عشق، رضایت و شادیِ حقیقیه.
در این خلاصه کتاب یاد میگیرید که:
•چرا رنج برای لذت بردن از زندگی ضروریه؟
•چطور آرامش، شادی و رضایت رو به زندگیهامون بیاریم؟
•و، چرا بخشیدنِ دیگران یکی از جنبههای اصلیِ دوست داشتنِ خود محسوب میشه؟
رنج یک رکنِ اصلی هم برای زندگی و هم برای شاد بودنه
رنج یک رکنِ ثابت در زندگیِ بشره، خواه گرفتار شدن توی ترافیکِ صبحگاهی باشه یا هزینههایی که هیچ وقت تمومی ندارن یا هر رنجِ دیگه ای. اما این رنج با تمامِ بدیهایی که داره، برای لذت بردن از لحظه های خوبِ زندگی ضروریه، و حتی میشه گفت جزءِ لاینفکِ زندگیه. حقیقت اینه که رنج و درد میتونن مفید و سازنده باشن.
مثالی میزنم. هر مادری میدونه که زایمان چقدر میتونه دردناک باشه. ولی با این حال، همهی مادرها این رنج رو برای رسیدن به شادیِ عظیمی که نوزاد با خودش میاره، ضروری میدونن و به جون میخرنش. اگه زنها از دردِ وضعِ حمل اجتناب میکردند، نسلِ انسان منقرض میشد!
مثالِ بعدی، نلسون ماندلاست. این شخص طیِ 27 سالی که در زندان بود رنجِ عظیمی رو تحمل میکرد. مجبور بود کفِ زمین بخوابه، و تمام مدت به انجامِ کارهای شاقِ بدنیِ بیهدف مثلِ شکستنِ سنگها مشغول بود.
شاید خیلی ها فکر کنن که ماندلا بعد از یک چنین تجربه ای، خودش هم مثلِ اون سنگا خُرد و شکسته شده بود. اما رنجهای او در حقیقت سبب شد تا نسبت به مخالفانِ سیاسیش احساسِ مهربونی و همدلی بکنه. این حسِ ترحم بعدها نقشِ اساسی در رئیس جمهور شدنش ایفا کرد و اونو به اولین رئیس جمهورِ آفریقای جنوبی تبدل کرد.
بنابراین، رنج مهمه، ولی فقط در صورتی که به شکلی خاص تجربه بشه، به نحوی که خودبینی رو از شما دور کنه دیگران رو در کانونِ توجهتون قرار بده. طبقِ آموزه های بودا، وقتی تمامِ فکر و ذکرِ شما درگیرِ خودتون باشه و اینکه آیا آدمِ خوبی هستید یا آدمِ بدی، خواه ناخواه باعثِ غم و اندوه میشه.
توجهِ شما رو به یک تجربه از دالایی لاما جلب میکنم. در معبدِ بودگایا (Bodh Gaya)، که مقدسترین مکانِ بوداییها درجهانه، از دالایی لاما دعوت میشه تا بیاد و آموزههای بوداییِ خودشو با بقیه درمیون بذاره.
اون قبل از اینکه به این مکان برسه، دردِ شدیدی رو در شکمش احساس میکنه. درد خیلی جدی میشه و می بایست خودشو هرچه زودتر به بیمارستان میرسونده. منتها نزدیکترین بیمارستان دو ساعت با اونجا فاصله داشته.
سرِ راهش، پیرمردِ بیماری رو میبینه که تنها در خیابون نشسته، مشخصه که اجلش نزدیکه. نویسنده ی کتاب که همون دالایی لاما باشه توجهشو به اون شخص معطوف میکنه، دردِ این مرد رو احساس میکنه و برای لحظاتی دردِ خودشو فراموش میکنه.
بعضی وقتها دردها و رنجها خارج از کنترلِشما هستند، اما نحوهی واکنش نشون دادن به اونها رو همیشه خودتون انتخاب میکنید
به جسمِ خودتون فکر کنید. اگه سالمه، احتمالِ اینکه در فصلِ سرما مریض بشید پایینه. اما اگه جسمِ ناسالمی دارید، حتی کوچکترین تماس با ویروس میتونه شما رو از پا دربیاره. بالا بودنِ سطحِ ایمنی و مقاومت، برای سلامتِ جسمیِ شما ضروریه. همین اصل درموردِ ذهنِ شما هم صدق میکنه.
اگه طیِ این سالها ایمنیِ ذهنیِ خودتون رو بالا برده باشید، آشفتگیهای عاطفی-احساسی هرچند ممکنه باعثِ رنجشِ شما بشن، اما خیلی راحتتر و سریعتر تعادلِ خودتون رو به دست میارید. برعکس، اگه ایمنیِ ذهنِ شما ضعیف باشه، این رنج میتونه تا ماهها یا سالها ادامه پیدا کنه.
حالا چطور میشه ایمنیِ ذهن رو قوی کرد؟
اولین گام اینه که بفهمید که ترس و ناامیدی جنبههایی از ذهنِ شمان، نه جنبه هایی از واقعیت. بنابراین، مجبور نیستید اجازه بدید که کنترلِ زندگیِ شما رو به دست بگیرن و، اگه خودتون بخواید، میتونید در هر وضعیتی شاد باشید.
مثال میزنم. یک بار پروازِ دالایی لاما کنسل شده بود و خودش و فیلمسازِ همراهش، پگی کالاهان (Peggy Callahan) مجبور شدند یک مسافتِ شش ساعته رو به سمتِ نزدیکترین فرودگاه طی کنند. با اینکه این موقعیت طبیعتاً دلسرد کنندهست، اما این دو، به خشمشون یا یأسشون اجازه ندادند خلقشون رو تنگ کنه. اونا با تعریفِ خاطراتِ بامزهی سفر، این سفرِ زمینیِ پیشبینینشده رو لذتبخشتر کردند.
از همین مثال میشه فهمید که انسان نباید خودشو هنگامِ مواجه شدن با شرایطی که خارج از کنترلشه سرزنش کنه. مثالِ بعدی مربوط میشه به دسموند توتو، نویسندهی دیگهی این کتاب، که یه بار برای رسیدن به یک قرار ملاقاتِ مهم عجله داشته اما در ترافیک گیر میکنه.
قبلاً، او در چنین شرایطی دندونهاشو به هم میسابید، خشم بهش غلبه میکرد و از کوره در میرفت، اما در نهایت به این درک رسید که ترافیک فرصتِ خیلی خوبیه برای آرامش و دعا. این درکِ جدید، اونو از رفتارهای مخربی مثلِ به هم سابیدنِ دندونا که فقط باعث میشد هرچه بیشتر عصبی بشه، نجات داد.
شما هم میتونید در شرایطی که خارج از کنترلِ شماست همین کارو بکنید. کافیه وضعیت رو بپذیرید و ازش به عنوانِ فرصتی برای تمرینِ صبر استفاده کنید. البته گفتنش آسونتر از انجام دادنشه، و بیشک استرس میتونه بر ذهنِ شما غلبه کنه.
در ادامه، روشهایی رو یاد میگیرید که به شما کمک میکنن خودتون رو از استرس رها کنید
خشم و عصبانیت ریشه در انتظاراتی داره که برآورده نمیشن، اما دلسوزی و شفقت میتونه کمککننده باشه
در جامعهی غرب، فشارهای زندگیِ مدرن خواستهها و انتظاراتِ غیرواقعبینانه ای رو ایجاد میکنه؛ همه به دنبالِ یک آپارتمانِ بزرگتر و شغلِ بهترن، و این طرزِ تفکر رایجه که هرچی بیشتر بهتر.
منتها از خودِ این انتظارات مهمتر ناکام موندن و برآورده نشدنِ اونهاست؛ چون این امر تقریباً همیشه منجر به ترس میشه و ترس هم خیلی زود تبدیل به خشم میشه.
این نوع ترس که خیلی خیلی شایعه، ترسِ از نرسیدن به خواسته هاست؛ ترس از اینه که مبادا دیگران شما رو دوست نداشته باشن یا براتون احترام قائل نباشن. خشمی که در نتیجهی این نگرانیها به وجود میاد میتونه هم به خودتون آسیب میزنه هم به دیگران. خوشبختانه شما میتونید از طریقِ احساسِ دلسوزی، ترحم، همدلی و عشق به دیگران بر اون غلبه کنید.
پل، اکمن (Paul Ekman)، روانشناسِ معروف، خودش یه زمانی پرخاشگر بود، به خاطرِ پرخاشگریهای پدرش و خودکشیِ مادرش. خشم در وجودِ این شخص خیلی قدرتمند بود به طوری که در طولِ هفته چندین بار از کوره در میرفت. تا اینکه با دالایی لاما در یک کنفرانس ملاقات میکنه. زمانی که دالایی لاما باهاش دست میده و با محبتی خالصانه به چشماش نگاه میکنه، خشمِ پُل بلافاصله ناپدید میشه.
دلسوزی و شفقت میتونه ابزارِ قدرتمندی باشه برای ارتباط با مردم؛ اما عجیب اینجاست که غم و غصه هم همین قدرتو داره. جالبه بدونید که یک پژوهشگرِ روانشناس به اسمِ جوزف فورگاس (Joseph Forgas) کشف کرد که احساسِ غم به میزانِ کمش، میتونه در عمل نتایجِ مثبتی داشته باشه.
سوژههای غمگینِ آزمایشِ فورگاس در مقایسه با افرادِ خوشحال، هم به هنجارهای اجتماعی حساسیتهای بیشتری نشون میدادند و هم قدرتِ قضاوت و سخاوتشون بیشتر بود. اینو فورگاس وقتی شد که از شرکتکنندهها پرسید: اگه بهتون فلان مقدار پول بدن چقدرشو به دیگران میدید و چقدرشو برای خودتون نگه میدارید؟ نتیجهش این بود که شرکتکنندههایی که غمگینتر بودن، خیلی به دستودلبازی راغبتر بودند تا سوژههای شاد.
به یه مثالِ دیگه از دالایی لاما دقت کنید. او وقتی که اولین استادش فوت کرد، غرقِ در غم و اندوه شد. اما به جای اینکه از پا بیفته، رنج و اندوهش رو تبدیل به انگیزه کرد تا آرزوهای استادش رو برآورده کنه. حالا او به کسایی که دوستای نزدیک یا خونوادهشون رو از دست دادهن، این پیام رو میده که غم و غصه، درسته که بخشی از زندگیه، اما میتونه برای دستیابی به رؤیاها و آرزوهای بزرگ هم موردِ استفاده قرار بگیره.
تنهایی و حسادت میتونه به زندگی و سلامتیِ شما آسیب بزنه
از لحظه ای که از خواب بیدار میشید تا لحظه ای که به رختخواب میرید و میخوابید، با چند نفر معاشرت میکنید؟
درموردِ اکثرِ انسانها، این تعداد اونقدر کمه که آدم تعجب میکنه. این امر مشکلاتِ جدییی رو به دنبال داره، چون تنهایی زمینهی انواع و اقسامِ بیماری ها رو فراهم میکنه. اما نگران نباشید. اگه آغوشتون رو باز کنید و به دیگران اعتماد کنید، میتونید از تنهایی دوری کنید.
دانشگاهِ کلمبیا تحقیقاتی انجام داده که نشون داده اونایی که اغلبِ اوقات از ضمایرِ اول شخصِ «من»، «خودم» و امثالِ اینها استفاده میکنن، خیلی بیشتر از دیگران در معرضِ حملههای قلبی قرار دارند. چرا؟ چون وقتی انسان بیش از حد روی خودش تمرکز کنه، منزوی میشه و این انزوا استرس و فشارِ خون رو افزایش میده. برای اینکه مطمئن باشید این اتفاق برای شما نمیفته، باید و باید به دیگرون اعتماد کنید، با اونا حرف بزنید و به دنبالِ راهی باشید تا زندگیتون رو با دیگران سهیم بشید.
البته فقط تنهایی نیست، حسادت هم احساسِ دیگهایه که باید ازش پرهیز کرد. این احساس حقهبازتره، چون آدمیزاد در سیرِ تکاملیِ خودش به گونه ای طراحی شده که چیزی که بقیه دارنو برای خودش بخواد.
این واقعیتِ جالبو یک دانشمندِ نخستیشناس به نامِ فرانس دو وال (Frans de Waal) کشف کرد. «دو وال» توی آزمایشِ خودش به یک میمون یه تیکه سنگ داد و به عنوانِ پاداش بابتِ گرفتنِ این سنگ، یه تیکه خیار بهش داد. بعد، به میمونِ کناریش بابتِ انجامِ همون کار، یه تیکه انگورِ خیلی خوشمزه تر جایزه داد.
میمونِ اولی که این صحنه رو میدید، برای بارِ دوم، مشتاقانه سنگو گرفت، به این امید که اونم انگور گیرش بیاد. اما وقتی دید بازم یه خیار نصیبش شده، با خشم واکنش نشون داد و شروع کرد به تکون دادنِ میله های قفسش تا به این بیعدالتی اعتراض کنه.
واکنشِ این میمون کاملاً منطقی به نظر میرسه. هرچی باشه، عدالت چیزِ خوبیه، درسته؟
اما کاشف به عمل اومده میلِ به عدالت در بینِ اونایی که احساس میکنن نادیدهگرفته شدن، میتونه باعثِ نارضایتی بشه. برای مثال، در دههی 1990، گروهی از مردمِ تبت که در هند زندگی میکردند، گرینکارتی دریافت کردند که بهشون اجازه میداد به آمریکا مهاجرت کنند.
بعد از مهاجرت، وقتی که به صورتِ عادلانه برای اعضای خونوادهشون پول فرستادند تا ثروتشون رو بینِ اونا تقسیم کنند، همسایهها حسادت کردند که چرا از آمریکا برای یه عده پول میفرستند تا بتونن خونههاشون رو بازسازی کنند و موتورسیکلت بخرند؟
جَستن از مرگ میتونه زندگیِ شما رو متحول کنه و شما رو یک قدم به شادمانی نزدیکتر کنه
همهی کسایی که تا بحال تجربهی نزدیک به مرگ داشتهن، بهتون میگن که رفتن تا یک قدمیِ مرگ باعث میشه ارزشِ زندگی رو بیشتر از هر وقتِ دیگه ای بدونید.
غلبه کردن بر مشکلات بدونِ استثناء شادیِ بزرگتری به انسان هدیه میده. اولین انتخاباتِ دموکراتیکِ آفریقای جنوبی که در سالِ 1994 برگزار شد رو در نظر بگیرید. مردم کیلومترها صف وایستاده بودند تا رأی بدن، و بابتِ این آزادیِ جدیدی که نصیبشون شده بود عمیقاً قدردان و خوشحال بودند. اما در عوض، در همون سال، میزانِ مشارکتِ مردمِ آمریکا در انتخابات زیرِ 40 درصد بود. چرا، چون اکثرِ شهروندانِ آمریکا تا بحال بابتِ حقِ رأیشون مبارزه ای نکرده بودند و قدرشو اونقدرها که باید و شاید نمیدونستند.
یک مثالِ بارزِ دیگهش انقلابِ فرهنگیِ چینه، که در خلالِ اون، مقاماتِ چینی میگفتن زبانِ تبتی تا 15 سالِ دیگه باید محو بشه. برای تحققِ این طرحِ وحشتناک، حکومتِ چین هزاران کتاب از نویسندههای تبتی رو سوزوند وصدها مجسمه و معبد رو تخریب کرد.
طبیعتاً این وضعیت، نویسندهی کتاب یعنی دالایی لاما رو شدیداً ناراحت کرده بود، اما وقتی که در سالِ 1959 به عنوانِ پناهجو به هند مهاجرت کرد، با هدایتِ احساساتِ خودش به مجرای درست، تلاش کرد تا از آخرین بقایای فرهنگِ تبتی محافظت کنه.
به عبارتِ دیگه، وقتی شما تا چند قدمیِ از دست دادنِ چیزی برید، قدرِ اون چیز رو بیشتر از هر وقتِ دیگه ای خواهید دونست. البته پذیرشِ واقعیتِ مرگ و اجتنابناپذیربودنش هم برای داشتنِ شادمانی ضروریه. مثلاً دسموند توتو، در کودکی و نوجوانی مستعدِ انواعِ بیماریها بود، و چندین بار به خاطرِ بیماریهای دورانِ کودکیش، تا سرحدِ مرگ هم رفته بود. پیشبینیِ دکترها اونقدر ناامیدکننده بود که پدرش رفته بود چوب آورده بود تا تابوتِ پسرشو بسازه.
دسموند بعدها، در سنِ نوجوونی، به سل مبتلا شد. همزمان شاهدِ بیمارای دیگه بود که خونریزی داشتند و سرفههاشون خونی بود و آخرِ سر هم مردند. دسموند خودش هم انتظار نداشت که زنده بمونه، اما او و از این همه آزمون و درد و رنجِ هولناک سر بلند بیرون اومد و تا همین امروز هم زنده است و از رودررو شدن و همآغوش شدن با مرگ و فناپذیریِ انسان، به عنوانِ سرنوشتسازترین تجربههای خودش یاد میکنه.
جهانبینی و فروتنی میتونن شما رو به شادیِ حقیقی نزدیکتر کنند
تا اینجا یاد گرفتید که چطور قلمروِ ذهنتون رو مدیریت کنید تا از شرِ ترس و خشم رها بشید. حالا، وقتِ اینه که به جنبهی مثبتِ قضیه نگاه کنیم و یاد بگیریم چطور شادی و رضایتمندی رو برای خودمون به ارمغان بیاریم. برای این کار، هیچ چیزی بهتر از هشت اصلِ شادیبخش نیست. بیاید به ترتیب نگاهی بهشون بندازیم.
اولینِ اصل جهانبینیه. مسلماً اگه شما بتونید از منظرِ گستردهتری به شرایط نگاه کنید خیلی زود میفهمید که لحظهلحظهی زندگی گذرا و ناپایداره. این دیدگاه تمرکزِ شما رو روی زمانِ حال میاره و شادی و امید رو به زندگیتون هدیه میده.
یک مثال از ویکتور فرانکل بزنیم، عصبشناسِ اتریشی و نویسندهی کتابِ تأثیرگذارِ «انسان در جستوجوی معنا». آقای فرانکل به یاد میاره که چطور موقعی که در اردوگاهِ اجباریِ آشویتس اسیر بود، بسیاری از زندانیها صرفاً به خاطرِ اینکه جهانبینی و دیدگاهِ متفاوتی داشتند جونِ سالم به در بردند.
یکی از زندانیا که مریض بود و در آستانهی مرگ قرار داشت، این شایعه رو باور کرده بود که اردوگاه روزِ کریسمس آزاد میشه. همین باورِ ساده که همه چیز به زودی درست میشه، بهش کمک کرد تا دووم بیاره. متأسفانه وقتی که بالاخره کریسمس اومد و هیچ خبری از آزادی نشد، امیدش برباد رفت و خیلی زود مرد..
باورها قدرتمندند اما اصلِ دوم هم به همون اندازه مهمه: فروتنی. این اصل میگه که اگه شما فکر کنید که از بقیه بهترید، هیچ وقت نمیتونید به شادی دست پیدا کنید. برای مثال، دالایی لاما زمانی که جوونتر بود، هر بار که ازش میخواستند تدریسِ معنویت ارائه بده، دچارِ استرس میشد. او خودشو بالاتر از حضار میدید و برای همین، شدیداً احساسِ اضطراب میکرد. همین که خودشو برتر میدید و اصلِ فروتنی رو رعایت نمیکرد، باعث شده بود تا به انزوا و تنهایی کشیده بشه. اما امروز، اون خودشو مثلِ بقیه میبینه، و این باعث میشه اضطرابش فوراً فروکش کنه و تجربههاش قابلِ اعتماد باشه.
شوخی و پذیرش اوضاعِ پرتنش رو آروم و شما رو بیخیال میکنه
اکثرِ مردم خوب میدونن که هیچ چیزی بهتر از یک جوکِ بامزه شرایطِ پراسترس رو آروم نمیکنه، و بنابراین، تعجبی نداره که سومین اصلِ شادیبخش عبارته از: شوخی.
به دنبالِ نسلکشی در روآندا، از دسموند توتو دعوت کردند تا با قومِ هوتو و توتسی صحبت کنه، یعنی همون دوتا قومی که توی این جنگ به جونِ هم افتاده بودند. وضعیت پرتنش بود، اما دسموند تونست با استفاده از ابزارِ طنز و شوخطبعی تونست صحبت درموردِ یک چنین موضوعِ حساسی رو با موفقیت به انجام برسونه.
اون شروع کرد به تعریفِ یک داستان درباره ی شهری که انسانهای دماغگنده، انسانهای دماغکوچیکو موردِ تبعیض قرار میدادند. حضار همه به این داستانِ مضحک خندیدند، و در عینِ حال فهمیدند که تعصب و پیشداوری کارِ احمقانهایه. دسموند با استفاده ابزارِ ساده و پیشِ پا افتاده ی شوخی، احساساتِ زمختِ جمعیت رو تلطیف کرد و همه رو بیخیال کرد.
شوخی میتونه زمینهسازِ چهارمین اصل بشه؛ یعنی: پذیرش. مسلماً اگه شما این واقعیت رو نپذیرید که زندگی لحظاتِ سخت هم داره و خیلی از اونها از کنترلِ شما کاملاً خارجن، هیچوقت احساسِ شادی نمیکنید.
برای مثال، اگر شما با همسایهتون روابطِ خوبی ندارید، میتونید اونو سرزنش کنید، یا بابتِ این رابطهی شکرآب دچارِ اضطراب بشید و یا وانمود کنید که هیچ تنشی بینتون وجود نداره. اما هیچ کدوم از اینا راهِحلِ چندان خوبی نیستند.
حالا اگه این رابطه رو همینجوری که هست بپذیرید و اذعان کنید که دلتون میخواد بهبود پیدا کنه، اما کنترلِ همسایهتون و حسی که به شما داره در اختیارِ شما نیست، اینجاست که پیشرفتِ واقعی آغاز میشه.
وقتی این بینش رو داشته باشید، میتونید از زندانِ ناامیدی و ترسی که این رابطه براتون درست کرده بود خلاص بشید و به سوی شادمانی و آرامش پیش برید.
بخشش و قدردانی، دو گامِ اساسی برای رسیدن به شادی
آیا شما بابتِ رختخوابِ گرمونرمِ خودتون و آبِ تصفیهای که از شیرِ خونهتون میاد قدردان هستید؟ خب، اگه در غرب زندگی میکنید، احتمالاً حتی به این نعمتها فکر هم نمیکنید. چون اینا رو جزءِ ضروریاتِ زندگی و حقِ مسلمِ خودتون میدونید.
اما خیلی از مردمِ دنیا، از این امکاناتِ ساده محرومن. پس بهتره همهی ما بابتِ چیزایی که داریم قدردان و شکرگزار باشیم. برای همینه که قدردانی یکی از ارکانِ اصلیِ شاد بودنه.
قدردان بودن از این تفکر ناشی میشه که هیچ چیزی رو حقِ مسلم و مفتِ چنگِ خودمون ندونیم و در نتیجه، بابتِ همهی چیزهایی که داریم و همهی چیزهایی که تجربه میکنیم سپاسگزار باشیم. مثال: آنتونی ری هینتون (Anthony Ray Hinton) 30 سالِ تمام به خاطرِ گناهِ نکرده توی بندِ اعدامیها زندانی بود. از این بدتر اینکه روزی که در آلاباما دستگیر شد، پلیس اعتراف کرد که اونو به خاطرِ سیاهپوست بودنش، به سلولِ انفرادی می فرستن.
با این وجود، دهها سال بعد، با حکمِ دیوانِ عالی، از زندان آزاد شد. او به جای اینکه عصبانی و خشمگین باشه، کسایی که زندونیش کرده بودنو بخشید. بدونِ این بخشش، هیچ وقت نمیتونست از زنجیرِ گذشته آزاد بشه و از زمانِ حال لذت ببره.
حالا، وقتی که بارون میباره، آنتونی میدوه بیرون تا قطرههای درشتِ بارون رو بر روی صورتش احساس کنه؛ یه تجربهی ساده که وقتی در زندان بود ازش محروم بود. به جای اینکه اجازه بده حبسِ طولانیمدتش اونو در پیلهی تنگِ نارضایتی گرفتار کنه، هر روز صبح بیدار میشه و بابتِ یه روزِ تازهی دیگه شکرگزاری میکنه تا آرامش و شادمانی رو تجربه کنه.
دلسوز بودن و به فکرِ دیگران بودن، شادیِ شما رو افزایش میده
آیا شما هم با دادنِ هدیه به دیگران احساسِ رضایتِ خاصی بهتون دست میده؟ خیلی از مردم اینطورین، و کاملاً هم طبیعیه. چرا، چون وقتی به یک فرد هدیه ای میدید و خوشحالش میکنید، یه جور حالتِ سرخوشی و سرمستی بهتون دست میده، یه احساسِ شدیدِ شادی و رضایت.
به همین دلیل، هفتمین اصلِ شادمانی مهربانی، دلسوزی و دغدغهمندیه. زیستشناسایی که روی بحثِ تکامل کار میکنن حتی میگن دلسوزی یکی از جنبههای اصلیِ خودخواهیه. اونا به مفهومی اشاره میکنند به اسمِ «نوعدوستیِ دوسویه»، یعنی احساسِ شادمانییی که با کمک کردن به دیگران تجربه میشه . این مفهوم از سنِ شیش ماهگی توی بچهها قابلِ مشاهدهست.
دانشمندا مشاهدهکردهن که توی این سن بچهها به اسباببازی هایی علاقهمند میشن که بتونه به نوعی با کمک کردن به دیگران مرتبط باشه. با این کار، اونا حالِ عالیِکمککردن رو تجربه میکنن. توی این تجربه، هورمونِ اندروفین حسِ سرخوشی ایجاد میکنه، مشابهِ اون حسی که با خوردنِ شکلات ایجاد میشه. به عبارتِ دیگه، دلسوز بودن قلب رو آکنده از شادی میکنه.
و بالاخره، میرسیم به آخرین اصلِ شادیبخش که یک پله بالاتر از این مرحله است؛ یعنی مایه گذاشتن برای خوشحال کردنِ دیگران.
جیمز دوتی (James Doty)، بنیانگذارِ مرکزِ آموزشی و تحقیقاتی دلسوزی و نوعدوستی در دانشگاهِ استنفورد، از طریقِ کارآفرینی در حوزهی تکنولوژیِ پزشکی به ثروت رسید؛ اما ذره ای از اونو برای خودش نگه نداشت. او 30 میلیون دلار به یک خیریه کمک کرد، و کمی بعد تمامِ ثروتشو در جریانِ سقوطِ بازارِ سهام از دست داد.
وقتی که مشاورای حقوقیش بهش توصیه کردند که از تمامِ کمکهای خیرخواهانهش دست بکشه، جیمز قبول نکرد. چون فهمیده بود که پول نه براش قدرت میاره و نه عشق و مسلماً نمیتونه خوشحالش کنه، و چیزی که بهش حسِ شادی و رضایت میده، کمک به دیگرانه.
تحقیقاتی که الیزابت دون هم انجام داده مؤیدِ این واقعیته. خانمِ دون کشف کرد که انسانها وقتی که پولشون رو صرفِ دیگران میکنن خوشحالترن تا زمانی که اون پول رو صرفِ خودشون میکنن. بنابراین، احساساتی مثلِ بخشش یا دلسوزی با تمومِ سادگیشون، التیامبخشترین و نشاطانگیزترین احساساتی هستند که انسان میتونه تجربه کنه. این در حالیه که خیلیا از این احساسات وحشت دارند چون میترسند اونها رو ضعیف و آسیبپذیر کنه.
پیامِ اصلیِ این کتاب اینه که: در این دنیای پر از رنج، راهی هم برای رسیدن به شادمانی و رضایتِ حقیقی وجود داره. اما پیدا کردنِ اون و پیروی کردن ازش، کارِ آسونی نیست. برای تجربهی شادیِ واقعی، باید دغدغههای مادیتون رو کم کنید و به خوشحالی و رفاهِ دیگران بیش از پیش توجه کنید؛ چطور؟ از طریقِ دلسوزی و بخشندگی.
نوشته: ریچل هالیس
کتابِ صورتت را بشور، دختر، درباره یه حقیقتِ خیلی مهمه و اون اینکه تو و تنها تو مسئولِ زندگی و شادیِ خودت هستی. دروغهایی که دربارهت میگن رو باور نکن، تا تبدیل به همون کسی بشی که میخوای. تا حالا شده به این باور برسی که هیچوقت شغلِ موردِ علاقهتو پیدا نمیکنی و در نتیجه مجبوری به کمتر از اون راضی بشی؟ شده به این نتیجه برسی که باید به یه رابطهی جنسیِ نسبتاً خوب ولی نه عالی تن بدی؟ یا اینکه فکر کنی هیچوقت نمیتونی لاغر بشی؟ یا اینکه تغییرِ شرایط غیرممکنه؟ خب، در این مورد تنها نیستی. میلیونها زن توی دنیا این دروغها رو هرروز به خودشون میگن، و باورشون میکنن. اما جاش که برسه، مجبور میشی به این حقیقتِ ساده ایمان بیاری که: تو و فقط تو هستی که کنترلِ زندگیتو در دست داری. تو قدرتِ اینو داری که پیِ رؤیاهات بری، که یه مادرِ عالی باشی و بههمریختگیهای خونه و زندگی رو در آغوش بگیری، نه اینکه با دیدنشون ناامید بشی. تو میتونی هر روز یه رابطهی جنسیِ عالی داشته باشی.
هرانسانی قدرت و اشتیاقِ اینو داره که از چرخهی نامطلوبِ زندگی بیرون بیاد و زندگیِ دلخواهِ خودشو انتخاب کنه. اما بعضی وقتا، تو به یه قدری انگیزه نیاز داری، و این خلاصهکتاب قراره این انگیزه رو بهت بده. این خلاصهکتاب بهت نشون میده که چطور با انگیزه گرفتن از تجربههای شخصیِ خودِ نویسنده و قدری هم کمک از خداوند میتونی از همین امروز در جهتِ رؤیاها و اهدافت گام برداری و قدرت و انگیزهی اینو پیدا کنی که زندگیِ عزتمندانهتر، شادتر و دلپذیرتری رو در پیش بگیری. نه از فردا، نه از سالِ بعد، بلکه از همین امروز.
توی این خلاصهکتاب میفهمی که:
چرا باید همین حالا از بدقولی کردن به خودت دست برداری؟
چرا هرگز نباید از رؤیاها و آرزوهات کوتاه بیای؟؛ و
چطور یه کیفِ هزار دلاری باعث شد نویسنده شبانهروز روی موفقیتش تمرکز کنه؟
از بدقولی کردن به خودت دست بردار، همین امروز به سمتِ اهدافت گام بردار
تاحالا چند بار با خودت عهد بستی اما بهش وفا نکردی؟ شاید به خودت قول داده باشی که بعد از کارت، بری بُدُویی، اما از شانس، همکارت تو رو به صرفِ عصرونه دعوت میکنه و بیخیالِ دویدن میشی. یا شاید خیلی اشتیاقِ یادگیریِ زبانِ فرانسه داشته باشی، اما بعد از چند جلسه رفتن به کلاس، کتابات توی قفسه شروع میکنن به خاک خوردن.
ما اغلبِ اوقات به قولایی که به خودمون میدیم پایبند نیستیم. برای اینکه بدونی چقدر این کار مضرّه، بیا از یه زاویه ی دیگه بهش نگاه کنیم.
یه دوستِ فرضی رو در نظر بگیر. مثلاً اسمشو بذاریم سارا. هربار که با سارا قرار میذاری تا یه کارِ مهمو با هم انجام بدید، اون توی دقیقهی نود کنسلش میکنه. و از اون بدتر اینکه معمولاً بهانههای مضحکی میاره؛ مثلاً میگه: «خیلی دوست داشتم طبقِ قرارمون با هم پینگپنگ بازی کنیم، اما تلویزیون یه برنامهی خیلی خوب داره و من باید قسمتِ بعدیشو ببینم.» سارا همیشه ادعا میکنه که تو رژیمه، اما چند روز بعد، میبینیش داره یه پیتزای پرمخلفات رو همراه با یه نوشابهی بزرگ میزنه به بدن.
به احتمالِ زیاد خیلی زود از سارا دلخور میشی و میذاریش کنار، درسته؟
تو هربار که زیرِ قولت میزنی دقیقاً همین رفتارو با خودت انجام میدی. اعتنا نکردن به نرمشِ عصرگاهی یا کلاسِ فرانسوی یا رژیمِ کمکالری اگرچه در زمانِ خودش ممکنه خیلی مهم به نظر نرسه، اما واقعاً مهمه، چون وقتی مدام قول میدی و زیرش میزنی، دائم داری خودتو ناامید میکنی.
پس سعی کن عادت کنی سرِ قولات وایسی. اگه قولایی که میدی واقعبینانه باشه کارت راحتتر میشه. اگه قصد داری برای اولین بار توی مسابقاتِ نیمهماراتون شرکت کنی، به خودت قول نده که میرم تو مسابقات ثبتنام میکنم و میدوم. نه. اول به خودت قول بده که روزی یک و نیم کیلومتر بدوی، 4 روز در هفته. این تعهدیه که احتمالاً میتونی بهش پایبند باشی. و وقتی که به خودت ثابت کردی که میتونی انجامش بدی، بعد به خودت قول بده که هر بار سه کیلومتر بدوی، چهار بار درهفته. اینجوری زیاد سخت نمیشه.
سرِ قولت بمون. اینجوری، به ذهنت خوشقول بودنو یاد میدی و یه انتظارِ جدید و بالاتر از خودت میسازی که باعث میشه عمل کردن به قولای بعدی برات آسونتر بشه. این خیلی بهتر از اینه که مثلِ سارا باشی.
رؤیاهات به عهدهی کسِ دیگه ای نیستن، پس ازشون دست نکش.
معمولاً از نویسندهی این کتاب میپرسن رازِ موفقیتش چیه؟ هر روز ساعت پنجِ صبح بیدار میشه و میره سرِ کار. از اینکه از کسی کمک بخواد نمیترسه. هر بار که شکست میخوره از شکستش خوشحال میشه. خب، خیلی از آدما همین کارا رو انجام میدن، اما موفق نیستن. پس رازِ این موفقیت چیه؟
نویسنده موفقه چون هیچوقتِ هیچوقت از رؤیاها و آرزوهاش دست نمیکشه و ولکنشون نیست.
دست کشیدن از آرزوها کارِ آسونیه. اغلبِ اوقات ما گوش میدیم ببینیم بقیه چی میگن. شاید والدینت بهت گفته باشن واسه دانشگاه هاروارد درخواست نده، احتمال داره موافقت نکنن باهاش. یا شاید اولین رئیست بهت گفته باشه تو واسه شغلِ رؤیاییت ساخته نشدی، و برای همین تو به کم راضی شده باشی.
خودِ نویسنده همیشه رؤیای نویسنده شدن و چاپِ کتابو توی سرش داشته. اولین رمانی که نوشت درباره ی یه مسئولِ تدارکاتِ مهربون و باحیا بود که دستِ سرنوشت اونو راهیِ لسآنجلس میکنه. وقتی این رمانو به ناشرا عرضه کرد، همهشون یه چیز گفتن: اگه داخلِ کتابش مسائلِ جنسی وارد نکنه، هیچکس اونو نمیخره. این کتاب زیادی پاستوریزه بود. نویسنده به هیچوجه قصد نداشت این کارو بکنه. اما از اون طرف دلش نمیخواست از رؤیای چاپِ کتابش، صرفاً به خاطرِ جوابِ ردِ صاحبنظرا دست بکشه. و بالاخره خودش کتابشو چاپ کرد، به همون صورت که دلش میخواست. نتیجهش این شد که تا امروز، رمانِ دخترِ مهمانی بالای صدهزار نسخه فروخته.
دلیلِ دیگه ای که مردم معمولاً از رؤیاهاشون صرفِ نظر میکنن کمصبریه. اما حقیقت اینه که چیزای بزرگ نیاز به زمان دارن، پس دور و دراز بودنِ رؤیاهات نباید تو رو از ادامهی راه منصرف کنه.
جولیا چایلد (Julia Child) نویسندهی برجستهی کتابای آشپزی، برای نوشتنِ کتابِ «تسلط بر هنرِ آشپزیِ فرانسوی» 10 سالِ تمام وقت گذاشت. اما سالِ 1961 وقتی کتابش چاپ شد تبدیل به یه کتابِ پرفروش شد و اونقدر محبوب شد که هنوزم، بعد از گذشت، نیم قرن، همچنان داره چاپ میشه. کارگردانِ مشهور، جیمز کامرون (James Cameron) برای ساختِ آواتار 15 سال وقت گذاشت، اما فیلمش موفقترین فیلمِ تاریخِ سینما شد.
میتونم شرط ببندم که کلی آدمِ جورواجور رؤیاهای چایلد و کامرون رو زیرِ سؤال بردهن. اما چایلد و کامرون به راهشون ادامه دادن، علیرغمِ اینکه سالها وقت برد تا به مقصد برسن.
پس یادت باشه، اگه واقعاً میخوای پیِ رؤیاهات بری، هرچقدرهم زمانبر باشه، هرچقدرم که مردم بگن نمیتونی بهش برسی، تو پا پس نکش.
هرکی هستی، این دروغو باور نکن که باید به یه رابطهی جنسیِ کسالتبار بسنده کنی
وقتی نویسنده اولین بار با شوهرش ملاقات میکنه، توی رابطهی جنسی همونقدر تجربه داشته که توی شکارِ شیر و کرگدنِ آفریقایی؛ صفر. و مثلِ خیلی از ازدواجها، تا مدتها رابطهی جنسیشون افتضاح بوده. نه با تمایلاتِ جنسیش آشنایی داشت، نه هیچوقت آموزشی در این زمینه دیده بود. برای همین، با انجامِ رابطه موافق بود اما ازش استقبال نمیکرد، و چون احساس میکرد اشتیاقی به این کار نداره، شوهرش هم زیاد از رابطه لذت نمیبرد.
اما حالا چطور؟ حالا زندگیِ جنسیش بینظیره و روابطِ جنسیش بیش از اون مقداریه که از یه مادرِ چهار فرزنده انتظار میره! چطور تونسته این کارو بکنه؟
اول از همه اینکه بدنشو همونجوری که هست کاملاً پذیرفته. اعتماد به نفسِ پایین نسبت به شکل و شمایلِ بدنِ برهنهت، نمیذاره از رابطهی جنسیت لذت ببری و فاتحهی رابطه رو میخونه. به نظرت هربار که خانمِ نویسنده لباساشو درمیاورد و از این نگران بود که مبادا شکمش زیادی شُل باشه یا بدنش ایرادی داشته باشه.
حالا شوهرش چه فکری میکرد؟؟ هیچی، شوهرش مسلماً از اینکه قراره با هم برهنه بشن هیجانزده بود. همین. عیب و نقصهایی که زنش واسه خودش تصور کرده بود، اصلاً براش اهمیتی نداشت.
اگه به جذابیتِ خودت شک کردی، شروع کن به تلقیناتِ مثبت. به خودت بگو: پاهای من خیلی ظاهرِ عالییی دارن. یا: من خیلی سکسیام. خودِ نویسنده اینقدر این تلقیناتو انجام داد تا بالاخره باورشون کرد.
خیلی از زنا فکر میکنن ارگاسم مثلِ تزئیناتِ روی کیک میمونه. اما حقیقت اینه که ارگاسم واسه زن یه پاداشِ اضافهبرسازمان نیست. بلکه تمامِ هدفِ رابطهی جنسیه! بنابراین، کارِ بعدییی که نویسنده انجام داد این بود که به ارگاسمِ خودش متعهد شد و تصمیم گرفت هیچوقت هیچ سکسِ بدونِ ارگاسمی انجام نده. شوهرش به شدت از این ایده استقبال کرد. هرچی باشه، طرفِ مقابلت عاشقِ اینه که تو رو به لذت برسونه. و اگه هردو طرف از همون اول به ارگاسمِ زن متعهد بشن، این اتفاق میفته.
و بالاخره اینکه اگه به انگیزه ی بیشتری نیاز داری، خودتو متعهد کن که تا یه ماه هر روز رابطهی جنسی داشته باشی. هیچ بهانه ای هم پذیرفته نیست. نویسنده این روش و به کار بست و توی این مدت، خیلی چیزای جدیدی یاد گرفت و تجربه کرد. و در کمالِ تعجب، به این نتیجه رسید که هرچی بیشتر رابطهی جنسی داشته باشه، باعث میشه هم خودش و هم شوهرش هی رابطهی بیشتر و بیشتری بخوان. پسشما هم بیاین یه اردیبهشتِ جذاب یا یه شهریورِ هیجان انگیز رو تجربه کنید، چرا که نه؟ شاید جوری بهش عادتکردید که بعد از پایانِ یک ماه هم ادامه پیدا کنه.
تو نمیتونی بههمریختگیهای خونه-زندگیت رو کنترل کنی. پس به استقبالشون برو.
اگه شمایی که داری اینو میشنوی یه مادرِ شاغل باشی، یا نه، فقط یه مادر باشی، میدونی که شلوغی و بهمریختگی چه حسی داره. با یه بچهی پنجساله روی دستت، نوبتِ دکتر داری و همزمان باید بچههای بزرگترتو از مدرسه بیاری خونه. ماشینِ لباسشوییت هم خراب شده.
ما معمولاً در مواجهه با اینجور بههمریختگیا مستأصل میشیم.
دلیلش اینه که فکر میکنیم باید به تمامِ شرایط مسلط باشیم و اوضاعِ درهموبرهم رو نشونهی ضعف و ناتوانی میدونیم. اما واقعیت اینه که تو نمیتونی به تنهایی روی همه چیز تسلط داشته باشی. پس به جای اینکه سعی کنی اوضاعِ بههمریخته رو کنترل کنی، به استقبالشون برو. شنا کردن در جهتِ آب خیلی آسونتره تا بر خلافِ جهتِ آب، درسته؟ توی خونهداری هم همین واقعیت صدق میکنه.
اولین مرحله برای استقبال از بههمریختگیا اینه که بهشون بخندی. زمانی که نویسنده و شوهرش قصد داشتن فرزندخونده قبول کنن، یه مددکارِ اجتماعی با بچههاشون مصاحبه کرد. همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه پسرشون به اسمِ فورد گفت وقتی باباش شب اومده تو اتاقش و سرش داد کشیده، از دستش ناراحت شده. نویسنده تو اون لحظه به نفس نفس افتاده بوده و با خودش فکر کرده: نه تنها بهمون فرزند خونده نمیدن، بلکه الآنه که همین بچههای خودمونم ازمون بگیرن. خدارو شکر، معلوم شد که فورد دربارهی شبِ گذشته حرف میزده که به خاطرِ اینکه حاضر نمیشده بره تو تختِ خودش بخوابه، باباش عصبانی شده بوده. و این رفتار مانعی برای مجوزِ فرزندخوندگی محسوب نمیشد.
اون لحظه، زمانِ خودش سخت به نظر میومد، اما الآن، همهشون بهش میخندن. هرقدر شرایط مسخرهتر باشه، جا برای شوخی و خنده بیشتر داره.
دومین کار اینه که به تمامِ کمکای پیشنهادی جوابِ مثبت بدی. میگن یه مردی موقعِ غرق شدن، داشت دعا میکرد که خدایا نجاتم بده. سه تا آدمِ مختلف با قایقهاشون به طرفش اومدن تا کمکش کنن، اما مرد به هر سه تاشون گفت: «نه متشکرم، خدا نجاتم میده.» اون مرد مُرد و توی اون دنیا خدا بهش گفت: «این چه کاری بود کردی؟ من سه تا قایقِ نجات برات فرستادم!»
خدا همیشه برات قایقِ نجات میفرسته. بعضیاشون بزرگن (مثلِ زمانی که مادرشوهرت بهت پیشنهاد میده یه هفته از بچههات نگهداری کنه. بعضیاشونم کوچیکن؛ مثلِ وقتی که شوهرت بهت پیشنهاد میده که توی شستنِ لباسا کمکت کنه.
به همهشون جوابِ مثبت بده، حتی اگه فکر میکنی شوهرت توی تا کردنِ لباسا مهارتی نداره.
وزنت رو ملاکِ تعریفِ خودت قرار نده
اگه با بدنت، با وزنت، یا با غذاهای مختلف مشکلی نداری که خوش به حالت! اما اگه یکی از میلیونها زنی هستی که توی دنیای امروزی نگرانِ وزنشون یا ظاهرِ بدنشون هستن، تعجبی نداره. توی جامعهی کمالگرای امروزی که غرقِ در شبکههای اجتماعیه، نگران نبودن از بابتِ سلامتی و ظاهرِ بدنی کارِ سختیه.
اما اینم راهِ حل داره. به گفتهی نویسنده ی این کتاب، اضافهوزن از اون مسائلی نیست که بگیم ازش استقبال کن یا خودتو همونجوری که هستی دوست داشته باش.
البته که تو همونطور که هستی شگفتانگیزی
البته که خالقت تو رو همونطور که هستی دوست داره. اما همون خالق بهت یه بدن امانت داده، با تمامِ توانمندیها و قابلیتهاش. آیا درسته که با این امانت بدرفتاری کنی؟ پس اگه از بدنت راضی نیستی، و واقعاً میخوای خودتو دوست داشته باشی، باید حسابی تلاش کنی تا در خودت تغییر به وجود بیاری.
اگه به نظرت کارِ سختی میاد، نگران نباش. مجبور نیستی که حتماً بینقص باشی. مجبور نیستی لاغر باشی یا بدونِ لباس، حتماً خوشفرم به نظر بیای. اما مجبوری یه ذره هم که شده بدویی یا از پله ها بالا بری بدونِ اینکه وسطِ راه نفست بگیره. راهش خیلی سادهست: باید کالریِ مصرفیِ هرروزت کمتر از کالرییی باشه که میسوزونی. همینو رعایت کنی، به راحتی وزن کم میکنی.
البته در پیش گرفتنِ سبکِ زندگیِ سالم ممکنه سخت باشه. نویسنده دو تا توصیهی عالی برات داره که میتونه راهگشا باشه:
اول، عادتهای مجازیتو اصلاح کن. اگه هر بار که اینستاگرامتو چک میکنی یه مدلِ سایزِ صفر و کمرباریک با موهای براق ببینی، احتمالاً افسردگی یا استرس یا هردو بیاد سراغت. تو باید سعی کنی روی خودت کار کنی، نه اینکه دائم چشمت دنبالِ ایدهآلهای مسخره باشه. پس دست از فالو کردنِ مدلا توی اینستاگرام بردار. هر کاری جایی و وقتی داره. الآن وقتش نیست.
توصیهی دوم: از قبل همه چیزو آماده کن. میخوای مطمئن باشی که فقط سراغِ میانوعدههای سالم میری و به شیرینیهای بچههات دستدرازی نمیکنی؟ اولِ هفته یه مقدار میانوعدهی سالم آماده کن و اونا رو توی یخچال نگه دار. میخوای فردا صبح بروی ورزش؟ لباسای ورزشیتو قبل از اینکه بخوابی مرتب کن تا فردا صبح راحت بیدار شی و ساعتِ شیش بزنی بیرون، نه اینکه هی زنگِ ساعتو عقب بندازی.
اگه میخوای یه زندگیِ جالب و پربار داشته باشی، تفاوتها رو درآغوش بگیر
نویسنده از تربیتِ خیلی پاستوریزه ای برخوردار بوده و توی یه شهرِ کوچیک و مذهبی توی کالیفرنیای جنوبی با مردمی سفیدپوست و محافظهکار بزرگ شده. برای همین، توی نوجوانی زمانی که با گروهِ سرودشون یه سفر به دیزنیلند میره، با دیدنِ تفاوتِ مهمونا شوکه میشه. مردایی رو میبینه که دستِ همو گرفته بودن، افرادی رو میبینه که از نژادهای مختلف با هم دوستن، آدمایی رو میبینه با لباسای عجیب و غریب و تتوهای احمقانه. نمیدونسته چیکار کنه جز اینکه جوری بهشون خیره بشه انگار که داخلِ باغِ وحشه!
از اون زمان به بعد، یاد میگیره که توی جامعه همه شبیهِ خودش نیستن،، همه مثلِ خودش فکر نمیکنن، مثلِ خودش اعتقاد ندارن و علایقشون فرق میکنه. قبولِ این واقعیت ظرفیتِ انسانو بالا میبره و باعثِ رشدش میشه.
یکی از بهترین دوستای نویسنده یه زنِ همجنسگرای آفریقایی-آمریکایی و مکزیکی-آمریکاییه. دوستی با این زن به رشدِ نویسنده کمک کرده، چون باعث شده تا هم اونو درک کنه و هم از تفکراتش چیزی یاد بگیره. یاد گرفته که بعضی چیزایی که قبلاً میگفته یا میپرسیده میتونه آزارنده باشه. یادگرفته که تعصباتِ ناآگاهانه ای که در طولِ زندگی کسب کرده رو زیرِ سؤال ببره، هرچند این کار کمی هم براش ناخوشایند باشه. این دوتا خیلی با هم خوشن، شبا تا دیروقت با هم حرف میزنن، با هم به گردش میرن و توی کنسرتهای بریتنی اسپیرز (Britney Spears) شرکت میکنن. اگه تصمیم نمیگرفت از اون پیله ای که توش بزرگ شده بود پاشو بیرون بذاره، چه بسا هیچ وقت این تجربههای مشترکو با هم نمیداشتن.
پس از خودت بپرس آیا هنوز توی اون محدودهی امنی هستی که همه مثلِ خودت فکر میکنن، مثلِ خودت تیپ میزنن، مثلِ خودت رفتار میکنن؟ آیا توی زندگیت از تفاوتها استقبال میکنی؟ برای انجامِ این کار راههای آسونی وجود داره. برای خودِ نویسنده، اصلیترین مرحله تغییرِ کلیساش بوده. یه روز، اون و همسرش متوجه میشن که 99 و 9 دهمِ درصد از شرکتکنندههای کلیساشون توی محلهی ثروتمندِ بل اِیر (Bel Air) رو افرادِ سفیدپوست تشکیل میدن، در حالی که جامعهی مسیحیت این شکلی نیست. برای همین تصمیم میگیرن بگردن دنبالِ کلیسایی که از فرهنگهای مختلف با صلح و دوستی کنارِ هم گرد اومده باشن و نمایندهی واقعیِ امتِ مسیح باشن.
برای ایجادِ تغییر، اول از همه باید از زندگی توی جمعِ محدودی که شبیهِ خودتن و مثلِ خودت فکر میکنن دوری کنی. تفاوت رو با آغوشِ باز بپذیر. به زندگیت به چشمِ یه کتاب نگاه کن. چقدر یکنواخت میشد اگه همهی شخصیتهای کتاب مثلِ هم بودند!
تجسمِ آرزوها و رؤیاها باعث میشه همیشه متمرکز باشی و رو به جلو حرکت کنی
نویسنده توی نوجوونی عاشقِ یه بازیگر میشه به اسمِ مت دیمون (Matt Damon). بارها و بارها فیلمِ ویل هانتینگِ نابغه (Good Will Hunting) رو تماشا میکنه و خودشو مجاب میکنه که یه روزی باهاش ازدواج خواهد کرد. مراسمِ ازدواجشون و حتی اینکه بچههاشون چه شکلی هستن رو با تمامِ جزئیاتش تصور میکنه.
چند سال بعد، وقتی به لس آنجلس نقلِ مکان میکنن، داشته برای یه مؤسسهی مکزیکی به عنوانِ مسئولِ تدارکات کار میکرده که متوجه میشه مت دیمون از اونوَرِ اتاق داره به سمتش میاد. قلبش شروع میکنه به تپیدن. انگار واقعاً توی تقدیرش این اتفاق نوشته شده بوده! وقتی دیمون بهش میرسه، باهاش صحبت میکنه. نویسنده با خودش میگه: «تصوراتم داره محقق میشه!» و بعد دیمون میگه: «ببخشید، میشه لطفاً بگید سالنِ مراسم از کدوم طرفه؟»
خب، ظاهراً خیالبافیهای نوجوونیش جواب نداده بود. اما داشتنِ یه هدفِ واضح طوری که بتونی کامل تجسمش کنی یه راهِ خیلی عالیه برای موندن توی مسیر.
نویسنده اوایلِ شروعبهکارش، فانتزیش شده بود خریدِ یه کیفِ برندِ لوئی ویتان اسپیدی (Louis Vuitton Speedy). قیمتِ این کیف بالای هزار دلار بود و اونم اون موقع وضعِ مالیش خراب بود. اما این کیف نمادِ همهی چیزایی بود که دلش میخواست؛ یعنی جذابیت، شیکپوشی و موفقیت. برای همین به خودش قول داد که با اولین دستمزدِ 10 هزار دلارییی که بابتِ مشاوره از کسی بگیره، اون کیفو بخره.
سالهای اول از مشتریا 700 دلار میگرفت، بعد شد 1500 دلار، بعد هم کمی بیشتر. هربار که با کسی قرارِ مشاوره میذاشت، یا طرحِ کسبوکار ارائه میداد یا تدارکِ مراسمی رو برعهده میگرفت، فکرِ کیفِ لوئیس ویتان بهش انگیزهمیداد. روزی که برای اولین بار یه چکِ 10 هزار دلاری دستمزد گرفت، یکراست رفت سمتِ مغازه. وقتی کیفِ دلخواهشو روی دوشش مینداخت و قدم میزد، بیشتر از هر زمانی احساسِ غرور و افتخار میکرد.
تمرکز روی کیفِ موردِ علاقهش بهش کمک کرده بود تا به رؤیاش برسه.
اگه دربارهی ثروتمند شدن و موفق شدن خیالپردازی میکرد، شاید احساسِ بیعرضگی بهش دست میداد. اما هدفِ خریدنِ یه کیفِ خاص در کنارِ تعیینِ مسیرِ رسیدن به اون هدف، یعنی دستمزدِ 10 هزار دلاری، به این معنا بود که این فانتزی واقعاً بهش انگیزه داده بوده تا جلو بره.
بنابراین، اگه هدفی برای خودت داری، تا میتونی واضح و ملموسش کن. اونو با جزئیاتِ تمام بنویسش. روش تمرکز کن. تجسمش کن. چه احساسی داری وقتی که به وزنِ دلخواهت میرسی و لباسِ موردِ علاقهت دوباره به تنت میخوره؟ اولین روزِ کاریت توی شغلِ رؤیاییت چجوریه؟
وقتی اوضاع سخت میشه، روی اون هدف تمرکز کن تا یادت بمونه که باید به حرکت ادامه بدی.
تو فقط یه بار فرصتِ زندگی کردن داری. پس اگه احساس میکنی عمرت داره میگذره دست نگه دار. دست نگه دار از کنار اومدن با کمتر از چیزی که واقعاً مستحقشی. دست نگه دار از این تفکر که اگر من فلان شغل، فلان همسر، فلان خونه یا ماشینو میداشتم، میتونستم تبدیل به همون شخصی بشم که توی رؤیاهام تصور میکردم. به جای این "اگر" ها، زندگیتو به دست بگیر و اتفاقاتِ بعدی رو به کنترلِ خودت دربیار. فقط تویی که قدرتِ تعیینِ سرنوشتتو داری.
نوشته: ریچل هالیس
نوشته: باراک اوباما
سالِ دوهزاره. توی لسآنجلس، مجمعِ ملیِ دموکراتیک قراره شروع به کار کنه، و باراک اوباما هفتهی مزخرفی داشته. همین تازگیا بدترین شکستِ عمرِ کوتاهِ سیاسیش رو تجربه کرده و با اختلافِ سی درصد، از رقیبش توی مجلسِ نمایندگان شکست خورده. از همه بدتر اینکه وقتی واردِ لسآنجلس میشه، آژانسِ کرایهی ماشین، کارتِ اعتباریشو قبول نمیکنه. و وقتی بالاخره خودشو به مجمع میرسونه، به مدارکش مشکوک میشن و حتی نمیتونه پاشو داخلِ مجمع بذاره. تیرِ خلاص وقتی بهش میخوره که توی یک مهمونیِ آخرِ شب راهش نمیدن. اینجاست که اوباما از خیرِ لسآنجلس میگذره و برمیگرده سمتِ فرودگاه.
داستانِ اوباما میتونست همینجا تموم بشه. اون زمونا، اوباما صرفاً یه سناتورِ ساده از ایالتِ ایلینوی (Illinois) بود. اما غیر از کارتهای اعتباریِ پر از بدهی و اعتبارِ نهچندان کافی برای حضور توی مهمونیهای لسآنجلس، چیزای دیگه ای هم داشت: رؤیای اینو داشت که آمریکاییها رو از هر حزب و مسلک و نژاد و قشر و طبقه ای که هستند با هم متحد کنه. سالِ 2000 کم مونده بود از این رؤیاش دست بکشه. اما نکشید.
و چهار سالِ بعد، توی مجمعِ بعدیِ دموکراتها، سخنرانِ اصلیِ مجلس بود. چهار سالِ بعد، اولین مردِ سیاهپوستی بود که حاضر شده بود از حزبِ دموکرات نامزدِ ریاستجمهوری بشه.
شاید فکر کنید که بقیهش دیگه تکرارِ مکرراته. اما زندگیِ واقعیِ اوباما خیلی پرفرازونشیبتر از اون چیزیه که اکثرِ مردم تصور میکنن.
پسربچهی معمولیِ دیروز که موادِ مخدر مصرف میکرد و نمرههای متوسط میگرفت، حالا به عنوانِ اولین رئیس جمهورِ سیاهپوستِ آمریکا انتخاب شده بود و جاش توی کاخِ سفید بود و دستور به شبیخونی داده بود که منجر به مرگِ اسامه بن لادن شده بود.
این کتاب، که ما اینجا براتون خلاصهش کردیم، برای اولین بار سرکی میکشه به خصوصیترین افکار و رویدادهای زندگیِ باراک اوباما، از همون کودکی تا سالِ 2011.
توی این خلاصهکتاب به این سؤالات هم پاسخ میدیم:
وقتی که اوباما اطلاعاتش درباره ی فوکو و مارکس رو به رخ میکشید، دقیقاً سعی داشت چجور زنایی رو جذبِ خودش کنه؟
اوباما توی کاخِ سفید، روزی چندتا سیگار میکشید؟ و چی باعث شد که ترکش کنه؟ و؛
میچ مککانل (Mitch McConnell) توی صحنِ سِنا چه حرفِ تندی به جو بایدن گفته بود که بایدن هیچ وقت فراموشش نمیکرد؟
باراک حسین اوباما بچه ی بدی نبود
سالِ 1961 به دنیا اومد و با مادرش و پدربزرگ و مادربزرگش توی شهرِ هونولولو، مرکزِ ایالتِ هاوایی، زندگی میکرد. اما نه مادرش و نه پدربزرگ و مادربزرگش، هیچکدوم فکرشم نمیکردند که یه روزی حتی شغلِ اداری پیدا کنه، چه برسه به اینکه بخواد رئیس جمهور بشه. باراک یه دانشآموزِ متوسط بود و بسکتبالش هم بد نبود. تنها چیزی که واقعاً بهش علاقه نشون میداد پارتی و مهمونی رفتن بود.
اما از یه مقطعی توی دبیرستان شروع کرد به پرسیدنِ سؤالایی که پدربزرگ و مادربزرگش نمیتونستن از عهدهی جواباش بربیان. مثلاً: چرا اکثرِ بسکتبالیستهای حرفهای سیاهپوستن؟ اما هیچ کدوم از مربیاشون سیاهپوست نیستن؟ چرا کسایی که به نظرِ مادرش آدمای خوب و محترمیان، این همه به لحاظِ مالی مشکل دارن؟ برای گرفتنِ جوابِ این سؤالا، رفت سراغِ کتابها.
همین عادتِ سیریناپذیرش به مطالعه باعث شد تا وقتی که سالِ 1979 واردِ کالجِ اُکسیدنتال (Occidental) در لسآنجلس شد، یه حسِ احترام نسبت به سیاست پیدا کنه. توی کالج کماکان به مطالعاتش ادامه داد اما هدفش بیشتر تحتِ تأثیر قرار دادنِ دخترا بود.
درباره ی میشل فوکو مطالعه میکرد تا با اون دخترِ زیبای سراپا مشکیپوش ارتباط برقرار کنه. دربارهی مارکس مطالعه میکرد تا اون دانشجوی دخترِ لاغراندامِ جامعهشناسی رو که همخوابگاهیِ خودش بود تحتِ تأثیر قرار بده.
اگرچه با این کارا توفیقِ زیادی توی جذبِ دخترا حاصل نکرد، اما درباره ی تئوریِ سیاست چیزایی یاد گرفت.
وقتی واردِ دانشگاهِ کلمبیا شد تمامِ فکر و ذکرش سیاستِ عملی بود. علاقهی مفرطش به سیاست باعث شده بود آدمی نباشه که بشه باهاش خوش گذروند. اینو، معدود دوستایی که داشت هم بهش یادآوری کرده بودند. اما خودش تنهایی با ایدههای خودش خوش بود. فقط به جایی نیاز داشت که اونها رو عملی کنه.
بعد از فارغ التحصیلی، یه شغل توی شیکاگو پیدا کرد
با یه گروه کار میکرد که سعی داشتن ثبات رو به مردمی که از تعطیلیِ کارخونههای فولاد ضرر دیده بودند، برگردونن. این کار بالاخره باعث شد سرش از توی کتابای تئوری بیرون بیاد و به صدای مردمِ واقعی گوش بده تا مشکلاتِ واقعیشونو بشنوه. ضمناً بهش کمک کرد تا هویتشو به عنوانِ یه مردِ سیاهپوستِ دورگه قبول کنه.
با این وجود، از تأثیرگذاریِ خودش هنوز راضی نبود. تغییرات خیلی کند انجام میشد. قدرتِ بیشتری میخواست، قدرتِ اختصاصِ بودجه و تدوینِ سیاستهایی که به این مردمِ آسیبدیده، واقعاً بتونه کمک کنه.
تصمیم گرفت برای دانشکدهی حقوقِ دانشگاهِ هاروارد درخواست بده. و قبول هم شد. پاییزِ سالِ بعد، روانهی بوستون شد تا مرحلهی جدیدی از زندگیِ خودشو شروع کنه.
اما از قرارِ معلوم، تجربهی اوباما توی دانشکدهی حقوق هم شبیهِ تجربهش توی کالج از آب دراومد. تمامِ وقتشو میذاشت روی مطالعه دربارهی اجتماع و تمدن.
منتها این بار، نتیجهی بهتری گرفت: به عنوانِ سرپرستِ نشریهی قانونِ دانشگاهِ هاروارد انتخاب شد؛ اولین کتابشو تونست منتشر کنه، و پیشنهادهای شغلیِ پردرآمد و سطح بالا به سمتش سرازیر شد.
این پیشنهادها رضایتبخش بودند، اما دستِ تقدیر، اوباما رو به مسیرِ دیگه ای سوق داد.
اولین نقطهی عطفِ واقعیِ زندگیِ اوباما سالِ 200 بود
به نظر میومد که زندگیش روی رواله: با یه وکیلِ تیزهوش و خوشسیما، اهلِ شیکاگو، به نامِ میشل، ازدواج کرد و صاحبِ یه دخترِ زیبا به اسمِ مالیا (Malia) شدند.
دوتا شغل توی شیکاگو داشت: یکی حرفهی وکالت و یکی هم تدریسِ وکالت. تازه، برای مجلسِ سنا هم نامزد شد و رأی آورد، اونم دوبار.
اما این چیزا قانعش نمیکرد. علیرغمِ اینکه میشل بارها بهش گفته بود که به حضورش بیشتر نیاز داره، اما اوباما تصمیم گرفته بود این بار شانسش رو توی مجلسِ نمایندگان امتحان کنه. این کار جسارتِ زیادی میخواست؛ چون رقیبش یه نمایندهی محبوب بود که از چهار دوره پیش توی مجلسِ نمایندگان جا خوش کرده بود.
اوضاع بر وفقِ مراد پیش نرفت و با اختلافِ 30 درصدی، از این رقیبِ کلهگندهش باخت.
وقتی با دقت به انتخابهاش نگاه کرد، متوجه شد به این مسیری که توش افتاده علاقه ای نداره: توی رقابتی که معلوم بود نمیتونه پیروز بشه، با کلهشقی شرکت کرده بود و از اون بدتر اینکه خونوادهشو به امونِ خدا رها کرده بود.
با همهی اینا، نتونست خودشو مجاب کنه که از سیاست به طورِ کامل کنار بکشه. اتحادِ مردمِ آمریکا با هر سلیقهی سیاسی و از هر طبقهی اجتماعی و اقتصادی و از هر نژادی، هنوزم آرزوی شب و روزش بود. مشکل اینجا بود که این نوع سیاست در قد و قوارهی رقابتهای محلی نبود.
حداقل جایگاهی که میشد این رؤیا رو توش محقق کرد چیزی در حدِ مجلسِ سنا بود. برای همین، عزمش رو جزم کرد تا یه بارِ دیگه هم تلاش کنه. اگه این بار هم شکست میخورد، کلاً برای همیشه دست از سیاست میکشید. میشل با بیمیلی براش آرزوی موفقیت کرد.
این بار، اوباما به یک اسلحهی سری دست پیدا کرده بود به نامِ دیوید اکسلراد (David Axelrod)، روزنامهنگار و مشاورِ سیاسی و رسانهای
مشورت با اکسلراد خیلی زود نتیجه داد: قبل از اینکه اوباما حتی اعلامِ کاندیداتوری بکنه، سخنرانیش در مخالفت با جنگِ عراق، توی وبسایتها و شبکههای اجتماعی دست به دست شد. اون موقع، زیاد سری توی فضای مجازی نداشت. اما به لطفِ ستادِ انتخاباتیش، واردِ دنیای آنلاین شد.
حرکتِ رو به جلو شروع شده بود. کمکهای مالی و داوطلبانه به سمتشون سرازیر شد. اوباما و ستادش متوجه شدند که یه برگِ برنده دستشونه: سخنرانیهای اوباما از مشکلاتِ واقعیِ مردم میگفت و کاندیداتوریش نورِ امید رو که توی دلِ مردم خاموش شده بود، دوباره زنده میکرد.
سالِ 2004، قبل از انتخابات، یک فرصتِ تکرارنشدنی نصیبش شد. به مجمعِ ملیِ دموکراتیک دعوتش کردند تا نطقِ اصلی رو ایراد کنه.
در حالی که توی هتلش در شهرِ اسپرینگفیلدِ (Springfield) ایالتِ ایلینوی لم داده بود، شروع کرد به نوشتنِ متنِ سخنرانی روی دفترچه یادداشتِ زردرنگِ مخصوصِ وکلا. سعی کرد سیاستهایی که از دورانِ کالج تا به امروز دنبالشون رفته بود رو خلاصه کنه و درسهایی که از والدین و پدربزرگ و مادربزرگش یاد گرفته بود رو هم چاشنیِ کار کنه.
تصمیم گرفت عنوانِ سخنرانیش رو چیزی بذاره که زمانی که شیکاگو بود، از یک کشیش شنیده بود: «شهامتِ امید».
لحظه، لحظهی سرنوشتسازی بود. آخرین باری بود که میتونست به صورتِ ناشناس واردِ یه اتاق بشه. چند هفته بعد با کسبِ اکثریتِ آراء، پیروزِ انتخاباتِ سنا شد.
بعد از سخنرانیش توی مجمع، خیلی زود هجمههای تبلیغاتی براش مشکلساز شد و زندگیِ عادی و روزمره رو براش مشکل کرد
یه روز بعد از یه بازدیدِ پرحاشیه از باغوحشِ پارکِ لینکلن (Lincoln Park) دخترش مالیا بهش پیشنهاد داد که یه اسمِ مستعار مثلِ جانی مکجان (Johnny McJohn) برای خودش انتخاب کنه تا ناشناس بمونه.
میشل با حاضرجوابی گفت: اگه بابات بخواد واقعاً ناشناس بمونه تنها راهش اینه گوشاشو عمل کنه و بده عقب!
درست از روزی که توی مجمعِ ملیِ دموکراتِ پشتِ تریبون رفت، همه بهش میگفتند که یه روزی رئیس جمهور میشه. البته باورِ قلبیِ خودش این نبود.
اما رفته رفته فهمید که کاندیدا شدن برای ریاست جمهوری اونقدرا هم غیرممکن نیست. رسانهها دست از سرش برنمیداشتند، با اینکه بارها این پیشنهادو رد کرده بود.
وقتی هری رید (Harry Reid)، سناتورِ ایالتِ نوادا بهش گفت باید روی این پیشنهاد فکر کنه، موضعِ سرسختانهش نرم شد. اما اتفاقی که در نهایت نظرشو تغییر داد ملاقاتش با سناتور تد کندی (Ted Kennedy) بود.
تِد کِنِدی، که چهرهش یادآورِ دو برادرِ معروفش یعنی جان اف کندی و رابرت کندی بود، توی چشمهای اوباما نگاه کرد و بهش گفت: «لحظههایی مثلِ این دیگه تکرار نمیشن. شاید فکر کنی آمادگیشو نداری. اما تو نیستی که زمانو انتخاب میکنی، زمان تو رو انتخاب میکنه.»
بالاخره، اوباما اعلام کرد که فوریهی 2007 برای انتخاباتِ ریاست جمهوری نامزد میشه، بعد یکراست رفت ایالتِ آیووا (Iowa) تا هزینهی شرکت توی انجمنهای حزبیِ این ایالت رو که نقشِ خیلی مهمی توی انتخاباتِ مقدماتی داشتند پرداخت کنه. هزاران نفر از مردم اومده بودند تا ببیننش. یکی از سیاستمدارای کهنهکارِ ایالتِ آیوا گفته بود: «این اصلاً عادی نیست.»
اما اوباما گزینهی مطمئنی نبود
یه کاندیدای جوان و بیتجربه بود و از همه بدتر اینکه استادِ دانشگاه بود. به جای اینکه مخلصِ کلامو بگه، سعی میکرد به سؤالاتِ خبرنگارا «جوابهای مفصل» بده، در حالی که بقیه ی کاندیداها که باتجربهتر بودند سعی میکردند از مصاحبههاشون به عنوانِ تریبونی برای انتقالِ پیامهای خودشون استفاده کنن.
کمپینِ اوباما دو مزیتِ خیلی برجسته داشت. اول اینکه یه تیمِ کارکشته به سرپرستیِ دیوید اکسلراد اونو اداره میکردند. و دوم اینکه پول داشت.
هرقدر کمپین گسترده تر میشد، ماهیتِ حامیهای مالیش تغییر میکرد و خیّرینِ بزرگ جای خودشون رو به حامیهای کوچیک و مردمی میدادند. به علاوه، لشکری از داوطلبای جوون و مشتاق هم پشتشون بودند که گروه گروه برای کمک به کمپین اعلامِ آمادگی میکردند.
همزمان با اوباما کاندیداهای دیگه ای هم فعالیت میکردند، از جمله هیلاری کلینتون که خیلیا حدس میزدند نمایندهی نهاییِ دموکراتها باشه.
بعد از جروبحثِ پرسروصدای اوباما و کلینتون روی باندِ فرودگاهِ شهرِ دِ موین (Des Moines)، خصومتها بینِ کمپینهای این دو تا کاندیدا به اوجِ خودش رسید.
اما تاکتیکهای زیرپوستیِ کمپینِ کلینتون و اون مشاجره ی پرسروصدا تأثیرِ چندانی نداشت. اوباما با رأی قاطع و اختلافِ هشت درصد، توی ایالتِ آیووا پیروز شد. رقابت آغاز شده بود.
طعمِ خوشِ پیروزی توی آیوا دوومی نداشت
اوباما توی رقابتِ انتخاباتیِ بعدی ایالتِ نیوهمپشایر (New Hampshire) رو واگذار کرد. اما این بار به این باخت به دید یکی از مهمترین لحظاتِ رقابتش نگاه میکرد. حالا فهمیده بودند که کار اونقدرها هم که به نظر میرسه آسون نیست. تیمِ اوباما دوباره واردِ صحنه شد.
موانع یکی دوتا نبود. از یکی از دوستای قدیمیِ اوباما که کشیشی بود به اسمِ جرمیا رایت (Jeremiah Wright)، یک فایلِ صوتی بیرون اومد که توی اون، خطاب به حضارِ کلیسا اظهاراتِ نسنجیده ای درباره ی برتریِ سفیدپوستا و زیردستیِ سیاهپوستا به زبان آورده بود.
این اتفاق روی روابطِ اوباما با جامعهی سیاهپوستای آمریکا تأثیرِ منفی گذاشت. یه عدهشون به این نتیجه رسیدند که آمریکا برای روی کار اومدنِ یه رئیس جمهورِ سیاهپوست آمادگی نداره؛ بعضیاشونم عقیده داشتند که اوباما به اندازه ی کافی سیاه نیست که بخواد نماینده ی این جامعه باشه.
فقط جامعهی سیاهپوستا نبودند که با اوباما مشکل داشتند. مطبوعاتِ جناحِ راست هم به یه مشت شایعاتِ احمقانه دامن میزدند و متهمش میکردند که فروشندهی موادِ مخدره یا یه همجنسبازِ تنفروشه.
هجمههای موذیانهتری هم بود که هم خودش و هم میشل رو نشونه رفته بود. از جمله، خبرگزاریِ فاکس نیوز توی یکی از بخشها گفته بود: میشل همسرِ سابقِ اوباماست.
اما با همه ی اینها، اوباما همچنان پیروزِ میدون بود
توی کارولینای جنوبی، با دیدنِ مشارکتِ بیسابقهی سیاهپوستا روحیه گرفت. مردم از هر طیفی، توی کاروانهای تبلیغاتیِ اوباما به هیجان میومدن.
بعد از هر بار سخنرانیش توی جمع، هواداراش فریاد میزدن و اشک میریختن، دست به سر و صورتش میکشیدن و ازش میخواستن هواشونو داشته باشه.
این تجمعات به اوباما و تیمش انرژی میداد. اما از طرفی هم، از اینکه میدید داره تبدیل به روزنهی امیدِ میلیونها نفر از مردمش میشه احساسِ نگرانی میکرد. نکنه امیدشون رو ناامید کنه؟
و اینجا بود که دوباره کشیش رایت خبرساز شد. یه کلیپ بیرون اومد که تمامِ اظهاراتِ تحریکآمیزی که این شخص توی این سالها گفته بود رو کنارِ هم چیده بود، از جمله این حرف که «خدا آمریکا رو لعنت کنه».
این فیلم بابِ دندونِ رأیدهندههای جمهوریخواه بود که از تصورِ اینکه یه سیاهپوست بخواد رئیس جمهورِ آمریکا بشه هم حالشون بد میشد. حتی خوشبینترین اعضای کمپین هم اعتراف کردند که دیگه از این یکی نمیتونن جونِ سالم به در ببرن.
اوباما تصمیم گرفت دل به دریا بزنه. چند روز فقط روی یه سخنرانی دربارهی بحثِ نژاد کار کرد. میخواست به آمریکایی ها اعلام کنه که کشیش رایت فقط بخشی از داستانه، نه همهی داستان.
مادربزرگِ سفیدپوستش هم، که گاهی اوقات از رد شدن از کنارِ سیاهپوستای توی خیابون میترسید فقط بخشی از داستان بود، نه همهش. اوباما عزمش رو جزم کرده بود که به هر قیمتی که هست حرفاشو بزنه، چه سخنرانیش بگیره چه نگیره.
نیازی هم نبود نگران باشه، سخنرانیش گرفت
در عرضِ 24 ساعت، یه میلیون نفر تماشاش کردند، که در زمانِ خودش رکورد محسوب میشد.
موفق شده بود آبِ ریختهشده رو جمع کنه. با پیروزیهایی که توی دورِ بعدیِ انتخاباتِ مقدماتی نصیبش شد، مسلّم شد که اوباما نمایندهی دموکراتها هست.
وقتی اوباما میخواست برای خودش دستیار انتخاب کنه، جو بایدن اولین گزینهش نبود. در ظاهر، این دو نفر، نقطهی مقابلِ هم بودند. بایدن، که نوزده سال از اوباما بزرگتر بود، یه سناتورِ حرفه ای و باتجربه بود، درحالی که اوباما تازهکار و جوون بود.
خونگرمی و شوخطبعیِ بایدن زمین تا آسمون با رفتارِ سرد و رسمیِ اوباما تفاوت داشت. با این حال، آدمِ باهوش و دلسوزی بود، شنوندهی خوبی بود و از همه مهمتر اینکه احساسات داشت. برای همین، برای اوباما تصمیمگیری زیاد سخت نبود.
وقتی جان مککین (John McCain)، نمایندهی جمهوریخواهها هم دستیارِ انتخاباتیشو معرفی کرد، اوباما توی نظرسنجیها دستِ برتر رو داشت.
وقتی جو بایدن اسمِ دستیارِ مککین رو شنید، پرسید: «سارا پالین (Sarah Palin) دیگه کیه؟». طولی نکشید که هم مردم و هم بایدن جوابِ این سؤالو گرفتند.
سارا پالین فرماندارِ ایالتِ آلاسکا بود، یه دخترِ کاملاً محافظهکار، اهلِ یه شهرِ کوچیک با شخصیتی خجالتی و روحیهی کارگری. توی خیلی از مسائل، نمیدونست داره درباره ی چی حرف میزنه، اما برای رأیدهندهها که از دیدنِ کسی مثلِ اون به هیجان میاومدند، این چیزا اهمیتی نداشت.
وقتی پای وفاداریِ حزبی و دسیسههای سیاسی مطرح بود، همه چیز رنگ میباخت.
جان مککین مردِ خوبی بود. اوباما توی مجلسِ سنا شاهدِ شجاعت و جسارتش بود. اما حزبِ جمهوریخواه و احساساتِ پوپولیستیِ هواداراش، رفته رفته داشت اونو از تعادل خارج میکرد.
با این حال، مککین و پالین بزرگترین مشکلِ اوباما نبودند. سیستمِ اقتصادِ جهانی داشت از هم میپاشید و هیچ معلوم هم نبود که کِی دوباره ترمیم بشه. اصلاً آیا ترمیم میشه یا نه.
اواخرِ سالِ 2007، وقتی بزرگترین بانکهایی که وامهای مسکنِ بیپشتوانه میدادن شروع کردند به اعلامِ ورشکستگی، همه چیز یهو از هم پاشید
مؤسسههای مالی میلیاردها دلار اعلامِ خسارت کردند، بازارهای مالی ریزش کردند، و بهارِ سالِ 2008 آمریکا واردِ دورهی رکود شد.
کمپینِ مککین از همون اول گیج و سردرگم بود. و وقتی مککین با یک حرکتِ مذبوحانه، کمپینش رو به حالتِ تعلیق درآورد تا ظاهرا به بحرانِ مالی رسیدگی کنن، تقریباً برای همه روشن شد که اوباما برندهی انتخاباته.
یکی از هنرمندای آمریکایی به اسمِ شفرد فِیری (Shepherd Fairey) پوستری طراحی کرده بود با نامِ امید که توی این پوستر، صورتِ اوباما با رنگهای قرمز و سفید و آبی تصویر شده بود و پایینِ پوستر کلمهی «امید» درج شده بود.
این پوستر همه جا به چشم میخورد. والِری جارت (Valerie Jarrett)، دوستِ قدیمیِ اوباما بهش گفته بود: «تو یک پدیدهی جدیدی.»
روزِ انتخابات، اوباما به بازیِ بسکتبال مشغول شد، بعد خیابونهای خلوتِ شیکاگو رو به سمتِ هتلِ مرکزِ شهر پشتِ سر گذاشت، جایی که خودش و خونوادهش قرار بود نتایج رو از اونجا شاهد باشن. وقتی اعلامِ نتایج شروع شد، اوباما کنارِ مادرزنش به اسمِ ماریان رابینسون (Marian Robinson) نشست.
ماریان متعلق به همون نسلی بود که تصورِ رئیس جمهور شدنِ یک سیاهپوست براشون مثلِ پروازِ پنگوئنها بود. وقتی دید ایالتها یکی یکی دارن آبیرنگ میشن، گفت: «مگه میشه همچین چیزی؟»
یه رئیس جمهور از لحظه ای که رأی میاره، سرش خیلی شلوغ میشه
اما زمستونِ 2008، فقط یه چیز برای اوباما واقعاً مهم بود: جلوگیری از فروپاشیِ اقتصاد. بازارِ سهام 40 درصد ریزش کرد. برای دو میلیون و سیصد خونه که اقساطِ وامِ مسکنشون پرداخت نشده بود، دستورِ توقیف صادر شده بود.
میزانِ داراییِ خانوادهها پنج برابرِ دورانِ رکودِ بزرگ کاهش پیدا کرده بود. اینقدر اوضاع خراب بود که اوباما دوباره رفت سمتِ سیگار، روزی تا 10 نخ میکشید.
اولین چیزی که باید انجام میداد تصویبِ یه لایحهی تشویقی بود که پول رو به اقتصاد تزریق کنه تا زمانی که دوباره بتونه به جریان بیفته.
توی این لایحهی پیشنهادی، مزایای متعددی در نظر گرفته شده بود: بستههای معیشتیِ بیشتر، گسترشِ چترِ بیمهی بیکاری، معافیتِ مالیاتیِ قشرِ متوسط، و کمکِ مالی به ایالتها برای جلوگیری از تعدیلِ معلما، آتشنشانها و بقیهی کارکنان. اما احتمالِ رأی آوردنش توی کنگره پایین بود.
حقیقت این بود که کنگره اون زمونا عملکردِ چندان خوبی نداشت. از فراجناحی بودن فقط یاد و خاطرهش باقی مونده بود. حتی توی یک چنین شرایطی، اکثرِ سیاستمدارای مطرح، دودستی به صندلیهای قدرتشون چسبیده بودن.
نسلِ جدیدی از سیاستمدارا روی کار اومده بودند که دنبالهروِ امثالِ سارا پالین و نوت گینگریچ (Newt Gingrich) و راش لیمبو (Rush Limbaugh) بودن و هیچ جوره سازش نمیکردند.
سردستهی اینا میچ مککانل بود، رهبرِ جمهوریخواهانِ مجلسِ سنا
مککانل یه آدمِ گوشتتلخ و نچسب بود که بیشتر به حزب و حزببازی علاقه داشت تا جزئیاتِ سیاست.
ضمنِ اینکه ادبِ درست و حسابییی هم نداشت: جو بایدن به اوباما گفته بود یه بار توی صحنِ سنا، وقتی رفته بود سمتِ مککانل تا باهاش درباره ی بخشی از قوانین صحبت کنه، باهم بگومگو کرده بودند و مککانل مثلِ پلیسِ سرِ چهارراه، دستاشو بالا برده بود تا ساکتش کنه.
بعد گفته بود: «من برات نگرانم، احتمالاً ذهنتو شستوشو دادهن.»
اوباما قول داده بود که با هر دو حزب کار کنه. اما هرچی بیشتر میگذشت، همکاریِ جمهوریخواها کمتر میشد. شنیده بود که میچ مککانل حزبشو مجاب کرده تا درباره ی لایحهی تشویقی، با اعضای کاخِ سفید حتی صحبت هم نکنن، تا از این راه مانع از موفقیتِ اوباما بشه، حالا هر پیامدی که میخواد برای کشور داشته باشه مهم نیست.
بالاخره روزِ رأیگیری رسید و هیچ کدوم از جمهوریخواهها به این لایحه که اسمش قانونِ ریکاوری بود رأی ندادند.
البته توی مجلسِ نمایندگان، به قدرِ کافی نمایندهی دموکرات وجود داشت که تصویبش کنن، و تصویب هم شد، اما این سنگاندازیِ دستهجمعیِ جمهوریخواها در حکمِ شیپورِ جنگ بود، جنگی که مککانل و دوستای جونجونیش به مدتِ هشت سال با اوباما ادامه دادند.
این مخالفتها و مقاومتهای جمهوریخواهها، توی همون چند هفتهی اولِ ریاستجمهوریِ اوباما شدت گرفت و باعث شد دیدِ رسانهها و افکارِ عمومی نسبت به این لایحه تغییر کنه. علاوه بر اون، چنان تفرقه و دودستگییی توی سیاست و جامعهی آمریکا ایجاد کرد که هنوز که هنوزه با پیامدهای بیسابقه و گستردهش دست به گریبونیم.
اوباما صد روز بعد از شروعِ ریاستجمهوریش، یه روز با تیم گیتنر (Tim Geithner)، وزیرِ خزانهداری دیدار کرد
اوباما همیشه با نگاه به صورتِ گینتر میتونست بفهمه که اوضاع چقدر وخیمه. اما این بار ظاهراً فرق میکرد: به نظر میرسید گشایشی توی اقتصاد حاصل شده.
تا اون لحظه، بحرانِ اقتصادی به تمامِ گوشهوکنارِ عالَم سرایت کرده بود و توی اجلاسِ سرانِ g20 که سالِ 2009 توی لندن برگزار شد، به موضوعِ اصلیِ گفتوگو تبدیل شده بود.
اوباما میبایست کلِ سرانِ g20 به خصوص کشورهای سرکشی مثلِ چین و روسیه رو قانع کنه که طرحِ «مشوقِ مالی» اقدامِ صحیح و بهجاییه. توی اروپاییها، آنجلا مرکل و نیکولا سارکوزی چهرههای جدیدی محسوب میشدند.
مرکل یه رهبرِ صبور و دقیق بود با چشمای آبیِ روشنی که گاهی وقتا عواطف و احساساتش رو برملا میکرد. اون و اوباما خیلی زود با هم روابطِ حسنه برقرار کردند.
اما سارکوزی فورانِ خشم و هیجان بود. اوباما از اینکه فهمید سارکوزی کفشِ پاشنهمخفی پوشیده خندهش گرفته بود.
بعد از تملّقاتی که توی اینجور نشستها مرسوم بود، بالاخره سرانِ G20 روی مشوّقِ مالی توافق کردند. سارکوزی اینقدر ذوق کرده بود که با اسمِ گیتنر شروع کرد به ریتم گرفتن، جوری که باعثِ ناراحتیِ مرکلِ کمحرف شد.
وقتی اوباما به آمریکا برگشت، تد کندی بهش یه هدیه داد: یه سگِ پرچگیز واترداگ (Portuguese water dog)
اونا اسمِ این پشمالوی سیاهوسفیدِ بازیگوش رو بو (Bo) گذاشتند و خیلی زود به یکی از اعضای دوستداشتنیِ خونواده ی اوباما تبدیل شد.
تد کندی به یک تومورِ مغزیِ لاعلاج مبتلا شده بود. مسألهی خدماتِ درمانی، خواب و خوراک رو از اوباما گرفته بود. دهها سال بود که سیستمِ درمانیِ آمریکا معیوب بود.
سالِ 2009، بالای 43 میلیون آمریکایی بدونِ بیمه بودن، و حقِبیمهی خونوادگی از سالِ 2000 نود و هفت درصد افزایش پیدا کرده بود و هزینههای درمانی سر به فلک کشیده بود.
تیمِ اوباما نگرانِ این بودن که نکنه اوباما با یک حرکتِ انقلابی، بحثِ خدماتِ درمانیِ همگانی رو مطرح کنه و طرحش شکست بخوره. توی اون آشفتهبازارِ کنگره، به تصویب رسوندنِ قانونِ خدماتِ درمانی خیلی بعید بود.
اما از طرفی، به خاطرِ وضعیتِ رکود، محبوبیتِ اوباما توی نظرسنجی ها داشت پایین میومد. اوباما توی فکرِ این بود که میلیونها نفر از مردم رو از خدماتِ درمانی برخوردار کنه و از اینکه ترسش بخواد مانعِ این کار بشه احساسِ عذاب وجدان میکرد.
توی یه کنفرانسِ خبری در همین زمینه، کنِدی کنارِ اوباما بود. این تقریباً آخرین حضورش در ملأِ عام بود.
سیاستگذاریهای یک چنین قانونی طبیعتاً بسیار پیچیده بود، برای همین اوباما اصرار داشت که لایحهش به گونه ای تدوین بشه که لااقل بخشی از جمهوریخواهها ازش حمایت کنن. اما جمهوریخواهها طرحهای دیگه ای داشتن.
جمهوریخواها از همون اول با طرحِ درمانِ مقرونبهصرفه که به قانونِ «اوباماکِر» معروف بود مخالفت میکردند
بعد از کلی افکارسنجی به این نتیجهرسیدند که اگه توی اذهانِ عمومی این طرح رو تلاشی برای تسخیرِ ارکانِ حاکمیت جا بندازن، رأیدهندههای جمهوریخواه خونشون به جوش میاد. مککانل دقیقاً با استفاده از همین تعبیر شروع کرد به هجمه علیهِ این لایحه.
تلاشهای جمهوریخواها برای تحریکِ مردم داشت جواب میداد. تابستونِ 2009، تیپارتی (Tea Party) یا همون حزبِ چای روی کار بود.
حزبِ چای دستپختِ جناحِ راست بود برای اینکه از طریقِ بولد کردنِ ترسها و نگرانیهای رأیدهندهها، اونا رو جذب کنه. اسمِ «اوباماکر» رو هم همینا روی این طرح گذاشته بودن.
سرانِ حزبِ چای با استفاده از همون ابزارِ شبکههای اجتماعی که زمانی خودِ اوباما برای به قدرت رسیدن ازش استفاده کرده بود، هواداراشون رو علیهِ این قانون شوروندن.
یکی از صحبتایی که دائم روش انگشت میذاشتن یه شایعهی قدیمی بود که میگفت اوباما در اصل توی کنیا به دنیا اومده و بنابراین صلاحیتِ قانونی برای ریاستجمهوری رو نداره.
اوباما توی خودش نمیدید که بتونه یک تنه با این موجِ مخالفتها مقابله کنه. اما میدونست که میتونه به دموکراتهای کنگره کمک کنه تا یه خرده احساسِ قدرتِ بیشتری کنن.
بنابراین، تیمش ترتیبی دادند که قبل از شروعِ جلسهی مشترکِ کنگره، سخنرانی کنه. اما یه اتفاقِ بیسابقه این سخنرانی رو به هم زد: نمایندهی کارولینای جنوبی وسطِ حرفای اوباما یهو داد زد: «دورغ میگی!»
اما با همهی اینا، شبِ کریسمسِ سالِ 2009، اوباما بعد از 24 ساعتِ تمام مناظره و بحث و گفتوگو، موفق شد قانونِ درمانِ مقرونبهصرفه رو به تصویبِ سنا برسونه
چند ماه بعد، بعد از کشمکشهای فراوون، توی مجلسِ نمایندگان هم تصویب شد. اوباما و تیمش از این پیروزی سرمست بودند. وعدهشون عملی شده بود.
ظاهراً برای ترکِ سیگار هم زمانِ خوبی بود. اوباما از اون موقع، دیگه لب به سیگار نزد.
از لحظه ای که اوباما تحلیف شد، تیمش میدونستن که انتخاباتِ میاندورهایِ سختی در پیشه. توی این دو سال خیلی سعی کردند تا حزبِ دموکرات بتونه کنگره رو تسخیر کنه و اکثریتِ سنا رو بگیره.
دستاوردهاشون کم نبود: از نجاتِ اقتصاد از رکود گرفته تا ثباتِ سیستمِ اقتصادِ جهانی. و از همه مهمتر، تصویبِ یه لایحهی درمانیِ بیسابقه. همین یه قلم به تنهایی تمامِ دستاوردهای کنگره توی چهل سالِ گذشته رو میکرد تو جیبش. اما اقتصاد هنوز فلج بود.
اینکه اگه اوباما نبود اوضاع میتونست بدتر باشه برای مردم اهمیتی نداشت. اونا هنوز توی رنج و سختی بودن. اون سال، دموکراتها 63 کرسی رو توی مجلسِ نمایندگان از دست دادند، و این فجیعترین شکستی بود که از دههی 1930 به اینور نصیبِ این حزب شده بود.
توی سنا هم اکثریت رو واگذار کردن، و این معناش این بود که کار از این به بعد خیلی سختتر میشد.
اوباما از همون سالهای اولِ ریاستجمهوریِ خودش فهمید که اساساً فردیه که به دنبالِ اصلاحاته، نه تغییراتِ رادیکال
بعضی از سیاستهای خارجیش هم این دیدگاه رو تأیید میکردن. اما یه سری از اتفاقاتِ خارجی هم مجبورش میکرد توی ارزشهاش تجدیدِ نظر کنه و خلافِ اونها عمل کنه.
جنگِ افغانستان یه نمونه از مواردیه که با رویکردِ رادیکال میتونست فاجعهبار باشه. اوضاع و احوالِ این کشور، از حکومتِ فاسد و ناکارآمدش گرفته تا مردمی که اکثراً بابِ میلِ طالبان زندگی میکردن، جوری بود که خروجِ کاملِ نیروهای آمریکایی اصلاً جزءِ گزینهها نبود.
جالب اینجاست که فرماندههای ستادِ مشترک حتی پیشنهادِ استقرارِ نیروهای خیلی بیشتری رو داده بودند و توصیه کرده بودن هفتاد هزار سربازِ دیگه برای مقابله با طالبان به کار گرفته بشه.
تقریباً بلافاصله بعد از اینکه اوباما مجوزِ بهکارگیریِ سربازهای بیشتر رو صادر کرد، فرماندهانِ ستادِ مشترک و فرماندهِ نیروهای آمریکاییِ مستقر در افغانستان درخواستِ چهل هزار سربازِ دیگه رو دادن! این برای یه رئیس جمهورِ ضدِ جنگ خیلی زیاد بود. اما گزینههای دیگه از این بدتر بودن.
توی همین گیر و دار، از کمیتهی نوبل هم باهاش تماس گرفتن و گفتن که میخوان جایزهی صلحِ نوبل رو به اوباما بدن. اوباما جا خورده بود. وقتی این خبر رو شنید از معاونش پرسید: «جایزه؟ برای چی؟!».
اون اصلاً صلحی ایجاد نکرده بود! فقط یه مشت جوونِ دیگه رو به جنگ فرستاده بود! این نشون میداد که بینِ واقعیتِ ریاستجمهوریِ اوباما و انتظاراتی که دیگران از اون دارن یه شکافِ بزرگ در حالِ شکلگیریه.
چند وقتِ بعد، یه تحولاتی توی خارج اتفاق افتاد که باز مجبورش کرد با شکافی که بینِ واقعیت و ارزشهاش وجود داره مواجه بشه.
سالِ 2010 بود که مصر غرقِ در اعتراضات شد
هزاران معترض توی میدونِ تحریر ریختند و خواستارِ کنارهگیریِ حسنی مبارک، دیکتاتورِ پیرِ مصر شدن.
اگه اوباما کاندیدا بود یا سناتور بود، تصمیمگیری درموردِ حمایت از اصلاحاتِ دموکراتیک آسون بود. اما از اونجا که رئیس جمهور بود، مجبور بود با این حقیقت مواجه بشه که منفعتِ آمریکا توی مصرِ باثباته، یعنی همون مصری که حسنی مبارکِ دیکتاتور توش سرِ کاره، ولو اینکه با دموکراسی در تضاد باشه.
از اون طرف، تشکیلاتِ اخوان المسلمین هم قدرتمندترین گروهِ سیاسیِ مصر بود. اگه این گروه به قدرت میرسید، توی روابطِ آمریکا و خاورمیانه مشکل ایجاد میکرد.
در نهایت، اوباما تصمیم گرفت به ندای وجدانش عمل کنه: در حمایت از معترضها حرف بزنه و از مبارک بخواد کنارهگیری کنه، البته اول توی یک مکالمهی تلفنیِ خصوصی، و بعد در ملأِ عام. کنارهگیریِ حسنی مبارک در واقع پایانی بود بر یک دورهی تاریخی توی خاورمیانه.
اما تبعاتی به دنبال داشت که کلِ منطقه رو غرقِ در فاجعه و بلا کرد. هزاران معترض توی سوریه و بحرین به میدون اومدن و چند سالِ بعد هم، آمریکایی ها واردِ لیبی شدند.
اسامه بن لادِن، معمارِ حملاتِ یازدهِ سپتامبر، از دسامبرِ 2001 مفقود شده بود
اوباما همون اوایل که روی کار اومده بود، به تیمش گفته بود میخواد شکارِ بن لادن رو در اولویت قرار بده. میدونست که آزاد بودنِ بن لادن توی این همه سال باعث شده بود قدرتِ آمریکا به سُخره گرفته بشه و نمکی بود روی زخمِ بازموندههای یازدهِ سپتامبر.
سالِ 2010، بالاخره آرزوش محقق شد. تحلیلگرای سازمانِ سیا توی ایبْتآبادِ پاکستان (Abbottabad) پناهگاهی رو ردیابی کردند و از این پناهگاه، اطلاعاتی دربارهی یک مردِ قدبلندِ 1 و 80 سانتی به دست آوردند که هیچوقت از محدودهی پناهگاه بیرون نمیرفت و زبالههاشو به جای بیرون انداختن، میسوزوند.
تعدادِ زنها و بچههاش با اسامهبنلادن همخونی داشت. برای ورزش کردن، توی باغِ دایرهای شکلِ همون پناهگاه پیادهروی میکرد. سازمانِ سیا 60 تا 80 درصد احتمال میداد که این شخص خودِ بنلادن باشه.
از این به بعدش، بستگی به اوباما داشت که تصمیم بگیره که آیا دستورِ حمله صادر بکنه یا نه، و کیفیتش به چه شکلی باشه. چون این حمله باید بدونِ اطلاعِ پاکستان یا هر غیرِ خودیِ دیگه ای انجام میشد.
اگه کوچکترین اطلاعاتی به بیرون درز میکرد، عملیات شکست میخورد، چرا؟ چون بن لادن به محضِ اینکه بو میبرد که آمریکایی ها هدف گرفتنش، مسلماً جوری ناپدید میشد که هیچ ردی ازش نمونه.
اوباما بعد از اینکه دو سال این رازِ بزرگ رو مخفی کرد، بالاخره تصمیم گرفت مجوزِ یک عملیاتِ نظامیِ ویژه رو صادر کنه
قرار بود تیمی از یگانِ ویژهی نیروی دریایی، با هلیکوپتر از افغانستان به پاکستان پرواز کنن تا به این پناهگاه شبیخون بزنن و بن لادنو بُکُشن و بعد، قبل از اینکه پلیس یا ارتشِ پاکستان متوجهِ حضورشون بشن، بزنن به چاک.
هر روزی که میگذشت استرسها بیشتر میشد.
روزِ حمله، اوباما نتونست زیاد کار کنه. با حالتِ عصبی شروع کرد به ورقبازی کردن با تیمش تا زمان بگذره و شب توی پاکستان سایه بندازه. وقتی شبِ پاکستان فرارسید، همراه با تیمش چپیدند توی یک اتاقِ کوچیک و دورِ یک متخصصِ نظامی که اونجا بود حلقه زدند.
این اولین باری بود که از نزدیک شاهدِ یک عملیاتِ نظامی بود. 20 دقیقهی بعدی، بسیار نفسگیر بود. اما تموم که شد، همون چیزی رو شنیدن که منتظرش بودن: بِن لادِن توی سکونتگاهش کشته شده بود.
وقتی خبر پیچید، جمعیتِ زیادی بیرونِ کاخِ سفید تجمع کردند تا این پیروزی رو جشن بگیرن و فریادِ یو.اس.آ، یو.اس.آ سر میدادن، که نشون میداد روحیهی کشور تا حدودی تغییر کرده، لااقل به طورِ موقتی. درست مثلِ سه سالِ پیش که اوباما رأی آورده بود، مردم از اینکه میدیدن کشورشون یه پیروزیِ تاریخی رو تجربه کرده احساسِ رضایت میکردن.
این اولین بار در طولِ دورهی ریاستجمهوریش بود که مجبور نبود بابتِ کاری که کرده دیگران رو قانع کنه.
اوباما بعد از اینکه به تیمِ یگانِ ویژه بابتِ موفقیتشون تبریک گفت، به کاخِ سفید برگشت
و در حالی که از بالا به رودخونهی موّاج و پرپیچوتابِ پوتوماک (Potomac) خیره شده بود، یک نفسِ راحت کشید. اون به یک دستاوردِ مهم و تاریخی نایل شده بود.
البته هنوز راهِ طولانییی در پیش داشت. مطمئناً تنشها با مککانل و کنگرهی کلهشقش بیشتر از قبل میشد، راهِ سختی برای پیروزیِ مجدد توی انتخابات در پیش داشت و معلوم نبود باید با چه تصمیماتِ سخت و حقایقِ تلخِ دیگه ای مواجه بشه. اما لا اقل اون شب، میتونست سرِ راحت روی بالش بذاره.
ریاست جمهوریِ اوباما اصلاً قابلِ پیشبینی نبود. مسیری که از نوجوونی تا تبدیل شدن به اولین رئیس جمهورِ سیاهپوستِ آمریکا طی کرد، پر از لغزشها، ناامیدیها و حماقتهای محض بود.
اوباما با خودخواهی، خودبرتربینی و پیشداوری جنگید، جنگی که تا به امروز هم ادامه داره.اما وقتی یادگرفت که چطور بینِ جنبههای متضادِ وجودیش هماهنگی برقرار کنه، هم تونست توی زندگیِ شخصیش بر این موانع غلبه کنه و هم به پیشرفتِ ملتِ آمریکا امیدوار باشه.
هم بینِ اصالتِ سیاهپوست و سفیدپوستش سازگاری برقرار کرد، هم بینِ ارزشهای کارگریِ خونوادگیش و کمالگراییِ دانشگاهیش. اینا بهش یاد داد که یک شخص، و یک رئیس جمهور، کِی و چطور باید سازش کنه، و کِی باید محکم روی چیزی که بهش اعتقاد داره وایسته.
نوشته: باراک اوباما
نوشته: سیلویا نسار
دانشمندا و فلاسفه بزرگی مثل رنه دکارت، لودویگ ویتگنشتاین، امانوئل کانت، تورستین وبلن، آیزاک نیوتون و آلبرت انیشتین (Albert Einstein) شخصیتهای منزوی و عجیب و غریبی داشتن.اما جان نش (John Nash)، برنده جایزه نوبل در اقتصاد، شخصیتی داشت که روی شغل و زندگیش بیش از همه این دانشمندا موثر بود. در واقع، امکان نداره بتونیم عشق بی پایان پروفسور نش به ریاضیات رو از اختلال اسکیزوفرنی یا شیزوفرنی پارانوئید (Paranoid Schizophernia) جدا کنیم. اختلالی که تو فارسی به «از هم گسیختگی روان» یا «روان گسیختگی» هم ترجمه میشه.شاید خیلیهامون با زندگی جان نش به واسطه فیلم سینمایی «ذهن زیبا» با بازی تماشایی راسل کرو (Russell Crowe) که برنده 4 جایزه اسکار هم شده، تا حدودی آشنا باشیم. اما زندگی جان نش جزئیات و فراز و نشیبهای جالب بیشتری هم داره که تو این فیلم بهش پرداخته نشده. تو پادکست امروز، وارد عمق بیشتری از زندگی شگفت انگیز پروفسور جان فوربز نش جونیور (John Forbes Nash Jr) میشیم.
بی اغراق میشه گفت که جان نش یکی از بزرگترین ریاضی دانای قرن بیستمه
نش تو بلوفید (Bluefield) در ویرجینیای غربی (West Virginia) در 13 ژوئن سال 1928 متولد شد. پدر نش به مهندس الکتریک و مادرش، مارگارت (Margaret)، یه معلم بود.
اطلاعات چندانی درباره دوران کودکی جان نش نداریم، اما به نظر میاد که خانوادش به شدت دوستش داشتن و زندگی نسبتا مرفهی رو سپری میکردن.
اما ویژگیهای شخصیتی نش خیلی زود اون رو از بقیه متمایز کرد. تو دوران ابتدایی، نش به شدت منزوی بود و همیشه کتابها رو به آدما ترجیح میداد.
پدر و مادر نش به شدت نسبت به مهارتهای ارتباطیو اجتماعیش ابراز نگرانی میکردن و همه تلاششون رو میکردن تا نش بیشتر با فعالیتهای اجتماعی درگیر بشه. البته این اقدامات چندان هم موثر نبود.
وقتی نش به سن 13 یا 14 سالگی رسید، نشانههایی از نبوغ ریاضیاتش رو میشد تو رفتارش دید. علاقه و اشتیاق شدید نش به ریاضیات تو کتاب «مردان ریاضیات» از ای تی بل (E. T. Bell) به خوبی نشون داده شده.
البته نشانههای نبوغ نش بر خلاف انتظار، تو نمراتش دیده نمیشد. مثلا تو ریاضی کلاس چهارم، نمره B منفی گرفته بود. اما خب این نمرات پایین رو میشه به حساب این گذاشت که نش دوست نداشت خودی نشون بده. این مسئله تا دبیرستانش هم ادامه پیدا کرده بود و نش معمولا سوالات ریاضی رو تو ذهنش حل میکرد و به روشهای متعارفی که بقیه سوالات امتحانی رو حل میکنن، اعتقادی نداشت.
بعد از ورود به دانشگاه بود که نش تصمیم گرفت ریاضی رو جدی دنبال کنه و یه ریاضی دان بشه. البته هدف اولیهش این بود که مثل پدرش مهندس برق بشه. به همین دلیل تمام تمرکزش رو تو دانشگاه کارنگی ملون (Carnegie Mellon) گذاشت روی رشته مهندسی الکترونیک. اما خیلی زود از کارهای آزمایشگاهی خسته شد. ریاضیات تنها چیزی بود که همیشه قلب نش رو به تپش مینداخت.
اساتید ریاضی نش وقتی دیدن که چطوری میتونه مسائل پیچیده ریاضی رو به سادگی حل کنه، حیرت زده شدن و متقاعدش کردن که از سال دوم تحصیلش رشته ریاضیات رو ادامه بده. اینجا بود که سرنوشت نش رقم خورد. ریاضی!
نش انتخابهای زیادی برای ادامه تحصیلاتش داشت
پرینستون (Princeton)، هاروارد (Harvard)، شیکاگو (Chicago) و میشیگان (Michigan) گزینههایی بودن که نش میتونست از بینشون انتخاب کنه و خب گزینه اولش هم هاروارد بود. اما دانشگاه پرینستون در نهایت پیشنهاد بهتری بهش داد و اینطوری بود که نزدیک به 6 دهه همکاری نش با این دانشگاه شروع شد.
مزیت پیشنهاد پرینستون نسبت به سایر دانشگاهها این بود که دانش آموزاش میتونستن با آزادی عمل زیادی در هر حوزهای از ریاضیات که دوست داشتن کار کنن و این چیزی بود که نظر نش رو جلب کرد.
از زمان جنگ جهانی دوم، شهرت دانشگاه پرینستون به عنوان قطب ریاضیات هر روز بیشتر و بیشتر میشد. اسمهای بزرگی مثل آلبرت انیشتین در سالنهای این دانشگاه سخنرانی کرده بودن و مهمتر از همه، کادر مدیریتی پرینستون آزادی عمل خیلی بالایی به دانشجوهاشون میدادن.
به عنوان مثال، تو همون اولین روز دانشگاه، به دانشجوها میگفتن که نمرات و حضور و غیاب در کلاسها اهمیتی ندارن. تنها کاری که باید بکنن اینه که بیان دانشگاه، برای خودشون چای بریزن و آزادانه با اساتیدشون گفت و گو کنن و ایدههای خودشون رو به اشتراک بذارن.
نش خیلی خوب از این آزادی عملش بهره برد: هیچ وقت سر هیچ کلاسی حاضر نشد!
در عوض، در سالن قدم میزد و مسائل ریاضی رو تو ذهنش نشخوار میکرد. گاهی هم چیزی یادداشت میکرد و گاهی هم حین کارش، قطعه «هنر فوگ» (Fuge) از باخ رو مینواخت و باعث میشد همکلاسیهاش دورش جمع بشن.
میشه گفت که حداقل در اوایل حضورش در پرینستون، نش محبوبیتی نداشت. تو پرینستون معمولا دانشجوهای جوان با سر و وضع نامناسب وارد میشدن، اما خیلی زود تو گروههای اساتید مختلف عضو میشدن و معمولا باهاشون به کافه میرفتن.
اما نش یک تنهای به تمام معنا بود و هیچ وقت توسط هیچ کسی دعوت نمیشد. در واقع، سبک زندگی نش اینطوری بود و خیلی دوست نداشت به هیچ استادی نزدیک بشه، چون فکر میکرد که ممکنه اساتیدش روی ایدههاش تاصیر منفی بذارن.
همکلاسیهای نش رفتارهاش رو ضد اجتماعی میدونستن و تعداد خیلی کمی ازشون حاضر بودن باهاش وقت بگذرونن.
البته وقتی نش یه بورد گیم یا همون بازی فکری جالب طراحی کرد، ورق تا حدود زیادی برگشت و محبوبیشت زیاد شد. طولی نکشید که بازی نش که اسمش هم «نش» بود، تو اکثر اتاقهای دانشجوها بازی میشد.
البته این اختراع تصادفی نبود. این بازی بعدها با نام هگز (Hex) وارد بازار شد و نقطه شروعی بود برای فعالیت نش تو زمینه مورد علاقش از ریاضیات، یعنی: تئوری بازی.
نش تو دانشگاه پرینستون تحت نظر جان فون نویمان (John von Neumann)، پدر تئوری بازیها به تحصیلاتش ادامه داد
تئوری بازیها به دنبال اینه که از تصمیمگیریهای منطقی انسانها، یه مدل ریاضی بسازه. به طور خاص، این تصمیمگیریها تو بازیهایی اتفاق میوفتن که توشون نوعی درگیری یا همکاری وجود داره، مثل شطرنج و پوکر.
فون نویمان تحقیقات اولیه رو در این زمینه انجام داده بود، اما هنوز نتونسته بود تو عمل تئوری رو به نمایش بذاره. این نش بود که تونست تئوری بازیها رو پرورش بده.
یه مشکل بزرگ تئوری نویمان این بود که اثبات ریاضیش صرفاً به بازیهای دو نفره و مجموع-صفر محدود میشد. مجموع-صفر یعنی میزان برنده شدن بازیکن اول، معادل میزان بازنده شدن بازیکن دومه. به عبارتی دیگه، سود یا زیان یک شرکت کننده، دقیقاً متعادل با زیانها یا سودهای شرکتکننده های دیگه هست. علاوه بر این، تو بازیهای مجموع-صفر، همکاری بین دو بازیکن، هیچ سودی نداره و مسئله صرفاً تضاد و درگیری دو طرف هست. بازی پوکر یه مثال خوب از یه بازی مجموع-صفر هست.
مشکل فون نویمان هم این بود که نمیتونست تئوری بازیهای خودش رو برای بازیهای مجموع-ناصفر با دو یا چند بازیکن تعمیم بده. نش این مشکل و شکاف رو برای خودش به عنوان یک چالش در نظر گرفت و تو رساله دکترای خودش به حل این مسئله پرداخت. رساله 27 صفحهای نش تونست یک اثبات ریاضی برای بازیهای مجموع-ناصفر ارائه بده.
این دستاورد نش، یه قدم بزرگ برای مرتبط کردن تئوری بازیها با دنیای واقعی و به ویژه زمینههایی مثل اقتصاد بود. چون تو اقتصاد ما بیشتر از اینکه به درگیری نیاز داشته باشیم، همکاری لازم داریم.
در نهایت، میشه گفت که هرچند کار نویمان در اثبات ریاضی بازیهای دو نفره و مجموع-صفر مفید بود، اما تو دنیای واقعی نمیشد از این مدل خیلی استفاده کرد. چون حتی در جنگ هم اینطور نیست که فقط تضاد و درگیری وجود داشته باشه و خیلی وقتها، همکاری و سود دو طرف باید در نظر گرفته بشه.
دستاورد نش این بود که تونست بین بازیهایی که توشون همکاری مهمه و بازیهایی که همکاری توشون جایی نداره، تمایز ایجاد کنه. این دستاورد نشون میده که میشه به صورت ریاضی، رفتارهای منطقی آدما رو بر اساس منافع مشترکشون پیش بینی کرد.
به عبارت دیگه، تو یه بازی مجموع-ناصفر، یه بازیکن میتونه مستقلاً پرسودترین واکنش رو نسبت به پرسودترین استراتژی رقیبش نشون بده و همچنان هر دو طرف نتیجه بگیرن و یه معامله دو سر برد داشته باشن. همین معادله که به تعادل نش معروف شده، تضمین کننده جایزه نوبلی بود که 50 سال بعد بهش رسید.
رساله نش به قدری حیرت انگیز بود که خیلی زود تونست تو دنیا سری از سرا در بیاره
البته همچنان چنین دستاوردی برای به دست آوردن شغل رویایی نش، یعنی کرسی استادی دانشگاه پرینستون کافی نبود. اما خب چنین مسئلهای با توجه به ویژگیهای شخصیتی عجیب و غریب نش مثل مردم گریزی، خیلی هم دور از انتظار نبود.
البته نش تونسته بود تو دانشگاه MIT یه فرصت شغلی به دست بیاره. به همین دلیل در سال 1951 رفت به شهر بوستون (Boston) تا به عنوان یه استاد در زمینه دلخواهش فعالیت کنه.
اما، باز هم ویژگیهای شخصیتی و انزواطلبی بیش از حدش به چشم همه اومد و باعث شد اونجا هم محبوبیت چندانی پیدا نکنه. سخرانیهای نش پیچیده بود و نمیشد به راحتی حرفاش رو دنبال کرد. اما مسئله فقط این نبود، نش امتحانای خیلی سخت با کلی نکات انحرافی میگرفت و در نهایت هم به شدت بد نمره بود. یه روز تعدادی از دانشجوهاش تا حدی از دستش شاکی شده بودن که روی همه تخته سیاهها در دانشگاه نوشتن: «امروز، روز تنفر از جان نشه».
با وجود همه اینها، جان نش در نهایت سعی کرد تا زندگی اجتماعی خودش رو در بوستون بسازه. برای اولین بار، نش به طور مرتب با آدمای دیگه به کافه یا رستوران میرفت.
نزدیکترین دوست نش، دونالد نیومن (Donald Newman)، فارغ تحصیل رشته ریاضیات از دانشگاه هاروارد بود. بوستون جایی بود که نش اولین تمایلاتش به جنس مخالف رو از خودش نشون داد.
نش با الینور استیر (Eleanor Stier) در دوران نقاهتش به خاطر یه جراحی کوچک آشنا شد. استیر یه پرستار بود و به صورت پنهانی با نش رابطه برقرار کرد و نتیجه این رابطه شد اولین فرزند نش. با این حال، هرچند نش به استیر علاقه نشون میداد، اما وقتی فهمید که ازش بارداره و تصور کرد که چه انتظاراتی قراره رو سرش خراب بشه، پیشنهاد ازدواج بهش نداد. این احتمال هم وجود داشت که شاید نش سطح هوش استیر رو خیلی پایینتر از خودش میدید و اینطور تصور میکرد که مناسب همدیگه نیستن.
استیر وضع مالی چندان خوبی نداشت و نش هم برای حمایت مالی از بچه همکاری نمیکرد. به همین دلیل، جان دیوید استیر (John David Stier) پسر اول نش، سالهای ابتدایی زندگیش رو تو پرورشگاه سپری کرد.
با این وجود، نش گه گداری به ملاقات استیر و فرزندش میرفت و استیر همیشه به این امید بود که یه روزی محبتی که بینشون هست باعث بشه نش بهش درخواست ازدواج بده.
خیلی مشخص نبود که نش تو رابطه با الینور و پسرش، دنبال چی بود و چرا با دست پس میزد و با پا پیش میکشید
این وسط، یکی از دانشجوهای فیزیک نش به نام آلیشیا لارده (Alicia Larde) هم روی نش کراش داشت و روابط نش رو مبهم تر کرده بود.
در اون زمان، تعداد خانمهایی که تو MIT دانشجوی فیزیک بودن کم بود و تو این محیط، هیچ بعید نبود که یه استاد جوان، جذاب و نابغه ریاضیات مثل نش مورد توجه قرار بگیره. در نهایت تو بهار 1955 نش از لارده خواست که با هم بیرون برن و از اون موقع مرتباً همدیگه رو میدیدن.
برای نش، لارده دو برتری نسبت به استیر داشت. اول اینکه از جایگاه اجتماعی و مالی بالاتری برخوردار بود و دوم، که برای نش خیلی مهمتر بود، سطح تحصیلات بالایی داشت.
در هر صورت، نش درباره رابطهای که با لارده داشت، خیلی با استیر صادق نبود. در بهار 1956، حدودا یک سال بعد از زمانی که نش و لارده رابطه خودشون رو شروع کرده بودن، استیر تصمیم گرفت که بره بوستون و با نش دیدار کنه. اونجا بود که نش و لارده رو با هم رو تخت خواب دید.
اینجا بود که دیگه طاقت استیر تمام شد و کاری رو کرد که هیچ وقت جرات انجامش رو نداشت. استیر به پدر و مادر نش اطلاع داد که از نش یه پسر داره و یه وکیل هم گرفت تا از نش برای پسرش کمک خرجی بگیره. همچنین نش رو تهدید کرد که به MIT میگه که با لارده رابطه داره؛ این مسئله میتونست به قیمت نابود شدن موقعیت شغلی نش تمام بشه.
نش همه تلاشش رو کرده بود که بتونه به صورت موازی دو تا زندگی رو پیش ببره، اما همه چیز به هم ریخت. در نهایت، نش مجبور شد یه تصمیم بگیره. اینکه از بچه حمایت مالی میکنه. اما ازدواج با استیر به هیچ وجه جزو گزینههاش نبود.
در همین زمان، نش به یه فرصت مطالعاتی در نیویورک (New York) رفت
لارده هم برای پیدا کردن کار، رفت پیش نش. اطلاع دقیقی نداریم که نش قبل از اینکه لارده بره پیشش بهش درخواست ازدواج داده بود یا بعدش. در هر صورت، در اکتبر 1956، لارده در شام شکرگزاری (Thanksgiving) به عنوان نامزدنش حضور پیدا کرد و اینطوری ازدواجشون رو عمومی کردن. در فوریه 1957، نش و لارده به صورت رسمی با هم ازدواج کردن.
تو سال 1958 و در آستانه سی سالگی، نش احساس کرد که اضطراب و تشویش ذهنیش به شدت در حال افزایشه. دلیل اصلی نگرانی نش این بود که هنوز نتونسته بود کرسی دائمی تو MIT پیدا کنه و بعد از رساله دکتراش، دستاورد قابل ملاحظهای تو ریاضیات ارائه نکرده بود.
همه اینها باعث شد تا نش تصمیم بگیره روی فرضیه ریمان (Riemann) کار کنه. یه مسئله بسیار دشوار و حل نشده ریاضی که مرتبط با بحث توزیع اعداد اول بود.
درست وقتی نش همه توان و استعدادش رو متمرکز رو حل این مسئله کرده بود، همسرش بهش خبر داد که ازش بارداره. این خبر فقط باعث شد اضطراب نش بیشتر بشه.
تو همین زمانها بود که مردم متوجه تغییراتی تو رفتارهای نش شدن. رفتارهایی که تا همون موقع هم به اندازه کافی عجیب و غریب بود. مسئله، از تمرکز و سرگرم شدن با فرضیه ریمان گذشته بود.
تا اون زمان، نش تو مسائل اقتصادی به شدت محتاط بود، اما دوستاش متوجه شدن که نش بدجوری درگیر خرید سهام تو بورس شده و همه پس اندازهای مادرش رو تو بورس سرمایه گذاری کرده و حسابی از این مسئله شگفت زده شدن.
اضطراب و تشویش ذهنی نش تا جایی پیش رفت که همکاراش رو متهم میکرد که اونو به شدت تحت نظر دارن و میخوان سر از کارهاش رو فرضیه ریمان در بیارن. تو ژانویه 1959، نش وارد سالن تجمعات عمومی MIT شد و بدون اینکه کسی رو خطاب قرار بده، اعلام کرد که آدم فضاییها با پیامهایی رمزگذاری شده در روزنامه نیویورک تایمز (New York Times)، باهاش ارتباط برقرار میکنن و فقط خودش میتونه بفهمه که چی میگن!
همه چیز داشت عجیبتر میشد. تو فوریه همون سال، دوست قدیمی و هممدرسهای نش یه نامه عجیب ازش دریافت کرد. نش تو این نامه که با چهار رنگ مختلف نوشته بود، ادعا کرد که آدم فضاییها میخوان موقعیت شغلیش رو از بین ببرن.
اوایل این ماجراها، همه فکر میکردن که این ادعاها ناشی از جامعه گریزی و ناتوانایی نش تو شوخی کردنه. اما خیلی زود مشخص شد نه، خبری از شوخی نیست و قضیه خیلی هم جدیه و این قضیه داره روز به روز جدیتر میشه.
همه این اتفاقات، در بدترین زمان برای نش افتاده بود
درست زمانی که MIT میخواست بهش کرسی استادی دائمی بده و علاوه بر اون، دانشگاه شیکاگو (Chicago) هم میخواست به عنوان پروفسور از حضورش بهره ببره.
با این وجود، مودبانه درخواست دانشگاه شیکاگو رو رد کرد. البته مودبانه که چه عرض کنیم؛ نش تو یه نامه اعلام کرد که نمیتونه پیشنهاد شیکاگو رو قبول کنه، چون امپراتور قطب جنوب شده!
آلیشیا اونجایی متوجه حال وخیم نش شد که دید نش نصفه شب میخواد بره واشنگتن تا نامه اعلام مدیریت جهانی خودش رو به چندتا از سفارتها برسونه. آلیشیا فهمید که نش به کمک پزشکی فوری نیاز داره. به همین دلیل علی رغم میل نش، از یه بیمارستان روانپزشکی خواست تا نش رو تحت نظر داشته باشه.
در آوریل 1959، بعد از سه هفته مشاهده و بررسی توسط بیمارستان، پزشکان بیمارستان هارواردز مک لین (Harvard’s McLean) تشخیص دادن که نش دچار اختلال روانگسیختگی یا اسکیزوفرنی شده است.
این بیماری که گاهی بهش سرطان مغز هم گفته میشه، در فرد مبتلا توهم ایجاد میکنه و تفکرات و احساساتش رو به هم میریزه. این بیماری در نش خودش رو به صورت اعتقاد به وجود موجودات بیگانه، مشکوک شدن به آدمایی که اطرافش بودن و انزوا طلبی افراطی نشون داده بود. بعد از تشخیص، نش بر خلاف خواسته خودش تو بیمارستان مک لین تحت درمان قرار گرفت و علاوه بر جلسات تراپی، داروهای ضد روان پریشی دریافت کرد.
پس از 50 روز تعهد به برنامه درمانی، بیمارستان اعلام کرد که نش دیگه مشکلی نداره و میتونه ترخیص بشه. هرچند که همه اینها ساختگی بود! در واقع نش بهبودی خودش رو تظاهر میکرد تا صرفا از وضعیتی که داره خلاص بشه و کادر درمان دست از سرش بردارن.
بعد از این ماجراها، نش تصمیم گرفت که هر طور شده به اروپا مهاجرت کنه. با این وجود، آلیشیا نسبت به بهبودی نش تردید داشت و تصمیم گرفت همراهش به اروپا بره تا وضعیتش رو تحت نظر داشته باشه. آلیشیا فرزند تازه متولد شده خودش رو هم به اروپا برد.
شک و تردیدهای آلیشیا کاملا به جا بود. مشخص شد که نش داره با سفارتها و کنسولگریهای آمریکا در سراسر اروپا دیدار میکنه و در تلاشه تا پاسپورت آمریکایی خودش رو باطل کنه و به عنوان یک شهروند جهانی معرفی بشه و در نهایت بتونه رهبری دنیا رو بر عهده بگیره.
تقریبا یک سالی طول کشید تا نش به سفارتهای آمریکا در کشورهای مختلف اروپایی سفر کنه
اما در نهایت دیپورت شد و به آمریکا برگشت. وضعیت نش بهبودی نداشت. تقریبا در اکثر سالهای دهه 1960، نش تو یک دور باطل افتاده بود. به این صورت که بستری میشد، دارو دریافت میکرد و به ظاهر حالش بهتر میشد، در صورتی که بهتر شدنش همیشه ساختگی بوده تا باز هم بتونه فرصتی پیدا کنه و بره اروپا.
بعد از چند بار طی کردن فرایندهای درمانی، الیشیا دیگه نمیتونست به این وضعیت ادامه بده و در اوایل سال 1963 درخواست طلاق داد و نهایتا در ماه می همون سال، تونست از نش جدا بشه.
با رفتن آلیشیا، نش دیگه درآمدی نداشت و مجبور شد برای امرار معاش و ادامه زندگیش به سراغ دوستا و اعضای خانوادش بره. سال 1967، به ویرجینیای غربی (West Virginia) نقل مکان کرد تا پیش مادر و خواهرش زندگی کنه. اما تحمل وضعیت روانی نش برای خواهرش هم قابل تحمل نبود. اینجا بود که خواهرش از نش خواست به درمان متعهد باشه و یک بار برای همیشه از شر این اختلال روانی خلاص بشه.
نش یک بار دیگه بستری و نهایتا در فوریه 1970 ترخیص شد. نش بین سالهای 1970 تا 1980 رو در راهروهای اتاق خودش در پرینستون (Princeton) سپری کرد. این اتاق تنها جایی بود که نش میتونست کمی خلوت داشته باشه و در تنهایی اوقات خودش رو سپری کنه.
در پرینستون و در دپارتمان ریاضیات، نش پیامهای عجیب و غریبی روی تختههای سیاه مینوشت. دانشجوهای جدید کاملا گیج شده بودن و نمیدونستن قضیه از چه قراره، تا زمانی که فهمیدن همه این پیامها، کار این آقای ساکته که همیشه راهروها رو بالا و پایین میکنه. این کار نش باعث شد تا بهش لقب «شبح راهرو» رو بدن. خیلیها اعتقاد داشتن که نش مثال بارزی از اتفاقیه که وقتی یه ریاضی دان بیش از حد رو یه مسئله حل نشدنی تمرکز میکنه و اصطلاحا بیش از اندازه به خورشید نزدیک میشه، براش میوفته.
ظاهرا همه چیز از دست رفته بود
اما به طرز معجزه آسایی، نش روند بهبودش از این بیماری رو شروع کرده بود. بهبودی نش در چندین مرحله اتفاق افتاد و نمیشه مطمئن بود که دقیقا چه زمانی اختلالات شیزوفرنی در نش فروکش کرد. تقریبا چند سال زمان برد تا بقیه بفهمن که حال نش داره بهتر میشه.
به عنوان مثال، در اواخر دهه 1980، ریاضی دانان پرینستون متوجه شدن که نش تحقیقات عجیب و غریبش رو کنار گذاشته و دیگه خبری از اعداد مبهم و نامعلوم نیست. در واقع، نش به ریاضیات برگشته بود.
در سال 1992، یکی از دوستان نش که هم کلاسی دوران تحصیلش در پرینستون هم بود، متوجه شد که مکالماتش با نش واقعی و شفاف شده. بعدها خود نش رهایی از بیماریش رو توصیف کرد. نش فهمید که هرچند افکار پارانویدی و متوهمانه همچنان اذیتش میکنن، اما به مرحلهای رسیده که میتونه از وجودشون آگاه بشه و پسشون بزنه.
اخبار خوب دیگهای هم نشون میداد که حال نش رو به بهبوده. این مرحله از مبارزاتی که نش با شیزوفرنی داشت، همراه شد با اولین باری که نش نهایتا به خاطر کارهایی که روی تئوری بازیها انجام داده بود، در سطح جهان شناخته میشد. نه تنها ژورنالهای اقتصادی بارها از نظریات نش نقل قول میکردن، بلکه نش به عنوان یکی از نامزدهای دریافت نوبل مطرح شده بود.
نهایتا، در سال 1994، نزدیکترین دوست نش در دانشگاه، هارولد کیون (Harold Kuhn)، از نش خواست تا با هم قدمی در جنگل بزنن. اونجا بود که نش خبردار شد. قرار بود غروب اون روز از آکادمی سوئدی علوم باهاش تماس گرفته بشه. نش، برنده جایزه نوبل در اقتصاد شده بود.
برنده شدن جایزه نوبل به طرز شگفت آوری، آغازکننده مرحله جدیدی در زندگی شغلی نش بود. پس از حدود 30 سال غیبت از امورات آکادمیک، نش که دیگه درمانش هم کامل شده بود، به عنوان یه پروفسور در دانشگاه پرینستون پذیرفته شد. علاوه بر این، نش این فرصت رو داشت تا یک بار دیگه با همه دوستان و افراد خانوداش که به خاطر بیماری ازشون دور شده بود، ارتباط برقرار کنه.
در نهایت، نقطه عطف قضیه در سال 2001 اتفاق افتاد. بعد از گذشت 40 سال از طلاق، نش و آلیشیا یک بار دیگه با هم زندگیشون رو شروع کردن. پرینستون خانه نش و آلیشیا بود و باقی عمرشون رو هم اونجا با همدیگه سپری کردن.
تو این خلاصه صوتی، داستان زندگی جان نش و مراحل مختلفش رو بررسی کردیم. از نبوغ گرفته تا شیزوفرنی و نهایتا درمانش. جان نش بعد از کارهایی که روی تئوری بازیها انجام داد و دستاوردهایی که داشت، به شهرت جهانی رسید. در همین دوران بود که نش به اختلال شیزوفرنی دچار شد و حدود 30 سال با این بیماری دست و پنجه نرم کرد. پس از یه بهبود معجزه آسا، نش تونست جایزه نوبل اقتصاد رو ببره. امیدواریم از شنیدن این پادکست و تعریف زندگی یکی از برترین نوابغ ریاضی در قرن بیستم، لذت برده باشید.
نوشته: سیلویا نسار
آخرین دیدگاه ها