این کتاب زندگینامه کامل و فوقالعاده وارن بافِت، یکی از ثروتمندترین و موفقترین افراد جهانه که خوندنش رو به همه توصیه میکنیم! این کتاب برای اونایی که قصد دارن یه کسب و کاری راه اندازی کنن، نکات خیلی ارزشمندی داره.بافِت توی زندگی خودش تصمیم گرفت که ثابت کنه با اخلاقگرایی و درستکاری هم میشه پیشرفت کرد و موفق شد! اون مردیه که با لقب معجزه شهر اوماها شناخته میشه و زندگی پر فراز و نشیبش پر از تجربه و درس زندگیه که به درد هممون میخوره!
آلیس شرودر تحلیل گر نشریات صنعت بیمه و بورسه
آلیس شرودر کارشو به عنوان حسابدار مالی شروع کرد و وقتی توی Morgan Stanley شروع به کار کرد موفق شد با وارن بافت گفت و گو کنه که همین گفت و گو باعث شداین کتاب رو بنویسه.این کتاب یکی از پرفروش ترین کتابهای آمازون هم محسوب میشه.
وارن بافت در روز 20 ام آگست سال 1930 به دنیا اومد. یعنی دقیقا 10 ماه بعد از سه شنبه سیاه. دراین روز نحس بازار سهام سقوط کرد و کشور آمریکا دچار رکود بزرگ شد. پدر او هاوارد بافت یک کارگزار بورس بود که حتی در آن دوره نامناسب اوراق قرضه و بهادار قابل اطمینان به فروش میرساند. در نتیجه خانواده بافت برخالف بسیاری از خانوادهها توانستند در آن رکود بزرگ دوباره روی پای خودشان بایستند و در دهه 30 یک زندگی مرفه داشته باشند. در اون زمان اوضاع برای بافت راحت نبود، چون مادر بسیار سخت گیری داشت که زود عصبانی میشد. اخلاقی که باعث میشد بی دلیل فرزندانش رو تنبیه کنه. وارن که از رفتار آزاردهنده مادرش ناراضی بود، دنبال یه راهی برای فرار میگشت.
البته مادرش بیشتر دوریس، خواهر بزرگش رو اذیت و تنبیه میکرد، اما وارن باز هم به دنبال راههایی بود که از عصبانیت مادر دوری کنه.این راه فرار برای وارن همان ارقام و احتمالات بودن. وارن و دوستش راس، پس از پایان کلاسهای پایه اول رویایوان خانه راس مینشستند و شماره پلاک ماشینهایی که رد میشدند را یادداشت میکردند. پدر و مادرشان فکر میکردند که دارن مثلاً تعداد ماشینایی که رد میشن رو میشمرن، اما در حقیقت آنها بااین کار به پلیس کمک میکردند تا دزدان بانک را دستگیر کنن، چون خیابان آنها تنها راه فرار ممکن از بانک محلی بود. وارن گاهی اوقات میتوانست آخر هفتهها را در دفتر کار پدرش بگذراند و با علاقه فراوا،ن قیمتهای سهام که روی تخته سیاه نوشته شده بود را یادداشت کند. وارن بااین کار میتوانست از خانه دور بماند.
بقیه اعضای خانواده که علاقه وارن به ارقام، احتمالات و آمار را دیدند، او را تشویق کردند. پدربزرگ وارن در سن 8 سالگی به او یک کتاب آمار بیسبال داد. هدیهای که وارن رو خیلی خوش حال کرد. وارن چندین ساعت وقت میذاشت تا هر صفحه آن را حفظ کند. وارن هدیه دیگری از خاله عزیزش آلیس گرفت. یک کتاب در مورد بازی پیچیده بریج که یک نوع بازی ورق بود. وارن اینقدر به آن علاقهمند شد که حتی الان هم که پیر شده از آن لذت میبرد.
پول تنها چیزی بود که وارن بیشتر از اعداد و ارقام بهش علاقه داشت
وارن تو نه سالگی با فروش بستههای آدامس و نوشابه به همسایهها پول درمیاورد. یک سال بعد در مسابقههای فوتبال دانشگاه اوماها بادام زمینی فروخت. در سال 1940 وقتی در کتابخانه «کتاب هزار راه برای به دست آوردن هزار دلار» رو دید بیشتر به پول درآوردن علاقه پیدا کرد. بافت به خودش قول داد تا 35 سالگی میلیونر شود. او تا سن 11 سالگی 120 دلار پس انداز داشت که در سال 1941 پول زیادی بود. او با انجام این کار میخواست ثابت کند که کودک با اراده و مصممی است.او با ان پول اولین سرمایه گذاری خودش را انجام داد و شش سهم شرکت Preferred Service Cities را خرید.
سه سهم برای خودش و سه سهم برای خواهر بزرگش دوریس. وارن در دبیرستان توپ گلف میفروخت و ماشینهای پین بال که یه نوع ابزار سرگرمی و بازی بود را میخرید و سپس آنها را به آرایشگاهها کرایه میداد. اما درآمدش وقتی زیاد شد که شروع کرد به روزنامه فروشی. در سال 1942 پس از اینکه پدرش در مجلس نمایندگان به عنوان نماینده حزب جمهوری خواه برای منطقه دوم نبراسکا انتخاب شد، به واشنگتن نقل مکان کردن. در همان زمان بود که بافت مسئولیت تحویل روزنامه و فروش اشتراک در سه مسیر مختلف را بر عهده گرفت. در یکی ازاین سه مسیر سه اپارتمان محبوب وجود داشت که بسیاری از سناتورهای آمریکایی در انجا زندگی میکردند. از انجایی که بخشی از سود فروش اشتراک روزنامه به او میرسید بیشتر انگیزه میگرفت و بیشتر برای فروش اشتراک تلاش میکرد.
وارن در دوران روزنامه فروشی ماهانه 175 دلار درآمد داشت یعنی بیش از درآمد معلمان مدرسه اش و طولی نکشید که پس اندازهایش به 1000 دلار رسید. وارن در 1944 در 14 سالگی اولین گزارش مالیاتی خود راثبت کرد او دراین گزارش ساعت مچی و دوچرخه اش را معاف از مالیات اعلام کرد و در مجموع 7 دلار مالیات پرداخت.
به خاطر علاقه شدید بافت به پول و ارقام دوستاش توی کتاب یادگاری پایان دبیرستان اسمش رو کارگزار بورس آاینده گذاشتن
بعد از پایان دبیرستان بافت تصمیم گرفت در دانشگاه نبراسکا رشته اقتصاد و حسابداری بخونه. با ورود به دانشگاه مشخص شد که بافت خیلی مرد تمیز و مرتبی نیست. اولین هم اتاقیش به حدی از نامرتب بودن بافت اذیت شده بود که تصمیم گرفت اتاقش رو عوض کنه. رفتن هم اتاقیش باعث شد که بافت با خیال راحت به موسیقی گوش بده و وقتی برای تمیز کردن اتاقش نذاره. بقیه دانشجوها عملا وقتی برای گوش دادن موسیقی نداشتن و مجبور بودن برای قبول شدن سخت تلاش کنن و درس بخونن، اما بافت خیلی راحت تموم کتابای دانشگاهی رو حفظ میکرد و کلمه به کلمه برای استاداش بازگو میکرد.
بعد از اتمام مقطع لیسانس که خیلی برای بافت راحت بود دانشکده اقتصاد دانشگاه هاروارد درخواست بافت رو برای ادامه تحصیل در مقطع فوق لیسانس رد کرد. اما این اتفاق برای بافت اتفاق خوبی بود. بافت در دانشگاه کلمبیا پذیرفته شد، جایی که میتونست زیر دست بنجامین گراهام نویسنده کتاب «سرمایه گذار هوشمند» تعلیم ببینه. بافت این کتاب گراهام رو خیلی دوست داشت و بعد ازاین که فهمید گراهام توی دانشگاه کلمبیا تدرس میکنه، کاملاً هاروارد رو فراموش کرد.
نویسنده کتاب «تحلیل اوراق بهادار» یعنی دیوید داد هم یکی دیگه از اساتید این دانشگاه بود که بافت به او علاقه مند بود. بافت از هر دوی اینها سیاستهای اصولی سرمایه گذاری رو یاد گرفت. مثلاً بافت یاد گرفت که بررسی یک شرکت از بالا به پایین برای محاسبه ارزش ذاتی اون اهمیت داره، یعنی ارزش واقعی یک شرکت. سپس این مقدار با ارزش مفروض یا قیمت فروش سهام شرکت در بازار مقایسه میشه. وقتی که ارزش ذاتی یک شرکت خیلی بیشتر از ارزش مفروضش باشه، حالتی پیش میاد که گراهام به اون ته سیگار میگه. به معنی تجارتی که کمتر از ارزش واقعیش ارزشگذاری شده و ارزش سرمایه گذاری داره. موفقیت گراهام به این خاطر بود که تشخیص داد احتمال رسیدن ارزش مفروض به ارزش ذاتی خیلی زیاده.
بافت توی دانشگاه کنار دخترا احساس راحتی نمیکرد
به خاطر این کم رویی بیش از حدش تصمیم گرفت که به کلاس سخنرانی بره تا بتونه اعتماد به نفسشو بیشتر کنه و کمتر خجالت بکشه تا بتونه دل یه خانم جوون رو به دست بیاره. اسم این خانم جوون سوزی تامپسون بود. پدر سوزی از بافت خوشش اومده بود اما مدت زیادی طول کشید تا خود سوزی به بافت علاقه مند بشه. بافت پسر خجالتی بود و برای تحت تاثیر قرار دادن سوزی بیش از حد تلاش میکرد. به خاطر همین از دید سوزی بافت لوس و مغرور بود. اما وقتی سوزی یه فرصت به بافت داد، متوجه شد که طرز برخوردش فقط به خاطر خجالتی بودنشه و در نهایت سوزی عاشق همین خجالتی بودن بافت شد.
این دو نفر در سال 1952 با هم ازدواج کردن و بافت مشغول کار توی شرکت سرمایه گذاری قدیمی پدرش شد. فرزند اولشون به نام سوزی آلیس بافت در سال 1953 به دنیا اومد. در همون سال بافت شغلی رو به دست آورد که همیشه آرزوشو داشت، یعنی کار توی شرکت سرمایه گذاری بنجامین گراهام به نام گراهام نیومن. بافت توانایی هاشو توی این شرکت به خوبی نشون داد، اما خیلی زود فهمید که از کارگذار بورس بودن متنفره. برای بافت حتی فکر اینکه توی سرمایه گذاری اشتباه کنه و پولی رو که به دست آورده رو به باد بده اذیت کننده بود. به خاطر همین خیلی زود به طراحی شرکتش پرداخت.
بعد از تولد فرزند دومش هاوی گراهام بافت تونست رویاشو به واقعیت تبدیل کنه. او در سال 1956 شرکت بافت و شرکا با مسئولیت محدود را تاسیس کرد. بافت میخواست که این شرکت فقط شامل دوستان و اقوامش باشه. او میخواست قوانین سادهای برای هر سرمایه گذاری وجود داشته باشه تا هم کسی ناامید نشه هم توقعات غیر واقعی نداشته باشه. توی همین زمان شهرت وارن بافت به خاطر بنجامین گراهام استاد و رئیس سابقش بیشتر شد. گراهام بعد از این که بافت شرکتش رو ترک کرد، خودشو بازنشست کرد و شرکتش رو تعطیل کرد و بافت رو به عنوان مردی قابل اعتماد به مشتریاش معرفی کرد که پول خودشونو برای سرمایه گذاری به اون بسپرن.
بافت توی سال اول تاسیس شرکتش هشت مجموعه شراکت رو با گروههای مختلفی از دوستاش شروع کرد که به او مبالغی از 50000 دلار تا 120000 دلار برای سرمایه گذاری داده بودن.
بافت هر دفه که شراکت جدیدی رو آغاز میکرد، اول مطمئن میشد که همه فلسفه اونو متوجه شدن
بافت این فلسفه رو داشت: فقط توی سهامی که کمتر ارزش گذاری شده باشه سرمایه گذاری میکنه و تموم درآمد حاصل از این سرمایه گذاری ها هم دوباره تو همین سهام سرمایه گذاری میشه. این فلسفه چیزی شبیه یه گلوله برفی کوچیکه که بالای تپه به پایین قل میخوره. گلوله برفی در ابتدا به اندازه یه مشته که کم کم بزرگتر میشه. بافت همینطور به اونا گفت که از اون دسته سرمایه گذارایی نیست که وقتی ارزش سهام به حد مشخصی رسید پولشو نقد کنه. در واقع بافت به شدت صبور بود. این صبوری دائم بافت نتیجه بخش بود. در پایان سال 1956 شرکتاش به میزان 49 درصد از بازار پیشی گرفتن.
این میزان در پایان سال 1950، 10 درصد و در پایان سال 1960، 29 درصد بود. گلوله برفی بافت کم کم داشت بزرگ و بزرگ تر میشد. با آغاز دهه 60 بافت بیش از یک میلیون دلار رو مدیریت میکرد. توی این زمان بازار بورس نوسانی به سمت بالا داشت. این نوسان روند کارهای بافت رو تغییر نداد و بافت همچنان دنبال شرکتهایی بود که کمتر ارزش گذاری شده بودن. وقتی بافت چیزی رو که میخواست پیدا میکرد تا جای ممکن سهام اون شرکت رو میخرید به خاطراین که بتونه جایگاهی توی هیئت مدیره اون شرکت به دست بیاره تا مطمئن بشه که مدیرای اون شرکت کار احمقانهای با پول سرمایه گذارا انجام ندن.
بافت تموم کاغذبازیهای تجاریش رو هم زمان با مدیریت میلیونها دلار انجام میداد. بافت در سال 1962 تصمیم گرفت که وضعیت رو برا خودش ساده تر کنه، به خاطر همین شراکتهای فردی خودشو منحل کرد و همه رو به یه موجودیت تبدیل کرد.شرکتی به نام Partnership Buffett یعنی شراکت بافت با مسئولیت محدود.
توی همین دوران بود که موفقیت بافت به وال استریت در نیویورک رسید،
جایی که بافت داشت تبدیل میشد به یکی از مشهورترین سرمایه گذاران عمده خارج از نیویورک. اما بعضی از ثروتمندای قدیمی به رشد بافت شک داشتنو پیش بینی میکردن که او به زودی ورشکست میشه.
یکی از افرادی که استعدادهای وارن بافت رو از همون اوایل شروع کارش تشخیص داد یه وکیل و سرمایه گذار پاره وقت به نام چارلی مانگر بود. این دو نفر دیدگاه و تفکر مشابهی داشتن. دوستی این دو در سال 1959 و بعد از یه قرار نهار طولانی شکل گرفت. دوستی که منجر به یه همکاری تجاری ثمربخش شد. دیدگاه مانگر بافت رو با فرصتهای بزرگتری آشنا کرد و بهش کمک کرد تا بفهمه که میتونه در عین حال هم حاشیه امنیت رو حفظ کنه و هم فراتر از اون سهام شرکتهای ته سیگار بره.
شرکت بافت داشت یه گام بزرگ رو به جلو برمیداشت. گامیکه به خاطر انتخاب درست یه سهام بخصوص بود. وقتی که جان اف کندی در سال 1963 ترور شد همه مردم و سرمایه گذارا تمرکزشون رویاین اتفاق بود.بافت هم از روی عادت همیشه در حال خوندن صفحات روزنامههای مختلف بود که ناگهان داستانی درمورد یه رسوایی به چشمش خورد.یه رسوایی توی تجارت سویا که شرکت American Express و بانی این اتفاق بود.
یکی از شعبههای این شرکت تایید کرده بود که بعضی از تانکرای ذخیره سازی روغن سویا با آب دریا پر شده بودن. نتیجه این شد که سهام این شرکت به شدت افت کرده بود. اما بافت میدونست که سهاماین شرکت دوباره به جایگاه قبلیش برمیگرده. به خاطر همین وقتی که قیمت ها در ماه ژانویه 1964 به کم ترین حد خودش رسید بافت کم کم شروع به سرمایه گذاری دراین شرکت کرد.اول 3 میلیون دلار و بعد تا سال 1966، 13 میلیون دلار در این شرکت سرمایه گذاری کرد. طبیعتا این شرکت به جایگاه قبلی خودش برگشت و شرکت بافت سود زیادی کرد تا حدی که تونست شرکتها رو به طور کامل خریداری کنه.
یکی از خریدهاش شرکتی بود که بعداً ماهیت اصلی بافت رو معنی میکرد،
یعنی یه شرکت کوچیک نساجی به نام Berkshire Hathaway که توی ایالت ماساچوست بود. تحقیقات و بررسیهای بافت نشون میداد که ارزش ذاتیاین شرکت 22 میلیون دلاره که در اصل هر سهمش باید به قیمت 19 دلار و 46 سنت فروش بره اما داشت با قیمت 7 دلار و 50 سنت معامله میشد.
در سال 1965 بافت با خرید 49 درصد سهام این شرکت با قیمت تقریبا 11 دلار به ازای هر سهم تونست حق کنترل شرکت رو به دست بیاره. در همون سال وارن و سوزی به خاطر سرمایه گذاری در American Express تونستن 2.5 میلیون دلار دیگه هم سود کنن. هدف بافت این بود که توی 35 سالگی بتونه میلیونر بشه که با این اتفاقا تونست خیلی فراتر ازاین هدفش بره.
وقتی بافت شرکتBerkshire Hathaway رو خرید دردسرای زیادی براش به وجود اومد تا حدی که تقریبا از کارش پشیمون شده بود. اما خب بافت سرمایه گذاری نبود که به راحتی کنار بکشه. بافت در سال 1958 خرید مشابهی درایالت نبراسکا انجام داد و شرکت Dempster Mill Manufacturing رو خرید که آسیاب بادی و ابزار آلات آبیاری میساخت. اما بافت فرد نامناسبی رو به عنوان مدیر انتخاب کرده بود و خیلی زود شرکت ورشکست شد. بافت تصمیم گرفت که داراییهای شرکت رو نقد کنه.
در نتیجهاین اتفاق افراد زیادی کارشونو از دست دادن و تجمعات اعتراض آمیز زیادی رو اطراف شرکت انجام دادن. بافت برایاین که دوباره اینجور اتفاقی نیوفته، تصمیم گرفت که فرد مناسبی رو برای شرکت Berkshire Hathawayبه عنوان مدیر انتخاب کنه تا تجارتش رو حفظ کنه. این تصمیم با چالشهای زیادی مواجه شد، چون هزینههای شرکت افزایش پیدا کرده بود و ماشین آلات هم شرکت نیاز به نوسازی داشتن. اما بافت هیچ وقت پول هدر نمیداد و به خاطر همین حاضر نمیشد که سرمایه بیشتری به شرکتی اضافه کنه که احتمال سود دهیش خیلی کمه.
اما با وجود تموم این مشکالت بافت تونست با خرید سهام سودآور در هر فرصت ممکن این شرکتو حفظ کنه
در نهایت تونست سهام شرکت Berkshire Hathawayرو به یکی از ارزشمندترین سهامها در دنیا تبدیل کنه. شرکت سرمایه گذاری بافت توی وضعیت مناسبی بود تا حدی که تصمیم گرفت قوانین سرمایه گذاری رو سفت و سخت کنه و به اعضای جدید اجازه ورود نده. در پایان دهه 60 میلادی شرکتهای فناوری در حال رشد و بیشتر شدن بودن به خاطر همین بافت یه قانون جدید برای خودش گذاشت.
این که سهام شرکتی که محصولشو نتونه کامل درک کنه رو هیچ وقت نمیخره. بافت به قول خودش دوست داشت همه چی آسون، امن، سودآور و دلچسب باشه. به خاطر همین قانون دیگهای هم گذاشت. بر اساس این قانون با شرکتهایی که مشکلاتی در زمینه نیروی انسانی دارن، مثل اخراجهای قریب الوقوع، بستن شعبهها یا سابقه درگیری مدیرا با اتحادیههای کارگری نباید همکاری کنه.
بافت عمال هیچ اهمیتی به ظاهرش نمیداد و با این که میلیونر بود، لباسای رنگ و رو رفته اش زبانزد عام و خاص بود. چیزی که برای یافت اهمیت داشت، جزئیات و ویژگیهای افرادی بود که مسئولیت تجارتهاش رو به عهده داشتن. بافت همیشه وقتی خریدهای تجاریشو انجام میداد، مطمئن میشد که افراد مناسبی اونا رو مدیریت میکنن. بافت عادت کرده بود که با مدیرای شرکتها ملاقات کنه تا بتونه با اونا به خوبی آشنا بشه. مطمئن بشه که اونا مشتاق و قابل اعتمادن. بافت برای یه مدت روی یه شرکت بیمه در اوماها به نام National Indemnity متمرکز بود. اما وقتی تصمیم به خرید این شرکت گرفت که با جک رینگوالت آشنا شد.
بافت بلافاصله تشخیص داده بود که او مدیر بزرگیه. کارها و تصمیمات بافت تویاین زمان بسیار هوشمندانه بودن جوری که تا پایان سال 1966 وضعیت شرکتهای بافت از هر زمان دیگهای بهتر شده بود و عملکردش 36 درصد بیشتر از بازار بود.بافت مدیرای شرکتها و شرکای سرمایه گذاریشو مثل خانواده خودش میدونست. بافت با پایان دهه 60 میلادی تصمیم گرفت تموم سهم شرکاش رو بخره تا به شراکت هاش پایان بده و وقت بیشتری رو با همسرش سوزی بگذرونه.
البته سوزی هم سرش شلوغ بود
سوزی سراغ خوانندگی رفته بود و توی مسائل اجتماعی دهه 60 آمریکا مثل تظاهرات حقوق مدنی و تظاهرات ضد جنگ شرکت میکرد. وارن بافت هم که تا اون زمان خودشو از سیاست دور نگه داشته بود، بالاخره وارد سیاست شد و در سال 1967 مسئول خزانه داری دفتری یوجین مک کارتی نامزد دموکرات ریاست جمهوری درایالت نبراسکا شد. بافت ورودش به سیاست رو تا حد زیادی به خاطر مرگ پدرش که جمهوری خواه متعصبی میدونست، چون میتونست بدون اینکه نگران ناامید شدن پدرش باشه، عقاید سیاسی خودش رو ابراز کنه.
وقتی که بافت در واشنگتن روزنامه تحویل میداد، رویای اینو داشت که یه روز بتونه روزنامه خودشو داشته باشه. در سال 1969 وقتی درآمدای بافت به 16 میلیون دلار رسید کنترل روزنامه Omaha Sun رو در اختیار گرفت و رویاش رو به حقیقت تبدیل کرد. در سال 1972 این روزنامه توی یه مقاله به بررسی یه پناهگاه برای پسران بی خانمان به نام Boys Town در شهر اوماها پرداخت که به سال 1913 برمیگشت.
این پناهگاه محوطه خیلی بزرگی داشت و شامل مزرعه و استادیوم بود که توسط یه روحانی به نام ادوارد فلنگن اداره میشد. اونجا تنها 665 پسر رو به همراه 600 کارمند اسکان داده بود. مسئله به نظر مشکوک میومد، برای همین بافت به سردبیر روزنامه کمک کرد تا در این مورد تحقیق کنه.
این شک بافت به یه کشف بزرگ ختم شد. پناهگاه Boys Town اهداییها، کمکهای مالی و بودجهها رو احتکار میکرد که ارزشی معادل 18 میلیون دلار در سال داشت. این مقاله با عنوان Boys Town ثروتمند ترین شهر آمریکا در روز 30 مارس 1972 به چاپ رسید که به خاطر این مقاله روزنامه بافت برنده جایزه پولیتزر با عنوان روزنامه نگاری برجسته منطقهای شد. این قضیه به سرعت به سطح ملی رسید و باعث شد اصلاحاتی در روش مدیریت سازمانهای غیرانتفاعی به وجود بیاد. بافت بعد از این موفقیت سراغ روزنامه واشینگتن پست رفت. او در تابستان سال 1973 صاحب بیش از 5 درصد سهام واشینگتن پست شد و تلاش میکرد رابطه نزدیکی با کی گراهام ناشر این روزنامه داشته باشه. بافت تونست یه سال بعد به هیئت مدیره این روزنامه بپیونده.
رابطه بین وارن بافت و خانم کی گراهام ناشر واشینگتن پست روز به روز صمیمیتر میشد
از اون طرف همسر بافت به خاطر این اتفاق روز به روز سردتر میشد و در نهایت با مربی تنیس خودش وارد یه رابطه عاشقانه شد. در سال 1977 سوزی به سانفرانسیسکو نقل مکان میکنه، اما به خاطر اینکه عاشق وارن بود، زنی به اسم استرید رو استخدام کرد تا از وارن در نبود اون مراقبت کنه. بافت از رفتن سوزی شوکه شد، اما در نهایت متوجه شد که سوزی نیاز داره تا برای خودش زندگی کنه. وارن بافت از خیلی از جهات هیچ وقت بزرگ نشد. او با این که نزدیک 50 سال سن داشت، اما بازم نامرتب بود و عاشق چیزبرگر و بستنی. بافت همیشه به کارش متعهدتر بود تا خانوادش.
در سال 2001 دوست و همدم بافت یعنی کی گراهام درگذشت. رابطه 30 ساله این دو نفر به شدت صمیمی بود و مرگش ضربه تکون دهندهای برای بافت بود. اتفاق بد بعدی در سال 2003 رخ داد. وقتی سوزی متوجه شد که سرطان دهان بدخیم داره. بافت و سوزی با هم زندگی نمیکردن، اما رابطه شون هنوز صمیمیبود. سوزی در سال 2004 درگذشت. بافت بعد ازاین اتفاق چندین روز از تختش بیرون نیومد، چون نمیتونست با کسی صحبت کنه.
بافت بعد بیرون اومدن از این شرایط، رابطهبهتری با احساساتش ایجاد کرد و میخواست بیشتر با فرزندانش باشه. حالا بافت اعتقاد داشت که راز زندگی رو فهمیده.
اون راز این بود: توسط بیشترین افراد ممکن دوست داشته شوید و در میان افرادی باشید که میخواهید شما را دوست داشته باشند. بافت تصمیم گرفت که 85 درصد برکشایر هاثاوی رو به ارزش 36 میلیون دلار به سازمان خیریه بیل و ملیندا گیتس بده و 6 میلیون دلار دیگه رو بین سازمان خیریه سوزی و سازمانای دیگهای که برای فرزندانش ایجاد کرده بود، تقسیم کنه.
وقتی وارد یه فروشگاه بزرگ و تصور کن نقشه ای وجود نداره و مجبوری بدون هدف مشخصی، زمان و انرژیتو تلف کنی و بگردی. مثلاً میخوای به بخش لوازم ورزشی بری، اما تابلویی نمیبینی یا اصلاً میخوای بیرون بری، ولی بازم خبری از تابلوی خروج نیست.دنیای آنلاین هم همینطوریه! وقتی وارد یه وبسایتی میشی که طراحیش خوبه، میتونی هر چی نیاز داری رو تو چند ثانیه پیدا کنی. تو یه سایت نامرتب و درهم برهم، احساس سردرگمی میکنی و سریع خار
اکثر مردم به نحوه کار کردن چیزها اهمیت نمیدن
تصور کن از یه آدم تو خیابون بخوای در مورد نحوه کار یه مرورگر مثل کروم یا موتور جستجوی مثل گوگل توضیح بده. هرچند شب و روز ممکنه از این مرورگرها استفاده کنه، اما نمیتونه اطلاعات خاصی ازش بهتون بده و بگه یه مرورگر واقعا چیه.
به عنوان یه مثال دیگه، وقتی یه دستگاه جدید میخری، معمولاً به جای خوندن دستورالعمل های استفاده از دستگاه، فقط با دستگاه کار می کنی و وقتی بالاخره تونستی طرز کارش رو بفهمی، دیگه همیشه به همون روش خودت متعهد میمونی.
اگه دقت کرده باشی، خیلی وقتا فردی رو دیدیم که به جای استفاده از نوار URL مرورگر برای ورود مستقیم به یه سایت، آدرس URL کامل اون وبسایت رو جستجو میکنه! این یه مثال خوبه که بهمون یه فرایند تصمیم گیری رایج رو نشون میده، فرایندی که بهش میگیم تصمیم گیری «رضایت بخش».
اگه ازت بپرسن آدما چجوری مسائل رو حل میکنن، احتمالا میگی: اول اطلاعات لازم رو جستجو میکنن، بعد راه حل ها رو شناسایی میکنن، بعد راه حلها رو با هم مقایسه میکنن و در نهایت، بهترین راه حل رو انتخاب میکنن. اما واقعیت اینه که، تصمیم گیری بر اساس استراتژی «رضایت بخشی» رویکرد خیلی ساده تریه.
برای مثال، یه مطالعه نشون داد که آتش نشانا، به عنوان افرادی که در شرایط پرفشار و پرخطر فعالیت میکنن، خیلی ساده خطاها رو بررسی و از اولین راه حل موجود استفاده میکنن.
اما کاربر اینترنتی فقط باید روی دکمه «بازگشت» تو مرورگر کلیک کنه و نیازی نداره مشکلی رو حل کنه! همه ما در زمان گشت و گذار تو اینترنت خیلی سریع تصمیم میگیریم. به عبارت دیگه، رفتار پیش فرض ما تو اینترنت اینه که روی اولین چیزی که توجه ما رو جلب میکنه کلیه میکنیم و وقتی به اون چیزی که میخوایم میرسیم، احساس باهوش بودن، راحتی و اعتماد به نفس میکنیم.
وبسایتتو رو برای انتقال بهتر و راحت تر اطلاعات به کاربران طراحی کن
تصور کن وارد یه سایت شدی و تو صفحه اصلیش این متن رو میبینی:
«به سایت فلان خوش اومدین. ما محصولات نوآورانه و راه حل های قابل سفارشی سازی رو به مشتریان در سطح جهانی ارائه می کنیم.» همه ما با این نوع اصطلاحات تبلیغاتی شرکتا آشناییم، اما هرگز نمیخونیمشون! چون معمولاً میخوایم سریع کارمون رو انجام بدیم و به جای خودن یه متن طولانی، یه نگاه سرسری میکنیم.
اگه وبسایتی رو طراحی میکنی و میخوای پیام خاصی رو منتقل کنی، مطمئن شو که از عناصر زیر استفاده میکنی:
پاراگراف های کوتاه
تیترها و
کلمات کلیدی هایلایت شده
این سه مورد رو با استفاده از سلسله مراتب بصری سازماندهی کن، اینطوری کاربرا میتونن تصمیم بگیرن که روی کدام قسمت های سایت تمرکز کنن. این مسئله خیلی مهمه، چون مطالعات نشون میدن که ما آدما خیلی سریع تصمیم میگیریم که به کجا نگاه کنیم و قسمت هایی نامربوطی مانند تبلیغات رو نادیده بگیریم.
به یه روزنامه فکر کن. در صفحه اول، تیترها، متن و تصاویر با دقت فرم بندی شدن، به طوری که خواننده میتونه فوراً مهم ترین چیز رو پیدا کنه. تو باید به همین شکل به وبسایتت فکر کنی. اونچه مهمه رو مشخص کن تا خواننده بتونه اون اطلاعات مهم رو به سرعت پیدا کنه و روش کلیک کنه.
همچنین مطمئن شو که کاربر خیلی راحت و ساده میتونه تو سایت بچرخه. اما سعی کن سایت رو طوری طراحی کنی که کاربر اطلاعات مهم رو با دو یا سه کلیک پیدا کنه، چون اگه اینطوری نباشه، کاربر اذیت میشیه.
ما تو بیشتر موارد تصور می کنیم که ساختن یه وبسایت مثل طراحی یه بروشور محصول برای خریداره. اما تو واقعیت، طراحی سایت بیشتر شبیه ساختن یه بیلبورد خیابونیه که باید خودروهاییه که با سرعت 100 کیلومتر در ساعت در حال حرکت می کنن رو به خودش جذب کنه.
گشت و گذار تو سایت باید ساده و راحت باشه
بازدید از یه وبسایت جدید تا حدودی مثل قدم زدن تو یه سوپرمارکتیه که قبلاً ندیدیم. فرق سایت با سوپرمارکت اینکه اگه چیزی که میخوای رو پیدا نکردی یا متوجه نشدی کجا باید پیداش کنی، تنها گزینه یه کلیک روی دکمه بازگشته.
برای افزایش راحتی گشت و گذار کاربرا تو سایت، داشتن یه نوار «منوی کامل» تو قسمت بالایی صفحه، کمک میکنه تا کاربر بدونه توی سایت دقیقا با چه چیزهایی سر و کار داره. علاوه بر این، هر صفحه از سایت باید شامل چهار عنصر زیر باشه:
اول، نوار جستجو. با یه نوار جستجو، بازدید کننده میتونه بلافاصله اونچه که به دنبالشه رو جستجو کنه.
دوم، مشخص کردن اینکه کاربر الان تو کدوم صفحس. مثلا اینطوری که رنگ منو تغییر کنه یا مسیری که کاربر اومده رو بهش نمایش بدیم.
سوم، استفاده از لوگوی شرکت تو صفحه اصلیه. لوگو باید تو هر صفحه ای وجود داشته باشه تا در صورت نیاز، کاربرا بتونن با کلیک روش، به صفحه اصلی سایت برگردن.
چهارم، اطلاعات و راهنمای سایته. تو این بخش تمام اطلاعات دقیق در مورد نحوه استفاده از سایت مانند نحوه ورود به حساب کاربری، بخش پرسش و پاسخ، نقشه سایت و غیره باید قرار بگیره.
اگه این چهار عنصر به درستی اجرا بشن، یه بازدیدکننده تو سایت شما احساس راحتی میکنه.
خلاقیت تو طراحی سایت خوبه اما استانداردها رو زیر پا نذار!
کاربرا انتظارات خاصی در مورد مکان قرارگیری و نحوه کار کردن با چیزها دارن، به این معنی که اگر چیزی متفاوت ارائه بشه، احتمالاً اذیتشون میکنه. تصور کنین اگه مجله مورد علاقه شما تصمیم بگیره شماره صفحات رو چاپ نکنه، این کار باعث سردرگمی شما میشه. به همین صورت هم ما به استانداردهای موجود تو وب هم عادت کردیم. به عنوان مثال،
هنگامی که کلمات به صورت افقی در بالای صفحه قرار میگیرن، فرض میکنیم که این قسمت منوی سایت رو نشون میده، چون هممون از قبل میدونیم که منو کجاس و چه شکلیه.
طراحان وب اغلب سعی میکنن استانداردها رو کنار بزارن و نوآورای کنن. اما استانداردها نشان دهنده بهترین و مؤثرترین شیوه ها برای ارتباط کاربر با سایته. تب ها مثال خوبی هستن، چون کاربران از قبل با مفهوم تب ها آشنایی دارن و می دونن که تب ها قابل باز و بسته شدن هستن.
البته، همیشه جایی برای نوآوری وجود داره ولی باید مطمئن بشی که هر چیزی که ایجاد میکنی، قابل استفاده باشه. در نهایت، اولویت مهم تجربه کاربریه.
صفحه اصلی وبسایتت باید کاربر رو جذب کنه
وقتی روی لینک سایتی از توییتر یا فیس بوک کلیک میکنی، وارد یه صفحه از وبسایت میشی. اما وقتی میخوای بفهمی به کجا رسیدی و تصمیم بگیری که آیا باید به محتوای سایت اعتماد کنی یا نه، معمولاً به صفحه اصلی سایت سر میزنی.
از اونجایی که صفحه اصلی خیلی مهمه، باید به بهترین شکل ممکن طراحی بشه. حین طراحی صفحه اصلی، اولین اولویت شما باید این باشه که کاربر با یه نگه سرسری جذبش بشه. این مهمه! چون باعث میشه بازدید کننده زمان بیشتری رو تو سایت بمونه. اگه یه بازدیدکننده از ابتدا احساس سردرگمی کنه، سریع از سایت بیرون میره.
برای جلوگیری از این موضوع چه کاری میتونی انجام بدی؟ موثرترین راه برای برقراری ارتباط با کاربران در صفحه اصلی، گنجاندن یه شعار یا جمله کوتاهه در کنار لوگو هست.
این جمله کوتاه هدف کل سایت رو بیان میکنه. یه شعار خوب ارزش سایتتو بالا میبره. مثلاً همه ما شعار معروف «متفاوت فکر کن» اپل رو کنار لوگوش دیدیم.
برای ارزیابی وبسایتت، آزمون و خطا کن
وبسایتت باید به راحتی قابل درک و استفاده باشه. اما از کجا مطمئن بشیم که وبسایتمون واقعا راحته و کاربر میتونه باهاش ارتباط برقرار کنه؟ ممکنه فکر کنی، بهتره از دوستام بپرسم! متأسفانه، شما نمیتونی تنها به قضاوت دوستای خودت تکیه کنی. چون دوستات نظرات شخصی خودشون رو ارائه میدن. اگه از یه طراح بپرسی، بهتون میگن که صفحات زیبا با فضای سفید زیاد و طرح های جذاب، تجربه بصری دلپذیری رو به کاربران ارائه میده.
هر کدوم از ما یه سری چیزها رو دوست داریم تو یه سایت ببینیم. مثلا بعضیامون دوست داریم تصاویر رنگارنگ تو سایت ببینیم. بعضیامون یه طراحی خیلی ساده و مینیمال رو ترجیح میدیم. نکته جالب اینکه هممون فکر میکنیم که این مدل طراحی که خودمون دوست داریم درسته. اما در واقعیت، هیچ پاسخ «درست» یا «نادرستی» در طراحی سایت وجود نداره و به همین دلیله که پرسیدن نظرات چند نفر هرچند میتونه ارزشمند باشه، اما خیلی کاربردی نیست و باید دادههای بیشتری داشته باشیم.
بنابراین، باید همه چیزو تست کنیم. تماشای تعداد زیادی از کاربرا که سعی میکنن تو وبسایتت حرکت کنن، بهترین راه برای ارزیابی وبسایته. تست کردن کاره ارزشمندیه، چون چیزای «درست» و «نادرست» رو حذف میکنه و توجه شما رو به اونچه که واقعا اهمیت داره، جلب میکنه. پس با توجه به رفتار کاربرا، تغییراتی رو توی سایتت بده و ببین آیا تغییراتت مثبت بوده یا تاثیر منفی داشته و باعث شده کاربرا کمتر تو سایتت بمونن.
حرکت کاربران در سایتت رو ردیابی کن
وبسایتت باید برای هر کسی بدون پیش زمینه خاصی قابل درک باشه. هنگامی که گروهی رو برای تست کردن وبسایت انتخاب کردی، ازشون بخواه تو در سایتت حرکت کنن. یکی از اهداف این تستها، باید سنجش میزان راحتی کاربر در حرکت کردن توی سایت باشه. با صفحه اصلی شروع کن.
از گروه بخواه تو صفحه اول حرکت کنن و در مورد اونچه که تجربه میکنن نظر بدن. اینطوری میفهمی که آیا گروه ایده اصلی سایت رو فهمیده یا نه.
سوالاتی مانند «به چی فکر میکنین؟» یا «به چی نگاه میکنین؟» رو بپرس. اما مطمئن شو که بر رفتار گروه تأثیر نمیذاری. از گروه آزمایشی بخواه تا همه ویژگی های سایت رو امتحان کنن. اگه گروه تو کاری شکست خورد، تلاش اونا رو برای حل مشکل تماشا کن و سپس اجازه بده به کلیک کردن ادامه بدن تا زمانی که خیلی ناامید بشن.
نکته مهم اینه که بهتره مدیران، اعضای تیم و سایر ذینفعان رو وادار کنی تا روند آزمایش رو با تو تماشا کنن. اغلب افراد با این فرض که سایت به اندازه کافی خوبه، به هدف آزمایش توجهی نمیکنن. اما اینکه ببینیم فردی در استفاده از سایت ما مشکل پیدا کرده و موفق نبوده، یه تجربه متفاوت و خیلی ارزشمنده. این کار مدیران رو وادار میکنه تا کاربردی بودن سایت رو جدی بگیرن. به احتمال زیاد، پس از حل مشکل، کلمه بعدی که از دهان یه مدیر خارج میشه اینه: «چرا زودتر این کار رو نکردیم؟»
در تست کردن نیازی به کارای وقت گیر نیست
بسیاری از تیم های توسعه وب از تست کردن فراری هستن، چون تصور میکنن که تست کردن به صرف زمان، هزینه و تخصص زیادی نیاز داره. اما اینطور نیست! تنها چیزی که اهمیت داره اینه که بعد از تست بتونی تو تصمیم گیریت آگاهانه عمل کنی و بفهمی که کاربران ممکنه تو کجای سایتت مشکل داشته باشن.
برای این منظور، فقط باید سه کاربر عادی رو تست کنی و از همه افرادی که فرآیند تست رو میبینن، بخوایی سه مشکل اصلی که این کاربران رو ناامید یا سردرگم میکنن رو حل کنن. بدون شک با مشکلات زیادی مواجه میشی. بنابراین، باید مسائل رو اولویت بندی کنی و فقط روی چیزهایی تمرکز کنین که نیاز به اصلاح دارن.
یکی دیگه از مزایای گروه آزمایشی اینه که میتونی فرآیند برطرف کردن مشکلات رو زودتر شروع کنی. هرچه زودتر مشکلات رو پیدا کنی، اعمال تغییرات هم آسون تر میشه. فقط در نظر بگیر که طراحی یه وبسایت جدید چقدر آسون تر از تغییر طراحی سایتیه که قبلاً ساخته شده.
همچنین میتونی قبل از اینکه یه وبسایت بسازی، از سایتای رقبا الهام بگیری. به این ترتیب، میتونی روند طراحی سایتت رو بهبود بدی. در نهایت، با انجام تست در مراحل اولیه، میتونی تصمیمات بهتری در طول فرآیند توسعه وبسایت بگیری که این کار باعث صرفه جویی در زمان میشه، چون لازم نیس همه چیز رو دوباره انجام بدی. تنها چیزی که طول میکشه، چند ساعت زمان و کمی پول نقده!
به نسخه موبایل سایتت توجه کن
دوران قبل از به بازار اومدن گوشیهای هوشمند رو یادته؟ تقریبا گوشی ها هیچ کارایی برای گشتن تو اینترنت نداشتن. تا زمانی که اپل یه صفحه نمایش لمسی با ویژگی های کشیدن و فشار دادن رو معرفی کرد و وب گردی با تلفن همراه بسیار محبوب شد. حالا به جایی رسیدیم که مردم خیلی سریع تر شدن و میخوان همه چیز رو به راحت ترین شکل ممکن به دست بیارن و به محض اینکه با مشکلی در سایت مواجه میشن، به احتمال زیاد سایت رو ترک میکنن.
بنابراین مطمئن شو که سایتت تو نسخه موبایل با سرعت بالایی بارگیری میشه. علاوه بر این، طراحی سایت شما باید طوری باشه که بتونه تو صفحه نمایش کوچک گوشی جا بشه و همه اطلاعت رو به کاربرا نشون بده. اصطلاحا وب سایت شما باید ریسپانسیو یا واکنش گرا باشه. برای این مسئله هم اولویت بندی کن، چون در هر صورت اطلاعات کمتری رو میشه تو گوشی نمایش داد. پس عناصر مهم و ضروری سایت تو نسخه دسکتاپ رو وارد موبایل کن و بقیه موارد غیر ضروری رو حذف کن.
سالِ دوهزاره. توی لسآنجلس، مجمعِ ملیِ دموکراتیک قراره شروع به کار کنه، و باراک اوباما هفتهی مزخرفی داشته. همین تازگیا بدترین شکستِ عمرِ کوتاهِ سیاسیش رو تجربه کرده و با اختلافِ سی درصد، از رقیبش توی مجلسِ نمایندگان شکست خورده. از همه بدتر اینکه وقتی واردِ لسآنجلس میشه، آژانسِ کرایهی ماشین، کارتِ اعتباریشو قبول نمیکنه. و وقتی بالاخره خودشو به مجمع میرسونه، به مدارکش مشکوک میشن و حتی نمیتونه پاشو داخلِ مجمع بذاره. تیرِ خلاص وقتی بهش میخوره که توی یک مهمونیِ آخرِ شب راهش نمیدن. اینجاست که اوباما از خیرِ لسآنجلس میگذره و برمیگرده سمتِ فرودگاه.
داستانِ اوباما میتونست همینجا تموم بشه. اون زمونا، اوباما صرفاً یه سناتورِ ساده از ایالتِ ایلینوی (Illinois) بود. اما غیر از کارتهای اعتباریِ پر از بدهی و اعتبارِ نهچندان کافی برای حضور توی مهمونیهای لسآنجلس، چیزای دیگه ای هم داشت: رؤیای اینو داشت که آمریکاییها رو از هر حزب و مسلک و نژاد و قشر و طبقه ای که هستند با هم متحد کنه. سالِ 2000 کم مونده بود از این رؤیاش دست بکشه. اما نکشید.
و چهار سالِ بعد، توی مجمعِ بعدیِ دموکراتها، سخنرانِ اصلیِ مجلس بود. چهار سالِ بعد، اولین مردِ سیاهپوستی بود که حاضر شده بود از حزبِ دموکرات نامزدِ ریاستجمهوری بشه.
شاید فکر کنید که بقیهش دیگه تکرارِ مکرراته. اما زندگیِ واقعیِ اوباما خیلی پرفرازونشیبتر از اون چیزیه که اکثرِ مردم تصور میکنن.
پسربچهی معمولیِ دیروز که موادِ مخدر مصرف میکرد و نمرههای متوسط میگرفت، حالا به عنوانِ اولین رئیس جمهورِ سیاهپوستِ آمریکا انتخاب شده بود و جاش توی کاخِ سفید بود و دستور به شبیخونی داده بود که منجر به مرگِ اسامه بن لادن شده بود.
این کتاب، که ما اینجا براتون خلاصهش کردیم، برای اولین بار سرکی میکشه به خصوصیترین افکار و رویدادهای زندگیِ باراک اوباما، از همون کودکی تا سالِ 2011.
توی این خلاصهکتاب به این سؤالات هم پاسخ میدیم:
وقتی که اوباما اطلاعاتش درباره ی فوکو و مارکس رو به رخ میکشید، دقیقاً سعی داشت چجور زنایی رو جذبِ خودش کنه؟
اوباما توی کاخِ سفید، روزی چندتا سیگار میکشید؟ و چی باعث شد که ترکش کنه؟ و؛
میچ مککانل (Mitch McConnell) توی صحنِ سِنا چه حرفِ تندی به جو بایدن گفته بود که بایدن هیچ وقت فراموشش نمیکرد؟
باراک حسین اوباما بچه ی بدی نبود
سالِ 1961 به دنیا اومد و با مادرش و پدربزرگ و مادربزرگش توی شهرِ هونولولو، مرکزِ ایالتِ هاوایی، زندگی میکرد. اما نه مادرش و نه پدربزرگ و مادربزرگش، هیچکدوم فکرشم نمیکردند که یه روزی حتی شغلِ اداری پیدا کنه، چه برسه به اینکه بخواد رئیس جمهور بشه. باراک یه دانشآموزِ متوسط بود و بسکتبالش هم بد نبود. تنها چیزی که واقعاً بهش علاقه نشون میداد پارتی و مهمونی رفتن بود.
اما از یه مقطعی توی دبیرستان شروع کرد به پرسیدنِ سؤالایی که پدربزرگ و مادربزرگش نمیتونستن از عهدهی جواباش بربیان. مثلاً: چرا اکثرِ بسکتبالیستهای حرفهای سیاهپوستن؟ اما هیچ کدوم از مربیاشون سیاهپوست نیستن؟ چرا کسایی که به نظرِ مادرش آدمای خوب و محترمیان، این همه به لحاظِ مالی مشکل دارن؟ برای گرفتنِ جوابِ این سؤالا، رفت سراغِ کتابها.
همین عادتِ سیریناپذیرش به مطالعه باعث شد تا وقتی که سالِ 1979 واردِ کالجِ اُکسیدنتال (Occidental) در لسآنجلس شد، یه حسِ احترام نسبت به سیاست پیدا کنه. توی کالج کماکان به مطالعاتش ادامه داد اما هدفش بیشتر تحتِ تأثیر قرار دادنِ دخترا بود.
درباره ی میشل فوکو مطالعه میکرد تا با اون دخترِ زیبای سراپا مشکیپوش ارتباط برقرار کنه. دربارهی مارکس مطالعه میکرد تا اون دانشجوی دخترِ لاغراندامِ جامعهشناسی رو که همخوابگاهیِ خودش بود تحتِ تأثیر قرار بده.
اگرچه با این کارا توفیقِ زیادی توی جذبِ دخترا حاصل نکرد، اما درباره ی تئوریِ سیاست چیزایی یاد گرفت.
وقتی واردِ دانشگاهِ کلمبیا شد تمامِ فکر و ذکرش سیاستِ عملی بود. علاقهی مفرطش به سیاست باعث شده بود آدمی نباشه که بشه باهاش خوش گذروند. اینو، معدود دوستایی که داشت هم بهش یادآوری کرده بودند. اما خودش تنهایی با ایدههای خودش خوش بود. فقط به جایی نیاز داشت که اونها رو عملی کنه.
بعد از فارغ التحصیلی، یه شغل توی شیکاگو پیدا کرد
با یه گروه کار میکرد که سعی داشتن ثبات رو به مردمی که از تعطیلیِ کارخونههای فولاد ضرر دیده بودند، برگردونن. این کار بالاخره باعث شد سرش از توی کتابای تئوری بیرون بیاد و به صدای مردمِ واقعی گوش بده تا مشکلاتِ واقعیشونو بشنوه. ضمناً بهش کمک کرد تا هویتشو به عنوانِ یه مردِ سیاهپوستِ دورگه قبول کنه.
با این وجود، از تأثیرگذاریِ خودش هنوز راضی نبود. تغییرات خیلی کند انجام میشد. قدرتِ بیشتری میخواست، قدرتِ اختصاصِ بودجه و تدوینِ سیاستهایی که به این مردمِ آسیبدیده، واقعاً بتونه کمک کنه.
تصمیم گرفت برای دانشکدهی حقوقِ دانشگاهِ هاروارد درخواست بده. و قبول هم شد. پاییزِ سالِ بعد، روانهی بوستون شد تا مرحلهی جدیدی از زندگیِ خودشو شروع کنه.
اما از قرارِ معلوم، تجربهی اوباما توی دانشکدهی حقوق هم شبیهِ تجربهش توی کالج از آب دراومد. تمامِ وقتشو میذاشت روی مطالعه دربارهی اجتماع و تمدن.
منتها این بار، نتیجهی بهتری گرفت: به عنوانِ سرپرستِ نشریهی قانونِ دانشگاهِ هاروارد انتخاب شد؛ اولین کتابشو تونست منتشر کنه، و پیشنهادهای شغلیِ پردرآمد و سطح بالا به سمتش سرازیر شد.
این پیشنهادها رضایتبخش بودند، اما دستِ تقدیر، اوباما رو به مسیرِ دیگه ای سوق داد.
اولین نقطهی عطفِ واقعیِ زندگیِ اوباما سالِ 200 بود
به نظر میومد که زندگیش روی رواله: با یه وکیلِ تیزهوش و خوشسیما، اهلِ شیکاگو، به نامِ میشل، ازدواج کرد و صاحبِ یه دخترِ زیبا به اسمِ مالیا (Malia) شدند.
دوتا شغل توی شیکاگو داشت: یکی حرفهی وکالت و یکی هم تدریسِ وکالت. تازه، برای مجلسِ سنا هم نامزد شد و رأی آورد، اونم دوبار.
اما این چیزا قانعش نمیکرد. علیرغمِ اینکه میشل بارها بهش گفته بود که به حضورش بیشتر نیاز داره، اما اوباما تصمیم گرفته بود این بار شانسش رو توی مجلسِ نمایندگان امتحان کنه. این کار جسارتِ زیادی میخواست؛ چون رقیبش یه نمایندهی محبوب بود که از چهار دوره پیش توی مجلسِ نمایندگان جا خوش کرده بود.
اوضاع بر وفقِ مراد پیش نرفت و با اختلافِ 30 درصدی، از این رقیبِ کلهگندهش باخت.
وقتی با دقت به انتخابهاش نگاه کرد، متوجه شد به این مسیری که توش افتاده علاقه ای نداره: توی رقابتی که معلوم بود نمیتونه پیروز بشه، با کلهشقی شرکت کرده بود و از اون بدتر اینکه خونوادهشو به امونِ خدا رها کرده بود.
با همهی اینا، نتونست خودشو مجاب کنه که از سیاست به طورِ کامل کنار بکشه. اتحادِ مردمِ آمریکا با هر سلیقهی سیاسی و از هر طبقهی اجتماعی و اقتصادی و از هر نژادی، هنوزم آرزوی شب و روزش بود. مشکل اینجا بود که این نوع سیاست در قد و قوارهی رقابتهای محلی نبود.
حداقل جایگاهی که میشد این رؤیا رو توش محقق کرد چیزی در حدِ مجلسِ سنا بود. برای همین، عزمش رو جزم کرد تا یه بارِ دیگه هم تلاش کنه. اگه این بار هم شکست میخورد، کلاً برای همیشه دست از سیاست میکشید. میشل با بیمیلی براش آرزوی موفقیت کرد.
این بار، اوباما به یک اسلحهی سری دست پیدا کرده بود به نامِ دیوید اکسلراد (David Axelrod)، روزنامهنگار و مشاورِ سیاسی و رسانهای
مشورت با اکسلراد خیلی زود نتیجه داد: قبل از اینکه اوباما حتی اعلامِ کاندیداتوری بکنه، سخنرانیش در مخالفت با جنگِ عراق، توی وبسایتها و شبکههای اجتماعی دست به دست شد. اون موقع، زیاد سری توی فضای مجازی نداشت. اما به لطفِ ستادِ انتخاباتیش، واردِ دنیای آنلاین شد.
حرکتِ رو به جلو شروع شده بود. کمکهای مالی و داوطلبانه به سمتشون سرازیر شد. اوباما و ستادش متوجه شدند که یه برگِ برنده دستشونه: سخنرانیهای اوباما از مشکلاتِ واقعیِ مردم میگفت و کاندیداتوریش نورِ امید رو که توی دلِ مردم خاموش شده بود، دوباره زنده میکرد.
سالِ 2004، قبل از انتخابات، یک فرصتِ تکرارنشدنی نصیبش شد. به مجمعِ ملیِ دموکراتیک دعوتش کردند تا نطقِ اصلی رو ایراد کنه.
در حالی که توی هتلش در شهرِ اسپرینگفیلدِ (Springfield) ایالتِ ایلینوی لم داده بود، شروع کرد به نوشتنِ متنِ سخنرانی روی دفترچه یادداشتِ زردرنگِ مخصوصِ وکلا. سعی کرد سیاستهایی که از دورانِ کالج تا به امروز دنبالشون رفته بود رو خلاصه کنه و درسهایی که از والدین و پدربزرگ و مادربزرگش یاد گرفته بود رو هم چاشنیِ کار کنه.
تصمیم گرفت عنوانِ سخنرانیش رو چیزی بذاره که زمانی که شیکاگو بود، از یک کشیش شنیده بود: «شهامتِ امید».
لحظه، لحظهی سرنوشتسازی بود. آخرین باری بود که میتونست به صورتِ ناشناس واردِ یه اتاق بشه. چند هفته بعد با کسبِ اکثریتِ آراء، پیروزِ انتخاباتِ سنا شد.
بعد از سخنرانیش توی مجمع، خیلی زود هجمههای تبلیغاتی براش مشکلساز شد و زندگیِ عادی و روزمره رو براش مشکل کرد
یه روز بعد از یه بازدیدِ پرحاشیه از باغوحشِ پارکِ لینکلن (Lincoln Park) دخترش مالیا بهش پیشنهاد داد که یه اسمِ مستعار مثلِ جانی مکجان (Johnny McJohn) برای خودش انتخاب کنه تا ناشناس بمونه.
میشل با حاضرجوابی گفت: اگه بابات بخواد واقعاً ناشناس بمونه تنها راهش اینه گوشاشو عمل کنه و بده عقب!
درست از روزی که توی مجمعِ ملیِ دموکراتِ پشتِ تریبون رفت، همه بهش میگفتند که یه روزی رئیس جمهور میشه. البته باورِ قلبیِ خودش این نبود.
اما رفته رفته فهمید که کاندیدا شدن برای ریاست جمهوری اونقدرا هم غیرممکن نیست. رسانهها دست از سرش برنمیداشتند، با اینکه بارها این پیشنهادو رد کرده بود.
وقتی هری رید (Harry Reid)، سناتورِ ایالتِ نوادا بهش گفت باید روی این پیشنهاد فکر کنه، موضعِ سرسختانهش نرم شد. اما اتفاقی که در نهایت نظرشو تغییر داد ملاقاتش با سناتور تد کندی (Ted Kennedy) بود.
تِد کِنِدی، که چهرهش یادآورِ دو برادرِ معروفش یعنی جان اف کندی و رابرت کندی بود، توی چشمهای اوباما نگاه کرد و بهش گفت: «لحظههایی مثلِ این دیگه تکرار نمیشن. شاید فکر کنی آمادگیشو نداری. اما تو نیستی که زمانو انتخاب میکنی، زمان تو رو انتخاب میکنه.»
بالاخره، اوباما اعلام کرد که فوریهی 2007 برای انتخاباتِ ریاست جمهوری نامزد میشه، بعد یکراست رفت ایالتِ آیووا (Iowa) تا هزینهی شرکت توی انجمنهای حزبیِ این ایالت رو که نقشِ خیلی مهمی توی انتخاباتِ مقدماتی داشتند پرداخت کنه. هزاران نفر از مردم اومده بودند تا ببیننش. یکی از سیاستمدارای کهنهکارِ ایالتِ آیوا گفته بود: «این اصلاً عادی نیست.»
اما اوباما گزینهی مطمئنی نبود
یه کاندیدای جوان و بیتجربه بود و از همه بدتر اینکه استادِ دانشگاه بود. به جای اینکه مخلصِ کلامو بگه، سعی میکرد به سؤالاتِ خبرنگارا «جوابهای مفصل» بده، در حالی که بقیه ی کاندیداها که باتجربهتر بودند سعی میکردند از مصاحبههاشون به عنوانِ تریبونی برای انتقالِ پیامهای خودشون استفاده کنن.
کمپینِ اوباما دو مزیتِ خیلی برجسته داشت. اول اینکه یه تیمِ کارکشته به سرپرستیِ دیوید اکسلراد اونو اداره میکردند. و دوم اینکه پول داشت.
هرقدر کمپین گسترده تر میشد، ماهیتِ حامیهای مالیش تغییر میکرد و خیّرینِ بزرگ جای خودشون رو به حامیهای کوچیک و مردمی میدادند. به علاوه، لشکری از داوطلبای جوون و مشتاق هم پشتشون بودند که گروه گروه برای کمک به کمپین اعلامِ آمادگی میکردند.
همزمان با اوباما کاندیداهای دیگه ای هم فعالیت میکردند، از جمله هیلاری کلینتون که خیلیا حدس میزدند نمایندهی نهاییِ دموکراتها باشه.
بعد از جروبحثِ پرسروصدای اوباما و کلینتون روی باندِ فرودگاهِ شهرِ دِ موین (Des Moines)، خصومتها بینِ کمپینهای این دو تا کاندیدا به اوجِ خودش رسید.
اما تاکتیکهای زیرپوستیِ کمپینِ کلینتون و اون مشاجره ی پرسروصدا تأثیرِ چندانی نداشت. اوباما با رأی قاطع و اختلافِ هشت درصد، توی ایالتِ آیووا پیروز شد. رقابت آغاز شده بود.
طعمِ خوشِ پیروزی توی آیوا دوومی نداشت
اوباما توی رقابتِ انتخاباتیِ بعدی ایالتِ نیوهمپشایر (New Hampshire) رو واگذار کرد. اما این بار به این باخت به دید یکی از مهمترین لحظاتِ رقابتش نگاه میکرد. حالا فهمیده بودند که کار اونقدرها هم که به نظر میرسه آسون نیست. تیمِ اوباما دوباره واردِ صحنه شد.
موانع یکی دوتا نبود. از یکی از دوستای قدیمیِ اوباما که کشیشی بود به اسمِ جرمیا رایت (Jeremiah Wright)، یک فایلِ صوتی بیرون اومد که توی اون، خطاب به حضارِ کلیسا اظهاراتِ نسنجیده ای درباره ی برتریِ سفیدپوستا و زیردستیِ سیاهپوستا به زبان آورده بود.
این اتفاق روی روابطِ اوباما با جامعهی سیاهپوستای آمریکا تأثیرِ منفی گذاشت. یه عدهشون به این نتیجه رسیدند که آمریکا برای روی کار اومدنِ یه رئیس جمهورِ سیاهپوست آمادگی نداره؛ بعضیاشونم عقیده داشتند که اوباما به اندازه ی کافی سیاه نیست که بخواد نماینده ی این جامعه باشه.
فقط جامعهی سیاهپوستا نبودند که با اوباما مشکل داشتند. مطبوعاتِ جناحِ راست هم به یه مشت شایعاتِ احمقانه دامن میزدند و متهمش میکردند که فروشندهی موادِ مخدره یا یه همجنسبازِ تنفروشه.
هجمههای موذیانهتری هم بود که هم خودش و هم میشل رو نشونه رفته بود. از جمله، خبرگزاریِ فاکس نیوز توی یکی از بخشها گفته بود: میشل همسرِ سابقِ اوباماست.
اما با همه ی اینها، اوباما همچنان پیروزِ میدون بود
توی کارولینای جنوبی، با دیدنِ مشارکتِ بیسابقهی سیاهپوستا روحیه گرفت. مردم از هر طیفی، توی کاروانهای تبلیغاتیِ اوباما به هیجان میومدن.
بعد از هر بار سخنرانیش توی جمع، هواداراش فریاد میزدن و اشک میریختن، دست به سر و صورتش میکشیدن و ازش میخواستن هواشونو داشته باشه.
این تجمعات به اوباما و تیمش انرژی میداد. اما از طرفی هم، از اینکه میدید داره تبدیل به روزنهی امیدِ میلیونها نفر از مردمش میشه احساسِ نگرانی میکرد. نکنه امیدشون رو ناامید کنه؟
و اینجا بود که دوباره کشیش رایت خبرساز شد. یه کلیپ بیرون اومد که تمامِ اظهاراتِ تحریکآمیزی که این شخص توی این سالها گفته بود رو کنارِ هم چیده بود، از جمله این حرف که «خدا آمریکا رو لعنت کنه».
این فیلم بابِ دندونِ رأیدهندههای جمهوریخواه بود که از تصورِ اینکه یه سیاهپوست بخواد رئیس جمهورِ آمریکا بشه هم حالشون بد میشد. حتی خوشبینترین اعضای کمپین هم اعتراف کردند که دیگه از این یکی نمیتونن جونِ سالم به در ببرن.
اوباما تصمیم گرفت دل به دریا بزنه. چند روز فقط روی یه سخنرانی دربارهی بحثِ نژاد کار کرد. میخواست به آمریکایی ها اعلام کنه که کشیش رایت فقط بخشی از داستانه، نه همهی داستان.
مادربزرگِ سفیدپوستش هم، که گاهی اوقات از رد شدن از کنارِ سیاهپوستای توی خیابون میترسید فقط بخشی از داستان بود، نه همهش. اوباما عزمش رو جزم کرده بود که به هر قیمتی که هست حرفاشو بزنه، چه سخنرانیش بگیره چه نگیره.
نیازی هم نبود نگران باشه، سخنرانیش گرفت
در عرضِ 24 ساعت، یه میلیون نفر تماشاش کردند، که در زمانِ خودش رکورد محسوب میشد.
موفق شده بود آبِ ریختهشده رو جمع کنه. با پیروزیهایی که توی دورِ بعدیِ انتخاباتِ مقدماتی نصیبش شد، مسلّم شد که اوباما نمایندهی دموکراتها هست.
وقتی اوباما میخواست برای خودش دستیار انتخاب کنه، جو بایدن اولین گزینهش نبود. در ظاهر، این دو نفر، نقطهی مقابلِ هم بودند. بایدن، که نوزده سال از اوباما بزرگتر بود، یه سناتورِ حرفه ای و باتجربه بود، درحالی که اوباما تازهکار و جوون بود.
خونگرمی و شوخطبعیِ بایدن زمین تا آسمون با رفتارِ سرد و رسمیِ اوباما تفاوت داشت. با این حال، آدمِ باهوش و دلسوزی بود، شنوندهی خوبی بود و از همه مهمتر اینکه احساسات داشت. برای همین، برای اوباما تصمیمگیری زیاد سخت نبود.
وقتی جان مککین (John McCain)، نمایندهی جمهوریخواهها هم دستیارِ انتخاباتیشو معرفی کرد، اوباما توی نظرسنجیها دستِ برتر رو داشت.
وقتی جو بایدن اسمِ دستیارِ مککین رو شنید، پرسید: «سارا پالین (Sarah Palin) دیگه کیه؟». طولی نکشید که هم مردم و هم بایدن جوابِ این سؤالو گرفتند.
سارا پالین فرماندارِ ایالتِ آلاسکا بود، یه دخترِ کاملاً محافظهکار، اهلِ یه شهرِ کوچیک با شخصیتی خجالتی و روحیهی کارگری. توی خیلی از مسائل، نمیدونست داره درباره ی چی حرف میزنه، اما برای رأیدهندهها که از دیدنِ کسی مثلِ اون به هیجان میاومدند، این چیزا اهمیتی نداشت.
وقتی پای وفاداریِ حزبی و دسیسههای سیاسی مطرح بود، همه چیز رنگ میباخت.
جان مککین مردِ خوبی بود. اوباما توی مجلسِ سنا شاهدِ شجاعت و جسارتش بود. اما حزبِ جمهوریخواه و احساساتِ پوپولیستیِ هواداراش، رفته رفته داشت اونو از تعادل خارج میکرد.
با این حال، مککین و پالین بزرگترین مشکلِ اوباما نبودند. سیستمِ اقتصادِ جهانی داشت از هم میپاشید و هیچ معلوم هم نبود که کِی دوباره ترمیم بشه. اصلاً آیا ترمیم میشه یا نه.
اواخرِ سالِ 2007، وقتی بزرگترین بانکهایی که وامهای مسکنِ بیپشتوانه میدادن شروع کردند به اعلامِ ورشکستگی، همه چیز یهو از هم پاشید
مؤسسههای مالی میلیاردها دلار اعلامِ خسارت کردند، بازارهای مالی ریزش کردند، و بهارِ سالِ 2008 آمریکا واردِ دورهی رکود شد.
کمپینِ مککین از همون اول گیج و سردرگم بود. و وقتی مککین با یک حرکتِ مذبوحانه، کمپینش رو به حالتِ تعلیق درآورد تا ظاهرا به بحرانِ مالی رسیدگی کنن، تقریباً برای همه روشن شد که اوباما برندهی انتخاباته.
یکی از هنرمندای آمریکایی به اسمِ شفرد فِیری (Shepherd Fairey) پوستری طراحی کرده بود با نامِ امید که توی این پوستر، صورتِ اوباما با رنگهای قرمز و سفید و آبی تصویر شده بود و پایینِ پوستر کلمهی «امید» درج شده بود.
این پوستر همه جا به چشم میخورد. والِری جارت (Valerie Jarrett)، دوستِ قدیمیِ اوباما بهش گفته بود: «تو یک پدیدهی جدیدی.»
روزِ انتخابات، اوباما به بازیِ بسکتبال مشغول شد، بعد خیابونهای خلوتِ شیکاگو رو به سمتِ هتلِ مرکزِ شهر پشتِ سر گذاشت، جایی که خودش و خونوادهش قرار بود نتایج رو از اونجا شاهد باشن. وقتی اعلامِ نتایج شروع شد، اوباما کنارِ مادرزنش به اسمِ ماریان رابینسون (Marian Robinson) نشست.
ماریان متعلق به همون نسلی بود که تصورِ رئیس جمهور شدنِ یک سیاهپوست براشون مثلِ پروازِ پنگوئنها بود. وقتی دید ایالتها یکی یکی دارن آبیرنگ میشن، گفت: «مگه میشه همچین چیزی؟»
یه رئیس جمهور از لحظه ای که رأی میاره، سرش خیلی شلوغ میشه
اما زمستونِ 2008، فقط یه چیز برای اوباما واقعاً مهم بود: جلوگیری از فروپاشیِ اقتصاد. بازارِ سهام 40 درصد ریزش کرد. برای دو میلیون و سیصد خونه که اقساطِ وامِ مسکنشون پرداخت نشده بود، دستورِ توقیف صادر شده بود.
میزانِ داراییِ خانوادهها پنج برابرِ دورانِ رکودِ بزرگ کاهش پیدا کرده بود. اینقدر اوضاع خراب بود که اوباما دوباره رفت سمتِ سیگار، روزی تا 10 نخ میکشید.
اولین چیزی که باید انجام میداد تصویبِ یه لایحهی تشویقی بود که پول رو به اقتصاد تزریق کنه تا زمانی که دوباره بتونه به جریان بیفته.
توی این لایحهی پیشنهادی، مزایای متعددی در نظر گرفته شده بود: بستههای معیشتیِ بیشتر، گسترشِ چترِ بیمهی بیکاری، معافیتِ مالیاتیِ قشرِ متوسط، و کمکِ مالی به ایالتها برای جلوگیری از تعدیلِ معلما، آتشنشانها و بقیهی کارکنان. اما احتمالِ رأی آوردنش توی کنگره پایین بود.
حقیقت این بود که کنگره اون زمونا عملکردِ چندان خوبی نداشت. از فراجناحی بودن فقط یاد و خاطرهش باقی مونده بود. حتی توی یک چنین شرایطی، اکثرِ سیاستمدارای مطرح، دودستی به صندلیهای قدرتشون چسبیده بودن.
نسلِ جدیدی از سیاستمدارا روی کار اومده بودند که دنبالهروِ امثالِ سارا پالین و نوت گینگریچ (Newt Gingrich) و راش لیمبو (Rush Limbaugh) بودن و هیچ جوره سازش نمیکردند.
سردستهی اینا میچ مککانل بود، رهبرِ جمهوریخواهانِ مجلسِ سنا
مککانل یه آدمِ گوشتتلخ و نچسب بود که بیشتر به حزب و حزببازی علاقه داشت تا جزئیاتِ سیاست.
ضمنِ اینکه ادبِ درست و حسابییی هم نداشت: جو بایدن به اوباما گفته بود یه بار توی صحنِ سنا، وقتی رفته بود سمتِ مککانل تا باهاش درباره ی بخشی از قوانین صحبت کنه، باهم بگومگو کرده بودند و مککانل مثلِ پلیسِ سرِ چهارراه، دستاشو بالا برده بود تا ساکتش کنه.
بعد گفته بود: «من برات نگرانم، احتمالاً ذهنتو شستوشو دادهن.»
اوباما قول داده بود که با هر دو حزب کار کنه. اما هرچی بیشتر میگذشت، همکاریِ جمهوریخواها کمتر میشد. شنیده بود که میچ مککانل حزبشو مجاب کرده تا درباره ی لایحهی تشویقی، با اعضای کاخِ سفید حتی صحبت هم نکنن، تا از این راه مانع از موفقیتِ اوباما بشه، حالا هر پیامدی که میخواد برای کشور داشته باشه مهم نیست.
بالاخره روزِ رأیگیری رسید و هیچ کدوم از جمهوریخواهها به این لایحه که اسمش قانونِ ریکاوری بود رأی ندادند.
البته توی مجلسِ نمایندگان، به قدرِ کافی نمایندهی دموکرات وجود داشت که تصویبش کنن، و تصویب هم شد، اما این سنگاندازیِ دستهجمعیِ جمهوریخواها در حکمِ شیپورِ جنگ بود، جنگی که مککانل و دوستای جونجونیش به مدتِ هشت سال با اوباما ادامه دادند.
این مخالفتها و مقاومتهای جمهوریخواهها، توی همون چند هفتهی اولِ ریاستجمهوریِ اوباما شدت گرفت و باعث شد دیدِ رسانهها و افکارِ عمومی نسبت به این لایحه تغییر کنه. علاوه بر اون، چنان تفرقه و دودستگییی توی سیاست و جامعهی آمریکا ایجاد کرد که هنوز که هنوزه با پیامدهای بیسابقه و گستردهش دست به گریبونیم.
اوباما صد روز بعد از شروعِ ریاستجمهوریش، یه روز با تیم گیتنر (Tim Geithner)، وزیرِ خزانهداری دیدار کرد
اوباما همیشه با نگاه به صورتِ گینتر میتونست بفهمه که اوضاع چقدر وخیمه. اما این بار ظاهراً فرق میکرد: به نظر میرسید گشایشی توی اقتصاد حاصل شده.
تا اون لحظه، بحرانِ اقتصادی به تمامِ گوشهوکنارِ عالَم سرایت کرده بود و توی اجلاسِ سرانِ g20 که سالِ 2009 توی لندن برگزار شد، به موضوعِ اصلیِ گفتوگو تبدیل شده بود.
اوباما میبایست کلِ سرانِ g20 به خصوص کشورهای سرکشی مثلِ چین و روسیه رو قانع کنه که طرحِ «مشوقِ مالی» اقدامِ صحیح و بهجاییه. توی اروپاییها، آنجلا مرکل و نیکولا سارکوزی چهرههای جدیدی محسوب میشدند.
مرکل یه رهبرِ صبور و دقیق بود با چشمای آبیِ روشنی که گاهی وقتا عواطف و احساساتش رو برملا میکرد. اون و اوباما خیلی زود با هم روابطِ حسنه برقرار کردند.
اما سارکوزی فورانِ خشم و هیجان بود. اوباما از اینکه فهمید سارکوزی کفشِ پاشنهمخفی پوشیده خندهش گرفته بود.
بعد از تملّقاتی که توی اینجور نشستها مرسوم بود، بالاخره سرانِ G20 روی مشوّقِ مالی توافق کردند. سارکوزی اینقدر ذوق کرده بود که با اسمِ گیتنر شروع کرد به ریتم گرفتن، جوری که باعثِ ناراحتیِ مرکلِ کمحرف شد.
وقتی اوباما به آمریکا برگشت، تد کندی بهش یه هدیه داد: یه سگِ پرچگیز واترداگ (Portuguese water dog)
اونا اسمِ این پشمالوی سیاهوسفیدِ بازیگوش رو بو (Bo) گذاشتند و خیلی زود به یکی از اعضای دوستداشتنیِ خونواده ی اوباما تبدیل شد.
تد کندی به یک تومورِ مغزیِ لاعلاج مبتلا شده بود. مسألهی خدماتِ درمانی، خواب و خوراک رو از اوباما گرفته بود. دهها سال بود که سیستمِ درمانیِ آمریکا معیوب بود.
سالِ 2009، بالای 43 میلیون آمریکایی بدونِ بیمه بودن، و حقِبیمهی خونوادگی از سالِ 2000 نود و هفت درصد افزایش پیدا کرده بود و هزینههای درمانی سر به فلک کشیده بود.
تیمِ اوباما نگرانِ این بودن که نکنه اوباما با یک حرکتِ انقلابی، بحثِ خدماتِ درمانیِ همگانی رو مطرح کنه و طرحش شکست بخوره. توی اون آشفتهبازارِ کنگره، به تصویب رسوندنِ قانونِ خدماتِ درمانی خیلی بعید بود.
اما از طرفی، به خاطرِ وضعیتِ رکود، محبوبیتِ اوباما توی نظرسنجی ها داشت پایین میومد. اوباما توی فکرِ این بود که میلیونها نفر از مردم رو از خدماتِ درمانی برخوردار کنه و از اینکه ترسش بخواد مانعِ این کار بشه احساسِ عذاب وجدان میکرد.
توی یه کنفرانسِ خبری در همین زمینه، کنِدی کنارِ اوباما بود. این تقریباً آخرین حضورش در ملأِ عام بود.
سیاستگذاریهای یک چنین قانونی طبیعتاً بسیار پیچیده بود، برای همین اوباما اصرار داشت که لایحهش به گونه ای تدوین بشه که لااقل بخشی از جمهوریخواهها ازش حمایت کنن. اما جمهوریخواهها طرحهای دیگه ای داشتن.
جمهوریخواها از همون اول با طرحِ درمانِ مقرونبهصرفه که به قانونِ «اوباماکِر» معروف بود مخالفت میکردند
بعد از کلی افکارسنجی به این نتیجهرسیدند که اگه توی اذهانِ عمومی این طرح رو تلاشی برای تسخیرِ ارکانِ حاکمیت جا بندازن، رأیدهندههای جمهوریخواه خونشون به جوش میاد. مککانل دقیقاً با استفاده از همین تعبیر شروع کرد به هجمه علیهِ این لایحه.
تلاشهای جمهوریخواها برای تحریکِ مردم داشت جواب میداد. تابستونِ 2009، تیپارتی (Tea Party) یا همون حزبِ چای روی کار بود.
حزبِ چای دستپختِ جناحِ راست بود برای اینکه از طریقِ بولد کردنِ ترسها و نگرانیهای رأیدهندهها، اونا رو جذب کنه. اسمِ «اوباماکر» رو هم همینا روی این طرح گذاشته بودن.
سرانِ حزبِ چای با استفاده از همون ابزارِ شبکههای اجتماعی که زمانی خودِ اوباما برای به قدرت رسیدن ازش استفاده کرده بود، هواداراشون رو علیهِ این قانون شوروندن.
یکی از صحبتایی که دائم روش انگشت میذاشتن یه شایعهی قدیمی بود که میگفت اوباما در اصل توی کنیا به دنیا اومده و بنابراین صلاحیتِ قانونی برای ریاستجمهوری رو نداره.
اوباما توی خودش نمیدید که بتونه یک تنه با این موجِ مخالفتها مقابله کنه. اما میدونست که میتونه به دموکراتهای کنگره کمک کنه تا یه خرده احساسِ قدرتِ بیشتری کنن.
بنابراین، تیمش ترتیبی دادند که قبل از شروعِ جلسهی مشترکِ کنگره، سخنرانی کنه. اما یه اتفاقِ بیسابقه این سخنرانی رو به هم زد: نمایندهی کارولینای جنوبی وسطِ حرفای اوباما یهو داد زد: «دورغ میگی!»
اما با همهی اینا، شبِ کریسمسِ سالِ 2009، اوباما بعد از 24 ساعتِ تمام مناظره و بحث و گفتوگو، موفق شد قانونِ درمانِ مقرونبهصرفه رو به تصویبِ سنا برسونه
چند ماه بعد، بعد از کشمکشهای فراوون، توی مجلسِ نمایندگان هم تصویب شد. اوباما و تیمش از این پیروزی سرمست بودند. وعدهشون عملی شده بود.
ظاهراً برای ترکِ سیگار هم زمانِ خوبی بود. اوباما از اون موقع، دیگه لب به سیگار نزد.
از لحظه ای که اوباما تحلیف شد، تیمش میدونستن که انتخاباتِ میاندورهایِ سختی در پیشه. توی این دو سال خیلی سعی کردند تا حزبِ دموکرات بتونه کنگره رو تسخیر کنه و اکثریتِ سنا رو بگیره.
دستاوردهاشون کم نبود: از نجاتِ اقتصاد از رکود گرفته تا ثباتِ سیستمِ اقتصادِ جهانی. و از همه مهمتر، تصویبِ یه لایحهی درمانیِ بیسابقه. همین یه قلم به تنهایی تمامِ دستاوردهای کنگره توی چهل سالِ گذشته رو میکرد تو جیبش. اما اقتصاد هنوز فلج بود.
اینکه اگه اوباما نبود اوضاع میتونست بدتر باشه برای مردم اهمیتی نداشت. اونا هنوز توی رنج و سختی بودن. اون سال، دموکراتها 63 کرسی رو توی مجلسِ نمایندگان از دست دادند، و این فجیعترین شکستی بود که از دههی 1930 به اینور نصیبِ این حزب شده بود.
توی سنا هم اکثریت رو واگذار کردن، و این معناش این بود که کار از این به بعد خیلی سختتر میشد.
اوباما از همون سالهای اولِ ریاستجمهوریِ خودش فهمید که اساساً فردیه که به دنبالِ اصلاحاته، نه تغییراتِ رادیکال
بعضی از سیاستهای خارجیش هم این دیدگاه رو تأیید میکردن. اما یه سری از اتفاقاتِ خارجی هم مجبورش میکرد توی ارزشهاش تجدیدِ نظر کنه و خلافِ اونها عمل کنه.
جنگِ افغانستان یه نمونه از مواردیه که با رویکردِ رادیکال میتونست فاجعهبار باشه. اوضاع و احوالِ این کشور، از حکومتِ فاسد و ناکارآمدش گرفته تا مردمی که اکثراً بابِ میلِ طالبان زندگی میکردن، جوری بود که خروجِ کاملِ نیروهای آمریکایی اصلاً جزءِ گزینهها نبود.
جالب اینجاست که فرماندههای ستادِ مشترک حتی پیشنهادِ استقرارِ نیروهای خیلی بیشتری رو داده بودند و توصیه کرده بودن هفتاد هزار سربازِ دیگه برای مقابله با طالبان به کار گرفته بشه.
تقریباً بلافاصله بعد از اینکه اوباما مجوزِ بهکارگیریِ سربازهای بیشتر رو صادر کرد، فرماندهانِ ستادِ مشترک و فرماندهِ نیروهای آمریکاییِ مستقر در افغانستان درخواستِ چهل هزار سربازِ دیگه رو دادن! این برای یه رئیس جمهورِ ضدِ جنگ خیلی زیاد بود. اما گزینههای دیگه از این بدتر بودن.
توی همین گیر و دار، از کمیتهی نوبل هم باهاش تماس گرفتن و گفتن که میخوان جایزهی صلحِ نوبل رو به اوباما بدن. اوباما جا خورده بود. وقتی این خبر رو شنید از معاونش پرسید: «جایزه؟ برای چی؟!».
اون اصلاً صلحی ایجاد نکرده بود! فقط یه مشت جوونِ دیگه رو به جنگ فرستاده بود! این نشون میداد که بینِ واقعیتِ ریاستجمهوریِ اوباما و انتظاراتی که دیگران از اون دارن یه شکافِ بزرگ در حالِ شکلگیریه.
چند وقتِ بعد، یه تحولاتی توی خارج اتفاق افتاد که باز مجبورش کرد با شکافی که بینِ واقعیت و ارزشهاش وجود داره مواجه بشه.
سالِ 2010 بود که مصر غرقِ در اعتراضات شد
هزاران معترض توی میدونِ تحریر ریختند و خواستارِ کنارهگیریِ حسنی مبارک، دیکتاتورِ پیرِ مصر شدن.
اگه اوباما کاندیدا بود یا سناتور بود، تصمیمگیری درموردِ حمایت از اصلاحاتِ دموکراتیک آسون بود. اما از اونجا که رئیس جمهور بود، مجبور بود با این حقیقت مواجه بشه که منفعتِ آمریکا توی مصرِ باثباته، یعنی همون مصری که حسنی مبارکِ دیکتاتور توش سرِ کاره، ولو اینکه با دموکراسی در تضاد باشه.
از اون طرف، تشکیلاتِ اخوان المسلمین هم قدرتمندترین گروهِ سیاسیِ مصر بود. اگه این گروه به قدرت میرسید، توی روابطِ آمریکا و خاورمیانه مشکل ایجاد میکرد.
در نهایت، اوباما تصمیم گرفت به ندای وجدانش عمل کنه: در حمایت از معترضها حرف بزنه و از مبارک بخواد کنارهگیری کنه، البته اول توی یک مکالمهی تلفنیِ خصوصی، و بعد در ملأِ عام. کنارهگیریِ حسنی مبارک در واقع پایانی بود بر یک دورهی تاریخی توی خاورمیانه.
اما تبعاتی به دنبال داشت که کلِ منطقه رو غرقِ در فاجعه و بلا کرد. هزاران معترض توی سوریه و بحرین به میدون اومدن و چند سالِ بعد هم، آمریکایی ها واردِ لیبی شدند.
اسامه بن لادِن، معمارِ حملاتِ یازدهِ سپتامبر، از دسامبرِ 2001 مفقود شده بود
اوباما همون اوایل که روی کار اومده بود، به تیمش گفته بود میخواد شکارِ بن لادن رو در اولویت قرار بده. میدونست که آزاد بودنِ بن لادن توی این همه سال باعث شده بود قدرتِ آمریکا به سُخره گرفته بشه و نمکی بود روی زخمِ بازموندههای یازدهِ سپتامبر.
سالِ 2010، بالاخره آرزوش محقق شد. تحلیلگرای سازمانِ سیا توی ایبْتآبادِ پاکستان (Abbottabad) پناهگاهی رو ردیابی کردند و از این پناهگاه، اطلاعاتی دربارهی یک مردِ قدبلندِ 1 و 80 سانتی به دست آوردند که هیچوقت از محدودهی پناهگاه بیرون نمیرفت و زبالههاشو به جای بیرون انداختن، میسوزوند.
تعدادِ زنها و بچههاش با اسامهبنلادن همخونی داشت. برای ورزش کردن، توی باغِ دایرهای شکلِ همون پناهگاه پیادهروی میکرد. سازمانِ سیا 60 تا 80 درصد احتمال میداد که این شخص خودِ بنلادن باشه.
از این به بعدش، بستگی به اوباما داشت که تصمیم بگیره که آیا دستورِ حمله صادر بکنه یا نه، و کیفیتش به چه شکلی باشه. چون این حمله باید بدونِ اطلاعِ پاکستان یا هر غیرِ خودیِ دیگه ای انجام میشد.
اگه کوچکترین اطلاعاتی به بیرون درز میکرد، عملیات شکست میخورد، چرا؟ چون بن لادن به محضِ اینکه بو میبرد که آمریکایی ها هدف گرفتنش، مسلماً جوری ناپدید میشد که هیچ ردی ازش نمونه.
اوباما بعد از اینکه دو سال این رازِ بزرگ رو مخفی کرد، بالاخره تصمیم گرفت مجوزِ یک عملیاتِ نظامیِ ویژه رو صادر کنه
قرار بود تیمی از یگانِ ویژهی نیروی دریایی، با هلیکوپتر از افغانستان به پاکستان پرواز کنن تا به این پناهگاه شبیخون بزنن و بن لادنو بُکُشن و بعد، قبل از اینکه پلیس یا ارتشِ پاکستان متوجهِ حضورشون بشن، بزنن به چاک.
هر روزی که میگذشت استرسها بیشتر میشد.
روزِ حمله، اوباما نتونست زیاد کار کنه. با حالتِ عصبی شروع کرد به ورقبازی کردن با تیمش تا زمان بگذره و شب توی پاکستان سایه بندازه. وقتی شبِ پاکستان فرارسید، همراه با تیمش چپیدند توی یک اتاقِ کوچیک و دورِ یک متخصصِ نظامی که اونجا بود حلقه زدند.
این اولین باری بود که از نزدیک شاهدِ یک عملیاتِ نظامی بود. 20 دقیقهی بعدی، بسیار نفسگیر بود. اما تموم که شد، همون چیزی رو شنیدن که منتظرش بودن: بِن لادِن توی سکونتگاهش کشته شده بود.
وقتی خبر پیچید، جمعیتِ زیادی بیرونِ کاخِ سفید تجمع کردند تا این پیروزی رو جشن بگیرن و فریادِ یو.اس.آ، یو.اس.آ سر میدادن، که نشون میداد روحیهی کشور تا حدودی تغییر کرده، لااقل به طورِ موقتی. درست مثلِ سه سالِ پیش که اوباما رأی آورده بود، مردم از اینکه میدیدن کشورشون یه پیروزیِ تاریخی رو تجربه کرده احساسِ رضایت میکردن.
این اولین بار در طولِ دورهی ریاستجمهوریش بود که مجبور نبود بابتِ کاری که کرده دیگران رو قانع کنه.
اوباما بعد از اینکه به تیمِ یگانِ ویژه بابتِ موفقیتشون تبریک گفت، به کاخِ سفید برگشت
و در حالی که از بالا به رودخونهی موّاج و پرپیچوتابِ پوتوماک (Potomac) خیره شده بود، یک نفسِ راحت کشید. اون به یک دستاوردِ مهم و تاریخی نایل شده بود.
البته هنوز راهِ طولانییی در پیش داشت. مطمئناً تنشها با مککانل و کنگرهی کلهشقش بیشتر از قبل میشد، راهِ سختی برای پیروزیِ مجدد توی انتخابات در پیش داشت و معلوم نبود باید با چه تصمیماتِ سخت و حقایقِ تلخِ دیگه ای مواجه بشه. اما لا اقل اون شب، میتونست سرِ راحت روی بالش بذاره.
ریاست جمهوریِ اوباما اصلاً قابلِ پیشبینی نبود. مسیری که از نوجوونی تا تبدیل شدن به اولین رئیس جمهورِ سیاهپوستِ آمریکا طی کرد، پر از لغزشها، ناامیدیها و حماقتهای محض بود.
اوباما با خودخواهی، خودبرتربینی و پیشداوری جنگید، جنگی که تا به امروز هم ادامه داره.اما وقتی یادگرفت که چطور بینِ جنبههای متضادِ وجودیش هماهنگی برقرار کنه، هم تونست توی زندگیِ شخصیش بر این موانع غلبه کنه و هم به پیشرفتِ ملتِ آمریکا امیدوار باشه.
هم بینِ اصالتِ سیاهپوست و سفیدپوستش سازگاری برقرار کرد، هم بینِ ارزشهای کارگریِ خونوادگیش و کمالگراییِ دانشگاهیش. اینا بهش یاد داد که یک شخص، و یک رئیس جمهور، کِی و چطور باید سازش کنه، و کِی باید محکم روی چیزی که بهش اعتقاد داره وایسته.
نوشته: باراک اوباما
دانشمندا و فلاسفه بزرگی مثل رنه دکارت (Rene Descartes)، لودویگ ویتگنشتاین (Ludwig Wittgenstein)، امانوئل کانت (Immanuel Kant)، تورستین وبلن (Thorstein Veblen)، آیزاک نیوتون (Isaac Newton) و آلبرت انیشتین (Albert Einstein) شخصیتهای منزوی و عجیب و غریبی داشتن.اما جان نش (John Nash)، برنده جایزه نوبل در اقتصاد، شخصیتی داشت که روی شغل و زندگیش بیش از همه این دانشمندا موثر بود. در واقع، امکان نداره بتونیم عشق بی پایان پروفسور نش به ریاضیات رو از اختلال اسکیزوفرنی یا شیزوفرنی پارانوئید (Paranoid Schizophernia) جدا کنیم. اختلالی که تو فارسی به «از هم گسیختگی روان» یا «روان گسیختگی» هم ترجمه میشه.شاید خیلیهامون با زندگی جان نش به واسطه فیلم سینمایی «ذهن زیبا» با بازی تماشایی راسل کرو (Russell Crowe) که برنده 4 جایزه اسکار هم شده، تا حدودی آشنا باشیم. اما زندگی جان نش جزئیات و فراز و نشیبهای جالب بیشتری هم داره که تو این فیلم بهش پرداخته نشده. تو پادکست امروز، وارد عمق بیشتری از زندگی شگفت انگیز پروفسور جان فوربز نش جونیور (John Forbes Nash Jr) میشیم.
بی اغراق میشه گفت که جان نش یکی از بزرگترین ریاضی دانای قرن بیستمه
نش تو بلوفید (Bluefield) در ویرجینیای غربی (West Virginia) در 13 ژوئن سال 1928 متولد شد. پدر نش به مهندس الکتریک و مادرش، مارگارت (Margaret)، یه معلم بود.
اطلاعات چندانی درباره دوران کودکی جان نش نداریم، اما به نظر میاد که خانوادش به شدت دوستش داشتن و زندگی نسبتا مرفهی رو سپری میکردن.
اما ویژگیهای شخصیتی نش خیلی زود اون رو از بقیه متمایز کرد. تو دوران ابتدایی، نش به شدت منزوی بود و همیشه کتابها رو به آدما ترجیح میداد.
پدر و مادر نش به شدت نسبت به مهارتهای ارتباطیو اجتماعیش ابراز نگرانی میکردن و همه تلاششون رو میکردن تا نش بیشتر با فعالیتهای اجتماعی درگیر بشه. البته این اقدامات چندان هم موثر نبود.
وقتی نش به سن 13 یا 14 سالگی رسید، نشانههایی از نبوغ ریاضیاتش رو میشد تو رفتارش دید. علاقه و اشتیاق شدید نش به ریاضیات تو کتاب «مردان ریاضیات» از ای تی بل (E. T. Bell) به خوبی نشون داده شده.
البته نشانههای نبوغ نش بر خلاف انتظار، تو نمراتش دیده نمیشد. مثلا تو ریاضی کلاس چهارم، نمره B منفی گرفته بود. اما خب این نمرات پایین رو میشه به حساب این گذاشت که نش دوست نداشت خودی نشون بده. این مسئله تا دبیرستانش هم ادامه پیدا کرده بود و نش معمولا سوالات ریاضی رو تو ذهنش حل میکرد و به روشهای متعارفی که بقیه سوالات امتحانی رو حل میکنن، اعتقادی نداشت.
بعد از ورود به دانشگاه بود که نش تصمیم گرفت ریاضی رو جدی دنبال کنه و یه ریاضی دان بشه. البته هدف اولیهش این بود که مثل پدرش مهندس برق بشه. به همین دلیل تمام تمرکزش رو تو دانشگاه کارنگی ملون (Carnegie Mellon) گذاشت روی رشته مهندسی الکترونیک. اما خیلی زود از کارهای آزمایشگاهی خسته شد. ریاضیات تنها چیزی بود که همیشه قلب نش رو به تپش مینداخت.
اساتید ریاضی نش وقتی دیدن که چطوری میتونه مسائل پیچیده ریاضی رو به سادگی حل کنه، حیرت زده شدن و متقاعدش کردن که از سال دوم تحصیلش رشته ریاضیات رو ادامه بده. اینجا بود که سرنوشت نش رقم خورد. ریاضی!
نش انتخابهای زیادی برای ادامه تحصیلاتش داشت
پرینستون (Princeton)، هاروارد (Harvard)، شیکاگو (Chicago) و میشیگان (Michigan) گزینههایی بودن که نش میتونست از بینشون انتخاب کنه و خب گزینه اولش هم هاروارد بود. اما دانشگاه پرینستون در نهایت پیشنهاد بهتری بهش داد و اینطوری بود که نزدیک به 6 دهه همکاری نش با این دانشگاه شروع شد.
مزیت پیشنهاد پرینستون نسبت به سایر دانشگاهها این بود که دانش آموزاش میتونستن با آزادی عمل زیادی در هر حوزهای از ریاضیات که دوست داشتن کار کنن و این چیزی بود که نظر نش رو جلب کرد.
از زمان جنگ جهانی دوم، شهرت دانشگاه پرینستون به عنوان قطب ریاضیات هر روز بیشتر و بیشتر میشد. اسمهای بزرگی مثل آلبرت انیشتین در سالنهای این دانشگاه سخنرانی کرده بودن و مهمتر از همه، کادر مدیریتی پرینستون آزادی عمل خیلی بالایی به دانشجوهاشون میدادن.
به عنوان مثال، تو همون اولین روز دانشگاه، به دانشجوها میگفتن که نمرات و حضور و غیاب در کلاسها اهمیتی ندارن. تنها کاری که باید بکنن اینه که بیان دانشگاه، برای خودشون چای بریزن و آزادانه با اساتیدشون گفت و گو کنن و ایدههای خودشون رو به اشتراک بذارن.
نش خیلی خوب از این آزادی عملش بهره برد: هیچ وقت سر هیچ کلاسی حاضر نشد!
در عوض، در سالن قدم میزد و مسائل ریاضی رو تو ذهنش نشخوار میکرد. گاهی هم چیزی یادداشت میکرد و گاهی هم حین کارش، قطعه «هنر فوگ» (Fuge) از باخ رو مینواخت و باعث میشد همکلاسیهاش دورش جمع بشن.
میشه گفت که حداقل در اوایل حضورش در پرینستون، نش محبوبیتی نداشت. تو پرینستون معمولا دانشجوهای جوان با سر و وضع نامناسب وارد میشدن، اما خیلی زود تو گروههای اساتید مختلف عضو میشدن و معمولا باهاشون به کافه میرفتن.
اما نش یک تنهای به تمام معنا بود و هیچ وقت توسط هیچ کسی دعوت نمیشد. در واقع، سبک زندگی نش اینطوری بود و خیلی دوست نداشت به هیچ استادی نزدیک بشه، چون فکر میکرد که ممکنه اساتیدش روی ایدههاش تاصیر منفی بذارن.
همکلاسیهای نش رفتارهاش رو ضد اجتماعی میدونستن و تعداد خیلی کمی ازشون حاضر بودن باهاش وقت بگذرونن.
البته وقتی نش یه بورد گیم یا همون بازی فکری جالب طراحی کرد، ورق تا حدود زیادی برگشت و محبوبیشت زیاد شد. طولی نکشید که بازی نش که اسمش هم «نش» بود، تو اکثر اتاقهای دانشجوها بازی میشد.
البته این اختراع تصادفی نبود. این بازی بعدها با نام هگز (Hex) وارد بازار شد و نقطه شروعی بود برای فعالیت نش تو زمینه مورد علاقش از ریاضیات، یعنی: تئوری بازی.
نش تو دانشگاه پرینستون تحت نظر جان فون نویمان (John von Neumann)، پدر تئوری بازیها به تحصیلاتش ادامه داد
تئوری بازیها به دنبال اینه که از تصمیمگیریهای منطقی انسانها، یه مدل ریاضی بسازه. به طور خاص، این تصمیمگیریها تو بازیهایی اتفاق میوفتن که توشون نوعی درگیری یا همکاری وجود داره، مثل شطرنج و پوکر.
فون نویمان تحقیقات اولیه رو در این زمینه انجام داده بود، اما هنوز نتونسته بود تو عمل تئوری رو به نمایش بذاره. این نش بود که تونست تئوری بازیها رو پرورش بده.
یه مشکل بزرگ تئوری نویمان این بود که اثبات ریاضیش صرفاً به بازیهای دو نفره و مجموع-صفر محدود میشد. مجموع-صفر یعنی میزان برنده شدن بازیکن اول، معادل میزان بازنده شدن بازیکن دومه. به عبارتی دیگه، سود یا زیان یک شرکت کننده، دقیقاً متعادل با زیانها یا سودهای شرکتکننده های دیگه هست. علاوه بر این، تو بازیهای مجموع-صفر، همکاری بین دو بازیکن، هیچ سودی نداره و مسئله صرفاً تضاد و درگیری دو طرف هست. بازی پوکر یه مثال خوب از یه بازی مجموع-صفر هست.
مشکل فون نویمان هم این بود که نمیتونست تئوری بازیهای خودش رو برای بازیهای مجموع-ناصفر با دو یا چند بازیکن تعمیم بده. نش این مشکل و شکاف رو برای خودش به عنوان یک چالش در نظر گرفت و تو رساله دکترای خودش به حل این مسئله پرداخت. رساله 27 صفحهای نش تونست یک اثبات ریاضی برای بازیهای مجموع-ناصفر ارائه بده.
این دستاورد نش، یه قدم بزرگ برای مرتبط کردن تئوری بازیها با دنیای واقعی و به ویژه زمینههایی مثل اقتصاد بود. چون تو اقتصاد ما بیشتر از اینکه به درگیری نیاز داشته باشیم، همکاری لازم داریم.
در نهایت، میشه گفت که هرچند کار نویمان در اثبات ریاضی بازیهای دو نفره و مجموع-صفر مفید بود، اما تو دنیای واقعی نمیشد از این مدل خیلی استفاده کرد. چون حتی در جنگ هم اینطور نیست که فقط تضاد و درگیری وجود داشته باشه و خیلی وقتها، همکاری و سود دو طرف باید در نظر گرفته بشه.
دستاورد نش این بود که تونست بین بازیهایی که توشون همکاری مهمه و بازیهایی که همکاری توشون جایی نداره، تمایز ایجاد کنه. این دستاورد نشون میده که میشه به صورت ریاضی، رفتارهای منطقی آدما رو بر اساس منافع مشترکشون پیش بینی کرد.
به عبارت دیگه، تو یه بازی مجموع-ناصفر، یه بازیکن میتونه مستقلاً پرسودترین واکنش رو نسبت به پرسودترین استراتژی رقیبش نشون بده و همچنان هر دو طرف نتیجه بگیرن و یه معامله دو سر برد داشته باشن. همین معادله که به تعادل نش معروف شده، تضمین کننده جایزه نوبلی بود که 50 سال بعد بهش رسید.
رساله نش به قدری حیرت انگیز بود که خیلی زود تونست تو دنیا سری از سرا در بیاره
البته همچنان چنین دستاوردی برای به دست آوردن شغل رویایی نش، یعنی کرسی استادی دانشگاه پرینستون کافی نبود. اما خب چنین مسئلهای با توجه به ویژگیهای شخصیتی عجیب و غریب نش مثل مردم گریزی، خیلی هم دور از انتظار نبود.
البته نش تونسته بود تو دانشگاه MIT یه فرصت شغلی به دست بیاره. به همین دلیل در سال 1951 رفت به شهر بوستون (Boston) تا به عنوان یه استاد در زمینه دلخواهش فعالیت کنه.
اما، باز هم ویژگیهای شخصیتی و انزواطلبی بیش از حدش به چشم همه اومد و باعث شد اونجا هم محبوبیت چندانی پیدا نکنه. سخرانیهای نش پیچیده بود و نمیشد به راحتی حرفاش رو دنبال کرد. اما مسئله فقط این نبود، نش امتحانای خیلی سخت با کلی نکات انحرافی میگرفت و در نهایت هم به شدت بد نمره بود. یه روز تعدادی از دانشجوهاش تا حدی از دستش شاکی شده بودن که روی همه تخته سیاهها در دانشگاه نوشتن: «امروز، روز تنفر از جان نشه».
با وجود همه اینها، جان نش در نهایت سعی کرد تا زندگی اجتماعی خودش رو در بوستون بسازه. برای اولین بار، نش به طور مرتب با آدمای دیگه به کافه یا رستوران میرفت.
نزدیکترین دوست نش، دونالد نیومن (Donald Newman)، فارغ تحصیل رشته ریاضیات از دانشگاه هاروارد بود. بوستون جایی بود که نش اولین تمایلاتش به جنس مخالف رو از خودش نشون داد.
نش با الینور استیر (Eleanor Stier) در دوران نقاهتش به خاطر یه جراحی کوچک آشنا شد. استیر یه پرستار بود و به صورت پنهانی با نش رابطه برقرار کرد و نتیجه این رابطه شد اولین فرزند نش. با این حال، هرچند نش به استیر علاقه نشون میداد، اما وقتی فهمید که ازش بارداره و تصور کرد که چه انتظاراتی قراره رو سرش خراب بشه، پیشنهاد ازدواج بهش نداد. این احتمال هم وجود داشت که شاید نش سطح هوش استیر رو خیلی پایینتر از خودش میدید و اینطور تصور میکرد که مناسب همدیگه نیستن.
استیر وضع مالی چندان خوبی نداشت و نش هم برای حمایت مالی از بچه همکاری نمیکرد. به همین دلیل، جان دیوید استیر (John David Stier) پسر اول نش، سالهای ابتدایی زندگیش رو تو پرورشگاه سپری کرد.
با این وجود، نش گه گداری به ملاقات استیر و فرزندش میرفت و استیر همیشه به این امید بود که یه روزی محبتی که بینشون هست باعث بشه نش بهش درخواست ازدواج بده.
خیلی مشخص نبود که نش تو رابطه با الینور و پسرش، دنبال چی بود و چرا با دست پس میزد و با پا پیش میکشید
این وسط، یکی از دانشجوهای فیزیک نش به نام آلیشیا لارده (Alicia Larde) هم روی نش کراش داشت و روابط نش رو مبهم تر کرده بود.
در اون زمان، تعداد خانمهایی که تو MIT دانشجوی فیزیک بودن کم بود و تو این محیط، هیچ بعید نبود که یه استاد جوان، جذاب و نابغه ریاضیات مثل نش مورد توجه قرار بگیره. در نهایت تو بهار 1955 نش از لارده خواست که با هم بیرون برن و از اون موقع مرتباً همدیگه رو میدیدن.
برای نش، لارده دو برتری نسبت به استیر داشت. اول اینکه از جایگاه اجتماعی و مالی بالاتری برخوردار بود و دوم، که برای نش خیلی مهمتر بود، سطح تحصیلات بالایی داشت.
در هر صورت، نش درباره رابطهای که با لارده داشت، خیلی با استیر صادق نبود. در بهار 1956، حدودا یک سال بعد از زمانی که نش و لارده رابطه خودشون رو شروع کرده بودن، استیر تصمیم گرفت که بره بوستون و با نش دیدار کنه. اونجا بود که نش و لارده رو با هم رو تخت خواب دید.
اینجا بود که دیگه طاقت استیر تمام شد و کاری رو کرد که هیچ وقت جرات انجامش رو نداشت. استیر به پدر و مادر نش اطلاع داد که از نش یه پسر داره و یه وکیل هم گرفت تا از نش برای پسرش کمک خرجی بگیره. همچنین نش رو تهدید کرد که به MIT میگه که با لارده رابطه داره؛ این مسئله میتونست به قیمت نابود شدن موقعیت شغلی نش تمام بشه.
نش همه تلاشش رو کرده بود که بتونه به صورت موازی دو تا زندگی رو پیش ببره، اما همه چیز به هم ریخت. در نهایت، نش مجبور شد یه تصمیم بگیره. اینکه از بچه حمایت مالی میکنه. اما ازدواج با استیر به هیچ وجه جزو گزینههاش نبود.
در همین زمان، نش به یه فرصت مطالعاتی در نیویورک (New York) رفت
لارده هم برای پیدا کردن کار، رفت پیش نش. اطلاع دقیقی نداریم که نش قبل از اینکه لارده بره پیشش بهش درخواست ازدواج داده بود یا بعدش. در هر صورت، در اکتبر 1956، لارده در شام شکرگزاری (Thanksgiving) به عنوان نامزدنش حضور پیدا کرد و اینطوری ازدواجشون رو عمومی کردن. در فوریه 1957، نش و لارده به صورت رسمی با هم ازدواج کردن.
تو سال 1958 و در آستانه سی سالگی، نش احساس کرد که اضطراب و تشویش ذهنیش به شدت در حال افزایشه. دلیل اصلی نگرانی نش این بود که هنوز نتونسته بود کرسی دائمی تو MIT پیدا کنه و بعد از رساله دکتراش، دستاورد قابل ملاحظهای تو ریاضیات ارائه نکرده بود.
همه اینها باعث شد تا نش تصمیم بگیره روی فرضیه ریمان (Riemann) کار کنه. یه مسئله بسیار دشوار و حل نشده ریاضی که مرتبط با بحث توزیع اعداد اول بود.
درست وقتی نش همه توان و استعدادش رو متمرکز رو حل این مسئله کرده بود، همسرش بهش خبر داد که ازش بارداره. این خبر فقط باعث شد اضطراب نش بیشتر بشه.
تو همین زمانها بود که مردم متوجه تغییراتی تو رفتارهای نش شدن. رفتارهایی که تا همون موقع هم به اندازه کافی عجیب و غریب بود. مسئله، از تمرکز و سرگرم شدن با فرضیه ریمان گذشته بود.
تا اون زمان، نش تو مسائل اقتصادی به شدت محتاط بود، اما دوستاش متوجه شدن که نش بدجوری درگیر خرید سهام تو بورس شده و همه پس اندازهای مادرش رو تو بورس سرمایه گذاری کرده و حسابی از این مسئله شگفت زده شدن.
اضطراب و تشویش ذهنی نش تا جایی پیش رفت که همکاراش رو متهم میکرد که اونو به شدت تحت نظر دارن و میخوان سر از کارهاش رو فرضیه ریمان در بیارن. تو ژانویه 1959، نش وارد سالن تجمعات عمومی MIT شد و بدون اینکه کسی رو خطاب قرار بده، اعلام کرد که آدم فضاییها با پیامهایی رمزگذاری شده در روزنامه نیویورک تایمز (New York Times)، باهاش ارتباط برقرار میکنن و فقط خودش میتونه بفهمه که چی میگن!
همه چیز داشت عجیبتر میشد. تو فوریه همون سال، دوست قدیمی و هممدرسهای نش یه نامه عجیب ازش دریافت کرد. نش تو این نامه که با چهار رنگ مختلف نوشته بود، ادعا کرد که آدم فضاییها میخوان موقعیت شغلیش رو از بین ببرن.
اوایل این ماجراها، همه فکر میکردن که این ادعاها ناشی از جامعه گریزی و ناتوانایی نش تو شوخی کردنه. اما خیلی زود مشخص شد نه، خبری از شوخی نیست و قضیه خیلی هم جدیه و این قضیه داره روز به روز جدیتر میشه.
همه این اتفاقات، در بدترین زمان برای نش افتاده بود
درست زمانی که MIT میخواست بهش کرسی استادی دائمی بده و علاوه بر اون، دانشگاه شیکاگو (Chicago) هم میخواست به عنوان پروفسور از حضورش بهره ببره.
با این وجود، مودبانه درخواست دانشگاه شیکاگو رو رد کرد. البته مودبانه که چه عرض کنیم؛ نش تو یه نامه اعلام کرد که نمیتونه پیشنهاد شیکاگو رو قبول کنه، چون امپراتور قطب جنوب شده!
آلیشیا اونجایی متوجه حال وخیم نش شد که دید نش نصفه شب میخواد بره واشنگتن تا نامه اعلام مدیریت جهانی خودش رو به چندتا از سفارتها برسونه. آلیشیا فهمید که نش به کمک پزشکی فوری نیاز داره. به همین دلیل علی رغم میل نش، از یه بیمارستان روانپزشکی خواست تا نش رو تحت نظر داشته باشه.
در آوریل 1959، بعد از سه هفته مشاهده و بررسی توسط بیمارستان، پزشکان بیمارستان هارواردز مک لین (Harvard’s McLean) تشخیص دادن که نش دچار اختلال روانگسیختگی یا اسکیزوفرنی شده است.
این بیماری که گاهی بهش سرطان مغز هم گفته میشه، در فرد مبتلا توهم ایجاد میکنه و تفکرات و احساساتش رو به هم میریزه. این بیماری در نش خودش رو به صورت اعتقاد به وجود موجودات بیگانه، مشکوک شدن به آدمایی که اطرافش بودن و انزوا طلبی افراطی نشون داده بود. بعد از تشخیص، نش بر خلاف خواسته خودش تو بیمارستان مک لین تحت درمان قرار گرفت و علاوه بر جلسات تراپی، داروهای ضد روان پریشی دریافت کرد.
پس از 50 روز تعهد به برنامه درمانی، بیمارستان اعلام کرد که نش دیگه مشکلی نداره و میتونه ترخیص بشه. هرچند که همه اینها ساختگی بود! در واقع نش بهبودی خودش رو تظاهر میکرد تا صرفا از وضعیتی که داره خلاص بشه و کادر درمان دست از سرش بردارن.
بعد از این ماجراها، نش تصمیم گرفت که هر طور شده به اروپا مهاجرت کنه. با این وجود، آلیشیا نسبت به بهبودی نش تردید داشت و تصمیم گرفت همراهش به اروپا بره تا وضعیتش رو تحت نظر داشته باشه. آلیشیا فرزند تازه متولد شده خودش رو هم به اروپا برد.
شک و تردیدهای آلیشیا کاملا به جا بود. مشخص شد که نش داره با سفارتها و کنسولگریهای آمریکا در سراسر اروپا دیدار میکنه و در تلاشه تا پاسپورت آمریکایی خودش رو باطل کنه و به عنوان یک شهروند جهانی معرفی بشه و در نهایت بتونه رهبری دنیا رو بر عهده بگیره.
تقریبا یک سالی طول کشید تا نش به سفارتهای آمریکا در کشورهای مختلف اروپایی سفر کنه
اما در نهایت دیپورت شد و به آمریکا برگشت. وضعیت نش بهبودی نداشت. تقریبا در اکثر سالهای دهه 1960، نش تو یک دور باطل افتاده بود. به این صورت که بستری میشد، دارو دریافت میکرد و به ظاهر حالش بهتر میشد، در صورتی که بهتر شدنش همیشه ساختگی بوده تا باز هم بتونه فرصتی پیدا کنه و بره اروپا.
بعد از چند بار طی کردن فرایندهای درمانی، الیشیا دیگه نمیتونست به این وضعیت ادامه بده و در اوایل سال 1963 درخواست طلاق داد و نهایتا در ماه می همون سال، تونست از نش جدا بشه.
با رفتن آلیشیا، نش دیگه درآمدی نداشت و مجبور شد برای امرار معاش و ادامه زندگیش به سراغ دوستا و اعضای خانوادش بره. سال 1967، به ویرجینیای غربی (West Virginia) نقل مکان کرد تا پیش مادر و خواهرش زندگی کنه. اما تحمل وضعیت روانی نش برای خواهرش هم قابل تحمل نبود. اینجا بود که خواهرش از نش خواست به درمان متعهد باشه و یک بار برای همیشه از شر این اختلال روانی خلاص بشه.
نش یک بار دیگه بستری و نهایتا در فوریه 1970 ترخیص شد. نش بین سالهای 1970 تا 1980 رو در راهروهای اتاق خودش در پرینستون (Princeton) سپری کرد. این اتاق تنها جایی بود که نش میتونست کمی خلوت داشته باشه و در تنهایی اوقات خودش رو سپری کنه.
در پرینستون و در دپارتمان ریاضیات، نش پیامهای عجیب و غریبی روی تختههای سیاه مینوشت. دانشجوهای جدید کاملا گیج شده بودن و نمیدونستن قضیه از چه قراره، تا زمانی که فهمیدن همه این پیامها، کار این آقای ساکته که همیشه راهروها رو بالا و پایین میکنه. این کار نش باعث شد تا بهش لقب «شبح راهرو» رو بدن. خیلیها اعتقاد داشتن که نش مثال بارزی از اتفاقیه که وقتی یه ریاضی دان بیش از حد رو یه مسئله حل نشدنی تمرکز میکنه و اصطلاحا بیش از اندازه به خورشید نزدیک میشه، براش میوفته.
ظاهرا همه چیز از دست رفته بود
اما به طرز معجزه آسایی، نش روند بهبودش از این بیماری رو شروع کرده بود. بهبودی نش در چندین مرحله اتفاق افتاد و نمیشه مطمئن بود که دقیقا چه زمانی اختلالات شیزوفرنی در نش فروکش کرد. تقریبا چند سال زمان برد تا بقیه بفهمن که حال نش داره بهتر میشه.
به عنوان مثال، در اواخر دهه 1980، ریاضی دانان پرینستون متوجه شدن که نش تحقیقات عجیب و غریبش رو کنار گذاشته و دیگه خبری از اعداد مبهم و نامعلوم نیست. در واقع، نش به ریاضیات برگشته بود.
در سال 1992، یکی از دوستان نش که هم کلاسی دوران تحصیلش در پرینستون هم بود، متوجه شد که مکالماتش با نش واقعی و شفاف شده. بعدها خود نش رهایی از بیماریش رو توصیف کرد. نش فهمید که هرچند افکار پارانویدی و متوهمانه همچنان اذیتش میکنن، اما به مرحلهای رسیده که میتونه از وجودشون آگاه بشه و پسشون بزنه.
اخبار خوب دیگهای هم نشون میداد که حال نش رو به بهبوده. این مرحله از مبارزاتی که نش با شیزوفرنی داشت، همراه شد با اولین باری که نش نهایتا به خاطر کارهایی که روی تئوری بازیها انجام داده بود، در سطح جهان شناخته میشد. نه تنها ژورنالهای اقتصادی بارها از نظریات نش نقل قول میکردن، بلکه نش به عنوان یکی از نامزدهای دریافت نوبل مطرح شده بود.
نهایتا، در سال 1994، نزدیکترین دوست نش در دانشگاه، هارولد کیون (Harold Kuhn)، از نش خواست تا با هم قدمی در جنگل بزنن. اونجا بود که نش خبردار شد. قرار بود غروب اون روز از آکادمی سوئدی علوم باهاش تماس گرفته بشه. نش، برنده جایزه نوبل در اقتصاد شده بود.
برنده شدن جایزه نوبل به طرز شگفت آوری، آغازکننده مرحله جدیدی در زندگی شغلی نش بود. پس از حدود 30 سال غیبت از امورات آکادمیک، نش که دیگه درمانش هم کامل شده بود، به عنوان یه پروفسور در دانشگاه پرینستون پذیرفته شد. علاوه بر این، نش این فرصت رو داشت تا یک بار دیگه با همه دوستان و افراد خانوداش که به خاطر بیماری ازشون دور شده بود، ارتباط برقرار کنه.
در نهایت، نقطه عطف قضیه در سال 2001 اتفاق افتاد. بعد از گذشت 40 سال از طلاق، نش و آلیشیا یک بار دیگه با هم زندگیشون رو شروع کردن. پرینستون خانه نش و آلیشیا بود و باقی عمرشون رو هم اونجا با همدیگه سپری کردن.
تو این خلاصه صوتی، داستان زندگی جان نش و مراحل مختلفش رو بررسی کردیم. از نبوغ گرفته تا شیزوفرنی و نهایتا درمانش. جان نش بعد از کارهایی که روی تئوری بازیها انجام داد و دستاوردهایی که داشت، به شهرت جهانی رسید. در همین دوران بود که نش به اختلال شیزوفرنی دچار شد و حدود 30 سال با این بیماری دست و پنجه نرم کرد. پس از یه بهبود معجزه آسا، نش تونست جایزه نوبل اقتصاد رو ببره. امیدواریم از شنیدن این پادکست و تعریف زندگی یکی از برترین نوابغ ریاضی در قرن بیستم، لذت برده باشید.
نوشته: سیلویا نسار
اگه میخوایی یه زندگی کامل و شاد داشته باشی، برنامه صبحگاهیتو تغییر بده. خیلی از افراد موفق، مولتی میلیونرها، مدیران معروف شرکت ها و ستاره های سینما و تلویزیون، احتمالاً قبل از اینکه اولین قهوه شون رو دم کنن، کارهای مهمتری دارن که باید انجام بدن. اما تغییر در برنامه صبحگاهی، فقط به زود بیدار شدن نیست! هال الرود توی این کتاب، اهمیت برنامهریزی صبحگاهی رو با شش فعالیت ساده توضیح میده که برای داشتن یه زندگی خوب میشه ازش استفاده کنی. با برنامه صبح جادویی یاد میگیری که دقیقاً از چه تکنیکهایی میتونی برای تغییر طرز تفکر و عادتهای روزانت استفاده کنی تا به رویاها و اهدافت برسی.
اگه میخوایی یه زندگی کامل و شاد داشته باشی، برنامه صبحگاهیتو تغییر بده
خیلی از افراد موفق، مولتی میلیونرها، مدیران معروف شرکت ها و ستاره های سینما و تلویزیون، احتمالاً قبل از اینکه اولین قهوه شون رو دم کنن، کارهای مهمتری دارن که باید انجام بدن. اما تغییر در برنامه صبحگاهی، فقط به زود بیدار شدن نیست!
«هال الرود» در کتاب مشهورش به نام «صبح جادویی»، اهمیت برنامه ریزی صبحگاهی رو با شش فعالیت ساده توضیح میده که برای داشتن یه زندگی خوب میشه ازش استفاده کنی. با برنامه صبح جادویی یاد میگیری که دقیقاً از چه تکنیک هایی میتونی برای تغییر طرز تفکر و عادت های روزانت استفاده کنی تا به رویاها و اهدافت برسی. همچنین تو این کتاب یاد میگیری که ورزشکارای حرفه ای برای رسیدن به اهدافشون چیکار میکنن و چرا صبح دیر بیدار شدن باعث میشه از کارات عقب بیفتی یا اینکه چطور میتونی یه عادت سالم رو تو زندگیت برقرار کنی.
اگرچه خیلی از ما زندگی متوسطی داریم اما پتانسیل موفقیت تو وجود همه ما هست
مطالعات نشون میدن که مصرف داروهای کاهش استرس تو آمریکا بالاست. از هر دو ازدواج تو آمریکا، یکی در حال فروپاشه. بیشتر آمریکایی ها بدهی دارن. تو این کشور چاقی به یه اپیدمی تبدیل شده و بیماری های قلبی و انواع سرطان ها در حال افزایشه. حتی بیشتر افراد تو آمریکا شغلشون رو دوست ندارن. پس مشخصه که زندگی بیشتر آمریکایی ها خیلی هم خوب نیست.
تحقیقات میگن که اگه صد نفر رو انتخاب کنین و به مدت 40 سال زندگیشون رو بررسی کنین، فقط یه نفر از بینشون ثروتمند شده، چهار نفر به وضع اقتصادی خوبی رسیدن، پنج نفر باید همیشه کار کنن تا نون در بیارن، 36 نفر فوت میکنن و 54 نفر برای حمایت مالی به دوستان و خانواده شون نیاز دارن. این آمارها تصویر تلخی رو نشون میدن، یعنی اینکه 95 درصد از این افراد اونطور که میخواستن زندگی نکردن.
با وجود همه این مسائل، ما هنوز هم میتونیم زندگی موفق و شادی داشته باشیم و می تونیم به اصطلاح ورق رو بگردونیم. «هال الرود» نمونه جالبی از تغییر تو زندگیه. «الرود» به مدت شش دقیقه پس از یه تصادف رانندگی میمیره. پس از گذراندن چند روز تو کما، از خواب بیدار میشه و پزشکان به او میگن که آسیب مغزی دیده و ممکنه دیگه نتونه راه بره. با این حال، «الرود» خیلی زود بهبود پیدا میکنه و به جای اینکه وقتش رو با آرزوهای محال تلف کنه، شرایطش حال حاضر زندگیشو میپزیره. با این کار میتونه زندگی رویاییش رو بسازه و از استعدادهاش به خوب استفاده کنه.
سندرم آینه عقب و حوادث مجزا مانع از دستیابی افراد به پتانسیل کاملشون میشن
آیا تا حالا به این فکر کردی که طرز فکر شما در مورد زندگی ممکنه شما رو از مسیر درست دور کنه؟ خیلیهامون تمایل داریم بر اساس اتفاقات گذشتمون تصمیم بگیریم و در از چیزی به نام «سندرم آینه عقب»رنج میبریم.
مبتلایان به سندرم آینه عقب، انتخابها و تصمیماتشون رو بر اساس تجربیاتی که در گذشته کسب کردن، انجام میدن. بنابراین، وقتی با کارهای جدید روبرو میشن، از انجامشون طفره میرن! چون این کارها رو قبلاً انجام ندادن. مثلاً، کسی که قبلاً روابط ناموفقی داشته و الان هم نمیتونه به شریک زندگیش متعهد باشه، احتمالاً از سندرم آینه عقب رنج میبره. جدای از سندرم آینه عقب، دلیل دیگه ای که ما به پتانسیل کامل خودمون نمی رسیم، عادتمون به جداسازی حوادثه. یعنی چی؟ جداسازی حوادثه یعنی اینکه ما با رویدادهای مختلف زندگیمون به شکلی رفتار میکنیم که جدا از بقیه اتفاقات دیگه هستن. مثلاً، ورزش امروز رو به فردا موکول میکنیم، انگار ورزش جدا از کارهای دیگه امروزمونه!
نویسنده و تاجر موفق «تی هارو اِکر» (Harv Eker) در کتاب معروفش به نام «رازهای ذهن میلیونر» اهمیت عادت جداسازی حوادثه رو بهمون نشون میده. تی هارو اِکر میگه: «اگه به کارهای روزانه زندگیتون به صورت مجزا نگاه کنین، مثلاً بگین ورزش جدا از کاره و بالعکس، اتفاقات مهم زندگیتون رو بی ارزش جلوه میدین. اما اگر تمام اتفاقات زندگیتو به هم وصل کنی و مثلاً بگی ورزش کردن جزء مهمی از برنامه روزانه منه! تاثیر ورزش رو تو موفقیت کاری و ارتباطی خودت با دیگران میبینی.
پس اگه میخوایی زندگیتو از نو بسازی، باید طرز فکرت رو تغییر بدی. موندن تو گذشته و بهانه اوردن تنها مانعی برای موفقیت شماست.
برای شروع یه روز خوب، چرت زدن رو متوقف کن و طرز فکرت رو در مورد خواب تغییر بده
پس متقاعد شدی که باید زندگیتو تغییر بدی. اما از کجا باید شروع کرد؟ خب، اول بذارین یه سوال بپرسم: «آیا امروز صبح دکمه زنگ ساعت رو خاموش کردی؟ خاموش کردن زنگ ساعت بعث میشه زیاد بخوابیم. هر بار که دکمه زنگ ساعت رو خاموش می کنی، ناخودآگاه به خودت میگی که نمیخوایی تجربیات جدیدی کسب کنی و کارهای مهمت رو رو تو روز پیشرو انجام بدی.
به کسانی که از افسردگی رنج میبرن فکر کن. برای این افراد، صبح ها اغلب سخت ترین زمان روزه. وقتی برای بیدار شدن در صبح مقاومت میکنی، شانس خودتونرو برای لذت بردن از یه روز عالی کم میکنی. برعکس، اگه هر روز صبح با هدف خاصی از خواب بیدار بشی، یه زندگی شاد رو برای خودت رقم میزنی. به زندگی «اپرا وینفری» (Oprah Winfrey)، «بیل گیتس»، «آلبرت انیشتین» و حتی افراد موفق نگاه کن. همه این افراد یه چیزه مشترک دارن: از خواب زود بیدار میشدن! اگه تو صبح بیدار شدن تنبلی، سعی کن طرز فکرتو رو در مورد خواب تغییر بدی.
آیا تا به حال تو یه روز خاص با انرژی بیدار شدی؟ به روز تولد، روز عروسی یا عیده نوروز فکر کن، مهم نیس که چند ساعت میخوابی، چون تو این روزا همیشه پر انرژی از خواب بیدار میشی. باورهایی که ما در مورد خوابمون داریم، نقش مهمی تو احساس ما هنگام بیدار شدن دارن. مشکل اکثر ما همون چیزیه که «الرود» بیان میکنه: «وقتی به خواب میری، به این فکر نکن که اگر کم بخوابی فردا ممکنه احساس خستگی کنی.» وقتی شب قبل به خودت میگی که صبح فردا احساس خیلی خوبی خواهم داشت، حتی با چهار ساعت خوابیدن هم احساس میکنی سرحالی.
برنامه صبحگاهیت رو تغییر بده تا انگیزت برای بیدار شدن افزایش پیدا کنه
پس چجوری باید از هدر دادن زندگیمون جلوگیری کنیم؟ یکی از کارای مهمی که میتونی انجام بدی، اینکه با بالا بردن سطح انگیزت در بیدار شدن، برنامه صبحگاهیتو به کلی تغییر بدی. سطح انگیزه رو میشه تو مقیاس یک تا 10 بیان کرد که 10 اشتیاق زیاد شما به بلند شدن و خوشامد گفتن به روز پیش روعه و یک به این معنیه که ترجیح میدی دوباره به رختخواب برگردی.
خوشبختانه، استفاده از چند تکنیک کاربردی میتونه شما رو هوشیارتر کنه و انرژی بیشتری بده. پس بیایید شروع کنیم؛ قبل از رفتن به رختخواب، باید به خودت بگی که صبح روز بعد سرحال از خواب بیدار میشی. اگر بتونی به نحوی خودت رو برای روز بعد آماده کنی، بیدار شدن از خواب برای شما آسون تر میشه. تو مرحله بعد، زنگ ساعت رو تنظیم کن. پس وقتی صبح ساعت زنگ میزنه از رختخواب بلند میشی و مسواک زدن میزنی. مسواک زدن به شما احساس طراوت میده و کمک میکنه تا بیدار بمونی و چرت نزنی.
بعد، برای نوشیدن یه لیوان آب به آشپزخانه برو و لیوانتو تا جایی که میتونی بنوشی، پر آب کنی. این کار به شما کمک میکنه تا به بدنتو آب برسونی. توجه کن که کم آبی بدن میتونه باعث احساس خستگی شدیدی تو طول روز بشه. با انجام این مراحل ساده، احساس شادابی بیشتری میکنی و برای تمرین صبحگاهی آماده میشی.
تمرین سکوت در صبح به شما کمک میکنه تا با استرس مبارزه کنی
ما هم مثل خیلی از افراد دچار استرس میشیم. یکی از راه های موثر برای کاهش استرس، اجرای اولین مرحله از برنامه صبح جادوییه. پس از بیدار شدن از خواب، سکوت هدفمند رو تمرین کنین. یکی از نمونه های سکوت هدفمند، مدیتیشنه. مدیتیشن یا مراقبه تکنیکی محبوبه که خیلی از افراد تو مشاغل پراسترس از اون استفاده میکنن. مثلاً، «اپرا وینفری» معتقده که مدیتیشن بهش کمک میکنه تا با خدا ارتباط برقرار کنه. بسیاری از افراد معروف دیگه هم گفتن که مدیتیشن تو زندگیشون خیلی مهمه و موثر بوده.
اما چجوری میتونی سکوت هدفمند رو تو برنامه صبحگاهیت داشته باشی؟ خب، شما میتونی مراقبه صبح جادویی رو امتحان کنی. قبل از شروع، ذهنتو از نگرانی ها دور کن. عملاً به هیج چیز فکر نکن. یه مکان آروم و راحت رو برای نشستن پیدا کن، مثل کاناپه و به صورت چهار زانو و صاف بشین. تو مرحله بعد، چشماتو ببند یا به زمین نگاه کن. به نفس هات توجه کن، دم رو از طریق بینی و بازدم رو از طریق دهان انجام بده. به آرامی نفس بکش. یادت باشه هوا رو تو شکمت حبس کنی و نه تو قفسه سینه!
سپس سرعتی رو برای نفست تنظیم کن، سه ثانیه نفس بکش، سپس به مدت سه ثانیه نفستو رو بیرون بده. سعی کن به هیچی فکر نکنی. دوباره روی نفست تمرکز کنی. اگرچه این کار ممکنه در شروع دشوار باشه اما اگه هر روز تمرین کنی، به تدریج این کار برات آسون تر میشه. ذره ذره احساس میکنی که سطح استرست کاهش پیدا کرده. اگه قبلاً چنین تکنیک هایی رو امتحان کردی و فکر میکنی خیلی برات مفید نیس، میتونی روش های دیگه ای رو پیدا کنی. کلاً، برای چیزهایی که به خاطر اونا سپاسگزار هستی، باید وقت بزاری یا اگه به دعا کردن علاقه داری حتماً این کارو انجام بده.
برای شروع زندگی ایده آلت، از تأیید و تجسم تو صبح استفاده کن
چطوری از یه زندگی معمولی به سمت یه زندگی ایده آل حرکت کنیم؟ یه راه خوب خودگویی یا تایید کردن انتظارتمونه. مغز ما به طور ناخودآگاه بر اساس نحوه صحبت کردن ما با خودمون برنامه ریزی میشه. اما امکان داره با استفاده از جملات تاکیدی مثبت، روند مغزیمون رو بهبود بدیم.
همه ما تو ذهنمون افکار مختلفی داریم که این افکار بر اساس تجربیات قبلیمون شکل گرفتن و بسته به نحوه استفاده ازشون، این افکار میتونن به نفع ما یا به ضررمون باشن. برای تبدیل بعضی از افکار منفی به افکار مثبت، ابتدا تاییدهای خودت رو جایی بنویس. مثلاً بگین: «من امروز به همه کارهایم میرسم.»، «من امروز درآمد خوبی خواهم داشت.» بعدش حداقل یه بار تو روز این تاییدهارو با صدای بلند برای خودت بخون.
راهکار مهم دیگه ای که به موفقیت بیشتر شما کمک میکنه و حتی ورزشکاران حرفه ای از اون استفاده میکنن، تجسم یا تمرین ذهنیه. میتونی از این تکنیک برای تجسم یه زندگی ایده آل یا تجسم رویاها و اهدافت استفاده کنی. به عنوان مثال، اگه میخوایی کتابی بنویسی، خودت رو تجسم کن که ایده ای پیدا کردی و با شادی زیاد در حال نوشتی یا اصلاً خودت رو صاحب یه کسب و کار تصور کن. بیان کردن و سپس تجسم اهداف ابزارهای قدرتمنید برای تغییر برنامه روزانه شماس.
ورزش صبحگاهی بدنت رو سالم نگه میداره و باعث موفقیتت میشه
به نظر میرسه که زندگی ما اونقد مملوء از مشغلس که معمولاً عصرها احساس میکنیم دیگه هیچ انرژی نداریم. تعداد بسیار کمی از ما موفق میشیم در طول روز ورزش کنیم،. بیشتر ما در پایان روز روی مبل میفتیم و اونقد خسته هستیم که نمیتونیم برای یه ورزش ساده هم وقت بزاریم. با اینکه میدونیم ورزش مهمه اما اغلب نادیده میگیریم.
پس چرا سعی نمیکنی روزت رو با ورزش شروع کنی تا اولین کار مهم رو انجام بدی؟ ورزش برای سلامتیت خیلی مهمه، بنابراین زمانی رو توی روز به ورزش کردن اختصاص بده. اما وقت گذاشتن برای ورزش به عنوان بخشی از برنامه صبحگاهی میتونه واقعاً به موفقیتت کمک کنه.
به عنوان مثال، وقتی تو مصاحبه ای از «ایبن پاگان» (Eben Pgan)، کارآفرین مولتی میلیونر خودساخته پرسیده شد که رمز موفقیتش چیه، پاگان گفت: «هر روز صبح رو با ورزش شروع میکنم.» «پاگان» توضیح داد که چگونه این کار ضربان قلبش رو بالا میبره، خونش رو پمپاژ میکنه و ریه هاش پر از اکسیژن میکنه. یکی از راه هایی که میتون صبح ها ورزش کنی، انجام یوگاس. هر روز برای 20 دقیقه یوگا کردن وقت بزار. این کار به شما کمک میکنه تا تمرکز کنی، بیدار بمونی و سطح انرژیتو رو تو طول روز حفظ کنی.
برای تمرکز بر رشد شخصی، صبح رو به خوندن و نوشتن اختصاص بده
بعد ورزش نوبت کار کردن روی رشد شخصیتته. خوندن و نوشتن دو فعالیت مهمن که میتون به تو کمک کنن تا در مورد موفقیت هات فکر کنی و به سمت چیزهایی از زندگیت میخوایی حرکت کنی. همه ما زمان کمی برای مطالعه داریم اما همین زمان کم رو میتونیم به خوندن کتاب هایی در مورد رشد شخصی و داستان موفقیت افراد معروف اختصاص بدیم.
کتاب هایی زیادی در مورد افزایش درآمد، بهبود روابط شخصی یا ایجاد یه کسب و کار تو بلزار هستن. یه هدف خوب برای مطالعه میتونه خوندن حداقل 10 صفحه از یه کتاب در روزه باشه که حدود 10 تا 20 دقیقه وقت شما رو میگیره. با کمال تعجب، این مقدار مطالعه در روز تقریباً به 3650 صفحه در سال میرسه، به این معنی که شما حدود 18 کتاب در سال خواهید خوند.
علاوه بر این، بازخوانی یا برچسب زدن روی اطلاعات مفید کتاب، یادآوری مسائل خیلی مهم رو آسون تر میکنه. مرحله بعدی نوشته. چرا نوشتن باید برای ما مفید باشه؟ خب، نوشتن به مدت پنج تا 10 دقیقه هر روز صبح بری شروع کافی خواهد بود. نوشتن افکار، احساسات و اعتقاداتت میتونه به رشد شخصیت کمک زیادی کنه.
بزار تجربه «هال الرود» رو در مورد نوشتن بهت توضیح بدم. «الرود» فهمید که بسیار شادتره چونکه نوشته هاش به او کمک کرده تا روی اهدافش تمرکز کنه. «الرود» این کار رو با تقسیم یه صفحه به دو ستون با عنوان «درس های آموخته شده» و «اهداف آینده» انجام داد. این کار به «الرود» کمک کرد تا اشتباهاتشو تکرار نکنه و بیشتر روی اهدافش تمرکز کنه. با نوشتن روزانه میتونین اونچه که آموختی رو مرور کنی، مشکلات و دستاوردهاتو بشناسی و پیشرفتتو رو بررسی کنی.
صبح جادویی رو طوری زمان بندی کن تا متناسب با نیازهات باشه
حالا که با شش عادت صبحگاهی آشنا شدین، مهمه که یاد بگیری چجوری این عادت هارو متناسب با نیازهات تنظیم کنی. میتونی از 60 دقیقه اول صبح استفاده کنی و زمان رو به روش های مختلفی تقسیم کنی. مثلاً، میتونی 10 دقیقه روی هر فعالیت تمرکز کنی یا میتونی 30 دقیقه ورزش کنی و 5 دقیقه رو به بقیه فعالیت هات اختصاص بدی.
مهم که شش دقیقه وقت بزارین و کل برنامت رو مرور کنی: دقیقه اول، تو سکوت بشین. دقیقه دوم، جملات تاکیدیتو بخون. دقیقه سه، تجسم کن که روزت به خوبی پیش میره. دقیقه چهارم، مواردی که باید بابتش سپاسگزار باشی و اهدافی که میخوایی تو طول روز به دست بیاری رو یادداشت کنی. دقیقه پنج، دو صفحه از یه کتاب رو بخون و در نهایت، دقیقه شش، چند حرکت تمرینی انجام بده.
صبح جادویی شما میتونه تو هر مکان و زمانی باشه. برای مثال، میتونی تو جایی مثل پارک یا بالکن خونه مدیتیشن یا دعا کنی، جملات تاکیدیتو بخونی و اهدافتو تجسم کنی. اگه تو شیفت شب کار میکنی، میتونی صبح جادوییتو رو تو هر زمان دیگه ای از روز انجام بدی. تنها چیزی که مهمه، اینه که یک زمان خاص رو به صبح جادوییت اختصاص بدی.
با داشتن یه شریک مسئولیت پذیر و متعهد شدن به یه چالش 30 روزه، صبح جادوییتو رو به یه عادت جدید تبدیل کن
مثل هر عادت سالمی، صبح جادویی زمانی بهترین نتیجه رو داره که به اون متعهد بشی و اون رو به طور منظم انجام بدی. یکی از راه های موثر برای رسیدن به این امر اینکه به دنبال یه شریک مسئولیت پذیر باشی تا به شما کمک کنه تا به تعهدت نسبت به برنامه صبح جادویی پایبند بشی. همه ما روزهایی رو تجربه کردیم که می خواستیم مثلاً بریم باشگاه! اما این کار را نکردیم، چون تو باشگاه دوستی نداشتیم. اما اگه دوستی تو باشگاه منتظرمان بود، انگیزه بیشتری برای رفتن به باشگاه داشتیم. بنابراین یه دوست با مسئولیت پیدا کن که بخواد صبح جادویی رو با تو شریک بشه. به این ترتیب هر دو میتونین روی برنامه هم نظارت داشته باشین.
ما میدونیم که حدود 30 روز طول میکشه تا یه عادت شکل بگیره، بنابراین باید آماده باشی تا خودتو وقف چالش 30 روزه صبح جادویی کنی. چالش صبح جادویی رو میتونی به سه مرحله 10 روزه تقسیم کنی. تحمل 10 روز اول ممکنه سخت طاقت فرسا باشه.10 روز بعدی آسون تر میشه اما هنوز احساس غریبی داری. اما طی 10 روز پایانی، عادت جدیدت شکل میگیره و از ازش لذت میبری.
مثلاً «هال الرود» ابتدا از دویدن متنفر بود اما هر صبح به مدت 30 روز وقتشو صرف دویدن کرد. تو 10 روز اول میخواست تسلیم بشه. طی 10 رزو آینده، اون دیگه از دویدن متنفر نبود و این احساس براش عادی تر شده بود. در نهایت، زمانی که به 10 روز آخر رسید، احساس کرد که دویدن براش چقدر لذت بخشه.
در پایان، میشه پیام نهایی کتاب رو اینطور خلاصه کرد:
راه حل رسیدن به یه زندگی موفق و پربار تو زمان صبح نهفتست. «هال الرود» ما رو تشویق میکنه که هر روز صبح شش مرحله مهم برای شروع زندگی رویاییم استفاده کنیم. این شش مرحله شامل سکوت، جملات تاکیدی، تجسم، ورزش، خواندن و نوشتنه. انجام این فعالیت های ساده در هر روز صبح، تأثیر مثبت و عمیقی تو زندگی ما میزاره.
آیا روز بعد با یه دوست ملاقات میکنی؟ آیا منتظر یه صبحانه خوشمزه هستی؟ یا اینکه کار مهمی دیگری داری که باعث میشه صبح زودتر بیدار بشی. این موضوع خیلی مهمه که به دلیل خاصی صبح زود بیدار بشی. همچنین یه شریک متعهد پیدا کنی. با داشتن دوستان خوب، شانست رو برای پایبند بودن به برنامه صبح جادویی بیشتر کنی. شما و شریک زندگیت از یکدیگر حمایت میکنین و همدیگه رو در قبال عادت های صبحگاهی جدیدتون مسئول میدونین.
پیشنهاد میکنیم پادکست «قدرت عادت» نوشته «چارلز دوهیگ» رو گوش بدی. قدرت عادت نقش مهمی تو زندگی ما بازی میکنه، از مسواک زدن گرفته تا ورزش! تحقیقات و حکایات کتاب «قدرت عادت» نکات خوبی رو برای تغییر عادات هم به صورت فردی و هم سازمانی ارائه میده.
نوشته: هال الرود
همه ما در زندگی میل به پیشرفت و موفقیت در کارمون داریم اما این مسیر برای خانما خیلی هموار نیست. فرهنگ خانواده، ازدواج، بچه دار شدن و خیلی از مسائل دیگه این راه رو ناهموار میکنه تا جایی که خیلی از خانما عطای کار کردن رو به لقاش میبخشن و خونهنشین میشن. این موضوع که خانومی خونهدار چیز بد و عجیبی نیست، ماجرا از اونجایی شروع میشه که یه خانم به دلیل شرایط جامعه و سرزنشهای اطرافیان مجبور میشه بین شغلش و نگهداری از بچه و انجام کارای خونه دومی رو انتخاب کنه. این خلاصه کتاب از تغییر مسیر حرف میزنه و راهکارهایی رو بهمون یاد میده که بتونیم در کنار خونهداری اهدافمون رو فراموش نکنیم و براشون تلاش کنیم. البته مخاطب این خلاصه کتاب فقط خانما نیستن، آقایونی که دوست دارن خواسته زنان به عنوان همکار، همسر، مادر یا دختر رو درک کنن هم میتونن همراه ما باشن تا در کنار هم و به دور از تبعیض و خشونت، دنیایی برابر بسازیم. از مدیران ارشد فیس بوکه و به دلیل فعالیت هاش در گوگل و فیس بوک، یکی از موفق ترین و موثرترین زنان در دنیای فناوری اطلاعات و ارتباطاته.
شریل در کتاب تغییر مسیر از دوران بارداری خودش نوشته، از اینکه با تمام سختی های دوران بارداری و اضافه وزن شدید و نیش و کنایه های همکارانش، همچنان به کارش ادامه داده و تسلیم نشده.
این کتاب یکی از پر فروش ترین کتابها بوده و خانمای زیادی به واسطه این کتاب مسیرشون رو تغییر دادن و تونستن به اهدافشون برسن. با هم خلاصه این کتاب پرفروش رو گوش کنیم.
علیرغم تلاشای خوبی که در جامعه امروز برای از بین بردن فاصله بین خانما و آقایون شده، هنوز با برابری جنسیتی فاصله زیادی داریم. در دنیای امروز، وضعیت زنان بهتر از همیشه است، اما هنوز کارای زیادی برای انجام دادن وجود داره.
به عنوان مثال دیه خانما هنوز کمتر از آقایونه که هنوز جواب درستی به چرایی این سوال داده نشده و جنبش های زیادی هم علیه این مساله وجود داره.
همچنین مطالعات در سطح جامعه نشون میده
عملکرد خانما به طور ناعادلانه ای تحقیر میشه. وقتی قراره در گزارشی عملکرد افراد بررسی بشه، هم مردان و هم زنان علیه زنان، تبعیض قائل میشن و در کمال تعجب آدمی که ادعا داره بیطرف قضاوت می کنه در واقع بیشتر علیه زنان گزارش میده.
اگه از فضای کار و جامعه فاصله بگیریم می بینیم که این نابرابری در خونه ها هم وجود داره. به عنوان مثال، در جامعه ما فرض بر اینه که وظیفه یه زن تربیت بچه هاست.
در تحقیقی، وقتی از مردا پرسیده میشه که آیا انتظار دارن همسرشون برای بزرگ کردن بچه ها کارش رو رها کنه ، 46٪ از اونها پاسخ مثبت دادن. این عدد قابل تامله!!
از سن پایین به دخترا آموزش میدن که یه روز باید بین یه شغل موفق و یه مادر خوب یکی رو انتخاب کنن. این دوراهی گمراه کننده ، نا امید کننده و آسیب زننده اس.
دختری رو در نظر بگیرید که وکالت خونده و پیشنهاد کاری خوبی بهش میشه. اما با فکر به آینده و تصمیم به بچه دار شدن و این تصور غلط که باید بین شغل و بچه یکی رو انتخاب کنه ممکنه اون پیشنهاد رو رد کنه، اما تا آخر عمرش اون حسرت رو همراه خودش داره.
شرایط جامعه این حس رو به زن منتقل می کنه که بعد از زایمان اون مادر در موقعیتی متفاوت قرار می گیره و ممکنه بازدهیش در کار پایین بیاد و از طرفی نگاه اطرافیان و سرزنش ها ممکنه اون مادر رو وادار کنه تا برای همیشه شغلش رو کنار بذاره.
اگه مادر هستین یا در آینده مادر شدن رو تجربه می کنید نیازی نیست در دوران بارداری خیلی زود محل کارتون رو ترک کنید و به مرخصی زایمان برید. به خودتون سخت نگیرید.
سعی نکنید همه چیز رو عالی انجام بدین و روی اون چیزی که واقعا مهمه تمرکز کنید. تفکر "داشتن همه چیز" یکی از خطرناک ترین تله هاییه که برای خانما گذاشته شده. هیچ کس نمی تونه همه چیز رو با هم داشته باشه. هیچ کس نمی تونه همه چیز رو در خونه و محل کار به طور کامل انجام بده.
در کارای پر استرس و پر مسئولیت
افراد معمولا هر کاری که شرکت از اونها می خواد رو انجام میدن و بعد از مدتی به دلیل فرسودگی
شغلی، شغلشون رو ترک می کنن و استعفا میدن. این یه اشتباه بزرگه که خیلی از ما ممکنه دچارش بشیم. پس باید قبل از این اتفاق حد و مرزهای کار رو مشخص کنیم و سعی کنیم کار رو طبق شرایط خودمون انجام بدیم.
شرکت ها و مدیرا هم باید به سمتی برن که کمتر به زمان حضور کارمندا همیت بدن و بیشتر روی نتایج کار تمرکز کنن.
گاهی مادر شاغل تصمیم می گیره تا فرزندش رو مهدکودک بذاره اما این حس گناه رو داره که نمی تونه کنار فرزندش باشه و احساس عذاب وجدان داره. نویسنده پیشنهاد میده روی کارایی که انجام نمیدین تمرکز نکنید، و فقط روی تکمیل و لذت بردن از کاری که در حال انجامش هستین تمرکز کنید.
اگه واقع بین باشید می دونید که هیچ کس نمی تونه همه کارها رو با هم انجام بده پس باید الویت بندی کنید و رو مهم ترین چیزا تمرکز کنید. کمال گرایی بزرگترین دشمنآرامش و سلامتیه.
شما می تونید بین تمیز کردن کمد لباس ها و ورزش کردن یکی رو انتخاب کنید و غصه انجام ندادن اون یکی رو نخورید. همیشه دنبال راه حل هایی باشید که در دراز مدت پایدارن و در لحظه راضی کننده.
هم در خونه و هم در محل کار. شما باید بدونید هیچ راهی برای داشتن یه زندگی شخصی کامل و یه شغل موفق وجود نداره ، پس راهی رو پیدا کنید که برای شما بهترینه.
یکی از دغذغه های نویسنده حضور کمرنگ خانما در پست های مدیریته
اگه به محیط کار نگاهی بندازیم می بینیم که در پست های رهبری این نابرابری جنسیتی خودش رو بیشتر نشون میده. در زمینه پیشرفت تحصیلی خانما بهتر از آقایون عمل می کنن و تقریبا 57 درصد از کل مدارک کارشناسی و 60 درصد مدارک کارشناسی ارشد رو خانما دریافت می کنن،اما وقتی وارد بازار کار میشیم این درصدها تغییر می کنه و این شکاف بین سمت های مدیریتی زنان و مردان خودش رو نشون میده و درصد پایینی از زنان در پستای مدیریتی مشغول هستن.
یکی از دلایل این اتفاق اینه که مردا جاه طلب تر هستن و بیشتر تمایل دارن تا مدیر اجرایی بشن. البته بخشی از این تمایلات به کلیشه های جنسیتی بر می گرده.
از زنان انتظار نمیره که جاه طلب و حرفه گرا باشن و کسایی که این انتظارات رو زیر پا میذارن می تونن با عنوان های مختلف برچسب بخورن. این کلیشه ها که از دوران کودکی مطرح میشه باعث میشه تا خانما تحت فشار اهداف شغلیشون رو تغییر بدن.
اما شرایط جامعه این طور نشون میده که اکثر مردا تصور می کنن که می تونن هم زندگی شخصی کامل و هم شغل موفقی داشته باشن، در حالی که جامعه و رسانه ها دائماً به زن میگه که در نهایت باید بین شغل و خانواده سازش کنه و یکی رو انتخاب کنه.
این طرز تفکر باعث میشه که خانما کمتر به حرفه خودشون متعهد باشن و کارشون رو برای مراقبت از فرزند ترک کنن.
از نظر نویسنده ما باید بتونیم آشکارا در مورد جنسیت و آسیب هایی که زنان با اون روبرو هستن صحبت کنیم، بدون اینکه این موضوع به عنوان شکایت یا نیاز به برخورد خاص تلقی بشه.
این بحثای آزاد، آگاهی رو افزایش میده و افراد بیشتری رو تشویق می کنه تا به این مسائل توجه کنن.
افزایش آگاهی می تونه تغییرات کوچیک اما حیاتی ایجاد کنه که به یکسان شدن زمین بازی برای خانما و آقایون کمک زیادی می کنه. البته خانما هم باید از همدیگه حمایت کنن و نا امید کننده اس که همیشه اینطور نیست.
در اغلب شرکت ها، فقط یه زن در هر شرکت می تونه به مقام ارشد
در اون شرکت برسه و از طرفی اون زن از سمت خانومای دیگه احساس خطر می کنه و مانع پیشرفت اونها میشه.
و از سمت دیگه مادری که شغل خودش رو رها کرده ممکنه به دلیل حسادت خانمای شاغل و موفق رو دوست نداشته باشه، چون خودش نتونسته به اون جایگاه برسه. عدم اعتماد به نفس خانما می تونه جلوی پیشرفت شغلی اونها رو بگیره.
علاوه بر موانع بیرونی گاهی خود خانما هم به دلیل شک و تردید نسبت به توانایی هاشون خودشون رو دست کم می گیرن، برعکس آقایون که زیادی خودشون رو دست بالا می گیرن و اعتماد به نفس زیادی دارن.
مردا تمایل دارن موفقیت های خودشون رو به مهارت های ذاتی نسبت بدن و عوامل بیرونی رو عامل شکست خودشون میدونن.
در حالی که خانما موفقیت هاشون رو مدیون عوامل بیرونی و توانایی های ذاتی رو مقصر شکست هاشون می دونن.
در دنیایی که به سرعت در حال حرکته، نمیتونیم منتظر باشیم تا موقعیت های مناسبی سر راهمون قرار بگیره در عوض، باید ابتکار عمل رو به دست بگیریم و به جای عقب رفتن و درجا زدن رو به جلو حرکت کنیم.
سند برگ میگه رفتار کردن به صورتی که انگار اعتماد به نفس دارید، اغلب می تونه به اعتماد به نفس واقعی تبدیل بشه. نباید مشاغل رو شبیه نردبون تصور کنیم. امروزه مفهوم نردبان شغلی نادرسته.
بهتره در مسیرانعطاف پذیر باشیم. تصور پله های نردبون و رسیدن به بالای نردبون میتونه ما رو نا امید و دلزده کنه. همه ما به آرامش نیاز داریم. می تونیم مسیرهای مختلف رو امتحان کنیم و ببینیم کدوم مسیر ما رو به مسیر درست هدایت می کنه.
در این مسیر باید برای بلند مدت و کوتاه مدت برنامه ریزی کنیم
یه رویای بلند مدت نیازی نیست چیز خاصی باشه، اما باید بهمون کمک کنه تصمیم بگیریم به چه نوع کاری اهمیت میدیم.
نویسنده پیشنهاد میده باید به دنبال تیم ها، پروژه ها و شرکت هایی باشیم که پتانسیل رشد بالایی دارن و در کنار اهداف بلند مدت، باید اهداف کوتاه مدت (مثلاً 18 ماهه) هم تعیین کنیم.
در جامعه ما از مردان انتظار میره که قاطع و محرک باشن، اما از خانما میخوان که حساس و اجتماعی باشن، به همین دلیلم هست که موفقیت شغلی برای مردا همبستگی مثبت داره اما برای خانما همبستگی منفی داره.
مردای شايسته و جاه طلب مورد ستايش قرار مي گيرن، در حالي كه با خانما چنین رفتاری نمیشه. این رفتار ناعادلانه اس چون دوست داشتن عامل مهمی برای موفقیت شغلیه.
برای تقویت ارتباط مؤثر، باید اصالت و مناسب بودن رو تمرین کنیم. ارتباط معتبر و صادقانه در محل کار ضروریه.
روابط رو تقویت می کنه، اجازه میده تا تصمیم های نامناسب به چالش کشیده بشه و به افراد کمک می کنه تا موضوعات ناراحت کننده رو مطرح کنن.
با این حال، خیلی از مردم، مخصوصا خانما، میترسن که در محل کار صادقانه صحبت کنن چون ترس از قضاوت دارن. به همین دلیل بیشتر اوقات چیزی نمیگن. در حالی که ورودی اونها به شدت مورد نیاز.
برای برقراری ارتباط موثر، در درجه اول باید سعی کنید مسائل رو از دید طرف مقابل ببینید. سعی کنید با صدای بلند در مورد موضع اونها فکر کنید.
مورد دیگه ای که خیلی کمک کننده س اینه که به جای کلمه "تو اشتباه می کنی" اینطور بگیم: "من احساس می کنم باید ..." جمله اول باعث اختلاف نظر میشه اما دومی به شروع بحث کمک می کنه.
راهکار دیگه ای که کتاب بهمون یاد میده پیدا کردن یه مربی و رهبر خوب و کاربلد. مربی که بتونیم یه رابطه طبیعی و متقابل در کنارش ایجاد کنیم و از مشاوره هاش استفاده کنیم.
مدیرای ارشدی که مشاوره میدن صرف نظر از جنسیت برای پیشرفت شغلی مهم هستن
البته پیدا کردن روابط این چنینی در جامعه ما برای خانما کمی سخت و پرچالشه. چون اکثر رهبرای ارشد شرکت ها مرد هستن و قضاوت ها همیشه وجود داره.
اما اگه تونستید یه مدیر و راهنمای خوب پیدا کنید برای زمان و تخصصش اررزش قائل باشید و به رفتارش احترام بذارید.
از طرفی نقش همسر برای یه خانم شاغل خیلی با اهمیته. شریکی که حمایتش کنه و در کارهای خونه همراهش باشه.
مطالعه ای در سال 2007 روی زنان تحصیل کرده ای که کارشون رو ترک کردن، نشون داد که 60 درصد از اونها، شوهران خودشون رو به عنوان عاملی اصلی در این تصمیم گیری نام بردن و به عدم مشارکت همسرشون در مراقبت از بچه ها اشاره کردن.
بر اساس داده های اخیر، در خانواده های ایالات متحده که هر دو والدین به طور تمام وقت مشغول به کار هستن، مادر هنوز 40 درصد بیشتر از پدر برای مراقبت از کودک و 30 درصد زمان بیشتری رو برای کارهای خانه صرف می کنه.
البته نباید این موضوع رو فراموش کنیم که گاهی این خود مادر هست که هر وقت پدر از بچه مراقبت می کنه یا کارای خونه رو انجام میده با انتقاد از اون، این وظیفه رو خودش گردن می گیره.
به عنوان مثال: اینطوری پوشک عوض نمی کنن یا میوه ها رو خوب نمیشوری یا جمله های که در نهایت خودش رو همچنان درگیر کارای خونه می کنه.
نتیجه نهایی این رفتار اینه که پدر کمتر و کمتر درگیر میشه و بیشتر کارها رو به مادر واگذار می کنه.
برای برابری واقعی، مادرا باید با پدرا به عنوان یه فرد توانمند رفتار کنن و مسئولیت ها رو به اشتراک بذارن تا هردو نفر مسئولیت ها رو به عهده بگیرن.
البته شرکت ها و قوانین هم این برابری رو از خانما می گیره و زمانی که به اونها مرخصی زایمان میده عملا اونها رو درگیر می کنه و در سمت دیگه ماجرا آقایون رو دخیل نمی کنه و برای اونها یا مرخصی در نظر نمی گیره یا برای مدت کوتاهی بهشون مرخصی میده.
عوامل زیادی سر راهمون وجود داره که باعث میشه این نابرابری شکل بگیره: تعصبات جنسیتی، کلیشه های طولانی مدت، فشارهای درونی مثل عدم اعتماد به نفس و اضطراب، فرهنگ و خیلی از موارد دیگه که تنهایی نمیشه باهاشون جنگید اما میشه اگاه تر باشیم و بقیه رو هم آگاه کنیم.
ترس هاتون کنار بذارید و بقول نویسنده هر زمان در موقعیت بدی قرار گرفتین از خودتون بپرسید: اگه نمی ترسیدم چه کاری رو انجام می دادم؟ و همون کار رو انجام بدین. امیدواریم در زندگی بهترین تصمیم هارو بگیرید و هیچ وقت خودتون رو در دوراهی انتخاب قرار ندین.
این خلاصه کتابرو به دوستان و خانواده هم معرفی کنید تا آدمای بیشتری آگاه بشن و جامعه به سمت برابری جنسیتی بره.
نوشته: شریل سندبرگ
آخرین دیدگاه ها
این رستوران سیار ساخت کشور خاصی نیست برای نمونه بود.