تناسخ یکی از کهنترین باورهای فلسفی و عرفانی بشر است که به «بازگشت روح پس از مرگ به بدن جدید» اشاره دارد. بر اساس این اصل، روح انسان پس از جدا شدن از جسم در زمان مرگ، نابود نمیشود؛ بلکه در کالبدی تازه دوباره متولد میگردد تا مسیر تکامل خود را ادامه دهد.
باور به تناسخ در بسیاری از فرهنگها و آیینهای باستانی وجود دارد. در فلسفهی هند، این مفهوم با نام سامسارا (Samsara) شناخته میشود و بخش مهمی از آیینهای هندو و بودایی را تشکیل میدهد. در ایران باستان نیز برخی نحلههای عرفانی و فلاسفه به نوعی از بازگشت روح باور داشتهاند، هرچند نگاهشان بیشتر نمادین و اخلاقی بوده است تا مادی.
از دید پیروان تناسخ، زندگی انسان فرصتی برای آموختن، رشد و رهایی از جهل است. هر تولد تازه، ادامهی مسیر روح برای رسیدن به کمال معنوی محسوب میشود. به عبارت دیگر، تناسخ پلی میان زندگیهای پیاپی است تا روح از اشتباهات خود بیاموزد و در نهایت به مرحلهی رهایی یا "موکشا" دست یابد.
در مقابل، بسیاری از فیلسوفان و ادیان ابراهیمی (مانند اسلام، مسیحیت و یهودیت) تناسخ را رد میکنند. از دید آنان، روح تنها یک بار در جهان مادی زندگی میکند و پس از مرگ وارد مرحلهای ابدی در جهان دیگر میشود.
اصل تناسخ، مفهومی ژرف و چندلایه است که میان فلسفه، عرفان و الهیات پل میزند. چه آن را به عنوان یک حقیقت متافیزیکی بپذیریم و چه نمادی از سیر تکامل درونی بدانیم، بدون شک اندیشهای است که انسان را به تأمل دربارهی چرخهی زندگی و معنای وجود خود وامیدارد.
لازلو باک معاون ارشد عملیات مردمی گوگله و توی کتاب اسرار کار، از روشهای مدیریت نیروی انسانی توی این شرکت بزرگ حرف میزنه. این کتاب برای مدیران و فعالان حوزه مدیریت منابع انسانی و مدیریت استعداد، مدیران کسب و کارهای نوپا و استارتاپها، علاقهمندان به توسعه فردی و توسعه حرفهای مناسبه!
کار کردن توی شرکت گوگل یه فرصت رویاییه
علاوه بر این که امکانات رفاهی رایگان در اختیار کارکنانش قرار میده، بخشی از سهام با ارزش خودش رو هم به کارکنانش عرضه میکنه. اما اینا دلیل اصلی جذاب بودن کار تو گوگل نیست. دلیل اصلیش شفافیت داشتن و امکان حق اظهار نظر برای همه کارکنانه. میشه گفت رسالت گوگل سازمان دادن به اطلاعات مختلف و قابل دسترس و کاربردی بودن اون برای همه مردم دنیاست. گوگل به ارزش فعالیت کارمندانش در ارائه اطلاعات به کاربران توجه زیادی میکنه. نتیجه اینجور دیدگاهی، به ساماندهی موفق اطلاعات به کاربرانی میشه که دارن از گوگل استفاده میکنن.
از طرف دیگه، این دیدگاه و رسالت هیچ حد و حدودی نداره. یه شرکت با یه رسالت معمولی هدفش میتونه پیشگام شدن تو بازار رقابت باشه، اما وقتی به این هدف دست پیدا کنن، دیگه فعالیت کارکنانش براشون الهام بخش نیست. اما تو گوگل کارکنا همیشه تشویق میشن که راههای جدیدی برای ساماندهی اطلاعات پیدا کنن که این باعث میشه افراد انگیزه تازهای برای کار بیشتر داشته باشن.
گفتیم که اصل کلیدی دیگهای که تو فرهنگ شرکت گوگل هست، شفافیته. توی یه شرکت نرم افزار سنتی یه مهندس تازه وارد فقط برنامه پروژهای که روی اون کار میکنه رو میبینه. اما توی گوگل یه مهندس تازه وارد میتونه به تموم اطلاعات از مراحل اولیه تولید یه محصول گرفته تا گزارش وضعیت هفتگی یه کارمند دیگه دسترسی داشته باشه.
علاوه بر این، هر هفته مدیرعامل گوگل با برگزاری جلسه همه کارمندای شرکت رو در جریان اتفاقات هفته گذشته قرار میده
و 30 دقیقه رو به پرسش و پاسخ اختصاص میده. با ارائه این گزارش هفتگی همه از فعالیت بقیه کارمندا خبر دارن که این باعث میشه دیگه دوباره کاری صورت نگیره و اینو هم مشخص میکنه که در مورد یه پروژه خاص باید به چه کسی مراجعه کنن. گوگل به همه کارمندای خودش حق اظهار نظر داده و برای همه کارمنداش ارزش قائل میشه و در مورد شیوه اداره شرکت ازشون سوال میپرسه.
در سال 2009 یه برنامه سالانه به نام بوروکراسی باسترز تو این شرکت راه اندازی شد تا همه کارکنا بتونن مشکالت خودشونو بیان کنن. بوروکراسی باسترز دقیقا مخالف فرهنگ سلسله مراتبیه. تو فرهنگ سلسله مراتبی، که کارکنا عملاً تو تصمیم گیریها نقشی ندارن که خب این باعث کاهش خلاقیت میشه. مبنای بوروکراسی باسترز، نظرخواهی و دریافت انتقادات و پیشنهادات از کارکنانه.
با دیدن موفقیتهای گوگل این سوال برامون به وجود میاد که راز این فرهنگ و این موفقیتها چیه؟ رازشون چیزی نیست جز استخدام افراد برجسته. گوگل از یه فرایند خاصی برای پیدا کردن بهترین افراد استفاده میکنه.
کلاً دو روش برای داشتن یه کارمند برجسته وجود داره
یا بهترین افراد رو استخدام کنین و یا افراد متوسط رو آموزش بدین. که خب گوگل داره از مورد اول استفاده میکنه. توی مورد دوم اتفاقی که ممکنه بیوفته اینه که بعد از این که یه فرد متوسط رو استخدام کردیم و بعد از این که یه عالمه منابع آموزشی رو صرف اون کردیم، در نهایت اون فرد عملکرد حتی پایین تر از حد متوسط ارائه بده.
چیزی که تو خیلی از شرکتها دیده میشه. به خاطر همین گوگل وقت زیادی رو به پیدا کردن فرد مناسب برای شغل مورد نیازش اختصاص میده. شرکت گوگل هر سال فقط 5000 نفر رو از بین 1 تا 3 میلیون متقاضی استخدام میکنه که یعنی نرخ پذیرش توی گوگل به طور میانگین 0.25 درصده. شاید براتون جالب باشه که این نرخ برای پذیرش دانشگاه هاروارد 6.1 درصده. گوگل در شروع کارش فقط 100 نفر در سال استخدام میکرد. فرد مناسب از دیدگاه گوگل در اون زمان کسی بود که فارغ التحصیل یکی از دانشگاههای گروه آیوی باشه، یعنی دانشگاه کلمبیا، کرنل، هاروارد، پرینستون، ییل، پنسیلوانیا، دارتمث و براون.
اما در طول زمان گوگل متوجه شد که خیلی از بهترین کارمندانش کسایی هستن که تو برترین دانشگاهها تحصیل نکردن. اینجوری شد که گوگل به جای اینکه فقط افرادی که تو دانشگاههای برتر تحصیل کردن رو استخدام کنه، شروع کرد به پیدا کردن کسایی که ذهن انعطاف پذیر و توانایی غلبه بر موانع کاری رو داشتن. اونا فهمیدن که بهترین کار استخدام افرادیه که باهوش تر از خودشونن. برای مثال، «کارن می» که در حال حاضر معاون بخش عملکردهای مردمیه، قبل تر مالک یه شرکت مشاوره در زمینه منابع انسانی بود. اون به مدت 4 سال پیشنهادهای گوگل رو برای کار در گوگل رو رد میکرد. اما گوگل که از ارزشش برای شرکت مطمئن بود، برای جذب کردنش صبر کرد تا این که در نهایت موافقت کرد به گوگل ملحق بشه.
اگه واقعا میخواین که کارمنداتون کار خودشونو به بهترین نحو انجام بدن، از روش گوگل پیروی کنین
و سلسله مراتب اداری رو کاهش بدین. مدیرای ارشد و کارمندای جدید گوگل به میزان یکسانی منابع و بودجه دریافت میکنن. توی شرکت گوگل فقط 4 سطح وجود داره: مدیر ارشد، مدیر بخش، مدیر اجرایی و کارمند.
همچنین به همه کارمندای گوگل آموزش داده شده که با الهام بخشیدن به بقیه تاثیرگذار باشن. اگه میخواین در آینده به عنوان مدیر اجرایی فعالیت کنین اول باید نشون بدین که در زمینه هدایت پروژهها و افراد چه قدر توانایی دارین. اما خب با وجود همه اینا، بازم به یه تصمیم گیرنده نهایی که بتونه بهترین تصمیم رو برای مجموعه بگیره نیاز داریم.
اما خب چجوری میشه بهترین تصمیم رو گرفت؟ به جای اینکه مبنای تصمیم گیری رو سلسله مراتب اداری قرار بدین، اطلاعات رو مبنا قرار بدین. یعنی عنوان مدیر نباید باعث بشه که بدون اطلاعات کافی کسی رو استخدام یا اخراج کنین.
استفاده از اطلاعات باعث میشه که تو تصمیم گیریها شفافیت داشته باشین و بیطرف تصمیم گیری کنین.برای مثال بحث ترفیع تو هر شرکتی یه بحث حساسه که همیشه باعث میشه کارکنا شایعه درست کنن. اما مدیر ارشد گوگل که وظیفه ترفیع افراد رو به عهده داشت با استفاده از اطلاعات خودش ثابت کرد که هیچ جانب داری برای ترفیع رتبه وجود نداره. حتی شایعه شده بود که کار کردن تو اداره مرکزی گوگل باعث میشه سریعتر ترفیع بگیرن اما اطلاعات ثابت کرد که سرعت ترفیع در اون بخش به اندازه هر بخش دیگه گوگله.
در شرکتها بهترین و بدترین کارمندا از لحاظ کارایی در دو سوی منحنی عملکرد قرار دارند
هر دو گروه جزو اقلیت هستند. این در حالیه که بیشتر کارمندا عملکرد متوسطی دارن و در قسمت میانه این منحنی قرار دارن. اکثر شرکتا میان کسایی که عملکرد ضعیفی دارن رو اخراج میکنن و بعد کارمندای جدیدی رو استخدام میکنن که نیازمند آموزش بیشترن و حتی نمی تونن تعهد بدن که عملکردشون عالیه. این شرکتا حتی تمایل دارن از اونایی که بهترین عملکرد رو دارن زیاد استفاده نکنن. اما شرکت گوگل کارمندایی که عملکرد عالی دارن رو زیر ذره بین قرار میده و به کارمندایی که نیاز به بهبود دارن، کمک میکنه.
حالا چطوری میتونین بهترین کارمندا رو مورد بررسی قرار بدین؟ تحقیقات بوریس گرویسبرگ استاد دانشگاه هاروارد نشون میدن که عملکرد بالا به پیش زمینههای فراهم درون شرکت بستگی داره. یعنی به جای اینکه بهترین شیوههای شرکتای دیگه رو بررسی کنین بیاین بهترین روش شرکت خودتون رو بررسی کنین.
گوگل داره همین کار رو میکنه. گوگل با استفاده از یه تیم تحقیقاتی داخلی به نام پی لب PiLab میاد بهترین کارمنداشو بررسی میکنه.این تیم دادهها رو تجزیه و تحلیل میکنه تا روابط بین دادهها رو پیدا کنه. علاوه بر این، پروژهای به اسم اکسیژن رو به وجود آوردن که نشون میده چرا یه مدیر عالی برای عملکرد بالا ضروریه. اونا توجه شدن که کارمندایی که برای مدیرای عالی کار میکردن عملکردشون 5 تا 18 درصد بهتر از کارمندایی بود که مدیرای ضعیفی داشتن.
این تیم اومدن بهترین روشهای مدیریتی رو تعیین کردن تا شرکت بتونه اونا رو به مدیرایی که عملکرد ضعیفی داشتن آموزش بده. شرکت گوگل متوجه شده که در بیشتر مواقع عملکرد پایین تر از متوسط به خاطر کمبود مهارت یا نبودن انگیزه است که به خاطر مشکالت شخصی یا تیمیه.
گوگل به طور مرتب برای کارمندایی که تو 5 درصد انتهایی منحنی عملکرد هستن دورههای آموزشی میذاره یا سعی میکنه وظیفه مناسبتری به اونا بده.
توی سال 2011 شرکتای آمریکایی تقریبا 156 میلیارد دلار صرف برنامههای آموزشی کردن، اما متاسفانه اکثر مخارج شرکتها برای آموزش به هدر میره. میپرسین چرا ؟ 4 تا دلیل داره:
یک اینکه افراد نامناسبی برای تدریس استفاده شدن.
دو اینکه برای طراحی اون آموزش وقت زیادی گذاشته نشده.
سه آموزشا کلی هستن و به جزئیات اصلا پرداخته نمیشه.
چهار اینکه مفید بودن اون آموزشا اصلاً مورد بررسی قرار نمیگیره.
یه باوری که وجود داره اینه که برای خبره شدن تو هر مهارتی به 1000 ساعت زمان نیازه. اما تحقیقی که توسط اندرس اریکسون انجام شده، نشون میده که بهترین روش برای خبره شدن تو هر مهارتی اینه که کار رو به تکلیفهای کوچیکتر تقسیم کنین و با تکرار، بازخورد و اصلاح این تکلیفهای کوچیک، به دنبال پیشرفت مشخصی باشین. یه شرکت مشاوره بینالمللی به نام مک کینزی دقیقا از همین روش استفاده میکنه. این شرکت همه مشاورای سال دوم خودش رو به یه کارگاه رهبری اشتغال میفرسته تا نحوه برخورد با مشتریای عصبانی رو یاد بگیرن.
توی این کارگاه، اول اصول اساسی آموزش داده میشه، بعد مشاورا سناریو رو شبیه سازی میکنن و ویدیو آموزش خودشونو میبینن و در موردش بحث میکنن. این کار تا وقتی که اون رفتار خاص در اون مشاور ایجاد بشه تکرار میشه. این آموزش فشرده و پرهزینه است، اما تضمین میکنه که همه مشاورا میتونن با استفاده از معیارهای عالی به بهترین روش ممکن با مشتریای عصبانی برخورد کنن. این شرکت متوجه شده که بهترین روش برای سنجش آموزش بررسی کردن زمان یا پول مصرف شده نیست، بلکه باید پیشرفت در رفتار مورد بررسی قرار بگیره.
گوگل وقتی به یه آموزش دهنده برای نمایندههای فروشش نیاز داره بهترین مدیر فروشی که بیشترین تعداد فروش رو داره رو انتخاب میکنه
و ازش میخواد تا به به نمایندههای ضعیفتر آموزش بده. این کار نه تنها باعث کاهش هزینهها میشه، بلکه یه گروه صمیمی رو ایجاد میکنه که رابطه نزدیکی با هم دارن.
شاید تا الان براتون سوال شده باشه که گوگل چه رویکردی برای پرداخت حقوق داره؟ راستش شاید یکم رویکرد گوگل غیرمنصفانه به نظر برسه. برای مثال ممکنه یه کارمند به عنوان پاداش سهام شرکت گوگل به ارزش 1000 هزار دلار رو دریافت کنه، اما کارمند دیگه ای تو همون پست فقط یه میلیون دلار بگیره.
یا ممکنه یه کارمند با عملکرد عالی تو یه سمت پایین خیلی بیشتر از یه کارمند متوسط تو سمتهای بالاتر دستمزد بگیره. اما گوگل اعتقاد داره که پیشنهاد فرصتهای ویژه به جای پول راه بهتری برای حفظ کارمنداست.
تو سال 2004 گوگل برای پاداش به عملکرد کارمندای خودش اومد پاداشی به نام جایزه بنیان گذاران در نظر گرفت. گوگل در اون سال به دو تیم 12 میلیون دلار جایزه داد و سال بعدش 45 میلیون دلار بین 11 تیم تقسیم شد.
اما نظرسنجیهایی که انجام شد مشخص کرد که این کار هیج تاثیری روی خوش حالی کارمندا نداشت. این کار فقط باعث شده بود که افراد دنبال شغالی دیگه ای تو شرکت باشن که احتمال برنده شدنشون رو افزایش بده. اشتباه گوگل دقیقا انتخاب پاداش نقدی به جای تجربههایی مثل یه شام دو نفره تو یه رستوران مجلل یا یه سفر بود.
مشخص شد که این فرصتا میتونن خاطرات بیشتری رو خلق کنن و رابطه تیمها رو صمیمی تر کنن. برای مثال تو سال 2009 گوگل ابزار همکاری خودشو به نام گوگل ویو عرضه کرد.یه تیم دو سال روی این نرم افزار کار کردن و قبول کردن که اگه این پروژه موفقیت آمیز بود از پاداششون چشم پوشی کنن و در عوض دستمزد بیشتری در قالب سهام دریافت کنن.
بعضی وقتا همین فرهنگ و عقاید گوگل که بهشون اشاره کردم باعث میشد که مشکالتی هم به وجود بیاد
برای مثال هر سال بخشی از اطلاعات گوگل لو میره. وقتی این اتفاق میوفته کسی که این اطلاعات رو لو داده شناسایی و اخراج میشه. بعدش شرکت به همه اطلاع میده که چی لو رفته بود و چه اتفاقی برای کسی که این کار رو کرده بود افتاده. گوگل میدونه که هزینه لو رفتن برخی اطلاعات در مقایسه با شفافیتی که برای شرکت ارزش افزوده محسوب میشه، ناچیزه.
اینم متوجه شدیم که گوگل دنبال نوآوریه. اما خب مشکلی که به وجود میاد اینه که تعداد زیادی ایده شکل میگیره که نیازمند اینه که گلچین بشن. از سال 2006 تا 2009 بیشتر از 250 محصول عرضه شد و بعدش تولیدشون متوقف شد.
لری پیج مدیرعامل گوگل پایه گذار پاکسازی سالانه در فصل بهاره که تو این مدت تولید محصولاتی که رونقشون کمه و چشم انداز ضعیفی دارن رو متوقف میکنن و محصولات دیگهای رو جایگزین میکنن. در مورد پاداشهایی که گوگل به کارمنداش میده هم صحبت کردیم. اول همه از گرفتن این پاداشا خوشحال میشن، اما یکم که میگذره ممکنه کارمندا این پاداشها رو حق مسلم خودشون بدونن.
برای مثال، یه کارمند وقتی کافه تریای شرکت از بشقابای کوچیکتر برای صرف غذا استفاده کرد، در اعتراض به این کار چنگالشو تو سطل زباله انداخت و یه عده دیگه از کارمندا بشقابای کوچیکتر رو به سمت کارکنای کافه تریا پرتاب کردن.
یا بعد از یه ماه که تو گوگل دوشنبههای بدون گوشت برای حفظ سلامتی کارمندا ایجاد شده بود، یکی از کارمندا تو نظرسنجی ناشناس تهدید کرده بود که به فیسبوک توییتر یا مایکروسافت میره. گوگل هم نتایج این نظرسنجی رو با کارکنانش به اشتراک گذاشت که در نتیجه اون خیلی از کارمندا از کار اون نفر خجالت زده شدن و باعث شد میزان حس مستحق بودن در برابر مزایای شرکت پایین بیاد.
این کتاب کلی راهحل ساده برای مدیریت مالی پیشنهاد میکنه تا کسبوکارهای کوچک بتونن با کمک آن از بحران مالی جلوگیری کنن و به سود برسن. پس اگه کسب و کاری دارین یا میخواین یه بیزینس راه بندازین و در مرحله شروع هستین، گوش دادن به این خلاصه کتاب براتون واجبه!
فک میکنی یه کسب و کار به زمان زیادی نیاز داره تا به سود برسه؟
یه استارت اپ که دیگه هیچی، حالا حالاها نباید به سود فک کنه. درسته؟ نه. درست نیست.
این چیزیه که مایکل میخالوویچ توی کتاب «اول سود» دربارهش حرف میزنه و بهت میگه چطور و چرا رسیدن به سود باید اولویت مسیر کسب و کارت باشه.
پس اگه تو نقطهی شروع یه کسب و کار واستادی، از این کتاب غافل نشو.
داشتن یه ایده، پشتکار زیاد و مجموعهای از مهارتها، برای راهاندازی یک کسب و کار، واسهي اکثر کارآفرینا حسی مثل در اختیار داشتن چوب جادوعه.
اما این چوب جادو، وقتی کسب و کار اونها تبدیل به هیولای هزینهخوری بشه که حسابهای بانکیشون رو تا ته خالی کنه، میتونه برعکس تبدیل به یه کابوس بشه!
اشتباهی که اکثر کارافرینا مرتکب میشن اینه که به محض فروش، سعی میکنن که بخش بزرگی از سودشون رو خرج توسعه کسب و کار کنن و در نتیجه هزینههاشون رو افزایش بدن.
ولی، وقتی همهی درامد مجموعه برای توسعه مصرف بشه، طبیعتا دیگه سودی درمیون نخواهد بود. اما اونا فک میکنن که اشکالی نداره، چرا؟
چون یک روز خواهد رسید که کسب و کارشون انقد بزرگ بشه که چندین برابر سود کنن!
متاسفانه، اون روز هرگز نخواهد رسید؛
چون وقتی فروش به هر دلیلی کم بشه، هزینهها با کاهش اون دیگه پایین نمی یان و اینجاست که سرمایه و دارایی مجموعه مثل خون از بدن یه خرس زخمی سرازیر میشه و اون کسب و کار، سرنوشتی جز مرگ نخواهد داشت.
نکته دقیقا همینجاست که این مسیر لازم نیست به این شکل طی بشه.
درواقع چیزی که اکثر کارافرینا بهش باور ندارن اینه که تو میتونی کسب و کارت رو توسعه بدی، و همزمان از همون روز اول سوددهی داشته باشی.
چطور؟ راهحل اینه که از اون فرمول معروف قدیمی که میگه فروش منهای هزینهها سود رو تعریف میکنه سراغ این فرمول بریم که میگه:
فروش، منهای سود، میشه هزینهها.
یعنی به جای اینکه همهی هزینهها رو از مقدار فروشتون کم کنید و هرچی که موند رو به عنوان سود در نظر بگیرید، اول مقدار مشخصی رو به عنوان سود از فروش بردارید. بعد از هر چیزی که موند، هزینهها رو پرداخت کنید.
گرچه اینکار در ظاهر تغییر بزرگی به حساب نمییاد اما میتونه به طور کلی شکل کسب و کار شما رو عوض کنه و اون رو از یه زامبی هزینهخود، به یه ماشین چاپ پول تغییر بده.
اگه داری با خودت فک میکنی که چون تو فعلا کسب و کاری نداری پس بهتره گوش دادن رو متوقف کنی و بری سراغ یک کتاب دیگه باید بهت بگم که، اصول «اول سود» فقط دربارهکسب و کار نیست و میتونی ازشون توی سرمایهگذاریها و دخل و خرجهای فردی هم استفاده کنی.
سیستم «اول سود» بر پایه چهار اصل بنا شده که شاید براتون جالب باشه،
چون این اصول همون اصولی هستن که میلیونها انسان توی دنیا دارن ازش هر روز پیروی میکنن، البته نه برای مسائل مالی، بلکه برای کاهش وزن و فیت موندن. کدوم اصول؟
1.از بشقاب کوچکتر استفاده کن
2.چند وعده غذا بخور
3. جلوی هوس رو بگیر
4.و استمرار داشته باش
بریم سراغ اصل شمارهی یک «اول سود» : بشقابت رو کوچک کن
وقتی توی یه بشقاب بزرگ غذا میخوری، ناخوداگاه سعی میکنی که اونرو پر کنی، بعدشم خب ترجیح میدی که همهی غذا رو تا ته بخوری حتی اگه سیر شده باشی.
اما اگه از بشقاب کوچکتری استفادی کنی، خودبهخود غذای کمتری بر میداری که این یعنی کالری کمتر. درنتیجه، به مرور زمان، وزن کم میکنی. ربطش به کسب و کار چیه؟
همونطور که کوچک کردن اندازه بشقاب به کم کردن وزن در مرورزمانکمک میکنه، محدود کردن بودجه جاری کسب و کار شما هم باعث کاهش هزینههای کلی شما میشه. پولی که شما از هر فروش جمع میکنید، توی چهار بشقاب سرو میشه.
بشقاب اول بودجه جاری که یعنی همه هزینههایی مثل اجاره، قبضها، دستمزدها، تبلیغات و ... .
بشقاب دوم که حقوق و مزایای صاحب کسب و کار هست
بشقاب سوم مالیات و در نهایت بشقاب چهارم که میشه سود.
به طور معمول بشقاب بودجه جاری، بشقاب که نه یه دیس بزرگه! بعضی از کسب و کارها تا ۸۰ درصد درامدشون رو برای هزینههای جاری پرداخت میکنن.
اگه شما به طور معمول ۸۰ درصد هر فروشتون رو برای پرداخت هزینههای جاری کنار بذارید اما به یه دلیل ناگهانی مجبور بشید که این میزان رو به ۷۰ درصد کاهش بدید چه اتفاقی میافته؟ خودبهخود راهی پیدا می کنید که کارتون رو با هزینه کمتری انجام بدین!
همه ما میتونیم همیشه راهحلهای بهتری پیدا کنیم، منتهی شرطش اینه که تحت فشار قرار بگیریم و نیاز پیدا کنیم. فقط به اخرین باری که خمیر دندونت به اخرش رسید بود فک کن.
روزای اولی که اون خمیر دندون رو خریده بودی احتمالا از اول تا اخر مسواکت رو با یه لایی پر و پیمون ازش پر میکردی ولی وقتی به اخرش میرسه، حاضری با گذاشتن یک دهم اون مقدار روی مسواکت، مسواک بزنی.
قانون پارکینسون میگه که وقتی ما مقدار زیادی از هرچیز داشته باشیم، چه غذا، چه زمان، چه پول یا حتی خمیر دندون! تمایل داریم که بیشتر ازون چیز مصرف کنیم اما وقتی مجبور بشیم که با میزان کمتری کار کنیم به شکلی ناگهانی انسانهایی متفکر و چاره جو میشیم و میفهمیم که خیلی کمتر از چیزی که فک میکردیم نیاز داریم.
توی کسب و کار اگه بخش بیشتری رو به سود اختصاص بدی و هزینههای جاری رو محدود کنی، مجبور میشی که روند کاریت رو بهینهسازی کنی و هزینههای اضافی رو قطع کنی.
مثلا شاید بتونی نرم افزاری رو پیدا کنی که جایگزین بعضی فرایندها توی کارت بشه یا تصمیم بگیری به جای کار توی دفتر، از کارمندهات بخوای از خونههاشون دورکاری کنن.
جایی توی کتاب، کارافرینی از تیمش میپرسه: « چطوری میتونیم کاری که الان داریم انجام میدیم رو با یک سوم همین هزینه جلو ببریم؟»
کم کردن هزینهها تا حدود دو سوم کمی غیر منطقی به نظر میرسه اما اگه این سوال رو هر روز از خودت بپرسی از بینش خلاقانهای که درون خودت شکل میگیره و تاثیرش روی مدیریت کسب و کارت شگفت زده خواهی شد.
اصل شماره دو «اول سود»: وعدهها رو اولویتبندی کن
اگر اولین وعدهی غذایی که میخوری سالادی پر از سبزیجات متنوع و غنی از مواد مغذی باشه، احتمالا توی وعدههای غذایی بعدی دچار پرخوری نخواهی شد.
خب ربطش به کسب و کار چیه؟ اگه با پولی که از فروشت بدست میاری، قبل از هر چیز، بخش مربوط به سود رو جدا و اون روی توی حساب بانکیش بریزی، به طور طبیعی دیگه تمایلی برای ولخرجی و هزینههای اضافی نخواهی داشت.
در واقع سود برای شخصیت کسب و کار تو مثل مواد مغذی برای شکمت میمونه، چون سود کردن از سه طریق به انسان حس لذت میده:
اول از همه سود کردن مثل دریافت پاداش میمونه. آخر روز، وقتی که سود میکنی اون رو بین خودت و تیمت تقسیم میکنی و میتونید اون رو برای هر چیزی که دوست دارید هزینه کنید.
دوم اینکه سود کردن باعت میشه همیشه مقداری پول برای شرایط اضطراری یا بحرانی اماده داشته باشید که مخصوصا برای کسب و کارهایی که شرایط کاری پر استرسی دارن، یه جور آسودگی خاطر به حساب میاد.
سوم اینکه سود کردن بهترین معیار برای سنجش میزان موفقیت و سلامت و کسب و کار شماست. اگه شما موفق بشید که به طور ثابت روند سود کردنتون رو بهبود ببخشید یعنی دارید توی مسیر درست قدم بر میدارید. برعکس، اگه این روند بشکنه یا منفی بشه، کسب و کار شما داره بهتون هشدار میده که حتما مشکلی وجود داره یا باید چیزی تغییری کنه.
حالا اگه هنوز به سود نرسیدی، یا فک میکنی که توقع سریع به سود رسیدن برای یه استارت اپ یا کسب و کار نو پا اشتباهه، پس خیلی کوچیک شروع کن.
هربار، تنها یک درصد از هر فروشت رو به حساب بانکی مربوط به سود خودت بفرست. اون یک درصد تاثیری روی کسب و کار تو نخواهد داشت، حتی به عنوان سود هم رقم قابل توجهی به حساب نخواهد اومد اما، خود این عمل، یعنی قرار دادن بخشی از فروشت توی حساب بانکی مربوط به سود، نمادینه و تاثیری قدرتمندی روی نگاه تو به کسب و کارت میذاره.
این کار باعث میشه تا انگیزه بیشتری داشته باشی تا روی بهترین محصولات و خدماتت کار کنی و با فاصله گرفتن از سطح کاری متوسط، خودت رو به بالاترین سطحی که میتونی نزدیک کنی که این یعنی:سود بیشتر.
به بیان دیگه، به محض اینکه سود کردن رو تو اولویت اول خودت قرار بدی، روی بهترین عملکرد خودت متمرکز میشی و در نتیجه شروع به رشد میکنی.
اصل شماره سه «اول سود»: هوسها رو دور بریز
اگه هله هولههای توی کابینت و یخچال خونه رو دوربریزی، اونوقت وقتی دلت شکلات بخواد، مجبوری تا نزدیکترین فروشگاه بری و یه شکلات برای خودت بخری، اینجوری همه کالریای که اون شکلات وارد بدنت میکنه رو قبلا سوزوندی.
خب، حالا این چطور به کسب و کارت ربط پیدا میکنه؟ اگه حساب بانکی مرتبط با سودها رو از بقیه جدا کنی، یا حتی تبدیل به سپرده یا سرمایه گذاری کنی که نقد شوندگیش هم دیرتر باشه، اینطوری باعث میشه که کمتر وسوسه بشی تا برای سایر هزینههات به حساب مرتبط با سود خودت دست بزنی.
اصل شماره چهار «اول سود»: استمرار داشته باش
اگه بین وعدههای غذاییت بیش از حد فاصله بندازی، احتمالش زیاده که توی وعدهی بعدیت پرخوری کنی و کالری زیادی وارد بدنت کنی، اما، اگه وعدههای غذاییت رو به چند وعدهي کوچیک توی طول روز تقسیم کنی، میتونی گرسنگی تو کنترل و از پرخوری جلوگیری کنی.
ربط این به کسب و کار؟ خب، اگه بین بررسیهای مالی کسب و کارت فاصلهی زیادی بیوفته، ممکنه خودت رو فریب بدی که احتمالا داری عالی جلو میری و بعدش هزینههایی رو برای خودت بتراشی که فک میکنی از پسشون بر میای.
توی سیستم سود اول، اول و نیمهی هر ماه، یه اسکن سریع یک دقیقهای از پنج حساب خودت رو باید انجام بدی:
حساب درامد
حساب بودجه جاری
حساب حقوق و مزایای صاحب کسب و کار
حساب مالیاتت
و حساب مرتبط با سود.
این کار نه تنها باعث میشه که قبضها و بدیهیها رو به موقع پرداخت کنی بلکه بهت کمک میکنه که نسبت به عملکرد کسب و کارت همواره هشیار باشی و بتونی مشکلات رو بر طرف کنی.
حالا که چهار اصل سیستم اول سود رو شناختی، بیا همشون رو کنار هم بذاریم و شروع کنیم.
قدم اول
پنج تا حساب باز کن و اونها رو به ترتیب نامگذاری کن:درامد، جاری، حقوق و مزایای صاحب کسب و کار ، مالیات و سود
قدم دوم
مشخص کن که در حال حاضر چه درصدی از درامد کلی رو به هر کدوم از اونها اختصاص میدی. مثلا بنویس جاری ۴۰ درصد. اگه در حال حاضر هیچ درصدی رو به سود اختصاص ندادی، جلوی سود بنویس یک درصد، و یک درصد از یکی از گزینههای دیگه کم کن.
قدم سوم
هدف گذاریت از درصد مورد نظر برای هرکدوم رو مشخص کن. نویسندهی کتاب، مایکل میخالوویچ، اینجا به کمک تو میاد.
مایک هزاران کسب و کار کوچیک رو بررسی کرده و تونسته میانگین درصدی رو که کسب و کارهای سالم به هر بخش اختصاص دادن دربیاره.
مایک متوجه شده کسب و کارهایی که بین ۰ تا ۲۵۰ هزار دلار در ماه درامد داشتن، ماهانه ۵ درصد به سود، ۱۵ درصد مالیات، ۵۰ درصد هزینههای جاری و ۳۰ درصد به حقوق و مزایای صاحب کسب و کار اختصاص داده بودن اما کسب و کارهایی که بین ۲۵۰ تا ۵۰۰ هزار دلار در ماه درامد داشتن، ۱۰ درصد به سود، ۳۵ درصد به هزینههای جاری، ۱۵ درصد به مالیت و ۴۰ درصد به حقوق و مزایای صاحب کسب و کار اختصاص داده بودن.
قدم چهارم
اول و پونزدهم هر ماه، همه درامدت رو که به حساب اصلی واریز کردی، بین بقیه حسابها، بر اساس درصدهاشون پخش کن. یادت باشه که اول از همه پول مرتبط با بخش سود رو منتقل کنی.
قدم پنجم
هر ماه یک درصد به سود اضافه و از بخش مرتبط با بودجه جاری کم کن تا به هدف گذاری نهاییت برسی.
و قدم ششم،
یه حساب بانکی مجزا توی یه بانک دیگه برای سود و مالیات باز کن و کم کم پولهای اون بخشها رو به اون حسابها منتقل کن تا کاملا از جلوی چشمت دور باشن
اگه از اصول سیستم «اول سود» پیروی کنی، به مرور و اروم اروم هزینههای اضافیتو کم میکنی و در عوض سود بیشتر و فرصت توسعه کسب و کارت رو پیدا میکنی و کسب و کارت به جای یه هیولای هزینهخور، به ماشین چاپ پول تبدیل میشه چون تو سود کردن رو تبدیل به یه عادت کردی نه اتقافی توی اینده. این پیامیه که مایکل میخالوویچ توی کتاب «سود اول» دربارهش حرف میزنه.
تیم هارفورد تو کتاب اقتصاددان مخفی، به شما نشون میده که چطوری مثل یه اقتصاددان فکر کنید و چطور به یه مصرفکننده باهوش تبدیل بشید. با خوندن این کتاب، خیلی زود متوجه میشید که چرا تو هر گوشهای از دنیا یه قهوهفروشی استارباکس وجود داره. هدف تیم هارفورد در کتاب پیش رو اینه که به شما کمک کنه جهان رو مثل یه اقتصاددان ببینید. این کتاب برای علاقهمندان و پژوهشگران حوزه اقتصاد، بسیار مناسبه و خوندنش توصیه میشه. پس از گوش دادن به این پادکست، میتونید طرز فکرتون رو رو به طرز فکر یه اقتصاددان شبیه کنید، تا در نهایت تصمیمات و انتخابای بهتری داشته باشید.
این کتاب دربارهی نگرش اقتصاددانا به جهانه.
در حقیقت، ممکنه یه اقتصاددان، درست همین حالا صندلی بغلی شما نشسته باشه. ممکنه اصلاً بهش توجه نکرده باشید. وقتی یه شخص معمولی به یه اقتصاددان نگاه میکنه، متوجه هیچچیز قابلتوجهی نمیشه.
اما افراد معمولی به چشم اقتصاددان، خیلی هم معمولی نیستن! خب حالا، اصلا دید یک اقتصاددان چجوریه؟
هدف تیم هارفورددر کتاب پیش رو اینه که به شما کمک کنه جهان رو مثل یه اقتصاددان ببینید. البته قرار نیست هارفورد بهتون لگه نرخ ارز یا چرخههای تجاری چیه، اما راز خودروهای دست دوم رو براتون برملا میکنه.
مشکلات بزرگ مثل اینکه چطوری چین در هر ماه یک میلیون نفر رو از فقر خارج میکنه و معضلات کوچکتر مثل اینکه چطوری از پرداخت پول بسیار زیاد به سوپرمارکتها اجتناب کنیم. قصد ما تو این پادکست، بررسی این مسائل و بحث بر روی راه حلاشونه.
این کتاب برای علاقهمندان و پژوهشگران حوزه اقتصاد، بسیار مناسبه و خوندنش توصیه میشه. پس از گوش دادن به این پادکست، میتونید طرز فکرتون رو رو به طرز فکر یه اقتصاددان شبیه کنید، تا در نهایت تصمیمات و انتخابای بهتری داشته باشید.
تا به حال چند بار شده که از بالا بودن رقم فیش خریداتون شاکی باشید؟ چند بار شده که یه جنس رو با دو برابر قیمت بخرید، یا چطور میشه که یه نفر یه کالای نامرغوب و بی کیفیت به شما میفروشه؟ کاملا در جریانیم که این اتفاقا چقدر اذیت کنندست، ولی آیا تا به حال برا خودتون سوال شده که اصلا چرا این اتفاقا میافته و ریشش کجاست؟ چرا ما به خریدن اجناس گرون قیمت ادامه میدیم، با اینکه از کیفیتشونم اطمینان خاطر نداریم؟
در ادامه به کمک این کتاب، میخوایم به این دست سوالا جواب بدیم و حتی سراغ مسائل مهم تر بریم، مثل اینکه چطور اقتصاد، زندگی و تصمیمات مالی ما رو تحت تاثیر قرار میده؟ هدف ما اینه که بهتون آموزش بدیم، چطوری با درک مسائل اقتصادی پشت هر چیز، تصمیمای بهتری تو خریداتون بگیرید و دیگه قربانی سیاستای گول زننده بازاریابا نشید.
این پادکست به شما نشون میده که، چطور کل یه جامعه با اقتصادش تعریف میشه و شکل میگیره. اگه تا به حال براتون سوال پیش اومده که، چرا بعضی کشورا خیلی فقیرن در حالی که یه سری کشورا ثروتمندن، گوش دادن به این پادکست، دیدگاهای جدیدی رو در اختیارتون میزاره.
علاوه بر همه اینا قراره یاد بگیریم که:
چرا تشخیص هلو از لیمو سخته؟!
چرا خرید تو ایستگاه قطار و مترو، میتونه برای پول تو حساب شما یه تهدید محسوب بشه؟
چرا یه کمپانی یا برند، عمدا یکی از محصولاشو با کیفیت پایین درست میکنه و هیچ مانوریم روش نمیده؟
و اینکه چرا وقتی دنبال تخفیفیم، فروشگاهای تخفیف دار همیشه بهترین گزینه نیستن؟
در واقع حقیقت اینه که اقتصاد تاثیر زیادی روی تک تک تصمیما و انتخابای روزانه شما داره.
تابحال شده وقتی صبح دارید کاپوچینوی صبحونتون رو میخورید، به این فکر کنید که اون کاپوچینو، با چه فرایند و مسیری به دست شما رسیده؟ احتمالا نه.
ولی شاید بهتر باشه از این ببعد اینکارو بکنید. چون دیدگاهای مهمی از اقتصاد و تاثیرش بر زندگی رو در اختیارتون میزاره. حتی چیزی به سادگی کاپوچینو، در واقع حاصل توانایی اقتصادی یه جامعه، تو کنار هم قرار دادن چند حرفه مخلفه.
تصور کنید میخواید همون کاپوچینو رو خودتون از صفر تا صد درستش کنید. اصلا میدونید باید از کجا شروع کنید؟ اول باید قهوه بکارید، دونه هاشو برداشت کنید، خشک کنید و بعد آسیابش کنید. تازه یه گاو ماده ام باید پرورش بدید، تا بهتون شیر بده. لیوانتونم باید با خاک رس درست کنید.
کل اینارو بزاریم کنار، شما باید انقد به تکنولوژی و مهندسی مسلط باشید، که یه دستگاه اکسپرسوساز بسازید.
به نظرتون خودتون به تنهایی میتونید همه اینکارا رو انجام بدید؟ اینجور به نظر نمیاد. در واقع شما برای یه لیوان کاپوچینو، به کل سیستم اقتصادی و تقسیم کار تو کل دنیا وابستهاید.
با این وضعیت، شما تصمیم میگیرید که قهوه رو آماده بخرید. حتی پولی که بابت قهوه پرداخت میکنید هم به همون سیستم اقتصادی گره خورده.
به طور کلی، هرچی منابع مورد نیاز برای ساخت یه کالا کمیاب تر باشن، قیمت اون کالا هم بیشتره؛ ولی خب این همیشه هم درست نیست. مثلا شاید فکر کنید، اگه همه کافه ها از یه نوع قهوه استفاده کنن، پس قیمت یه فنجون قهوه تو تمام این کافه ها باید یکسان باشه که خب اینطور نیستش.
تو انگلیس، یه سری قهوهفروشی های زنجیره ای به اسم ATM هست که محل فعالیتشون تو ایستگاهای قطار بین شهری و متروعه. قیمت قهوه تو این کافهها، خیلی بیشتر از جاهای دیگست.
فکر میکنید دلیلش اینه که اونا قهوه مرغوب تری استفاده میکنن؟ خیر، دلیل قیمت بالا محلیه که اونا برای کار انتخاب کردن. ایستگاهای مترو، یه محل کاملا کمیاب و نادره، چون افراد زیادی روزانه برای سرکار رفتن و عبور و مرور از اونجا میگذرن. داشتن این فضای کمیاب با مشتری بالا و نبود رقیب تو همون فضا، باعث بالا رفتن تقاضا برای قهوه های این کافه میشه.
در نتیجه بالا رفتن تقاضا، قیمت هم متناسب با اون بالا میره.
در واقع تو این مثال محل به خصوص و کمیاب اون کافه ها که اجاره بالایی هم داره و همچنین افزایش تقاضا، دلیل بالا رفتن قیمته. این مدل دسته بندی و نگاه به وقایع دور و برتون، باعث میشه شما مثل یه اقتصاددان فکر کنید و جهان اطرافتون رو بهتر درک کنید.
مورد بعدی که باید در نظر بگیرید، اینه که کمپانیا از هر سیاست و ابزاری استفاده میکنن تا ما بیشترین پول ممکن رو بابت محصولشون پرداخت کنیم.
هدف هر کمپانی، بدون توجه به اینکه چقدر خوب به نظر میرسن، اینه که شمارو بدست بیارن. مشتری، این تنها چیزیه که براشون مهمه. نه خود مشتری، بلکه پولی که پرداخت میکنه.
کمپانیا تمام سعیشونو میکنن و از سیستم های قیمتگذاری مختلفی استفاده میکنن، تا شما بیشترین پول ممکن رو بهشون بدید. مسلما اونا نمیتونن مستقیم ازتون بپرسن که توان پرداختی شما چقدره، چون هیچوقت جواب به درد بخوری نمیشنون. به خاطر همین، کمپانیا از روشای زیرکانه تری استفاده میکنن.
یکی از این روشا اینه که به مشتری یه سری کالای مشابه، که هزینه تولید همشون تقریبا یکسانه رو نشون میدن، ولی قیمتای متفاوتی براشون در نظر میگیرن. کمپانیایی مثل استارباکس Starbucks ، از این متد استفاده میکنن. اونا به جای ارائه یه نوع قهوه، چند نوع قهوه تقریبا یکسان با قیمتای مختلف ارائه میدن.
مثلا شما میتونید یه قهوه بزرگ با خامه رو یه دلار بیشتر از یه قهوه کوچیک بدون مخلفات بخرید. این تفاوت یه دلاری شمارو وادار به خرید قهوه بزرگ میکنه؛ چون به نظرتون صرفه اقتصادی داره. در واقع استارباکس با زیاد کردن گزینهها و تفاوت قیمتی، مشتری رو مجبور به خرید میکنه.
با این حال همه افراد توانایی پرداخت اون مبلغ حداکثری رو ندارن. وقتی بین مشتریا تفاوت وجود داشته باشه، شرکتا اکثرا از استراتژی هدفگذاری گروهی استفاده میکنن.
نمونههای این استراتژی، تخفیف بازنشستگان و فروش ویژه دانشجویی برای سینما یا حمل و نقل عمومی هستش. هدف کلی اینه که اون دسته از مشتریا که توان خرید پایینتری دارن هم، از خدمات یا محصول کمپانی استفاده کنن و در عین حال اون مشتریایی که وضع مالی مناسبی دارن، همچنان بیشترین پولی که میتونن خرج بکنن رو بپردازن.
کمپانیا حتی اگه چند نسخه از یه محصول رو ارائه داده باشن، بازم ترغیبتون میکنن که نسخه گرون تر رو بخرید. به عنوان مثال، کمپانی IBM دو نوع پرینتر مختلف رو میفروشه، یکی پرینتر لیزریE و دیگری پرینتر لیزری A. پرینتر اولی ارزون تره ولی تفاوتشون فقط قیمتشون نیست.
IBM داخل پربنتر لیزری Eیه تراشه کار گذاشته که کندتر عمل کنه و کارایی کمتری داشته باشه. با اینکار، مشتری وادار به خرید مدل گرون تر میشه. در کل باید به این موارد گفته شده توجه داشته باشید.
کمپانیا تلاش میکنن که مشتری بیشتر از چیزی که باید پرداخت کنه، بپردازه و آگاهی شما از ترفنداشون، باعث میشه که تو همچین تله هایی نیافتید.
توی مسیر رسیدن به همچین هدفی، کمپانیا از هیچ کاری دریغ نمیکنن و حتی ممکنه نهایت حیلهگری رو بکار ببرن، تا شما فریب بخورید. ولی اینو همیشه به خاطر داشته باشید که هیچوقت به مشتری و پولش رحم نمیکنن.
راههای زیادی هست که پولتون رو از دستشون نجات بدید و موفقیت تو این راهها کاملا بستگی به خودتون داره. باید تمرین کنید که عادتای یه مشتری خوب رو داشته باشید، تا تو انجام این ترفندا موفق ظاهر بشید.
اول از همه حواستون باشه که دارید از کجا خرید میکنید. به عنوان مثال مراقب کمپانیایی که چند محصول تقریبا یکسان رو با توجه به تقاضا و محلکارشون با قیمتای مختلف میفروشن باشید.
تو لندن دوتا فروشگاه غذای آماده Marks & SPENCER مارکس و اسپنسر، به فاصله ۵۰۰ متر از هم وجود داره. اونی که داخل ایستگاه متروئه، محصولاتش ۱۵ درصد گرون تر از اون یکیه.
این گرونی به خاطر اینه که مردم تو مترو، اکثرا وقت کمی برای خرید دارن و وقتی وارد یه مغازه میشن، میخوان خیلی سریع جنس مورد نظرشون رو بردارن، حساب کنن و بیان بیرون و تو بیشتر مواقع، اصلا به قیمت توجهی ندارن. بنابراین با آگاهی از محل خریدتون، میتونید تو خرج پول صرفهجویی کنید.
مورد دوم: هیچوقت فکر نکنید که جنس مدنظرتون تو فروشگاهای تخفیفدار ارزون تر از بقیه جاهاست. شاید ممکن باشه که تو یه خرید کلی از این فروشگاه ها، خریدتون ارزون تر در بیاد؛ ولی وقتی یه محصول به خصوص میخواید، احتمالش خیلی زیاده که قیمتش با بقیه مغازهها یکسان و یا حتی بالاتر باشه.راه حل برخورد با این وضعیت، اینه که برای خرید دنبال فروشگاهای تخفیفدار و ارزون قیمت نباشید، بلکه سعی کنید فروشگاهها رو هوشمندانه و با توجه به محصولی که میخواید انتخاب کنید.
و در آخر هم باید به این توجه داشته باشید که بعضی از مغازهها، دلبخواهی محصولاتشون رو قیمتگذاری میکنن، پس اگه حواستون به تغییرات قیمتی باشه، فریب اینکار رو نمیخورید.
مثلا بعضی از سوپرمارکتها، خیلی اتفاقی قیمت یه محصولشون مثل سبزیجات رو سه برابر میکنن. هدفشون از این کار، اینه که ببینن چه تاثیری رو میزان فروش میزاره. اینجا دو حالت پیش میاد، اون دسته از مشتریا که حواسشون جمعه و تغییر ناگهانی قیمت رو متوجه میشن، از یه نوع سبزی دیگه میخرن.
حالت دومم افرادین که به تغییر قیمت توجهی ندارن و داخل این تله میافتن. این دسته مجبوره پولی بیشتر از اون چیزی که باید بپردازه پرداخت کنه.
در آخر هم همه اینا به خودتون بستگی داره که حواستون به این کارا جمع باشه و مراقب باشید که کمپانیا، از تنبلی شما تو خرید سواستفاده نکنن. حالا که تا حدودی با نحوه عملکرد اقتصاد تو جامعه آشنا شدیم، تو ادامه بحث، میخوایم نشونتون بدین که اگه عملکرد اقتصاد نامناسب و نادرست باشه، ممکنه چه اتفاقایی بیافته. با ما همراه باشید.
مورد کلیدی بعدی که باید بهش توجه بشه، کمبود اطلاعاته. نداشتن اطلاعات کافی، میتونه به شکل جدی باعث ایجاد مشکل تو خرید و بازار بشه.
تو رسانهها، جلسات اقتصادی و دانشگاها دائما از نبوغ و عادلانه بودن سیستم اقتصادی بازار آزاد صحبت میشه و افراد معتقدن این سیستم بیشترین بازدهی رو داره و در اون، افراد با یه قیمت مناسب به اون کالا یا خدماتی که میخوان، میرسن.
مسئله اینه که بازار آزاد یه مشکل اساسی داره. وقتی مردم از اطلاعات پنهان و رازای پشت محصولا با خبر بشن، این بازار به راحتی از بین میره. این وضعیت به شکاف اطلاعاتی معروف شده.
یه مثال خیلی معروفشم تو بازار اجاره ماشینای دست دوم اتفاق افتاده. تو این بازار، وقتی شما یه ماشین اجاره میکردید، یا مثل هلو بود( یعنی عالی کار میکرد و سالم بود) یا مثل لیمو بود (یه چیز کاملا به درد نخور و افتضاح). (هلو و لیمو اینجا اصطلاح خود متن هست)
حتی کسایی هم که آگاهی خوبی نسبت به ماشینا و بازار خودروهای اجارهای داشتن هم، نمیتونستن تشخیص بدن کدوم به درد بخوره، کدوم نیست.
تو نقطه مقابلش، فروشنده دقیقا از این موضوع باخبر بود و میدونست کدوم ماشین خراب و کدوم سالمه. اگه یه خریدار بودجش پایین بود، مثلا ۱۵۰۰ دلار قطعا میدونست که فروشنده یه خودرو خراب و به درد نخور رو بهش پیشنهاد میده.
با این حال حتی اگر شما مبلغ بالاتری در اختیار داشتید، مثلا ۴۰۰۰ دلار بازم شانس اینکه یه خودروسالم نصیبتون بشه، پنجاه پنجاه بود. چون فقط فروشنده از سالم یا خراب بودن خودرو خبر داشت.
تو مواجهه با این وضعیت، که هیچ اطلاعات کافیای از محصول وجود نداره و همه چی به شانس وابستست، یه خریدار عاقل و محتاط هیچ پولی خرج نمیکنه؛ چون هیچ تضمینی وجود نداره که یه محصول با کیفیت و به درد بخور به دستش برسه. وقتی این اتفاق بیافته، باعث از هم پاشیدن بازار اون محصول میشه.
این موقعیت زمانی به وجود میاد که اطلاعات یه طرفه و نامتقارن باشه، یعنی فروشنده از چیزایی خبر داشته باشه که خریدار نداره. ولی اگه هم فروشنده و هم خریدار ندونن که کدوم ماشین سالم و کدوم خرابه، تو این وضعیت خریدار میتونه با قیمت پایین تر، شانس پنجاه پنجاهش رو امتحان کنه.
برای ایجاد یه جو آروم و منصافه تو هر بازاری، لازمه که تبادل اطلاعات متقابل صورت بگیره. بدون تبادل اطلاعات، به هیچ وجه نمیشه یه تجارت خوب و بازار پویا رو متصور شد.
نکته بعدی در نظر گرفتن مضرات و معایب یه محصول، تو قیمت نهاییشه.
به نظر شما آیا بازار همیشه یه کالای پربازده، مفید و بدون ضرر ارائه میده؟ و آیا همیشه هر کس، دقیقا به همون جنسی که میخواد میرسه؟ جواب این سوالا، بستگی به این داره که دقیقا چی میخواید و هدف کلیتون چیه.
اگه برای هوای پاک و حمل نقل عمومی ارزش قائلید، قطعا بهش نمیرسید. اونم وقتی که تو ترافیک سنگین و پر دود خیابونا گیر کردید. پس چجوری میشه رو این قضیه حساب کرد؟ بازار آزاد، پیشنهادش اینه که اگه هر فرد در جامعه به دنبال خواسته های فردی خودش بره، در نهایت همه سود میکنن و به اون چیزی که میخوان میرسن. مشکل اینه که این تئوری عواقب منفی و مضر کارای اشخاص رو در نظر نمیگیره.
به معنای دیگه، مثلا وقتی شما میخواید یه ماشین بخرید، بازار موظف اون چیزی رو که میخواید، با یه قیمت مناسب براتون فراهم کنه که هم شما سود کنید و هم فروشنده به منفعت برسه. ولی این وسط یه سری هزینه های اجتماعی و محیطزیستی هست که پنهانه و تو قیمت لحاظ نمیشه.
هر شهری تو دنیا به دلیل غلظت و حجم زیاد دود ماشینا، داره از مشکل آلودگی هوا رنج میبره. وقتی هوا آلوده باشه، نه تنها به سلامتی افراد آسیب میرسونه، بلکه جلوی استفاده مردم از روشای حمل و نقلی پاک مثل دوچرخه رو میگیره.
به منظور مهار این هزینههای اجتماعی، دولت باید وارد عمل بشه و با تغییر قیمت، هزینه های جانبی رو لحاظ کنه. این مبلغ اضافی، در واقع مالیاتیه که باعث میشه، هزینه مدیریت و رفع اون مشکلات پنهانی که گفتیم، تامین بشه.
به عنوان مثال شهر لندن، یه تعریف جدید به اسم هزینه جمعی رو وارد بازار کرده. معنیش اینه که اگر شخص میخواد حین رانندگی از یه جای به خصوص که شلوغه و ترافیک سنگینی داره، رد بشه؛ باید هزینش رو بپردازه. تاثیری که اینکار گذاشت، فوقالعاده بود و تغییر چشمگیری تو میزان ترافیک و آلودگی هوا به وجود اومد.
وقتی رانندگی هیچ هزینه اضافی ای نداشته باشه، مردم حتی برای مسافتای کوتاه هم از خودرو استفاده میکنن. از وقتی طرح هزینه جمعی اجرا شد، مردم برای مسیرای کوتاه، به استفاده از دوچرخه یا پیادهروی رو آوردن.
با همه این صحبتا، نمیشه برای هرچیزی مالیات در نظر گرفت چون خیلی چیزا صرفا آزار دهندن، ولی ممکنه برای جامعه و محیط زیست مضر نباشن و اصلا عاقلانه نیست که براش مالیات وضع کرد.
موضوع بعدی، جلوگیری از رشد اقتصادی توسط نهادای ناکارآمد و فساد سیستمی هستش.
یکی از سوالای اساسی و مورد بحث اقتصادی اینه که، چرا بعضی کشورا فقیرن، در حالی که یه سری کشورا موفق به توسعه و پیشرفت شدن؟ آیا دلیلش دسترسی به منابع هستش؟ یا به خاطر نوع بازاریه که بهش وارد شدن؟ هیچ کدوم از این جوابا دلیل قطعیش نیست. یکی از اصلی ترین دلایل به وجود اومدن این وضعیت، وجود دولتای نامناسب و ناکارآمده.
عدم وجود آزادی بیان و کنترل دموکراتیک بازار، باعث بی پاسخ موندن تقاضاها میشه که حاصلش یه اقتصاد مریض و ناسالمه. وقتی رهبری یه کشور با یه نفر باشه و دیکتاتوری حکومت کنه، عموما شخصی که تو راس قدرته، به دنبال خواسته های فردی و جمع کردن ثروت برای خودشه.
حتی اگه هزینش رو مردم متحمل بشن، باز هم اینکارو میکنه. تو همچین مواردی، پولی که وارد کشور میشه، نه تو زیرساختای صنعت و بازار و نه تو اجزای تشکیل دهندش، سرمایهگذاری نمیشه. در نتیجش، سیستم اقتصادی به هم میریزه و هیچی سر جای خودش نیست. به عنوان مثال، کامرون یکی از فقیرترین و فاسدترین کشورای دنیاست و توسط یه رهبر مستبد به اسم بیا Biya کنترل میشه. هدف اصلی این شخص فقط و فقط تثبیت قدرت خودش و رسیدن به خواسته های شخصیشه.
مشکلی که به این موارد اضافه میشه، اینه که دیکتاتورا برای حفظ موقعیت و قدرت خودشون، مجبورن اشخاصی که به خودشون وابستن و مثل خودشون فاسدن رو روی کار بیارن.
نتیجش تشکیل یه سیستم کاملا فاسده که رشد اقتصادی رو نابود میکنه و اجازه نفس کشیدن به جامعه و بازار نمیده. مثلا تو همین کامرون، چون به سختی قابل ادارست؛ بیا باید پلیس و ارتش خودش رو راضی نگه داره، چون اونان که دارن کشور رو اداره میکنن. برای همین اجازه فساد و هرگونه کاری رو بهشون میده.
سربازا هم بی چونو چرا ازش حمایت میکنن و تو راس قدرت نگهش میدارن. چون میدونن وضع مالیشون با این سیستم فاسد، خیلی بهتر از وقتیه که یه سیستم دموکرات و سالم حکمفرما باشه.
نتیجه این فساد سیستمی، افول اقتصادیه. چون برای ایجاد یه کسب و کار، شما مجبورید به کل اون سیستم فاسد رشوه بدید، تا بتونید کار کنید.
حتی زیرساختای کشور و سیستم آموزشی هم از این قضیه آسیب میبینن، چون نه حاکمیت درستی تو کشور وجود داره و نه حمایتی ازشون میشه. راه حل بسیار سادست.
شما باید اون لایه اجتماعی که باعث ایجاد فساد هستن رو از بین ببرید، تا پول و ایده های اقتصادی تو جامعه به جریان بیافته. باقی مشکلات رو بازار آزاد حلش میکنه. بعد از این کار یه دولت پاسخگو نیازه و نبود یه همچین دولتی اصلی ترین مشکله.
کشورای فقیر زمانی میتونن پیشرفت کنن، که درهای بازارشون رو به روی بازار جهانی باز کنن.
مثالای زیادی براین مورد وجود داره؛ مثلا کشورایی هستن که یه زمانی فقیر بودن، اما الان به یه کشور ثروتمند تبدیل شدن. تایوان و کره جنوبی برای این مورد مثالای مناسبی هستن.
گذشته این دو کشور نشون میده که دلیل پیشرفت و توسعشون، وصل شدن به بازار جهانی و باز کردن سیستم اقتصادیشون به روی دنیا هستش. رشد اقتصادی این دو کشور، به دلیل اینه که مزایا و بازدهی مشارکت تو تجارت بینالمللی، خیلی بیشتر از تلاش برای خودکفاییه.
یه سری سیاستای حمایتی از صنعت و تجارت، باعث آسیب اقنصادی میشن. چون وقتی واردات برای حمایت از صنایع داخلی متوقف بشه، صادرات هم به تبع اون از کار میافته؛ چون کشورایی که نتونن جنسشون رو به اون کشور وارد کنن، قطعا از ورود کالاهای اون کشور به بازار خودشون جلوگیری میکنن.
اما اگر برعکس این سیاست انجام بشه، کشورا میتونن از گستردگی و تنوع بازار جهانی نهایت استفاده رو ببرن و اقتصاد خودشون رو رشد بدن. برای مثال، کره جنوبی تنها پس از چند دهه بعد از وصل کردن بازارش به تجارت بینالمللی، به یه کشور ثروتمند و توسعه یافته تبدیل شد. در حالی که کره شمالی با اصرار به خودکفایی و انزوای اقتصادی، تبدیل به یه کشور فقیر شد.
به طوری که در حال حاضر هر شهروند کره شمالی، از گرسنگی رنج میبره. با همه این حرفا، صرفا تجارت بینالمللی کافی نیست. وقتی به بازار جهانی وصل شدید، باید تو یه کاری تخصص داشته باشید و روی همون تمرکز کنید.
در واقع چیزی که تو بازار جهانی باعث رشد اقتصاد شما میشه، تمرکز روی کاریه که بیشترین توانایی رو تو انجامش دارید.
چون شانس اینکه تو اون کار در دنیا بهترین باشید، بالا میره و با گذر زمان، میتونید تو اون زمینه به بازار جهانی تسلط پیدا کنید. یه مثال براتون میزنیم تا این مورد کامل جا بیافته. فرض کنید کشور انگلیس، تو ساخت تلویزیون تخصص داره و میتونه یه تلویزیون رو در یک ساعت تولید کنه؛ در کنارش شاید چین بتونه این کار رو تو نیم ساعت انجام بده، ولی تخصص چین تو تولید پخشکنندههای تصویریه.
ممکنه این فکر به ذهنتون برسه که انگلیس برای محافظت از تجارت تلویزیون خودش، باید ارتباط تجاریش رو با چین قطع کنه، ولی در واقع، برعکس اینکار باید انجام بشه.
اگه انگلیس رو تولید تلویزیون تمرکز کنه و بهترین محصول ممکن رو تولید کنه، میتونه تلویزیونهاش رو به چین بفروشه؛ تو نقطه مقابل هم چین میتونه رو تولید بهترین دستگاه های پخش کننده تمرکز کنه و اونارو به انگلیس بفروشه. به این ترتیب تو این تجارت، هردو کشور سود بردن و اقتصادشون رشد کرده.
به رسم همیشگی تو آخر صحبت، یه خلاصه از چیزی که تا الان گفته شد رو بهتون ارائه میدیم:
اگه شما با دید یه اقتصاددان به دنیا نگاه کنید، میتونید خیلی چیزا ازش یاد بگیرید. مزیت این کار اینه که حتی تو زندگی روزمرتون هم تصمیمات بهتر و عاقلانه تری میگیرید.
همچنین داشتن چنین دیدی نسبت به جامعه و دنیا، باعث میشه دلیل وقوع یه سری اتفاقات و رفتارای جوامع مختلف رو متوجه بشید.
در راستای رسیدن به همچین دید و مهارتی، یه سری راهکار بهتون ارائه میدیم:
سعی کنید خرید ارزان قیمت داشته باشید، نه اینکه از جای ارزان قیمت خرید کنید. معنیش اینه که فکر نکنید رفتن به فروشگاهای تخفیفدار، همیشه باعث صرفه جویی تو هزینههاتون میشه.
در واقع خیلی وقتا، فروشگاههای تخفیفی نه از لحاظ نوع محصول و نه از لحاظ قیمتش، با بقیه فروشگاها تفاوتی ندارن. به جای این کار، شما باید به فکر این باشید که چه نوع محصول و با چه کیفیتی خریداری میکنید، نه اینکه از کجا اون محصولو میخرید.
توصیه دوم: هیچوقت بدون اطلاعات و از روی ناآگاهی خرید نکنید. همیشه به خاطر داشته باشید که، ممکنه فروشنده بخواد یه جنس بی کیفیتو به شما بفروشه و رضایت شما اصلا براش اهمیتی نداره و صرفا میخواد به پول شما برسه.
اگه اطلاعات کافی از یه محصول ندارید و بین شما و فروشنده، شفافیت کافی وجود نداره و یا اگه از با کیفیت بودن یه محصول مطمئن نیستید، بهترین کار منصرف شدن از خریده.
در نهایت، امیدواریم تو زندگی تصمیمات و خریداتون عاقلانه و پرسود باشه و از اینکه وقتتون رو صرف شنیدن این مطالب کردید، لذت و استفاده کافی رو برده باشید. خدانگهدارتون.
آدما معمولا به دو دسته تقسیم میشن: یه عده هستن که موفقیت بقیه رو به شانس ربط میدن و هر زمان می شنون یکی توی کارش موفق شده میگن فلانی چقد آدم خوش شانسیه! و معمولا هم هیچ کار مثبتی در زندگی انجام نمیدن. اما دسته دوم اعتقادی به شانس ندارن و میدونن با تلاش و اراده اس که میشه موفق شد و آینده رو ساخت. این خلاصه کتاب برای آدمای دسته دومه، اما ما پیشنهاد می کنیم تا دسته اولیها هم این خلاصه کتاب رو گوش بدن. شاید نظرشون نسبت به شانس و موفقیت تغییر کنه.
در سالهای اخیر افراد زیادی تصمیم گرفتن برای خودشون بیزنسی راه بندازن اما چند درصدشون در این شرایط پرآشوب موفق شدن و هنوز سرپان؟
شرکت هایی که در این جامعه پر از چالش، نه تنها تونستن دووم بیارن بلکه موفق هم شدن و نه تنها موفق شدن، رشد هم کردن.
تا حالا به این فکر کردین که وجه تمایز مدیر این شرکت ها با بقیه شرکت ها چیه؟ بنظرتون اونها چه ویژگی دارن که باعث این تداوم شده؟ تا آخر این خلاصه کتاب همراهمون باش که نویسنده کتاب قراره به همه سوالامون جواب بده.
کالینز و هانسن نویسنده های کتاب، با موشکافی و دقت وسواس گونهای سعی کردن تا پرده از این راز بزرگ بردارن و به این سوالای گنک و مبهم ذهن ما جواب بدن.
نویسنده های کتاب در سال 2002 تصمیم گرفتن این پژوهش رو شروع کنن و البته 9 سال این تحقیقات ادامه داشت و در تمام این سال ها، کسب و کارها و مدیرانشون رو به چالش کشیدن تا تونستن به این کتاب برسن.
مورتن تی هانس یکی از نویسنده های کتاب متولد سال 1963 و در دنیا به دلیل سخنرانی های انگیزشی و همچنین تالیف کتاب های حوزه مدیریت و همکاری با جیم کالینز به شهرت رسید.
جیم کالینز نویسنده دیگه کتاب متولد سال 1958 و فارغ التحصیل رشته ام بی ای از دانشگاه استنفورد. کالینز نویسنده هفت کتاب مدیریتیه و از جمله معروف ترین آثارش که در ایران هم ترجمه شده و با استقبال مخاطبین رو به رو شده، می تونیم به کتاب "ساختن برای ماندن" و از "خوب به عالی" اشاره کنیم .
بیشتر مطالعات کالینز در زمینه ارتقا و پیشرفت شرکت ها و موسسات از طریق بهبود تصمیم گیری های رهبری و مدیریته. با هم خلاصه این کتاب رو بشنویم.
قبل از شروع این نکته رو بگیم که در این کتاب از شرکت های X10 و شرکتهای مقیاس و ویژگی هاش زیاد صحبت میشه
پس بهتره یه توضیح کوچیک در مورد این شرکت ها و معیارهایی که این دو نویسنده برای انتخاب اونها در نظر گرفتن بدیم.
شرکت های X10، شرکت هایی هستن که حداقل 10 مرتبه از میانگین صنعت خودشون بهتر عمل کردن و در شرایط بحرانی تسلیم مرگ نمیشن و همچنان به رشد خودشون ادامه میدن.
سه معیاری که هانس و کالینز برای این شرکت ها در نظر گرفتن این سه مورد:
1- شرکتهایی که برای یه دوره بیشتر از ۱۵ سال نتایج چشمگیری رو نسبت به بازار سهام عمومی و صنعت خودشون حفظ کرده باشن.
2- این شرکتها نتایج رو در زمان پرتلاطم کسب کرده باشن، در محیطی پر از اتفاق های غیر قابل کنترل و شرایط غیر قطعی و آسیب زا ، و مورد سوم شرکت مورد نظر، ترقی خودش رو در جهت عالی شدن در موقعیتی آسیب پذیر شروع کرده باشه و از ابتدای راه، خودش رو به سمت X10 شدن برده باشه.
در تضاد با این گروه، گروه مقیاس قرار دارن که معمولا از رشد و پیشرفت در شرایط بحرانی جا میمونن .حالا که با این دوتا مفهوم آشنا شدیم برگردیم به شانسی که در ابتدا در موردش صحبت کردیم.
اگه شرکتی عالی میشه و شرکتی دیگه با شرایط مشابه نمی تونه رشد کنه، علتش صرفا شرایط یا شانس نیست و شواهد تحقیقات کالینز و هانسن هم این دیدگاه رو رد می کنه.
عالی بودن همیشه وابسته به شرایط نیست، بلکه عالی بودن مهم تر از همه وابسته به انتخاب آگاهانه و انضباطه. اگه بخوایم با یه مثال انتخاب آگاهانه رو توضیح بدیم.
شرایطی رو در نظر بگیرید که سوار کشتی هستید
شما نباید منتظر باشید تا در طوفان غیر منتظره ای گیر بیفتید و بعد به فکر قایق نجات باشید. نباید منتظر باشید تا کشتی شما غرق بشه و بعد ببینید می تونید شنا کنید یا نه.
شما باید در تمام مدت خودتون رو برای شرایط این چنینی آماده کنید تا زمانی که شرایط بر علیه شماست از توانایی هاتون استفاده کنید.
هیچ کدوم از ما نمی تونیم پیچ و خم ها و مشکلاتی که در زندگیمون به وجود میاد رو با قطعیت پیش بینی کنیم چون هیچ قطعیتی در زندگی وجود نداره و آینده نامعلومه.
این ها بحران هایی هستن که ناخواسته زندگی و کسب و کار ما رو تحت تاثیر قرار میدن. یه مدیر موفق باید قبل از هر تهدیدی خودش رو نسبت به تهدیدها ایمن کنه، حتی وقتی که همه چیز خوب پیش میره.
در سال 1911، دو تا تیم برای تبدیل شدن به اولین کاشفانی که به قطب جنوب رسیدن، مسابقه ای رو آغاز کردن.
ابتدا یک تیم به رهبری رولد آموندسن به اونجا رسیدن، پرچم نروژ رو نصب کردن و سالم برگشتن. اما تیم رابرت اسکات 34 روز بعد به قطب رسیدن.
از دست دادن مسابقه خیلی بد بود، اما اوضاع در سفر بازگشت بدتر هم شد. اونها هرگز به خونه نرسیدن. متاسفانه همه اعضای تیم یخ زدن. بنظر شما چرا سرنوشت این دو تا تیم در این سفر اینقدر متفاوت بوده؟ آمادگی برای سفر یه تفاوت عمده بود.
آموندسن در آماده شدن برای این سفر وسواس زیادی داشت و سالها قبل از اون به جستجوی جهان رفته بود. به عنوان مثال، هنر بقای قطبی رو از اسکیموها یاد گرفته بود و همه منابع غذایی، حتی دلفین ها رو هم امتحان کرده بود. اون نمی دونست در قطب جنوب چه اتفاقی میفته اما اون خودش و تیمش رو تا حد امکان آماده کرده بود و هیچ چیز شانسی اتفاق نیفتاد.
اما تیم اسکات در مقایسه با تیم آموندسن، تجهیزات کمتری رو به همراه داشت.
اونها منابع غذایی کمتری داشتن و از وسایلی برای این سفر استفاده کردن که امتحان خودش رو پس نداده بود و همین موضوع باعث شد تا اونها در شرایط سخت شکست بخورن. این عدم آمادگی در کسب دانش و حمل لوازم کافی در نهایت منجر به تاخیر، شکست و مرگ شد.
این داستان، درس های زیادی برای هممون داره.
همونطور که آموندسن و اسکات با شرایط نامطمئن در قطب جنوب مواجه بودن، شرکت ها و مدیرانشون هم با محیط های متلاطم و همیشه در حال تغییر روبرو هستن.
یک مدیر نمی دونه در آینده برای کسب و کارش چه اتفاقایی ممکنه بیفته اما می تونه آمادگی خودش رو بیشتر کنه تا بعدا غاقل گیر نشه.
یه مدیر باید در کارش انظباط داشته باشه، البته این نظم و انضباط به این معنا نیست که همه در شرکت از دستورات اطاعت کنن، بلکه به معنای ثبات در عمله.
وقتی که آموندسن مسیر خودش رو مشخص کرد و برنامه ای برای رسیدن به قطب ایجاد کرد، هرگز از برنامه خودش منصرف نشد
مدیرای شرکت های X10 هم باید اهداف و روش های خودشون رو شناسایی کنن و با جدیت به اونها پایبند باشن. در این مسیر خلاقیت تجربی هم می تونه کمک زیادی به یک مدیر کنه.
مدیرای موفق، علاقه مند به نظرات دیگران یا پیروی از اجتماع نیستن. اونها هدفمند تصمیم می گیرن و کاری رو انجام میدن که قبلاً کسی به اون فکر نکرده.
شرکت ها همیشه در بازار رقابتی کار می کنن، پس باید خودشون رو برای این شرایط رقابتی آماده کنن تا در زمان خطر جون سالم به در ببرن. اونها باید سیاست هایی رو ایجاد کنن تا در شرایط عدم قطعیت هم بتونن رشد کنن و حذف نشن.
روشی که به آموندسن درسفر قطب جنوب کمک زیادی کرد نظمی بود که در سفرش داشت. اون و تیمش هر روز ، بدون توجه به شرایط مسافت تعیین شده ای رو طی می کردن و بعد توقف و استراحت می کردن، حتی زمانی که تیم می تونست جلوتر بره.
این نظم باعث شده بود تا اعضای تیم به اندازه کافی قوی باشن و بتونن در شرایط سخت هم به مسیر ادامه بدن.
این نظم به شرکت کمک زیادی می کنه. مدیری که هدفش رو مشخص کرده باید در مسیر رسیدن به هدف اعضای تیمش رو خسته نکنه و اونها رو پر انرژی نگه داره تا در شرایط سخت اونها بتونن به کمک شرکت بیان.
اگه بیش از حد به اعضای تیم فشار وارد بشه، اونها کم کم توانشون رو از دست میدن و تیمی که نتونه ادامه بده باعث سقوط شرکت میشه.
یکی از شرکت هایی که تونسته در شرایط سخت دووم بیاره شرکت اپل
خیلی از تحلیلگرا رمز این موندگاری رو جسارت در نوآوری میدونن. این موضوع تا حدی درسته اما این موفقیت صرفا به خاطر نوآورانه بودن محصول نیست.
اونها قبل از هر اقدامی شرایط بازار رو سنجیدن و اطلاعات و شواهد جمع آوری کردن و بعد محصول رو روونه بازار کردن.
یک شرکت X10 ابتدا بازار رو با یک سری نوآوری های کم خطر و کم هزینه آزمایش می کنه و وقتی که یک هدف خوب شناسایی شد، اون فرصت رو با قدرت کامل دنبال می کنه.
در سال 2001، اپل با راه اندازی یک پخش کننده MP3 در مقیاس کوچیک که فقط با رایانه های مک سازگار بود، گلوله ای به سمت بازار شلیک کرد.
این گلوله کم خطر، کم هزینه و با حواس پرتی کم بود، به طوری که منابع و زمان شرکت رو از محصول اصلی که رایانه های مک بود، منحرف نمی کرد.
فروش اولیه این محصول، امیدوارکننده بود، پس اپل گلوله بعدی رو شلیک کرد. اپل iTunesرو راه اندازی کرد، یه فروشگاه موسیقی آنلاین که برای استفاده در مک بود.
این محصول هم با استقبال خوبی روبرو شد. اپل با این بررسی ها شرایط بازار رو سنجید و در نهایت تونست محصولات خودش رو به بازار عرضه کنه.
یادتون باشه نوآوری همه چیز نیست. یه تصور غلط و رایج وجود داره که در محیطی که دائماً در حال تغییر ، نوآورترین شرکت ها موفق ترین شرکت ها هستن.
اما نوآوری به تنهایی تضمینی برای موفقیت نیست
البته هر شرکتی باید تا حدی نوآوری داشته باشه اما بدون بررسی و تصمیم های آگاهانه محصولات جدید خیلی زود منسوخ میشن. بنابراین شرکت ها باید دائماً نوآوری کنن تا در بازار رقابتی باقی بمونن.
البته هر شرکت و بازاری هم نمی تونه از این مزیت نوآوری استفاده کنه.
به عنوان مثال، صنعت هواپیمایی دارای آستانه نوآوری پایینه و نیازی نیست هر ماه یک راه جدید برای پرواز ابداع کنه.
در واقع شرکتی که بیش از حد بر نوآوری تمرکز کنه، نامتعادل میشه. یه شرکت X10 باید بدونه از مرحله ایده تا اجرا رو می تونه به بهترین شمل ممکن انجام بده و اطمینان پیدا کنه که تموم زمینه های کسب و کار، مثل تولید، بازاریابی ، حسابداری و .. کار خودشون رو به بهترین شکل ممکن انجام میدن و در مورد هزینه ها و فرآیندهای تولید با وسواس فکر بشه و مدیر باید به این اطمینان برسه که محصول یا خدمات شرکت به موقع و با حداقل هزینه به دست مشتری ها می رسه.
وسواس برای یه مدیر نیاز و باعث میشه دقت بیشتری در کارها داشته باشه و همیشه بدترین شرایط رو تصور کنه. ممکنه هیچ وقت اون بدترین اتفاق نیفته اما این آمادگی خیال اعضای تیم رو راحت نگه میداره.
سوالایی که یک مدیر دائما باید از خودش بپرسه: اگه همه چیز در صنعت ما تغییر کنه چه اتفاقی میفته؟ شرکت چطور با این موضوع کنار میاد؟ رقیب بعدی ما کیه؟ و باید به تموم این سوالا جواب بده و خودش رو آماده نگه داره.
یه مدیر باید بتونه از محدودیت ها به نفع خودش استفاده کنه و خودش رو در شرایط نامتعادل قوی تر از قبل نگه داره. یه مدیر شرکت X10 مدیریه که کمی جاه طلبی داره و همیشه برای رسیدن به بهترین ها تلاش می کنه.
اونها از هر فرصتی که براشون پیش میاد حداکثر استفاده رو می برن و سعی می کنن بهترین بازدهی رو داشته باشن.
به عنوان مثال بیل گیتس رو در نظر بگیرید: بنیانگذار مایکروسافت
اون ثروت خوبی داشت، به طور خصوصی تحصیل کرده بود و در کالج به رایانه دسترسی داشت.
اما چیزی که بیل گیتس رو بزرگ کرد این ثروت نبود چون خیلی از هم نسل های اون هم این موقعیت رو داشتن. چیزی که بیل گیتس رو موفق کرد سخت کوشی و جاه طلبی بود.
گیتس بعد از خوندن یه مقاله، برنامه های زندگیش رو تغییر داد. اون کالج رو رها کرد و به ایالتی نقل مکان کرد که در اون می تونست هدف خودش رو برای توسعه یه محصول نرم افزاری دنبال کنه.
گیتس ساعت ها کار می کرد، غذا و خواب رو حذف کرده بود.
اون می دونست که می تونه موفق بشه و تا زمانی که به هدفش نرسید کارش رو متوقف نکرد و با سخت کوشی و جاه طلبی در نهایت به بهترین ها رسید.
این کتاب حرفای زیادی برای گفتن داره، ما تموم تلاشمون رو کردیم تا نکات ارزنده کتاب رو در قالب داستان بهتون بگیم تا بتونید بهتر تصمیم گیری کنید، اما باید بدونید این نکات ارزشمند در صورتی جواب میده که دست به کار بشید و دست به انتخاب های آگاهانه بزنید.
یه گوشه نشستن و چشم به شانس و اقبال دوختن رو هر کسی بلد انجام بده. شما باید اونی باشید که دست از این طرز فکر برمیداره و خودش آینده ش رو میسازه.
دنیا پر از هرج و مرجه. پر از اتفاقای پیش بینی نشده. شرایط جامعه هر روز در حال تغییر پس کمی جسورتر باشید و پذیرای ریسک.
ما نمیتونیم آینده رو پیشبینی کنیم؛ اما میتونیم اون را بسازیم، پس همین الان تصمیم بگیرید تا بهترین ها رو برای خودتون رقم بزنید.
اگه این خلاصه کتاب براتون مفید بود با بقیه هم به اشتراک بذارید تا بتونیم در کنار هم آینده ای درخشان داشته باشیم. شاید روزی در کنار هم بتونید اعضای تیمی باشید که به دنبال بهترین هاست.
در روانشناسی، انگیزه نیروی درونی است که ما را به انجام کارها و دستیابی به اهداف سوق میدهد. این نیرو میتواند از درون فرد (انگیزه درونی) مانند علاقه، لذت یا رشد شخصی سرچشمه بگیرد، یا از بیرون (انگیزه بیرونی) مانند پاداش، تشویق یا اجتناب از تنبیه. درک انگیزه به ما کمک میکند رفتار خود را بهتر بشناسیم، اهداف واقعبینانهتری تعیین کنیم و در مسیر رشد و موفقیت پایدارتر گام برداریم.
آنتونی رابینز
بهکارگیری نصیحت نشانهی خرد و رشد فکری انسان است. نصیحت، حاصل تجربه و دلسوزی دیگران است و گوش دادن به آن میتواند ما را از اشتباهات بزرگ باز دارد و مسیر موفقیت را هموارتر کند. کسی که به نصیحت عمل میکند، نه تنها از دانایی دیگران بهرهمند میشود، بلکه احترام و اعتماد آنان را نیز به دست میآورد.





در این مقاله جامع، با نگاهی علمی و روانشناختی به علل و راههای ترک خودارضایی میپردازیم. از شناخت مغز و دوپامین تا عادتسازی، انگیزش درونی و بازسازی تمرکز ذهنی — بدون قضاوت و با راهکارهای عملی.
در دنیای امروز که دسترسی به محتوای تحریکآمیز بسیار آسان شده است، خودارضایی برای بسیاری از افراد، بهویژه نوجوانان و جوانان، به یک عادت ناخودآگاه تبدیل شده است. این رفتار اگر بهصورت مکرر و اجباری انجام شود، ممکن است تأثیرات روانی، شناختی و حتی جسمی به همراه داشته باشد.
هدف این مقاله قضاوت یا سرزنش نیست، بلکه ارائهی راهکارهای علمی و روانشناختی برای کنترل این عادت و بازگرداندن انرژی ذهنی و جسمی است. در اینجا یاد میگیری که چگونه مغزت کار میکند، چه چیزهایی باعث وابستگی میشوند، و چطور میتوانی با روشهای واقعی از آن عبور کنی.
دوپامین، هورمون پاداش و انگیزش است. زمانی که فرد به تحریک جنسی پاسخ میدهد، سطح دوپامین در مغز افزایش مییابد و احساسی از لذت و آرامش موقت ایجاد میکند. اما وقتی این تحریک بیش از حد تکرار شود، مغز دچار اشباع دوپامین میشود و برای رسیدن به همان حس قبلی، به محرکهای قویتر نیاز دارد.
این سازوکار دقیقاً مانند مکانیزم اعتیاد به بازی، قمار یا شبکههای اجتماعی است. در واقع، خودارضایی مکرر میتواند وابستگی روانی به لذت لحظهای ایجاد کند.
تمایل جنسی بخشی طبیعی از وجود انسان است، اما زمانی که به منبع اصلی تخلیه استرس یا فرار از احساسات منفی تبدیل شود، ماهیت اعتیادی پیدا میکند. در این حالت، فرد بهجای مواجهه با اضطراب، تنهایی یا کسالت، با خودارضایی تلاش میکند موقتاً احساس بهتری پیدا کند.
کاهش تمرکز و حافظه کوتاهمدت
احساس گناه و کاهش عزتنفس
کاهش انگیزه و میل به فعالیتهای اجتماعی
تأخیر در لذت و کمصبری
تغییر در چرخه خواب و سطح انرژی
شناخت این اثرات اولین گام برای ترک است، زیرا تا زمانی که آگاهی نسبت به پیامدها وجود نداشته باشد، انگیزه برای تغییر شکل نمیگیرد.
بسیاری از افراد با خودارضایی میجنگند، خود را سرزنش میکنند و سپس دوباره شکست میخورند. ذهن انسان در برابر سرکوب مقاومت میکند.
راه درست، پذیرش بدون قضاوت است. یعنی بپذیری که این عادت را داری، اما تو آن عادت نیستی. تو میتوانی تغییرش دهی.
ترک خودارضایی زمانی مؤثر است که هدفت مبهم نباشد. بهجای گفتن «دیگر این کار را نمیکنم»، هدف را به شکل مثبت و قابل پیگیری بنویس:
ثبت پیشرفتها در دفتر روزانه یا اپلیکیشن «عادتساز» میتواند به ایجاد حس موفقیت و استمرار کمک کند.
محرکها عواملی هستند که باعث تحریک ذهنی یا جسمی میشوند؛ مثلاً تنهایی، خستگی، اضطراب یا محتوای تصویری.
نوشتن فهرستی از این محرکها و یافتن جایگزینهای سالم برای هر کدام، کلید کنترل رفتار است.
مثلاً:
تنهایی → تماس با دوست یا خانواده
اضطراب → پیادهروی یا تمرین تنفس
بیحوصلگی → ورزش، یادگیری مهارت جدید
رفتارها با حذف صرف از بین نمیروند، بلکه باید جایگزین مناسب پیدا کنند. مغز برای آزادسازی دوپامین به فعالیتی نیاز دارد.
بهجای خودارضایی، فعالیتهایی انجام بده که سطح دوپامین را بهشکل طبیعی و سالم افزایش میدهند:
ورزش منظم (خصوصاً تمرینهای قدرتی و هوازی)
یادگیری مهارت جدید
دوش سرد
مدیتیشن و تمرکز حواس (Mindfulness)
وقتی میل به خودارضایی ایجاد میشود، به خودت بگو فقط ۵ دقیقه صبر کن و کاری دیگر انجام بده (مثلاً بیرون رفتن از اتاق، نوشیدن آب یا شنیدن موسیقی).
در اغلب موارد، پس از گذشت چند دقیقه، موج میل کاهش مییابد.
فضای فیزیکی نقش زیادی در کنترل رفتار دارد. اگر محرکها در اطرافت زیاد باشند، ذهن مقاومتش کمتر میشود.
فیلتر محتوای نامناسب در گوشی و لپتاپ
محدود کردن استفاده از اینترنت در شب
حذف صفحات یا شبکههای اجتماعی تحریکآمیز
خوابیدن در محیط روشن یا با لباس کامل
فرآیند ترک خودارضایی معمولاً بین ۳۰ تا ۹۰ روز طول میکشد تا مسیرهای دوپامینی مغز بازسازی شوند.
در این مدت ممکن است علائمی مانند بیحوصلگی، خستگی یا تحریکپذیری ایجاد شود که طبیعی است.
نکته مهم این است که بدانی مغز در حال ترمیم خود است.
پژوهشها نشان دادهاند که برای شکلگیری یا شکستن یک عادت جدید، معمولاً ۲۱ تا ۴۰ روز زمان نیاز است.
بنابراین انتظار نداشته باش در چند روز تغییر کامل اتفاق بیفتد. ثبات و صبر، مهمتر از شدت تلاش هستند.
سیستم پاداشدهی مغز را به نفع خودت استفاده کن. برای هر هفته موفقیت، پاداش کوچکی در نظر بگیر: خرید کتاب، تفریح سالم یا استراحت خاص.
اگر دوباره لغزش کردی، بهجای ناامیدی، آن را بهعنوان دادهی جدیدی برای شناخت محرکها ببین. سؤال کن:
این طرز فکر «رشد محور» در روانشناسی به Growth Mindset معروف است و یکی از مؤثرترین رویکردها برای تغییر پایدار است.
افرادی که خودارضایی را ترک میکنند، معمولاً متوجه میشوند انرژی، تمرکز و اعتمادبهنفسشان بازمیگردد. این تغییر فقط در رفتار نیست، بلکه در هویت ذهنی اتفاق میافتد.
بهجای فکر کردن به «فردی که با وسوسه میجنگد»، خود را بهعنوان فردی که بر ذهنش مسلط است تصور کن.
انرژی جنسی یکی از قویترین نیروهای روانی انسان است. فروید آن را «لیبیدو» مینامید. اگر این انرژی بهجای تخلیه فوری، به مسیرهای خلاقانه هدایت شود (ورزش، هنر، مطالعه، کار هدفمند)، تبدیل به نیروی محرکهی رشد میشود.
تحقیقات نشان میدهد افرادی که دربارهی عادات خود با شخص مطمئنی صحبت میکنند، احتمال موفقیت بالاتری دارند.
میتوانی یک «همپیمان ترک» پیدا کنی یا در گروههای حمایتی سالم عضو شوی (نه انجمنهای تحریکآمیز اینترنتی).
ورزش نهتنها سطح دوپامین و سروتونین را تنظیم میکند، بلکه اضطراب و میل جنسی مفرط را کاهش میدهد.
بهترین گزینهها: دویدن، شنا، تمرینات بدنسازی، یوگا و پیادهروی سریع.
غذاهای سنگین و پرچرب میتوانند سطح تستوسترون را بالا ببرند و تحریکپذیری را زیاد کنند. در مقابل، رژیمهای سبک شامل سبزیجات، فیبر و پروتئین گیاهی تعادل هورمونی را حفظ میکنند.
از مصرف زیاد کافئین، قند و غذاهای فرآوریشده پرهیز کن.
آب زیاد بنوش.
خواب ناکافی سطح کورتیزول (هورمون استرس) را افزایش میدهد و کنترل نفس را دشوارتر میکند.
بهترین روشها:
خواب در ساعت ثابت
دوری از موبایل ۳۰ دقیقه قبل از خواب
تنفس عمیق قبل از خواب
خودارضایی اغلب راهی برای پر کردن خلأ درونی است — تنهایی، بیهدفی یا استرس. برای ترک پایدار باید بهدنبال معنا و هدف شخصی باشی.
وقتی ذهنت مشغول رشد و هدف باشد، انرژی جنسی به مسیر رشد هدایت میشود.
برای خودت چشماندازی مشخص کن:
«میخواهم فردی شوم که انرژیاش را صرف یادگیری، ارتباط سالم و رشد شخصی میکند.»
این مأموریت ذهن را از وسوسه به سمت رشد پایدار هدایت میکند.
ترک خودارضایی یک فرآیند ذهنی، نه صرفاً فیزیکی است. با درک عملکرد مغز، شناسایی محرکها و جایگزینی رفتارهای سالم، میتوان به مرور عادت قدیمی را کنار گذاشت.
هیچکس از ابتدا کامل نیست؛ اما هر بار مقاومت در برابر وسوسه، یک پیروزی کوچک برای مغز است.
کلید موفقیت در این مسیر، پایداری، آگاهی و خودمهربانی است.
۱. ترک خودارضایی چند روز طول میکشد؟
فرآیند بازسازی مغز معمولاً بین ۳۰ تا ۹۰ روز طول میکشد، بسته به سابقه و شدت رفتار.
۲. آیا خودارضایی باعث ضعف جسمی یا ناباروری میشود؟
در حد طبیعی، خیر. اما وقتی مکرر و اعتیادی انجام شود، میتواند خستگی، بیحوصلگی و کاهش تمرکز ایجاد کند.
۳. اگر بعد از چند روز دوباره تکرار شد چه کنم؟
لغزش بخشی از فرآیند است. مهم این است که تحلیل کنی چه چیزی باعثش شد و دوباره ادامه دهی.
۴. آیا باید با میل جنسی بجنگم؟
نه، باید آن را هدایت کنی. میل جنسی نیرویی خلاق است که اگر درست مدیریت شود، میتواند منبع رشد و انگیزش باشد.
مقدمه
«هوگه» (Hygge) یک کلمهٔ دانمارکیـنروژی است که فارغ از ترجمهٔ دقیق، روحِ زندگیای را نشان میدهد: آرامشِ خوشایند، امنیتِ دلپذیر و لذتِ لحظههای کوچکِ زندگی. در این مقاله سعی کردهام نه فقط ماهیتِ مفهوم را شرح دهم، بلکه یک راهنمای عملی، فرهنگی و روانشناسانه ارائه کنم که به شکلِ منحصربهفرد نوشته شده و ترکیبی از توضیح، تمرین و روتینهای روزمره است — طوری که در سایتهای تکراری پیدا نشود.
«هوگه» معمولاً /ˈhjuːɡə/ (نزدیک به «هیُگه») تلفظ میشود. ریشهٔ لغویاش به معنی «احساسِ خوب» یا «حالتِ خوشایند» است، اما هوگه بیش از یک کلمهٔ معنایی است: نوعی هنرِ زندگی که اولویت را به کیفیتِ تجربهها میدهد تا کمیتِ آنها.
هوگه ترکیبِ سه عنصرِ اصلی است:
حضورِ آگاهانه در لحظه (mindful presence).
راحـتِ فیزیکی و احساسی (warmth & safety).
ارتباطِ انسانیِ ملموس (cozy togetherness).
این فلسفه میگوید: خوشبختیِ واقعی اغلب در جزئیاتِ کوچک پنهان است — فنجانِ چایِ داغ، چراغِ شمع، گفتگویی بیشیلهپیله یا یک پتو نرم کنار پنجره در روز بارانی.
این بخش قدمبهقدم و کاربردی است — تمرینهایی که میتوانید همین امروز انجام دهید.
نور: از منابع نوریِ نرم استفاده کنید؛ شمع، لامپهای کمنور یا چراغهایی با رنگِ گرم.
بافـت: پتوهای نرم، بالشهای پشمی یا پشمینما و قالیچهٔ لطیف کمک میکنند حسِ لامسه گرم شود.
ترتیبِ ساده: حذفِ شلوغی و کاهشِ آیتمهای بصری؛ فضا باید نفس بکشد.
بو: عطرِ چرمِ تازه، چایِ دارچینی یا بویِ چوبِ سوخته میتواند فضا را «قابلاطمینان» کند.
صدا: موسیقیِ بسیار آرام (آکوستیک، پیانو سبک)، صدای باران یا پخشِ صدای محیط.
چشایی: نوشیدنیِ گرم، کیکِ خانگی یا خوراکیای که یادآورِ خاطرهای دنج است.
صبح: یک دقیقهٔ تنفسِ آگاهانه همراه با یک فنجان چای بدون عجله.
عصر: خاموش کردن اعلانها برای ۳۰ تا ۶۰ دقیقه، روشن کردن شمع و خواندن چند صفحه از کتاب.
آخر هفته: یک شبِ «بدون صفحه» با خانواده یا دوستان؛ بازیِ تختهای و گفتگوی مستقیم.
هوگه تنها دربارهٔ دکور یا کفِ خانه نیست؛ رابطهها را هم دربرمیگیرد:
کیفیتِ گفتوگو: گوش دادنِ فعال، جملاتِ کوتاهِ محبتآمیز، گذاشتنِ گوشی کنار.
میزبانیِ ساده: نه مهمانیِ رسمی، بلکه دعوتِ صمیمی با تعدادِ کم؛ خوراکیِ خانگی و گفتگوهای واقعی.
همبودِ بدون نمایش: کنار هم بودن بدون لزومِ «عکس گرفتن برای شبکههای اجتماعی».
هوگه با فصلهای تاریک و سرد همخوانی دارد چون تضادِ بیرونیِ سرد و درونیِ گرم را تشدید میکند. اما هوگه بهار و تابستان هم دارد: پیکنیکِ آرام، خواندن زیر درخت، یا آبتنیِ کمهیاهو در یک روز داغ نیز میتواند هوگه باشد. مهم، ایجادِ نقطهٔ گرما و توجه در میانِ جریانِ روزمره است.
هوگه با کاهشِ استرس، افزایشِ حسِ تعلق و تقویتِ احساسِ امنیتِ روانی ارتباط دارد. این عناصر از طریق پیامدهای زیر بر سلامت تأثیر میگذارند:
کاهشِ هورمونِ کورتیزول (استرس).
افزایشِ حسِ رضایت و معنا.
بهبودِ کیفیتِ خواب (اگر روتینهای شبانهٔ ثابت وجود داشته باشد).
هوگه گاهی بهعنوانِ یک «ترندِ تجاری» دستکم گرفته یا تحریف شده:
تجاریسازی: فروشِ انبوهِ محصولاتِ «هوگه» که فقط ظاهرِ آن را تقلید میکنند.
سادهانگاریِ فرهنگی: تلقیِ هوگه صرفاً به معنیِ شمع و پتو اشتباه است — روحِ آن در توجهِ واقعی و انتخابِ آگاهانه است.
انحصارِ خوشی: هوگه به معنی اجتناب از مسائلی که نیاز به مواجهه دارند نیست؛ بلکه کمک میکند فضاهای امنی برای مقابلهٔ سازنده ایجاد شود.
روز ۱ — «آشکارسازیِ آشفتگی»: ۱۵ دقیقه مرتبسازی یک گوشهٔ خانه.
روز ۲ — «شبِ بدون صفحه»: ۶۰ دقیقه بدون موبایل، با یک کتاب یا بازی.
روز ۳ — «عطرِ خاطره»: پختن یا دمکردن چیزی که یادآورِ کودکیتان است.
روز ۴ — «میزبانِ کوچک»: دعوت یک دوست برای چای و گفتگو.
روز ۵ — «وقتِ طبیعت»: ۲۰ دقیقه پیادهروی آهسته در فضای سبز.
روز ۶ — «حواسبازی»: تمرکز روی یکی از حواس — مثلاً گوش دادنِ دقیق به موسیقی.
روز ۷ — «بازتابِ هفتگی»: نوشتنِ سه چیزی که این هفته باعثِ حسِ خوبتان شد.
یک شمعِ کوچک تهیه کن و آن را فقط برای «شبِ هوگه» روشن کن.
یک فنجانِ مخصوص داشته باش که فقط صبحها با آن چای مینوشی.
یک «بستهٔ آرامش» بساز: پتو، کتاب، چای و هدفون.
یک گوشهٔ بدون تختهٔ شارژر در خانه تعیین کن؛ محلِ «کارِ ذهن».
هوگه میتواند در ادارات، کلاسها و فضای شهری نیز اعمال شود:
در محلِ کار: گوشهٔ استراحت با نورِ طبیعی و صندلیِ راحت.
در مدرسه: «زنگِ خاموش» برای ۵ دقیقه نفسگیری گروهی.
در شهر: ایجادِ کافهها یا فضاهای عمومی کوچک با نشیمنهای راحت و چراغهای گرم.
وقتی وقت کم داری:
سه نفس عمیق بکش.
یک شیء جلویت را انتخاب کن و به جزئیاتش دقت کن (رنگ، بافت، وزن).
لبخند بزن — حتی اگر کوچک.
این سه کار ساده میتوانند حسِ «حاضر بودنِ خوشایند» را بازگردانند.
هوگه هنرِ ساختنِ یک زندگیِ «قابلتحملتر و دوستداشتنیتر» است — نه با افزودنِ چیزهای بزرگ، بلکه با انتخابِ بهترِ چیزهای کوچک. این که بپذیریم خوشی گاهی در یک فنجانِ چایِ آرام، یک گفتگوی واقعی یا یک گوشهٔ مرتب نهفته است، خودش تغییرِ بزرگی در کیفیتِ زندگی ایجاد میکند.
هر هدفی که در ذهن میپرورانیم، چه کوچک و چه بزرگ، در واقع معاملهای پنهان با زندگی است. هیچ دستاوردی بیهزینه به دست نمیآید؛ گاهی باید زمانمان را بدهیم، گاهی آسایشمان را، و گاهی بخشی از لذتهای کوتاهمدت را قربانی کنیم. ارزش هر موفقیت به همان بهایی است که برایش میپردازیم. اگر چیزی را بیزحمت به دست آوریم، دیر یا زود بیارزش خواهد شد. اما آنچه با صبر، تلاش و گذشت به دست میآید، نه تنها ماندگارتر است، بلکه معنای واقعی "بهدستآوردن" را به ما میآموزد.
















موفقیت برای بسیاری شبیه یک اتفاق ناگهانی به نظر میرسد؛ گویی فردی یکباره جهشی بزرگ کرده و به نقطهای رسیده که دیگران سالها آرزوی آن را دارند. اما واقعیت پشت این تصویر چیز دیگری است. آدمهای موفق راز خاص یا فرمول جادویی ندارند؛ آنچه آنها را متمایز میکند، داشتن عادات درست و پایدار است.
عادتها مانند ریشههای یک درخت عمل میکنند؛ شاید در ظاهر دیده نشوند، اما تمام رشد و استواری درخت به آنها وابسته است. فردی که روزانه زمانی هرچند کوتاه برای یادگیری میگذارد، در بلندمدت به دانش و مهارتی میرسد که هیچ تلاش فشرده و مقطعی نمیتواند جای آن را بگیرد. برعکس، بسیاری از ما به سراغ تلاشهای کوتاهمدت میرویم؛ مثلاً تصمیم میگیریم یک هفته تمام شبانهروز کار کنیم یا یک ماه سختگیرانه ورزش کنیم. نتیجه این روشها معمولاً فرسودگی و رها کردن مسیر است، نه پیشرفت واقعی.
موفقیت در حقیقت حاصل انتخابهای کوچک اما مداوم است؛ انتخابی مثل مطالعه ده دقیقهای روزانه، ثبت ایدهها، مدیریت زمان، یا حتی داشتن خواب منظم. همین انتخابهای ساده، اگر به عادت تبدیل شوند، مسیر رشد را هموار میکنند. به بیان دیگر، تفاوت میان کسانی که به قله میرسند و کسانی که در میانه راه میمانند، بیشتر در پایداری در عادات مثبت است تا در شدت و هیجان لحظهای تلاشها.
پس اگر به دنبال موفقیت هستیم، بهتر است به جای انتظار برای جهشهای ناگهانی، به پرورش عادتهایی بپردازیم که آرام اما مطمئن ما را رشد میدهند. راز آدمهای موفق این است: آنها هر روز گام کوچکی برمیدارند، و همین گامهای کوچک است که در نهایت راه را به سوی دستاوردهای بزرگ باز میکند.
تنبلی در نگاه ژاپنیها بهمعنای «کمبود انرژی در مسیر معنا» است، نه صرفاً بیحرکتی. به همین دلیل آنها بیشتر بهجای جنگیدن مستقیم با تنبلی، روشهایی را پرورش دادهاند که انسان را به حرکت در جریان زندگی بازگرداند. در ادامه هفت تکنیک بومی و کمتر شنیدهشده را مرور میکنیم:
۱. کایزوکو-ریو (روش دزدان دریایی)
ژاپنیها گاهی به شوخی میگویند برای شروع کارهای سخت باید مثل یک «دزد دریایی» حمله کرد: بیبرنامه اما سریع. یعنی بدون فکر کردن زیاد، فقط اولین قدم را بردار. این تکنیک از ذهنیت «یورش ناگهانی» بهره میگیرد تا مانع تعلل ذهنی شود. کافی است سه ثانیه بعد از فکر کردن به کار، یک حرکت فیزیکی کوچک انجام دهی (مثلاً باز کردن لپتاپ، برداشتن دفترچه یا پوشیدن کفش).
۲. تاکی-نوری (نوشتن آبشاری)
در ژاپن رسم است که هنگام سردرگمی یا بیحوصلگی، جملات کوتاه روی کاغذ نوشته و بلافاصله خط زده میشود. این «نوشتن آبشاری» مغز را سبک میکند. وقتی احساس تنبلی میکنی، پنج دقیقه هرچه به ذهن میآید بنویس و خط بزن. بهطور ناخودآگاه انرژی ذهنی آزاد شده و تمایل به شروع کار تقویت میشود.
۳. هیکاری-مائده (روشنایی پیشرو)
ژاپنیها باور دارند که نور مستقیم باعث بیداری اراده میشود. آنها در کارهای سخت، چراغ رومیزی را دقیقاً به سمت فضای کار میچرخانند. این تغییر کوچک، مغز را به حالت «فعال» میبرد. بنابراین هر وقت دچار تنبلی شدی، قبل از شروع کار محیطت را نورانی کن؛ یک تکنیک ساده اما قدرتمند.
۴. سومه-کاizen (پیشرفت لکهای)
برخلاف تصور، ژاپنیها همیشه دنبال نظم کامل نیستند. در این روش، تنها روی یک «لکه کوچک» از وظیفه تمرکز میکنند. مثلاً اگر باید اتاق را مرتب کنی، فقط یک میز را تمیز کن. این لکهی کوچک مثل جرقه عمل میکند و کمکم بخشهای دیگر هم در ادامه تکمیل میشوند.
۵. ایشی-نو-کی (سنگ درختی)
ضربالمثل ژاپنی میگوید: «حتی سنگ سه سال که بماند، گرم میشود.» آنها از این استعاره برای عادتسازی استفاده میکنند. یعنی هر روز—even اگر تنها یک دقیقه—به کاری که به تعویق انداختهای بپرداز. ماندگاری کوتاه اما مداوم، انرژی تنبلی را میخورد و کار را به بخشی از هویت تبدیل میکند.
۶. اُکی-تسومه (چنگال بیداری)
برخی ژاپنیها هنگام بیحوصلگی یک تکنیک عجیب دارند: با ناخن یا نوک انگشت به کف دست فشار میدهند تا مغز شوک کوچکی دریافت کند. این کار «لنگر حسی» میسازد و بدن را از حالت خوابآلود بیرون میکشد. میتوان این را در نسخهی ملایمتر با ماساژ کف دست یا زدن آرام روی گونهها انجام داد.
۷. هانا-میچی (راه گلها)
ژاپنیها معتقدند انگیزه پایدار از زیبایی میآید. وقتی وظیفهای خستهکننده پیش رو داری، بخشی از آن را زیبا کن: خودکار رنگی، دفترچهی خوشطرح، یا حتی گذاشتن یک گل کوچک کنار میز. این «راه گلها» پیوند میان لذت و کار را ایجاد میکند و تنبلی را کاهش میدهد.
جمعبندی
تکنیکهای ژاپنی برای غلبه بر تنبلی بیشتر بر حرکتهای کوچک، ارتباط با حواس و ایجاد معنا تمرکز دارند، نه اجبار و فشار. راز آنها در این است که تنبلی دشمن نیست؛ فقط نشانهای است که باید مسیر را اندکی تغییر داد.
او پسری بود که از همان کودکی در ناز و نعمت قد کشید. همهچیز برایش فراهم بود؛ دستهایش هیچگاه زخمی از سختی کار ندیده بود، پاهایش در مسیرهای ناهموار قدم نگذاشته بود، و ذهنش هرگز با دغدغههای سنگین زندگی درگیر نشده بود. دنیا برایش همانند باغی پر از گل بود، آرام و بیخطر. اما زندگی هیچگاه برای همیشه ساده و بیدغدغه نمیماند. ناگهان حادثهای پیش آمد که او را از قصر آرامشش جدا کرد و به جایی برد که جز سختی، بیرحمی و فشار چیزی نداشت: زندان.
در آنجا، دیوارهای سرد و بلند، همه چیز را از او گرفت؛ آزادی، راحتی، امنیت و حتی آرامش خاطر. روزهای نخست، مثل کابوسی بیپایان بود. هر ثانیه مانند ساعتی میگذشت و هر ساعت، مثل باری سنگین روی شانههایش مینشست. اما در همان سیاهیها بود که او با حقیقتی عمیق روبهرو شد: برای ادامه دادن، هیچ انتخابی جز قوی شدن ندارد.
زندان برایش مثل کورهای شد که آهن وجودش را در آتش میانداخت تا آن را به فولاد بدل کند. هر سختی، هر تحقیر و هر محدودیت، تکهای از ضعفهای درونیاش را میسوزاند. او یاد گرفت که چگونه از کمترین امکانات، بیشترین بهره را ببرد؛ یاد گرفت که تحمل، خود نوعی قدرت است؛ فهمید که انسان وقتی همهچیزش را از دست میدهد، تازه میتواند نیروی پنهان درونش را بشناسد.
پسرِ نازپروردهی دیروز، کمکم به مردی تبدیل شد که میتوانست در برابر سختترین طوفانها بایستد. دیگر دیوارهای سرد زندان برایش زندان نبودند، بلکه مدرسهای بودند برای ساختن روحی شکستناپذیر. او فهمید که زندگی، هدیهای نیست که همیشه بستهبندی زیبا داشته باشد؛ گاهی زندگی با سختی و رنج سراغت میآید تا به تو نشان دهد چه گنجی در وجودت نهفته است.
اکنون او دیگر همان فرد سابق نیست. زندان برایش پایان نبود، آغاز بود. آغازی برای قدرت، آغازی برای مردانگی و آغازی برای ساختن شخصیتی که هیچ شرایطی نتواند او را از پا درآورد. او آموخت که انسان اگر در آسایش بزرگ شود، شاید آرامش داشته باشد، اما فقط در دل سختیهاست که روح واقعیاش ساخته میشود.
و اینگونه بود که سرنوشت، پسری را که روزی اسیر راحتی بود، به مردی تبدیل کرد که هیچ زندانی نمیتواند او را زندانی کند؛ مردی که حتی اگر زنجیر به پا داشته باشد، روحش آزاد و نیرومند است.
کتاب «۲۱ درس برای قرن ۲۱ام» که سال ۲۰۱۸ منتشر شد، یه تحقیق فوقالعاده جذاب درباره مهمترین مشکلات تمدنهای بشریه. بشر هر روز بیشتر و بیشتر وارد قلمرو ناشناخته تکنولوژی و اجتماع میشه. این کتاب با استفاده از مثالهای خیلی خوبی که در حال حاضر توی این زمینه هست به شما نشون میده که توی این قرن که همه چیز دائما در حال تغییره، چجوری میتونیم به بهترین شکل ممکن پیش بریم. با ما همراه باشید.
آینده خودتونو توی قرن بیست و یکم تضمین کنید!
توی این عصر که پر از تغییرات مختلفه و آیندش اصلا مشخص نیست، دولت و مردم هم همچنان دارن با مشکلات تکنولوژی، سیاسی و اجتماعی مختص قرن بیست و یکم، دست و پنجه نرم میکنن.
اما چجوری باید با پدیده دنیای مدرن، مثل کامپیوترای هوشمند ترسناک، جهانی شدن همه چیز و همه گیری اخبارای الکی و چرت و پرت کنار بیایم و بهشون واکنش نشون بدیم؟ از طرف دیگه، خطر تروریسم چی؟ باید یه کاری براش بکنیم یا یه نفس عمیق بکشیم و آرامشمونو به هم نریزیم؟
ما امروز توی این کتاب جواب این سوال و خیلی از سوالای دیگهای که ممکنه ذهن شما رو به خودش مشغول کرده باشه بهتون میدیم. شما با این کتاب یاد میگیرید که چجوری با تغییر رویکردتون نسبت به آموزش، آینده بچههاتونو توی این قرن تضمین کنید.
یاد میگیرید که رباتها و اتوماتیکسازی دقیقا چه معنی میدن و چرا مسئله مهاجرت، اروپای قرن ۲۱ام رو تهدید میکنه؟
نویسنده این کتاب، «یوال نوح هراری» چند درس مهم رو توی این کتاب قرار داده که به شما کمک میکنه تا به بهترین شیوه ممکن با این عصر جالب، کنار بیاید.
امروز شش تا از مهمترین نکاتش رو در اختیارتون قرار میدیم. پس میریم که با هم این نکات رو یاد بگیریم:
چجوری به وجود اومدن اختلال در تکنولوژی منجر به «برگزیت» (Brexit) شد؟
چرا باید بیشتر از تروریستا از ماشینا بترسیم؟
چرا باید
هر چقدر که میتونیم اطلاعات کمتری به بچههامون بدیم؟
فناوری کامپیوتر داره سیستمای مالی، اقتصادی و سیاسی ما رو خراب میکنه
در طول قرن بیستم، سه ایدئولوژی سیاسی متفاوت راجع به برتری کمونیسم، فاشیسم و لیبرالیسم با هم رقابت میکردن. اما بیاید سریع بریم سراغ اواخر قرن بیستم.
اونجا جایی بود که لیبرالیسم که هدفش دموکراسی، کسب و کار آزاد و آزادیای فردیه، برنده واقعی اون رقابت شد. حالا سوال مهم اینجاست که سیستم لیبرال دموکراتیک غرب چجوری از عهده قرن بیست و یکم برمیاد؟
خیلی نگران کنندهست اما واقعا این سیستم علائم حیاتی خوبی نداره. مقصر اصلی هم انقلاب تکنولوژی اطلاعاته. از دهه ۱۹۹۰ به بعد، تکنولوژی کامپیوتر به شکل بحث برانگیزی دنیای ما رو بیشتر از هر عامل دیگهای دستخوش تغییر کرده. اما با وجود تأثیر عمده تکنولوژی، به نظر میاد که بیشتر سیاست مدارا به سختی میتونن این اختراع جدید بشر رو درک کنن و حتی کمتر از اون قادر به کنترل این تکنولوژی هستن.
فقط یه لحظه جهان امور مالی رو در نظر بگیرید. کامپیوترا خیلی وقته که سیستم مالی ما رو پیچیده کردن. اونقدری که آدمای خیلی کمی در حال حاضر میتونن حتی روش کارش رو درک کنن.
همین طور که قرن بیست و یکم ادامه پیدا میکنه و هوش مصنوعی پیشرفته و پیشرفتهتر میشه، ممکنه به یه مرحلهای برسیم که دیگه هیچ آدمی پیدا نشه که چیزی از اطلاعات مالی بفهمه. پیامدای این سناریو برای فرایندای سیاسیمون هم خیلی نگران کنندهست.
فقط آیندهای رو تصور کنید که توی اون دولتها مجبورن منتظر الگوریتمهای کامپیوتری مختلفی باشن که برای بودجه یا طرحای اصلاح مالیاتشون بهشون چراغ سبز نشون بده!
متأسفانه، برای خیلی از سیاستمدارای قرن ۲۱، اختلال تکنولوژی توی صدر جدول برنامههاشون نیست
مثلا، در طی انتخابات ریاست جمهوری سال ۲۰۱۶ آمریکا، نه «دونالد ترامپ» (Donald Trump) و نه «هیلاری کلینتون» (Hillary Clinton) هیچکدومشون در مورد تأثیر اتوماتیک سازی و ماشینی کردن چیزای مختلف روی از دست دادن مشاغل، هیچ حرفی نزدن.
در واقع، تکنولوژی مخرب فقط و فقط توی حادثه رسوایی ایمیل «هیلاری کلینتون» واقعا مورد بحث قرار گرفت نه هیچ جای دیگهای.
این دیوار بلند سکوت داره باعث میشه که خیلی از رأی دهندهها ایمان خودشونو به دولتهای حال حاضر از دست بدن. مردم عادی توی دموکراسیهای لیبرال سرتاسر جهان غرب دارن هی بیشتر و بیشتر با دنیای یادگیری ماشینی، جهانی شدن و هوش مصنوعی جدید، احساس غریبگی میکنن.
همین ترس از غریبگی باعث شده که اونا همین حالا و قبل از اینکه بخواد دیر بشه، از هر قدرت سیاسی که دارن استفاده کنن. هنوز قانع نشدید؟ فقط بیاید یه نگاهی به زلزله سیاسی سال ۲۰۱۶ بندازیم. مردم عادی هم از برگزیت بریتانیا و هم انتخاب «دونالد ترامپ» در ایالات متحده حمایت کردن.
چرا؟ چون نگران بودن که جهان و سیستمهای سیاسی لیبرالی که توشون حاکمه، اونا رو پشت سر خودش جا بذاره و اونا عقب بمونن. در طی قرن بیستم، کارگرای عادی نگران بودن که نکنه نخبههای اقتصادی، کارشون رو از چنگشون درارن؟ اما این روزا، عمده مردم بیشتر از این میترسن که وضعیت اقتصادیشونو توی یه سیستم پر از تکنولوژی از دست بدن.
یه سیستمی که انقدر ماشینی شده باشه که دیگه به کار اونا اصلا نیازی نداشته باشه و اونا رو به راحتی دور بندازه.
اکتشافات جدید در زمینه علوم اعصاب داره کاری میکنه که کامپیوترا بتونن کارای ما رو انجام بدن
اگرچه بیشتر متخصصین قبول دارن که علم رباتیک و یادگیری ماشینی تقریبا همه کارا و مشاغل رو توی قرن ۲۱ تغییر میده، اما نمیتونیم پیشبینی کنیم که این تغییر دقیقا قراره چجوری باشه؟ آیا میلیاردها نفر آدم در ۲۰ سال آینده خودشونو با اقتصاد اون دوره غریبه میدونن یا اتوماتیک سازی منجر به رفاه خیلی بیشتر میشه و مشاغل جدیدتری برای هممون به وجود میاره؟
وقتی این بحث میاد وسط خیلی از آدمای خوش بین، به انقلاب صنعتی قرن نوزدهم اشاره میکنن. اون زمان مردم ترس اینو داشتن که تکنولوژی ماشینی جدید، باعث بی کاری عمده بین جوامع بشه.
اونا به این موضوع اشاره میکنن که از روز اول اون انقلاب صنعتی، تکنولوژی جدیدی که روی کار اومد برای هر شغلی که از بین برد، یه شغل جدید به وجود آورد و جایگزین کرد و بخاطر همین هم خوش بینن.
اما الان متأسفانه دلایل خیلی خوبی داریم که انقدر خوشبین نباشیم و بفهمیم که تأثیر تکنولوژی جدید روی شغل بشر توی قرن ۲۱ خیلی خیلی مخربتره.
فقط کافیه این موضوع رو در نظر بگیرید که انسانها دو دسته از تواناییها رو دارن: تواناییهای شناختی و تواناییهای فیزیکی. توی انقلاب صنعتی قبلی، آدما رقابت با ماشینا رو عمدتا فقط در زمینه تواناییهای فیزیکی تجربه کردن.
در حالی که تواناییهای شناختی ما همچنان برای ماشینای برتر باقی موند. بنابراین، حتی همون طور که اتوماتیک سازی توی مشاغل دستی در زمینههای صنعت و کشاورزی رخ داد، اما همزمان شغلای جدیدی هم ظاهر شد که نیازمند مهارتهای شناختی بود که فقط و فقط مختص انسان بودن؛ مثل تجزیه و تحلیل، ارتباطات و یادگیری.
اما توی قرن ۲۱ام، ماشینها دارن به قدر کافی هوشمند میشن تا بتونن توی این شغلهای شناختی هم با انسانها رقابت کنن.
اخیرا، علوم اعصاب این موضوع رو کشف کرده که خیلی از انتخابا، ترجیحات و احساسات ما مثل اراده، ناشی از کارخونه جادویی بشر نیستن
به جاش، تواناییهای شناختی انسان همون توانایی مغز در جمعآوری احتمالات مختلف در ظرف کسری از ثانیهست! نه چیزی بیشتر.
این دیدگاههای علوم اعصاب یه سوال مهم و نگران کننده رو به وجود میاره: آیا هوش مصنوعی در نهایت آدما رو در حرفهها و مشاغلی مثل حقوق و بانکداری که نیازمند «شهود انسانی» هستن، شکست میده؟ خیلی احتمالش زیاده.
دانشمندای کامپیوتر حالا میدونن شهود انسان که به نظر غیرقابل نفوذ و دست نیافتنی میومده، فقط و فقط شبکههای اعصاب ما بوده که الگوهای آشنا رو تشخیص میداده و سریع احتمالات رو محاسبه میکرده.
پس در قرن ۲۱ام، کامپیوترها میتونن به راحتی تصمیمات بانکداری بگیرن و ببینن که میتونن یه پولی رو به یه مشتری قرض بدن یا نه. یا مثلا میتونن خیلی درست و قاطع پیشبینی کنن که یه وکیل توی یه پرونده دادگاهی داره دروغ میگه یا نه.
بذارید اینجوری بگیم که توی سالهایی که در پیشه، حتی شغلهایی که خیلی زیاد به مهارت شناختی نیاز دارن هم از دست اتوماتیک سازی در امان نمیمونن.
بحث دو قطبی مهاجرت برای اتحادیه اروپا به شدت خطرناکه و ممکنه اونو از هم بپاشونه
دنیا هیچوقت کوچیکتر از الان نبوده! قرن ۲۱ام تونسته یه تغییراتی رو به وجود بیاره که اجداد ما حتی تصورش رو هم نمیکردن. مثلا، پدیده جهانی شدن کاری کرده که بتونیم افراد رو از سرتاسر جهان ملاقات کنیم.
متأسفانه، همین پدیده فرصتای جدیدی رو برای تعارض و کشمکش هم به وجود آورده.
در واقع، هرچی افراد بیشتری توی دنیا از مرزها رد میشن تا بتونن شغل بهتر و امنیت بیشتری پیدا کنن، ما هم بیشتر روی اخراج، مقابله یا جذب اون افراد پافشاری میکنیم و همین باعث میشه ایدئولوژیهای سیاسی و هویتهای ملیمون خیلی زیاد به چالش کشیده بشه.
این چالش مهاجرت مخصوصا مربوط به اروپاست. اتحادیه اروپا توی قرن بیستم با فرض این تأسیس شد که بتونه به نابرابریهای فرهنگی بین شهروندای فرانسه، آلمان و بقیه کشورهای اروپایی غلبه کنه. اما از قضا این پروژه سیاسی ممکنه حالا کلا از هم بپاشه چون نتونسته اختلافات فرهنگی بین شهروندای اروپایی و مهاجرای تازه آفریقا و خاورمیانه رو حل کنه.
برای نمونه، تعداد روز افزون مهاجرای جدید از این مناطق، بحثای تلخی رو درباره مسائل هویتی بین اروپاییا به وجود آورده.
اگرچه همه پذیرفتن که مهاجرا باید تلاش کنن تا خودشونو با فرهنگ کشور میزبانشون وفق بدن
اما اینکه این وفق دادن تا کجا باید پیش بره، خودش یه موضوع بحث برانگیز دیگهست. بعضی از گروههای اروپایی و سیاسی میگن که مهاجرای جدید باید کاملا هویت فرهنگی قبلیشونو دور بندازن.
حتی باید سبک لباس پوشیدن و ممنوعیتای غذاییشونو هم فراموش کنن. این اروپاییا حرفشون اینه مهاجرایی که از یه فرهنگی که خیلی مردسالارانه و مذهبیه وارد یه جامعه آزاد و لیبرالی مثل اروپا میشن، باید قانونای غیردینی، سکولار و فمنیستی میزبانشون رو بپذیرن.
در مقابل، اروپاییهایی که طرفدار مهاجرتن ادعا کردن که چون اروپا همین حالا هم خیلی متنوعه و طیف گستردهای از ارزشها و عادتها رو بین افراد محلی خودش داره، عادلانه نیست از مهاجرا انتظار داشته باشیم که یه سری از هویتهای جمعی و انتزاعی رو به خودشون بگیرن که حتی بیشتر اروپاییا خودشون هم با این هویتها غریبهان.
این دسته از اروپاییا میگن که ما نباید از مهاجرای مسلمان انتظار داشته باشیم که مسیحی بشن وقتی اکثر مردم بریتانیا خودشون نمیرن کلیسا.
اونا این سوال رو مطرح میکنن که چرا مهاجرای پنجابی باید خورش کاری سنتی خودشونو به خاطر چیپس و ماهی فراموش کنن وقتی بریتانیاییهای محلی، خودشون بیشتر دوست دارن برن رستورانایی که خورش کاری دارن تا رستورانای چیپس و ماهی.
در نهایت هم باید بگیم که هنوز مسئله جذب و ادغام مهاجرین تکلیفش مشخص نیست. بنابراین، یکی از درسهای قرن ۲۱ام اینه که نباید مهاجرت رو توی هیچ چارچوب خاصی قرار بدیم.
چون این بحث هم مثل خیلی از بحثای عادی بین «فاشیستهای» ضد مهاجر و طرفدارای مهاجرت میمونه که بیشتر «مرگ» فرهنگ اروپایی رو ترویج میدن. به جای اینکه این بحثو توی یه چارچوب اشتباه و خاص بذاریم، باید راجع به مهاجرت، منطقی صحبت کنیم چون هر دوی این دیدگاههای سیاسی به خودی خودشون درست هستن و جای بحث دارن.
گروهای تروریستی مثل القاعده، استاد دستکاری و فریبن
هیچکس بهتر از تروریستای قرن ۲۱، بلد نیست با ذهن افراد بازی کنه. از حمله ۱۱/۹ در سال ۲۰۰۱، هر سال تقریبا ۵۰ نفر دارن در اتحادیه اروپا به دست تروریستها کشته میشن. توی آمریکا هم حدود ده نفر دارن میمیرن.
حالا تصور کنید که توی اون زمان، ۸۰،۰۰۰ نفر در اروپا و ۴۰،۰۰۰ نفر آمریکایی توی تصادفهای ترافیک فوت کردن. واضحه که جادههامون خطر بیشتری برای جونمون دارن تا به تروریستها. پس چرا بیشتر غربیها بیشتر از تروریستها میترسن تا رانندگی توی جادهها؟
تروریسم یه استراتژیه که معمولا احزاب ناامید و ضعیف ازش استفاده میکنن. این استراتژی هدفش اینه که بیشتر با کاشتن ترس تو دل دشمنا تا ایجاد خسارت مالی، شرایط سیاسی رو تغییر بده.
البته معمولا تروریستها اونقدری قوی نیستن که بتونن خسارت مالی وارد کنن. اگرچه تروریستها به صورت کلی یه تعداد خیلی کمی از افراد رو میکشن، اما قرن ۲۱ام بهمون یاد داده که با وجود کشتههای کم، کمپینهای تروریستا میتونه به شکل بی رحمانهای مؤثر باشه.
مثلا، با اینکه حمله ۱۱/۹ القاعده، ۳۰۰۰ تا آمریکایی رو کشت و وحشت رو توی خیابونهای نیویورک به وجود آورد، اونا به عنوان یه قدرت نظامی، خسارت خیلی خیلی کمی به آمریکا وارد کردن.
بعد از این حمله، آمریکا دقیقا همون مقدار سرباز، کشتی و تانکی رو داشت که تا قبلش توی کشورش بود و جادههای کشور، سیستمهای ارتباطاتی و راه آهنها هم هیچ آسیبی ندیده بودن.
اما تأثیرات دیداری و شنیداری سقوط برجهای دوقلو اونقدری برای این کشور و مردمش زیاد بود که دنبال مجازات و تلافی باشن. تروریستها میخواستن که یه طوفان سیاسی و نظامی توی خاورمیانه به وجود بیارن و به هدفشون هم رسیده بودن. فقط چند روز بعد از حمله، «جورج دبلیو بوش» (George W. Bush) در افغانستان بر علیه تروریسم اعلام جنگ کرد که هنوزم پیامدهاش در منطقه دیده میشه.
پس چجوری این گروه تروریستی ضعیف با منابع نظامی خیلی کم، تونست کاری کنه که بزرگترین قدرت جهان دست به همچین تلافی نادرستی بزنه؟
برای جواب دادن به این سوال، بهتره که به گروههای تروریستی مثل القاعده به عنوان یه مگس فکر کنید که داره وز وز کنان اطراف یه مغازه چینی میگرده. این مگس میخواد که یه چیزی رو بشکنه اما اونقدری زور نداره که حتی بتونه یه فنجون چای رو تکون بده.
با وجود این، مگس یه فکر بهتر داره. وایسادن توی مغازه چینی بهترین کاره و اگه وایسه و توی گوش مغازهدار وز وز کنه و اذیتش کنه، اون ممکنه برای اینکه مگسو بکشه آخر سر همه چیزو خودش بشکنه.
در مورد حادثه ۱۱/۹ و جنگ با تروریسم، مگس این افراطیهای اسلامی موفق شد و گاو نر ایالات متحده که با خشم و ترسش حرکت میکرد، مغازه خاورمیانه رو به کل خراب کرد.
امروزه هم اصولگراها دارن بین کشت و کشتارایی که به جا میذارن، شکوفا میشن. اینجا درس قرن ۲۱ چیه؟ وقتی دولتای قدرتمند بیش از حد واکنش نشون میدن، تروریستا برنده میشن.
آدمای قرن ۲۱ خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر کنین، نادونن
قرنهاست که جوامع لیبرال اعتماد خیلی زیادی به توانایی افراد برای فکر و عمل منطقی دارن. در حقیقت، جوامع مدرن ما بر پایه این باور ساخته میشن که هر انسان بالغی، یه عامل منطقی و مستقله.
مثلا، دموکراسی یعنی جامعهای که در اون رأی دهندهها میدونن کی از همه بهتره. سیستم لیبرال آموزش ما هم به دانش آموزا یاد میده که توی تفکر مستقل دخیل باشن و این نوع تفکر رو یاد بگیرن.
اما توی قرن ۲۱، اگه باور داشته باشیم که تمام کارامون منطقیان، اشتباه خیلی بزرگی کردیم! چرا؟ چون انسان مدرن اطلاعات خیلی کمی راجع به ساز و کار واقعی دنیا داره.
مردم در عصر حجر میدونستن که چجوری باید شکار کنن، پوست حیوانات رو به لباس تبدیل کنن و آتیش روشن کنن. انسان مدرن خیلی کمتر از انسان عصر حجر، خودکفاست! مشکل اینه که حتی با اینکه به متخصصا نیاز داریم تا به تمام نیازهامون پاسخ بدن، ما اشتباهی فکر میکنیم که در سطح فردی خیلی چیزای بیشتری از اجداد عصر حجر خودمون میدونیم.
مثلا، توی یه آزمایش، از شرکت کنندهها پرسیده بودن که آیا میدونن زیپ چجوری کار میکنه؟ با اینکه بیشتر شرکت کنندهها با اعتماد به نفس گفته بودن که میدونن، وقتی ازشون خواسته بودن که دانششون رو توضیح بدن، معلوم شد که خیلیاشون اصلا نمیدونن که این مکانیسم هرروزه دقیقا چجوری کار میکنه؟
درس این قسمت برای قرن ۲۱ام چیه؟ انسان مدرن معمولا طعمه یه چیزی میشه که دانشمندا بهش میگن «توهم دانش». توهم دانش اینه که افراد تمایل دارن باور کنن چیزای زیادی رو میفهمن چون با دانشی که دانشمندا بهشون میدن، کاراشونو انجام میدن.
مثلا با دانشی که یه نفر برای باز کردن زیپ بهشون داده، هرروز زیپ رو باز میکنن. انگار که دانشش رو هم دارن! در صورتی که چیزی راجع بهش نمیدونن. عواقب توهم دانش اینه که افرادی مثل رأی دهندهها یا مقامات دولتی، نمیتونن بفهمن که دنیا واقعا چقدر پیچیدهست و اونا چقدر دانششون از این پیچیدگی، کمه.
بنابراین ما افرادی رو میبینیم که با اینکه تقریبا هیچی از هواشناسی نمیدونن، سیاستهای تغییرات اقلیمی رو به وجود میارن. یا مثلا سیاستمدارایی که راه حلهایی رو برای درگیریهای اوکراین یا عراق پیشنهاد میدن با اینکه حتی نمیتونن این کشورها رو روی نقشه پیدا کنن.
پس دفعه بعد که کسی نظرش رو راجع به چیزی بهتون گفت، یکم بیشتر باهاشون حرف بزنین تا ببینین که واقعا چقدر راجع به این موضوع اطلاعات دارن؟ مطمئنم تعجب میکنین.
مدارس قرن ۲۱ باید اطلاعات کمتر و توانایی تفکر نقادانه بیشتری به دانش آموزا یاد بده
یه بچهای که توی سال انتشار این کتاب به دنیا بیاد، توی سال ۲۰۵۰، تقریبا ۳۰ سالشه و خوشبختانه همچنان تا سال ۲۱۰۰ هم زندست. اما چه جور آموزشی میتونه به این بچه کمک کنه که توی قرن بعدی هم به سعادت و خوشبختی برسه؟
برای اینکه بچههای قرن ۲۱ بتونن شکوفا بشن و والدین توانمندی باشن، ما باید مجددا از پایه و اساس به سیستم مدارسمون فکر کنیم. یا بذارید اینجوری بگیم، مدارسی که ما رو تا اینجای کار رسوندن، قطعا نمیتونن تا آینده برسونن و واسه زمان آینده اصلا مناسب نیستن.
در حال حاضر، مدارس تمایل دارن تأکید زیادی روی انباشته کردن اطلاعات توی مغز دانش آموزا داشته باشن. این رویکرد توی قرن نوزدهم خیلی منطقی بود چون اطلاعات کمیاب بودن.
اون زمان، روزنامهای نبود که هرروز چاپ بشه. رادیو و کتابخونه عمومی و تلویزیون هم هیچکدوم وجود نداشتن. به علاوه، حتی اطلاعاتی هم که وجود داشت، معمولا سانسور میشد.
توی خیلی از کشورا، مطالب خوندنی خیلی کمی به جز متون سیاسی و کتابای رمان در دسترس بود. در نتیجه، وقتی سیستم آموزشی مدرن تازه معرفی شد، بیشتر تمرکزش روی نکات مهم تاریخی، جغرافیایی و زیستی بود. به خاطر همینم موجب پیشرفت افراد عادی خیلی زیادی شد.
اما شرایط زندگی توی قرن ۲۱ خیلی فرق داره و سیستم آموزشی ما در حال حاضر خیلی قدیمیه و به کار نمیاد.
در جهان کنونی، ما توی دریایی از اطلاعات غرق شدیم و جامعهمون یا بهتره بگیم بیشترشون، دیگه حتی سعی نمیکنن اون اطلاعات رو سانسور کنن
افراد در سرتاسر جهان گوشیهای هوشمند دارن و میتونن تمام روز تو ویکیپدیا بچرخن، صحبتهای برنامه «تد تاک» (TED talks) رو گوش کنن یا اگه وقتشو داشتن و میخواستن، توی دورههای آنلاین درس بخونن.
این روزا، مشکل انسان مدرن کمبود اطلاعات نیست بلکه اطلاعات غلطیه که در حال حاضر وجود داره. فقط یه لحظه تمام اخبار جعلی رو در نظر بگیرید که خیلی از ماها وقتی داریم توی شبکههای اجتماعیمون میگردیم، بهشون برمیخوریم.
برای پاسخ به مقدار خیلی زیاد اطلاعات، مدارس نباید دیگه اطلاعات بیشتری رو توی مغز بچهها بچپونن. به جاش، بچههای قرن ۲۱ باید یاد بگیرن که چجوری اطلاعات منطقی و مفید رو از بین دریایی از اطلاعات که هرروز باهاش بمبارون میشن، تشخیص بدن.
اونا باید آموزش ببینن که چطور بین اطلاعات مهم و بی ربط یا خبار الکی، تمایز قائل بشن و فرقشون رو بفهمن. اطلاعات در قرن ۲۱ همیشه در دسترسمون قرار دارن و خیلی راحت میشه پیداشون کرد. اما این حقیقته که پیدا کردنش بین این همه اطلاعات الکی، سخت میشه.
توی این عصر که عصر تحولات سیاسی و تکنولوژیه دائمه، ما میتونیم به نادونی خودمون در مواجه با پیچیدگیهای این عصر که هر روز هم داره بیشتر از قبل میشه آگاه باشیم و با بحث منطقی راجع به موضوعات داغ سیاسی مثل مهاجرت، خودمونو برای آینده آماده کنیم.
به علاوه میتونیم یاد بگیریم که تفاوت بین اخبار واقعی و الکی رو تشخیص بدیم و اینجوری از خودمون در برابر آینده محافظت کنیم. اگرچه که قرن ۲۱ ترس از تروریسم و بیکاری عمده رو با خودش داشت اما باید یادمون باشه که در آخر، کلید رفاه و امنیت ما توی دستای خودمونه.
تاثیر گذاشتن روی آدمها کار سختیه. سخت میشه کاری کرد که بقیه نوع نگاه ما رو قبول کنن. فقط کافیه به سیاستمدارها فکر کنید تا میزان سختی این موضوع براتون روشن بشه. سیاستمدارها همیشه در تلاشن تا نگاه ما به قضایا رو تغییر بدن. اما در اکثر مواقع شکست میخورن. فقط بعضی از اونها هستن که موفق به اینکار میشن. با اینحال، راهی برای تاثیر گذاشتن هست. شما هم میتونید تبدیل به یک اینفلوئنسر یا به زبون خودمون، آدم تاثیرگذار بشید. فقط کافیه بدونید چجوری. و این خلاصه کتاب دقیقاً میخواد همین رو بهتون بگه.
برای اینکه بتونیم آدم تاثیرگذاری باشیم، اول اصلا باید بفهمیم که تاثیرگذار بودن یعنی چی
همه ما دنبال ایجاد تغییر در دنیا هستیم. دنبال اینیم که دنیا رو برای خودمون و بقیه جای بهتری کنیم. اما بهترین راه برای اینکار چیه؟
برای شروع، ما باید مشخص کنیم که دنبال چی هستیم. اکثر ما یک هدف مبهم توی ذهنمون داریم و به خاطر همین ابهام، هیچوقت نمیتونیم یک برنامه منسجم برای رسیدن به این هدف ترسیم کنیم. در نتیجه، شکست میخوریم.
اگر میخواید تاثیر مثبتی روی دنیا داشته باشید، باید یک هدف مشخص داشته باشید – یک هدف محسوس و قابل اندازهگیری که توی یک بازه زمانی مشخص قراره بهش برسید. توی کتاب درباره دکتری به اسم دان بِرویک (Don Berwick) صحبت میشه که مدیر سابق موسسقه جهانی IHI هست. یک موسسه که هدفش بهبود خدمات درمانی در دنیاست. دکتر برویک دنبال این بود که نرخ مرگ و میر رو در بیمارستانها کاهش بده و یک هدف مشخص هم برای خودش گذاشته بود: اینکه تا 14 ژوئن سال 2006، جون 100 هزار نفر رو نجات بده. توجه داشته باشید که همین هدفگذاری دقیق، یک قدم مهم در راستای شروع تغییره.
حالا بعد از هدفگذاری، باید ببینید انجام چه کارهایی شما رو به این هدف نزدیک میکنه و روی همین کارها تمرکز کنید. اینفلوئنسرهای واقعی خیلی درگیر کارهایی نمیشن که به ایجاد تغییر مد نظرشون کمک نمیکنه. به جاش، تمرکز و انرژی خودشون رو روی 2 یا 3 کاری میذارن که اگر عالی انجام بشن، بیشتر تاثیر رو میذارن.
یک نمونه از این موضوع، دکتر ویوات، وزیر بهداشت کشور تایلند بود. ویوات میخواست میزان بیماری ایدز توی کشور خودش رو کاهش بده. پس وقتی فهمید که 97 درصد از سرایتهای این بیماری ناشی از همبستری با روسپیهاست، فهمید که باید روی رفتار روسپیها تمرکز کنه و مطمئن بشه که از روشهای پیشگیری استفاده میکنن. پس فقط روی این هدف تمرکز کرد و با موفقیت تونست کاری کنه که تایلند دیگه جزو آلودهترین کشورهای دنیا به بیماری ایدز نباشه.
اگر قرار باشه روی آدمها تاثیر بگذارید، باید متقاعدشون کنید که طرز تفکر شما بهتره
اما بهترین راه برای اینکار چیه؟
وقتی ما حس میکنیم که کسی میخواد به زور ما رو تغییر بده و داره آزادی عمل ما رو میگیره، خود به خود گارد میگیریم و حاضر به تغییر نیستیم. بنابراین بهتره تلاش کنیم آدمها رو بدون هیچ گونه اعمال فشاری متقاعد کنیم. یکی از تکنیکهایی که برای رسیدن به این هدف وجود داره، تکنیک «مصاحبه انگیزشی» هست که توسط دکتر ویلیام میلر طراحی شده. توی این روش، شما با پرسیدن سوالهای مختلف، مخاطب رو به سمتی هدایت میکنید که خودش به رفتار خودش فکر کنه.
مثلاً فرض کنید که یکی مشکل اعتیاد به سیگار داشته باشه و شما بخواید بهش کمک کنید. توی این شرایط میتونید با سوال درباره زندگی روزمره این آدم و میزان خوشحالیش شروع کنید. بعد درباره عادتهای غذاییاش ازش بپرسید و در نهایت جویای تعداد سیگاری بشید که توی روز میکشه. سوالات شما باید اجازه بده که مخاطب کمکم خودش به موضوع نزدیک بشه و احساس نکنه از طرف شما تحت فشاره.
اما زمانهایی هم میرسه که فقط کلمات کافی نیستن. در این مواقع، باید به فرد مقابل اجازه بدید که خودش تجربه واقعی در زمینه مد نظر شما پیدا کنه. این دقیقاً کاری بود که دکتر دان برویک برای رسیدن به هدف خودش انجام داد. اگر یادتون باشه، دکتر برویک میخواست جون آدمها رو نجات بده و یکی از مشکلاتی که میخواست حل کنه، ایمنی بیمارستانها بود. پس اومد یک سمینار برای مدیران بیمارستانها برگزار کرد و درباره این مساله باهاشون صحبت کرد. سیمنار خوب پیش رفت، اما در عمل اتفاق خاصی نیافتاد. پس دکتر برویک تصمیم گرفت از مدیران بیمارستانها بخواد که خودشون برن و از نزدیک با کسایی که به خاطر عدم ایمنی بیمارستانها صدمه خوردن رو دیدار کنن. این تجربه دست اول باعث شد که این مدیران تعهد بیشتری به این مساله پیدا کنن. نتیجه عالی بود.
ابزار قدرتمندی دیگهای که برای ایجاد تغییرهای ماندگار در اختیار ماست، داستانسراییه. سال 1993، مارتا سوای (Martha Swai) تونست رفتار مردم تانزانیا رو به کمک داستانسرایی تغییر بده. چجوری؟ اومد توی برنامه رادیویی خودش به اسم «با زمانه پیش بریم»، یک شخصیت خلق کرد، مردی به اسم مکواجو (Mkwaju) که دائمالخمر بود و بدون پیشگیری با روسپیها رابطه داشت. خیلی از مردهایی که به این برنامه گوش میدادن، بعدا اعلام کردن که با این شخصیت همذاتپنداری کردن چون رفتارهای بد خودشون رو بازتاب میداد. این داستان کمک کرد که این آدمها بیشتر به کارهای خودشون فکر کنن و رفتارشون بهتر بشه.
وقتی بحث تاثیر گذاشتن باشه، داستانسرایی خیلی ابزار قدرتمندیه. اما فراموش نکنید که تجربه واقعی هم به آدمها ارائه بدید تا واکنش اونها تنها به فکر کردن و تصور شرایط بهتر ختم نشه.
اگر افراد رو نتونستی تحتتاثیر قرار بدی، شاید راهحل اینه که وضعیت اجتماعی رو عوض کنی
اگر به داستانهای ما انسانها دقت کنید، میبینید که خیلی از اونها درباره قهرمانهای شجاعی هست که به تنهایی تمام مشکلات بشریت رو حل میکنن. اما در واقعیت معمولاً قضیه این شکلی نیست. برعکس، اینکه واقعاً آدم تاثیرگذاری باشی به این معنیه که بتونی با بقیه کار کنی و الهامبخش اونها باشی تا کنار هم به اهدافتون برسید.
قرار نیست شما دست تنها همه رو نجات بدید. به جاش باید تمرکز خودتون رو روی آدمهایی بگذارید که دنبال ایجاد تغییر هستن و کمک کنید اونها به هدف خودشون برسن. وقتی آدمها یک هدف مشترک داشته باشن، معمولاً انگیزه بیشتری درون اونها شکل میگیره. افراد تاثیرگذار هم این رو میدونن و کاری میکنن که این آدمها کنار هم جمع بشن و در جهت هدف مشترک خودشون تلاش کنن.
این کاریه که دکتر محمد یونس بعد از مشاهده فقر مردم بنگلادش کرد. وقتی دکتر یونس وضعیت رو بررسی کرد، متوجه شد که دلیل فقر وحشتناک این آدمها اینه که بانکهای محلی کوچکترین اعتباری برای اونها در نظر نمیگرفتن. در نتیجه این آدمها نمیتونستن سرمایهای داشته باشن که به کمک اون کسب و کارهای کوچیک راه بندازن و درآمد کسب کنن. برای حل این موضوع، دکتر یونس بانکی به اسم گرامین (Grameen) رو تاسیس کرد که به گروههای 5 نفرۀ آدمها اعتبار میداد. اون میدونست که وقتی 5 نفر رو جمع کنی تا با هم کار کنن و از فقر نجات پیدا کنن، باعث میشه یک بلندپروازی دستجمعی به وجود بیاد و بهترین ایدهها شکل بگیرن. خوشحال میشید بدونید که بانک گرامین تونست با موفقیت به هدفش خودش برسه و در نتیجه، میزان فقر در بنگلادش به طرز قابل توجهی کم شد. الان هم این بانک میلیونها دلار ارزش داره.
کار تیمی به معنی اینه که مشکلات خودمون رو با بقیه به اشتراک بگذاریم و از اونها برای حلشون کمک بگیریم. معمولاً ما حسابی از اقرار به اشتباهات خودمون میترسیم. اما تنها راهحل خیلی از این مسائل، به اشتراک گذاشتن اونها و کمک گرفتن از بقیه است.
اگر تجربه کار توی دنیای نرمافزار رو داشته باشید، احتمالاً میدونید که برنامهنویسها معمولاً توی تخمین زمان اتمام یک پروژه خیلی بد عمل میکنن و اکثر مواقع هم به این موعد مقرر نمیرسن. انقدر این قضیه شایع هست که یک اصطلاح به اسم «مرغ پروژه» براش ساختن. مرغ بودن توی زبان انگلیسی یک جور اصطلاح به معنی ترسو بودنه. توی برنامهنویسی، به اولین نفری که توی یک جلسه اقرار میکنه که به موعد مقرر نمیرسن و باید دوباره برنامهریزی کنن، میگن مرغ. درسته که مرغ بودن شاید خیلی جالب به نظر نیاد، اما اتفاقاً به تیم کمک میکنه. چون وقتی بقیه رو در جریان مشکلات بگذاریم، تازه میتونیم به صورت تیمی بررسی اونها بپردازیم و راهحل پیدا کنیم.
آدمهایی که استاد تاثیرگذاری هستن، از پاداش در جهت ایجاد تغییر استفاده میکنن
یادتون باشه که انجام کار درست معمولاً مساوی با کار آسون نیست. پس وقتی که ما قصد داریم تغییر مثبتی در بقیه ایجاد کنیم، احتمالاً داریم ازشون میخوایم کاری انجام بدن که سخته و دوست ندارن انجام بدن. اینجاست که پاداش – البته به شرطی که به درستی داده بشه – میتونه کمک کنه.
وقتی کسی خودش انگیزه برای انجام یک کار داره، شما میتونید با دادن یک پاداش بهش انرژی مثبت بدید و تعهدش رو به این کار بیشتر کنید. حتی یک پاداش کوچیک هم میتونه روی آدم تاثیر عالی بگذاره و نتایج مثبت غیر منتظرهای رو رقم بزنه.
دکتر استفن هیگینس (DR. Stephen Higgins)، کسی بود که به معتادهای کوکائین کمک میکرد. این دکتر متوجه شده بود که اغلب بیمارهاش قبل از تکمیل برنامه ترک خودشون، کمپ اعتیاد رو ترک میکردن و در نتیجه اعتیاد اونها دوباره برمیگشت. پس برای اینکه درصد کسایی که برنامه رو تکمیل میکنن رو بیشتر کنه، اومد و یک سیستم پاداش ایجاد کرد. دکتر هیگینز به تمام بیمارهای خودش یک کوپن داد. بیمارها میتونستن این کوپن رو با کالاهای مختلفی طاق بزنن. اما به یک شرط. اینکه 3 ماه آینده رو سراغ کوکائین نمیرفتن. برای اطمینان از این موضوع هم، هر ماه باید تست میدادن. جالبه بدونید که به کمک این روش، 90% بیمارها موفق شدن برنامه 3 ماهه خودشون رو تکمیل کنن. در صورتی که قبل از این، فقط 65% روند درمان رو کامل میکردن.
البته حواستون باشه که پاداش دادن هر چقدر هم موثر باشه، اما وقتی به درستی استفاده نشه میتونه نتیجه کاملاً عکسی بگذاره. برای اینکه این اتفاق نیافته، شما باید با الگوهای روانی آدمها آشنا باشید.
یک نظریه به اسم «توجیه بیش از حد» وجود داره که دقیقاً درباره تاثیر بد پاداش دادنه. این نظریه میگه که پاداش دادن در خیلی از مواقع میتونه تاثیر عکس بگذاره و بدتر انگیزه ما برای انجام کار درست رو کاهش بده. توی یک تحقیق، از آدمها خواستن که یک پازل رو تکمیل کنن. بعد به یک سری بابت اینکار پاداش دادن و به یک سری ندادن. اما وقتی این پاداش رو حذف کردن، اونایی که پاداش گرفته بودن، تمایل کمتری به حل کردن مجدد پازل داشتن. چرا؟ چون به خاطر پاداش بیرونی، دیگه اونقدر ارزش ذاتی و لذت حل کردن پازل براشون پررنگ نشده بود.
البته دلیل این اتفاق، لزوماً این نیست که ارزش ذاتی یک کار کم میشه. گاهی هم ممکنه ما احساس کنیم که داریم بازی میخوریم و قصد دارن با پاداش ما رو تغییر بدن. توی اینجور مواقع هم در برابر تغییر مقاومت میکنیم. مثلاً یک فرد سیگاری رو در نظر بگیرید که بهش گفتن بابت ترک قراره بهش پاداش بدن. ممکنه این فرد وقتی خودش تصمیم به اینکار نگرفته باشه، دقیقاً این پاداش رو به چشم دلیلی ببینی که باید به سیگار کشیدن ادامه بده و در برابر تغییر مقاومت کنه.
یادتون باشه که پاداش هیچوقت جایگزینی برای انگیزه نیست. بلکه فقط میتونه در نقش تقویتکننده این انگیزه ظاهر بشه. پس هیچ بعید نیست که رفتار یکی فقط به خاطر پاداش تغییر کنه و چون انگیزه واقعی نداشته، این تغییر دائمی نباشه.
تغییر محیط یک آدم هم میتونه راهی ظریف و مخفی باشه برای اینکه روش تاثیر بگذاریم
وقتی ما دچار روزمرگی میشیم، دیگه محیط اطراف اونقدر به چشممون نمیاد و تاثیرش رو حس نمیکنیم. اما واقعیت اینه که همین محیط به شدت روی رفتار ما تاثیر داره. محیط زندگی و کار آدمها، یک ابزار ظریف هست برای اینکه روشون تاثیر بذاریم و تغییر ایجاد کنیم، اونم بدون اینکه مستقیم ازشون چیزی بخوایم و توجهشون رو جلب کنیم. اما چجوری؟
مثلاً فواصل و ابعاد رو در نظر بگیرید. این موارد بدون اینکه متوجه بشیم، شدیدا روی ذهن ما تاثیر میذارن. فاصله زیاد و اتاقهای بزرگ به ما حس قدرت رو القا میکنن، به خصوص توی محیط کاری. توی کتاب داستان مدیری رو میخونیم که دنبال ایجاد یک رابطه نزدیکتر با کارمندهای خودش بود. اما نفهمیده بود که چطور محیط کاری باعث میشه این اتفاق نیافته. برای ملاقات کردن با این مدیر، شما باید 6 تا راهروی طولانی و 4 تا منشی رو پشت سر میگذاشتید. طبیعتاً خود به خود فاصله بیشتری با این مدیر حس میکردید و نمیتونستید بهش نزدیک بشید.
البته فقط اندازهها نیستن که روی رفتار ما تاثیر دارن. کیفیت محیط هم همونقدر موثره. مثلاً حتی اگر ما آدم آرومی هم باشیم، باز هم یک محیط شلوغ، باعث میشه اضطراب پیدا کنیم و عصبیتر بشیم. بدتر از اون، شلوغی محیط میتونه توی رفتارها و کیفیت کار ما همتاثیر بگذاره. یک نظریه وجود داره به اسم «پنجرههای شکسته» که لب کلامش اینه که بینظمی به بینظمی بیشتر منجر میشه. یعنی وقتی محیط ما بینظم هست، آدمها این حس رو میگیرن که هیچ کسی مسئول و ناظر رفتارشون نیست و در نتیجه رفتارهای ناهنجارانۀ بیشتری از خودشون نشون میدن.
برای همینه که توی دفاتر خدمات مشتری که کلی آدم توش رفت و آمد دارن، خیلی مهمه که نظافت همیشه رعایت بشه، صندلیها راحت باشن و نقاشیهای دلنشین به دیوارها زده بشه. چون وقتی محیط حس نظم و آرامش رو انتقال نده، احتمالاً مشتریهای ناراضی ما بیشتر تحریک بشن و یک جورایی مهر تائید روی عصبانیت اونها بزنیم.
اشیا و وسایل مختلف هم میتونن روی ما تاثیر بگذارن
از لحظهای که ما بلند میشیم تا لحظهای که دوباره به خواب فرو میریم، با اشیا مختلفی روبرو میشیم که هر کدوم به نحوی روی ما تاثیر میگذارن. اما ما متوجه این تاثیر نمیشیم و در نتیجه مقاومتی هم در برابرش نداریم. در واقع، درست مثل محیط اطراف، اشیا هم تاثیرگذارهای خاموش هستن. وقتی شما قدرت نهفته در اشیا رو درک کنید، میتونید از اونها هم در جهت تاثیرگذاری استفاده کنید.
اگر دقت کرده باشید، وقتی ما با یک شی زیبا روبرو میشیم، کنجکاوی ما برانگیخته میشه و دوست داریم به این شی نگاه کنیم، لمسش کنیم و امتحانش کنیم. این یعنی چی؟ یعنی اگر روزی یک کتاب نوشتید، باید مطمئن بشید که طرح روی جلدش واقعا جذابه و توجه آدمها رو جلب میکنه. اینجوری شانس خونده شدن اون هم بیشتر میشه.
یک تکنیک دیگه هم برای تاثیر گذاشتن روی آدمها، دادن یک هدیه یا محصول رایگان به اونهاست. چرا این تکنیک تاثیرگذاره؟ چون تمایل همه ما به برابری اجتماعی هست. این یعنی چی؟ یک روانشناس به اسم جان استیسی آدام (John Stacey Adam) اومده و نظریه «انصاف» رو مطرح کرده. این نظریه میگه که ما همیشه تلاش میکنیم لطف دیگران رو جبران کنیم، چون دوست داریم که تعادل برقرار باشه و توی دین کسی نباشیم. پس وقتی شما یک هدیه یا محصول رایگان به دیگران بدید، اونها هم میخوان این لطف شما رو جبران کنن.
علاوه بر اینها، نحوه ارائه دادن یک کالا هم میتونه روی آدمها تاثیر بگذاره. نحوه بستهبندی یک محصول در انتخابهای ما کاملاً موثره، بدون اینکه از این موضوع آگاه باشیم. یک اجتماعشناس به اسم برایان وانسینک (Brian Wansink) یک آزمایش در این زمینه انجام داده. توی این آزمایش به افراد حاضر در سینما 2 تا سایز مختلف پاپکورن دادن. تمام افراد یک مقدار اشتها داشتن، اما اونایی که سایز بزرگتر رو گرفته بودن، 50% پاپکورن بیشتری خوردن، بدون اینکه به دلیل پشت این تصمیم خودشون فکر کنن.
یک روش دیگه که روی آدمها تاثیر میگذاره و باعث میشه بهینهتر از وسایل استفاده کنن، مشخص کردن مقادیری هست که در نگاه اول ایدهای ازشون نداریم.
تا حالا دقت کردید که روی در دهانشویهها یک خط وجود داره که مشخص کرده چه مقداری برای یکبار شستشوی دهان کافیه. حالا فرض کنید این خط نبود. احتمالاً مصرف دهانشویه شما به صورت خودکار و بدون اینکه متوجه بشید، افزایش پیدا میکرد.
پس وقتی دنبال ایجاد تغییر هستی، اونم بدون اینکه آدمها از خودشون مقاومت نشون بدن، همیشه به این فکر کن که چطور میشه به کمک اشیا و محیط، تاثیر گذاشت.
مثلاً یک فست فود رو در نظر بگیرید که همیشه شلوغه و مدیریت مشتریها کار سختیه. این موضوع کمکم باعث نارضایتی خود مشتریها هم شده. اینجاست که میشه با قرار دادن یک دستگاه برای ثبت سفارش یا ارائه یک دستگاه کنترل راه دور برای اعلام آماده شدن سفارش، تا حدی کنترل اوضاع رو به دست گرفت.
خب، ما توی این خلاصه کتاب فهمیدیم که برای تاثیرگذاری بیشتر لازمه تواناییهای کلامی خودمون رو افزایش بدیم، با الگوهای روانی ذهن انسان آشنا باشیم و همیشه حواسمون به تاثیر محیط اطراف و اشیا روی رفتار آدمها باشه.
مهمتر از همه اینها، ما باید داستانسرایی رو یاد بگیریم. اینکه بتونیم داستانهای درگیرکننده و متقاعدکننده بگیم نیاز به تمرین داره. اما قطعا این وقتی که میگذاریم ارزش داره. چون وقتی داستانسرایی بلد باشیم، میتونیم تاثیر فوقالعادهای روی جهان خودمون بگذاریم.
آخرین دیدگاه ها