چند هفته پيش از مرگ اشو، از او سوال شده بود كه پس از او چه بر سر آثار و تلاش هايش خواهد آمد و او در پاسخ گفت: اعتماد من بر هستی استوار است... اگر در سخن من حقيقتی نهفته باشد، باقی خواهد ماند. آنان كه پس از من به اين مطالب علاقهمند میشوند، خود روشنگر راه خواهند بود. بدون اينكه چيزی بر كسی تحميل شود. من تنها مشوقی خواهم بود براى دوستانم و از آنها میخواهم كه خود را مستقيماً، نه بواسطه ى ديگران بشناسند و تنها راه چنين دريافتی در درون خود آنهاست. گفتهها و تعاليم من اصل و فلسفه نيست، بلكه نوعی كيمياگری است؛ علم تغيير و تحول است.
در خرید حضوری به دلیل عدم دسترسی به کالا و وقت ناکافی، امکان مقایسه کالاها و قیمت هایشان برای شما وجود ندارد. به طور مثال در خرید از سوپرمارکت شما نمی توانید انواع تن ماهی را به نسبت قیمت و وزن باهم مقایسه نموده و بهترین گزینه را انتخاب کنید. از طرفی اینکار خارج از حوصله فروشنده می باشد. اما در قاب مارکت می توانید با دقت و حوصله، بهترین و آگاهانه ترین خرید را در زمان مناسب داشته باشید.
قاب مارکت، خرید به صرفه، فقط با یه اشاره
یکی از الزامات رسیدن به اهداف در زندگی و مقابله با ترس ها و غلبه بر مشکلات زندگی، داشتن تصویر ذهنی درست و واقع بینانه از خود است. تصویر ذهنی صحیح، تصویری مثبت است که اعتماد به نفس شما را بشدت تقویت می کند و نجات بخش شما در مشکلات به ظاهر غیر قابل حل زندگی است. آنچه مانع غلبه اضطراب و استرس در مواقع بروز مشکلات می شود داشتن تصویر مثبت از خود است که سبب می شود به توانایی خود در غلبه بر موانع ایمان داشته باشید.
چگونه یک تصویر مثبت از خود خلق کنیم؟
ایجاد و تقویت تصور ذهنی مثبت از خود می تواند گره گشتی بسیاری از مشکلاتی باشد که به ظاهر غیر قابل حل هستند، کافیست با قدرت باور درونی خود را تقویت کنید و در مقابل مشکلات قد خم نکنید.
حال چگونه می توان باور مثبت درونی خود را تقویت کرد؟ در این مقاله به شما راهکارهایی ارائه می شود که از طریق آن تصویر ذهنی خود و نهایتا عزت نفس خود را تقویت کنید. پس با ما همراه باشید:
در درون همه ما دو گفتگوی درونی دائما در جریان است که از صبح تا موقع به خواب رفتن جریان درونی ذهن ما را هدایت می کنند. صدای درونی ای که دائما در حال تخریب و انتقاد از ماست و صدای دیگری که توانایی های مثبت مارا یادآور می شود.
اولین ندای درونی را ندای منتقد درون می نامیم که مدام در حال هشدار دادن، دیدن ایرادها و بزرگنمایی موقعیت های استرس زا و کوچک گردن توانایی های بالقوه شماست تا مانع از بالفعل آن ها شود.
صدای دیگر مربی درون شماست که دائما در حال تشویق و آرمان گرایی در زمینه توانایی های شماست.
منطقی ترین برخورد در مقابل نداهای درونی این است که در واقع هر دو صدا را ساکت کنیم و تصویری واقع بینانه از مسائل و توانایی های خود داشته و بر اساس آن عمل کنیم. اما این راهکار عملا غیر قابل اجراست چون ندای های درونی ما ساکت نمی شوند و در پس زمینه ذهن ما در جریان هستند، راه حل این است که هر وقت احساس کردید منتقد درون شما در حال یکه تازی است آگاهانه صدای او را ساکت کرده و مربی درون خود را به یاری بخوانید. پس از گذشت مدت زمانی ذهن شما تربیت شده و به سمت ایجاد تصویر سازنده از شما می شود.
همه انسان ها در خود نقاط ضعفی دارند که تمرکز روی آن ها می تواند تصور مخربی از خود را به آنها القا کند. برای حل این مشکل راه حل درست این است که با خود به گفتگو بنشینیم و بپذیریم که هیچ انسانی نسخه کامل از کمال نیست و همه انسانها دارای ضعف هستند. پس از برداشتن این گام می توانید ضعف های خود را دسته بندی کنید، ضعف های قابل برطرف کردن در مدت زمان مشخص و ضعف هایی که برای بر طرف کردن آنها نیاز به همپوشانی است. برای از بین بردن ضعف های غیر قابل حل در کنار کسانی قرار بگیرید که نقاط ضعف در شما، نقاط قوت در آنهاست. مثلا اگر مدیر موفقی هستید ولی در زمینه فروش از توانایی خاصی برخوردار نیستید می توانید یک بازاریاب حرفه ای استخدام کنید.
مسلما جریان زندگی شما سراسر شکست نبوده و مانند تمامی افراد دنیا در زندگی خود دستاوردهای مثبتی هم داشته اید. بیایید به جای تکیه بر شکست های خود بر دستاورد های مثبت خود هرچند کوچک باشند تکیه کنید. اگر یکبار موفق شده اید که کاری را به نحو احسن به سرانجام برسانید مسلما دوباره قادر خواهید بود که به موفقیت دست یابید.
با افرادی معاشرت کنید که مثبت نگر هستند، بعد از گذر مدت کوتاهی خواهید دید که منتقد درون شما آرام می شود و نگرش مثبت شما به زندگی رخدادهای مثبت را برای شما رقم خواهد زد.
بزرگترین بهانه برای یاس و از جا بر نخاستن برای رسیدن به موفقیت این است که ودتان را دوست ندارید. خودتان را دوست ندارید و خود را لایق زندگی بهتر نمی دانید. مدام در حال سرزنش خود هستید و موقعیتی که در آن قرار دارید را لیاقت خود می دانید. همه انسانها در روی زمین مرتکب اشتباه می شوند، اما اینکه خود را بخاطر اشتباهات گذشته خود لایق موفق شدن نبینید اشتباهی است که بخاطر دوست نداشتن خود رخ می دهد. بیایید اشتباهات خود را بپذیرید و خود را دوست داشته باشید، عاشق خود شوید. به نظر خنده دار است اما برای خود بدون دلیل پاداش قائل شوید، با خودتان وقت بگذرانید و خودتان را محکوم به غوطه ور شدن در شرایط نا به سامان ندانید.
نکته های گفته شده در این مقاله نکاتی بسیار کاربردی هستند که بدون صرف زمان و هزینه مهمترین زمینه را برای رسیدن شما به زندگی ایده آل ایجاد می کنند.
برگرفته از کتاب "لطفا جلوی موفقیت خود را نگیرید"
مجموعه ای کاملا رایگان و با کیفیت از فایل های صوتی موفقیتی و انگیزشی در 5 دسته بندی در رادیو انگیزشی برای کاربران عزیز قاب موفقیت آماده گردیده است. در دسته اول نسخه کاملی از بهترین سمینار ها و سخنرانی هایی از روانشناسان انگیزشی کشور گردآوری شده است. دسته دوم گلچینی از بهترین آهنگ های انگیزشی است و دسته سوم تشکیل شده از موزیک های مدیتیشن و مراقبه هایی از مربی های مدیتیشن. دسته چهارم مخصوص آهنگ های تکنو و ورزشی است و دسته پنجم تشکیل شده از بهترین پادکست های انگیزشی که همه فایل ها قابلیت دانلود با اینترنت نیم بها، پخش با پلیر داخلی و ذخیره در گوشی را دارند. همچنین امکان ساخت لیست مورد علاقه برای هر دسته بندی به صورت مجزا وجود دارد. اپلیکیشن رادیو انگیزشی هدیه ما به کاربران قاب موفقیت می باشد و برای استفاده از آن نیازی به فعالسازی اپلیکیشن نمی باشد.
برای دانلود رایگان اپلیکیشن قاب موفقیت روی اینجا بزنید.
بخش ششم عکس نوشته های زیبا شامل ده عنوان تقدیم کاربران عزیز قاب موفقیت. برای دیدن عکس نوشته های بیشتر می توانید وارد دسته بندی عکس نوشته در بلاگ شوید.
نوشته: رمیت ستی
این کتاب به ما راهکارهای عملی میده که به کمک اونها بتونیم هزینههامون رو کم کنیم و با استفاده از قدرت مذاکره، شانس پیروزی توی مذاکرات و انجام معاملات بزرگ رو به دست بیاریم. کتاب من به شما یاد می دهم تا ثروتمند شوید یه کتاب غیر داستانی توی ژانر کتابهای انگیزشی و موفقیته که توی سال ۲۰۰۹ بر اساس تجربه های بلاگر و کارآفرین معروف رامیت ستی منتشر شده. رامیت مشاور مالی و کارآفرین ۳۸ ساله آمریکاییه که از سال ۲۰۰۵ بلاگری رو شروع کرده و بعد از سالها بلاگر بودن، تونسته آموخته های خودش رو در زمینه اقتصاد و سرمایهداری توی این کتاب گردآوری و به خوانندههاش عرضه کنه.
علاوه بر اون رامیت صاحب یه وبسایت به اسم همین کتابه که ماهانه بیشتر از ۱۷۵ هزار خواننده داره. کتاب 'من به شما یاد میدهم تا ثروتمند شوید' با فروش بیشتر از ۵۰۰ هزار نسخه ، توی لیست کتابهای پرفروش نیویورک تایمز ( New York Times ) و وال استریت ژورنال ( Wallstreet journal ) قرار گرفته و به یکی از محبوب ترین کتابها برای علاقه مندان علم اقتصاد و سرمایهداری تبدیل شد.
این کتاب توی سال ۲۰۱۹ بروزرسانی و یه نسخه جدید ازش منتشر شده. خود ستی درباره کتابش این طور مینویسه : سریع ترین راه ثروتمند شدن، گرفتن پول از راه ارثیه اس. دومین راه خوب برای پولدار شدن ، دانش و نظمه. اگه اون قدر شهامت دارین که کار درست رو انجام بدین من راه رو به شما نشون میدم.
خوندن این کتاب رو به همه عاشقان پول و سرمایه و کسایی که میخوان مسیر زندگیشون رو تغییر بدن پیشنهاد میکنم. در ادامه توی هفت درس حرف اصلی کتاب رو براتون روشن میکنیم. امیدوارم تا آخر پادکست همراهمون باشین.
درس اول : میزان درآمدتون رو نادیده بگیرید
این که چطوری دخل و خرجتونو مدیریت کنین محل بحث خیلی از نویسندههای کتاب با موضوع اقتصاد و داراییه. تقریبا همه اون ها سعی میکنن یه راهکار ثابت رو به همه بقبولونن: خرجاتونو مو به مو رصد کنین. تازه ادعاشونم میشه که این کار خیلی ساده اس. جالب این جاست که هیشکی هم این کار رو انجام نمیده.
توی کتاب گفته که به جای این کارا بیاین واسه خرج کردن درآمدتون برنامه ریزی کنین. اول یه کاغذ و قلم بردارین.
هروقت برداشتین ادامه شو میگم... .
حالا کاغذ رو به چهار قسمت تقسیم کنین. درواقع درآمدتون باید به چهار دسته تقسیم بشه: پنجاه تا شصت درصد صرف مخارج روزانه مثل پرداخت قبضها ، خوراک، مالیات بدهی و غیره ؛ ده درصد صرف سرمایه گذاری های بلندمدتتون؛ پنج تا ده درصد برای پس انداز اهداف آیندتون مثل ازدواج یا مسافرت تعطیلات و بیست تا سی و پنج درصد برای خرج شخصی.
اگه واقعا میخواین زندگیتون رو عوض کنین، پس این دستورالعمل رو یادتون نره. همچنین تلاش کنین به جای این که بیشتر پس انداز کنین پول بیشتری دربیارین.
چطوری؟
میتونین درخواست اضافه حقوق بدین، شغل پردرآمدتری انتخاب کنین یا علاوه بر شغل اصلیتون دورکاری انجام بدین. نکته طلایی اینه که به جای خسیس بودن صرفه جو باشین. این دوتا رو اشتباه نگیرین.
آدمای صرفهجو به ارزش چیزها اهمیت میدن و این اولویت اولشونه. اونها بلندمدت فکر میکنن و آینده نگرن. سعی میکنن کمترین قیمت رو پیدا کنن اما به چیزهایی که نیاز دارن واقعا اهمیت میدن و واسش خرج میکنن. درمقابل آدمای خسیس فقط به قیمت نگاه میکنن و ارزونی به راحتی میتونه گولشون بزنه.
اون ها کوتاه مدت فکر میکنن و به قول معروف فقط جلو پاشونو میبینن. اگه بهشون برنخوره یهکم بی منطقن و سعی میکنن تا جایی که میشه همه چی رو مجانی به دست بیارن. در نهایت یه آمار جالب بگم؛ تحقیقات نشون دادن که پنجاه درصد از حدود هزار میلیونر دنیا هیچ وقت برای کت و شلوارشون بیشتر از چهارصد دلار و برای ساعتشون بیشتر از دویست و سی و پنج دلار پرداخت نکردن.
درس دوم : کاری کنین که حساب هاتون به صورت خودکار با هم مچ بشن
با این چند ساعت میتونین در دراز مدت زمان زیادی رو ذخیره کنین. این روشیه که میشه باهاش آگاهانه زمان رو مدیریت کرد. نویسنده عقیده داره که هر ماه فقط سه ساعت زمان نیازه که بتونین دخل و خرجتونو مدیریت کنین.
شما به دستمزد، حساب جاری، حساب پس انداز و یه کارت بانکی احتیاج دارین. بیاین با دستمزدتون شروع کنیم.
فرض کنین ماهیانه صدهزار تومن حقوق میگیرین. قبل از اینکه دستمزد تو جیبتون جاری بشه پنج درصد به عنوان مالیات از دست میره که راجع به اون می تونید با صاحب کارتون صحبت مفصلی بکنین! باقی مونده پول میره توی حساب جاری شما.
روز پنجم هر ماه پنج درصد از حقوقتون باید صرف سرمایه گذاری بشه که حالا این سرمایه گذاری میتونه طلا، سکه، صندوق سرمایه گذاری یا هر چیز دیگهای باشه. علاوه بر این پنج درصد هم باید به پس اندازتون اختصاص بدین. باقی مونده پول باید صرف هزینه های روزمرهتون مثل قبض و بدهی و از این جور چیزا بشه.
مسئله دیگه اینه که باید کارت بانکی تهیه کنین که از حساب جاریتون پول برداشت کنه.
بنابراین شما از مقدار پولی استفاده میکنین که برای خرج شدن برنامه ریزی شده. همه این فرایند رو میتونید از طریق صفحه آنلاین حساب بانکیتون هم محاسبه کنین. معمولا یه مقدار پول هم از قبل توی حسابتون هست؛ فرض کنین ۵۰ هزار تومن که باید توی حسابتون بمونه.
ممکنه تو نگاه اول این کار پیچیده و سخت به نظر بیاد ولی شک نکنین اگه انجام بدین سخت نیست. لطفا نتیجه رو برامون تو کامنتها بنویسین و ما رو از جزئیات کار بی بهره نذارین.
درس سوم : شش قانون کارتهای اعتباری
قانون اول : بدهی خودتون رو به طور منظم پرداخت کنین. اگه یه قسط رو از دست بدین اعتبار شما کم میشه و حتی امکان داره طلبکار محترم مبلغ بدهی رو با عنوان سود افزایش بده که در اون صورت اتفاقات بدی در انتظارتونه.
قانون دوم : تمام هزینههای اضافی که روی کارتتون اعمال میشه رو حذف کنین. تلفن رو بردارین و به بانکتون زنگ بزنین. بگین که شما برای سالیان طولانی توی بانکشون حساب داشتین و دوست دارین که هزینههای اضافه رو حذف کنین.
اینطوری نگین که آیا میشه این هزینهها رو حذف کرد. بگین دوست دارم این هزینهها حذف بشن. میدونم راحت نیست، ولی از دید بانک، قیمت از دست دادن مشتریای مثل شما خیلی بالاس پس این برای خودشون بهتره که با درخواست شما موافقت کنن.
قانون سوم : از بانکتون بخواین که نرخ سود سالانهتون رو کاهش بده. اگه ازتون پرسیدن چرا، بهشون بگین که شما همه قسط هاتون رو تو چند ماه گذشته سرموقع پرداخت کردین و بانکهای بهتری رو میشناسین که نرخ بهره بهتری از اونها دارن. بر اساس تجربه رامیت این کار تو نود درصد مواقع موفقیت آمیزه.
قانون چهارم : کارتهاتون رو به طور مداوم فعال نگه دارین. وام دهندهها این فعالیت رو دوست دارن. هر چی بیشتر یه حساب رو فعال نگه دارین اعتبارتون بالاتر میره و و سر کیسه وام دهندهها رو شلتر میکنه.
قانون پنجم : اعتبار بیشتری کسب کنین. این توصیه برای خوش حساباییه که بدهی ندارن و قبض هاشون رو هر ماه پرداخت میکنن.
اگه وام دهنده ها ببینن که رقباشون به شما وام دادن و شما قسطاشون رو دقیقه نودی پرداخت نکردین و خونشونو به جوش نیاوردین، اونا با خیال راحتتری پولشون رو دست شما میدن و این اعتبار به شما کمک میکنه که مبالغ بالاتری درخواست کنین.
قانون ششم : از جایزههاتون استفاده کنین. منظور از جایزه تخفیفها و پاداشهای کاری میشن که گاه و بیگاه به چنگتون میاد.
درس چهارم : چطوری بدهیهای لعنتی رو پرداخت کنیم
۷۰ درصد آمریکایی ها میتونن تو این مسئله تعادل ایجاد کنن. و کم تر از پنجاه درصد اونها از دوستهاشون کمک میگیرن. این آمار نشون میده که معمولا کسایی که زیر بار بدهی هستن نمیتونن کمر راست کنن و از این وضعیت بیرون بیان.
فقط نصف امریکاییها حداقل بدهیهاشون رو به صورت ماهانه پرداخت میکنن. رامیت تنها راه نجات رو بهمون نشون میده. اون معتقده نکته طلایی برای رهایی از این وضعیت اینه که بدهیهای و قبضهای خودمون رو ماهانه به صورت کامل پرداخت کنیم. در ادامه پنج گام رو برای خلاص شدن از قسطهای عقب افتاده باهم بررسی میکنیم :
گام اول : کل مبلغ بدهیهاتون رو حساب کنین.
گام دوم : تصمیم بگیرین که کدوم بدهی رو میخواین اول پرداخت کنین.
گام سوم : سعی کنین سود سالانه رو با مذاکره کاهش بدین.
گام چهارم : تصمیم بگیرین که منبع پرداخت بدهیهاتون از کدوم پول باشه. ممکنه این پول از کم کردن خرجهاتون و اولویت بندی اونها حاصل بشه. البته شاید این راه حل چندان باب دلتون نباشه ولی مطمئن باشین تاثیرگذاره.
گام پنجم : شروع کنین. نه از ماه دیگه؛ نه از هفته دیگه؛ نه از شنبه؛ از همین حالا. بلند شین دیگه.
درس پنجم : وام دانشجویی رو چطوری پرداخت کنیم
رامیت شوخی نمیکنه؛ بازپرداخت وام دانشجویی سخته. رامیت میگه اگه بتونین ماهانه کمی بیشتر از مبلغ قسط مثلا پنجاه تومن بیشتر پرداخت کنین، این باعث یه تصور پیروزی توی ذهن شما میشه و این به شما کمک میکنه که بهتر و بیشتر روی بازپرداخت وام تمرکز کنین.
میتونین با وام دهنده تماس بگیرین و ازش بخواین که شرایطی رو فراهم کنه که بتونین راحت تر قسطهاتون رو پرداخت کنین. شاید با یه تماس بشه مقدار زیادی پول ذخیره کرد.
درس ششم : افسانه تخصص مالی!
توی سال ۲۰۰۱ ، فردریک بروشت ( Frederick Brochet ) از دانشگاه بوردکس ( Bordeaux ) تحقیقی انجام داد که صنعت مشروب رو شوکه کرد. فردریک ۵۷ متخصص رو دعوت کرد تا دو شراب مختلف رو ارزیابی کنن.
یکی قرمز، یکی سفید. بعد از تست شرابها متخصصها شراب قرمز رو قوی، ژرف و تند توصیف کردن و به شراب سفید لقبهای سرزنده، تازه و لطیف رو دادن.
ولی هیچ کدوم از اونها متوجه نشدن که هر دو اون شرابها در اصل سفید بودن و شراب قرمز از قبل با رنگ مصنوعی ترکیب شده بود! یه لحظه بهش فکر کنین. ۵۷ تا دانشمند نتونستن متوجه بشن که داشتن دو تا شراب یکسان با رنگهای مختلف میخوردن.
همیشه به ما توصیه میکنن که به حرفای متخصصها گوش کنیم و از اون ها کمک بگیریم ولی درنهایت به این نتیجه میرسیم که تخصص در گرو دستاورده. شما میتونین بهترین مدارک از بهترین دانشگاهها رو داشته باشین اما اگر نتونین دستاورد خوبی داشته باشین تخصصتون به هیچ دردی نمیخوره.
متخصص مالیای که تلاش میکنه بازار رو پیشبینی کنه لزوما بهتر از یه فرد تازهکار نیست. حقیق اینه که شما نمیتونین آینده رو پیش بینی کنین. فقط این که یه مدیر مالی امسال باعث سود ۸۰ درصدی شما شده باعث نمیشه که سال بعد همه همین نتیجه رو تکرار کنه. متخصصها میتونن دستاورد خوبی به ارمغان بیارن ولی از اون طرف شکست هاشون رو پنهان میکنن. به این اصل میگن اصل تعصب بقا و به خاطر همین مسئله شما به یه متخصص دستمزد بالاتری رو پرداخت میکنین.
درس هفتم : زندگی خوب فقط به پول نیست
رامیت پیشنهاد میکنه که از خودتون دو تا سوال مهم رو بپرسین : چرا میخواین پولدار شین و پولدار بودن برای شما چه معنایی داره؟ رامیت میگه برای من آزادیای که پول به همراه میاره اهمیت داره.
یه زندگی غنی برای من زندگیایه که توش بتونم پول کافی برای برآوردن نیازهای اصلی خودم رو داشته باشم و یه مقدار پول اضافه تر که بتونم دور دنیا رو بگردم و همه جا مثل خونهام باشه.
من زیاد مادی نیستم. در نتیجه چیزهای زیادی نمیخوام؛ به جز کتاب، که از اون هم نمیشه خیلی زیاد داشت. این سوالها رو از خودتون بپرسین و بهشون جواب بدین. پاسخ هاتون رو تو کامنتها برامون بنویسین.
خلاصه صوتی کتاب من به شما یاد میدهم ثروتمند شوید
برای دسترسی دائمی به خلاصه صوتی کتاب من به شما یاد میدهم ثروتمند شوید و تمام 365 کتاب (از طریق اپلیکیشن و کانال تلگرام)، کافیه یک بار اشتراک 365 بوک رو دریافت کنید. این کتابها به شما کمک میکنن در تمام زمینههای زندگی، اطلاعات و مهارت کسب کنید و روز به روز پیشرفت کنید.
پیشنهاد ما اینه که از زمانهای مرده (موقع رانندگی، آشپزی و ...) استفاده کنید و روزی به یک خلاصه کتاب گوش کنید.
راستی، ما برای خلاصه صوتی مجموعه 365 کتاب خودمون، یک مبلغ کوچیک دریافت میکنیم که صرف هزینههای 365 بوک میشه و به معنای حمایت شما از این پروژه هست.
نوشته: رمیت ستی
مجموعه ای کاملا رایگان و با کیفیت از فایل های تصویری موفقیتی و انگیزشی در چهار دسته بندی در تلویزیون انگیزشی گردآوری شده است. در دسته اول بهترین فیلم های انگیزشی تاریخ سینما با دوبله فارسی جمع آوری گردیده است. دسته دوم مخصوص موزیک ویدئو های انگیزشی می باشد. در دسته سوم نسخه کاملی از بهترین سمینارها و سخنرانی های موفقیتی روانشناسان زبده و مربی های انگیزشی برای شما گلچین گردیده است و دسته آخر مخصوص پادکست های تصویری میباشد که همه این فایل ها با اینترنت نیم بها قابل مشاهده و دانلود در گوشی هستند. همچنین امکان ساخت لیست مورد علاقه برای هر دسته بندی به صورت مجزا وجود دارد. اپلیکیشن تلویزیون انگیزشی هدیه ما به کاربران قاب موفقیت می باشد و برای استفاده از آن نیازی به فعالسازی اپلیکیشن نمی باشد.
برای دانلود رایگان اپلیکیشن قاب موفقیت روی اینجا بزنید.
نویسنده: مارتا بک
اگه میخواین بدونین مهمترین معلمِ زندگیتون کیه، فرقِ بینِ درد و رنج چیه، و بهترین استراتژیِ خودیاری کدومه، حتماً تا آخرِ این پادکست با ما همراه باشید. کمال یعنی اینکه با عمیقترین و حقیقیترین بخشِ وجودِ خودتون یکی بشین. و این نوشداروی رنجه. دربارهی احساسی که دارین فکر کنین! آیا حسِ اضطراب و معذب بودن و ناامیدی همیشه همراهتونه؟ رو چیزایی پیله کردین که هیچ وقت جواب نمیدن؟ شک دارین رؤیاهای آیندهتون محقق بشن؟ آیا احساسِ ناراحتی و کجخلقی و کرختی میکنین؟ احساس میکنین هیچ انرژییی ندارین؟ نمیتونین رو چیزی تمرکز کنین؟
احتمالاً دلیلش اینه که احساس میکنین میتونین چیزای بیشتری داشته باشین؛ عشقِ بیشتر، معنای بیشتر در زندگی، و رضایتِ بیشتر.
اینجاست که مفهومِ کمال واردِ عمل میشه.
این روزا کلمهی کمال یه بارِ معناییِ عرفانی داره. ولی واقعیت اینه که معناش چیزی جز سالم بودن و بینقص بودن نیست. کمال یعنی تمامیت و یکپارچگی. وقتی یه هواپیما کامل باشه، تمامِ قسمتهاش در هماهنگیِ کامل با هم کار میکنن تا یه حرکتِ نرم توی آسمون داشته باشه. ولی اگه نقص داشته باشه، چه بسا متوقف بشه یا سقوط کنه. این ربطی به عرفان نداره. یه واقعیتِ فیزیکیه.
توی زندگیِ روزمره هم همینه. ما برای اینکه خودمونو با معیارهای جامعه وفق بدیم اغلب احساساتِ واقعیِ خودمونو نادیده میگیریم یا انکار میکنیم و در نتیجه، حسِ نارضایتی و بیخاصیتی میکنیم و بیمار میشیم. وقتی تو زندگی به گونه ای رفتار میکنیم که با واقعیتِ وجودیمون همسو نیست، رنج میبریم، چون از تعادل و هماهنگی با خودمون خارج میشیم. به عبارتِ دیگه، از حالتِ کمال خارج میشیم.
برعکس، زمانی که بدن و ذهن و دل و روحتون کاملاً با هم همسو باشن، کارای روزمرهتون براتون جذاب میشن. از بودن در کنارِ دوستاتون نهایتِ لذتو میبرین و خوابتون فوق العاده دلچسب میشه. بیدار شدن هم براتون شگفتانگیز به نظر میرسه چون برای تجربهی یه روزِ جدید لحظهشماری میکنین. زندگی مثلِ همون هواپیمای بینقصی که گفتیم، خیلی نرم و روان به جریان میفته.
ممکنه با شنیدنِ این حرفا نیشخند بزنین و بگین: این چرت و پرتا چیه؟ شایدم متعجب بشین و بگین: آیا واقعاً یه همچین زندگیِ رضایتبخشی میتونه وجود داشته باشه؟ شایدم دوست داشته باشین اون شادی و هدفمندیِ وصفناپذیری که گفتیمو تجربه کنین.
این خلاصهکتاب با الهام از کمدیِ الهیِ دانته، از مراحلِ مختلفِ سفرِ خیالیِ دانته عبور میکنه تا راهِ رهایی از رنجها رو به شما نشون بده. نظرِ نویسندهی کتاب، خانمِ مارتا بِک اینه که کمدیِ الهی مجموعهای از دستورالعملهای قدرتمنده برای شفای جراحتهای روانی و پیدا کردنِ گوهرِ گمشدهی کمال. از اولین مرحلهی این سفر شروع میکنیم، یعنی جنگلِ تاریکِ لغزش.
برای نجات از جنگلِ تاریکِ لغزش، باید بپذیرید که گم شدید و از استادِ درونتون پیروی کنید.
دانته توی کتابش مینویسه: «در میانهی سفرِ زندگی، خود را در جنگلی تاریک یافتم، چرا که راهِ راست گم شده بود.» شما هم ممکنه مثلِ دانته یهو احساس کنین تو زندگی تنها و سرگردونین. و چه بسا حتی ندونین دقیقاً مشکل کجاست و اصلاً چجوری سر از اینجا در آوردین.
چیزی که از نظرِ جامعه صحیحه معمولاً با حقیقتِ ذاتِ ما همسو نیست. و جنگلِ تاریکِ لغزش استعاره از مِهِ درونِ ما انسانهاست که از همین تعارضها سرچشمه گرفته. اولین مرحله توی ارتباط برقرار کردن با خودتون و درپیش گرفتنِ مسیرِ کمال پذیرشِ این حقیقته که شما گم شدین. وقتی اینو پذیرفتین، احتمالاً با چند جانورِ سرسخت مواجه خواهید شد که همون حالتهای روانیِ ناگوارن، از جمله یه پلنگِ حریص به اسمِ نیازمندی، یه شیرِ ترسناک به اسمِ وحشت، و یه گرگِ غمگین به اسمِ افسردگی.
ممکنه چندتا تلاشِ بیثمر هم ازتون سر بزنه، درست مثلِ دانته که داشت از کوهِ لذتجویی بالا میرفت ولی یهو اون جونورا دنبالش کردن. این کوه میتونه نمادِ مسیرِ وسوسهانگیز ولی مخربی باشه که جامعه با مقایسه کردنهاش پیشِ پای شما گذاشته.
خوشبختانه، یه راهنماییِ کوچیک میتونه بهتون کمک کنه مسیرِ حقیقیِ خودتونو ترسیم کنین.
وقتی که دانته از کوهِ لذتجویی پایین میاد، روحِ ویرژیل (Virgil) شاعرِ معروفو ملاقات میکنه که از لای درختا بیرون میاد. این همون راهنمای روحیِ دانته هست که اومده تا اونو از سرگردونی نجات بده.
راهنمای روحیِ شما ممکنه از لای یه کتاب یا پادکست بیرون بیاد، شایدم توی جلساتِ رواندرمانی یا یوگا خودشو نشون بده.
منتظرِ یه نگرشِ جدید و یه تلنگرِ بیدارگر باشید. توی مناسکِ شرقی، اساتیدِ معنوی معمولاً برای اینکه به شاگرداشون شوک وارد کنن تا از خوابِ غفلت بیدار بشن، از آبِ سرد و چوبِ بامبو استفاده میکنن. هدفِ راهنما این نیست که بذاره با توهماتتون خوش باشید. هدف، رهاییِ شماست.
البته وجودِ استادِ خارجی فقط اولِ راهه. اگه میخواین واقعاً چیزی بیاموزین، به درونتون مراجعه کنین. استادِ درونتون همون کمال و تمامیتِ شماست. اون میتونه شما رو هم به لحاظِ فیزیکی و هم از نظرِ ذهنی راهنمایی کنه. شما وقتی حقیقت رو بشنوین یا به زبون بیارین، بدنتون خودبخود به آرامش میرسه و ذهنتون هم احساسِ رهایی میکنه. گوش سپردن به این بخش از خودتون مهمترین مهارتیه که شما برای کسبِ شادی و رضایتِ حقیقی بهش نیاز دارین.
برای رسیدن به این مرحله، ویرژیل اول دانته رو به یه دروازه برد که روش نوشته بود: «ای کسانی که به اینجا درآمده اید؛ از تمامِ امیدهای خود دست بشویید.» منظور اینه که باید از ترسی که شما رو از مواجهه با حقیقت دور نگه داشته دست بشورین.
یکی از راههاش اینه که به لحظهی حال توجه کنین و اطمینان کنین که همه چیز همونطور که هست خوبه. اگه در مواجهه با ترسها یا ناملایماتِ زندگی این کارو مدام تکرار کنین کشف میکنین بخشی از وجودتون هست که همیشه میتونه با شرایط کنار بیاد.
توی دوزخ، بخشهایی از وجودتون رو که دارن رنج میکشن مشخص کنین و رهاشون کنین.
دانته بعد از اینکه از دروازه عبور میکنه، واردِ یه درهی هولناک میشه که گناهکارا به شیوههای مختلفی دارن توش عذاب میشن و اسمش دوزخه. همهی ما یه دوزخ در درونِ خودمون داریم به اسمِ رنجهای روانی، که منشأش جداییِ ما از خودمونه.
باید بدونین که رنجْ اختیاریه. درد از حوادث و رویدادها ناشی میشه، ولی رنج از نوعِ نگرشِ شما به این حوادث نشأت میگیره. روانشناسیِ زرد معمولاً ادعا میکنه که افکارِ مثبت حالتونو خوب میکنه و افکارِ منفی حالتونو بد؛ در صورتی که گفتنِ یه جملهی مثبتِ زورکی، مثلاً «من شغلمو دوست دارم»، مثلِ یه خنجر تو قلبِ ما فرو میره. از اونطرف، یه جملهی منفی که با باورِ قلبیِ ما همخونی داشته باشه، مثلاً «شغلِ من افتضاحه»، یه حسِ شیرینِ رهایی به ارمغان میاره.
توی تمامِ دوزخ ویرژیل به دانته تأکید میکنه سه تا کارو انجام بده: شیاطین رو مشاهده کنه، ازشون سؤال بپرسه، و حرکتشو ادامه بده. این به این معناست که باید باورهایی رو که باعثِ رنجِ شما میشن شناسایی کنین و از خودتون بپرسین: آیا میتونم صددرصد مطمئن باشم که این باور درسته؟ هرجا استادِ درونِ شما متوجه شد که شما در اشتباهین، باورهای سفتوسختتونو رها کنین و در عوض آزاداندیش باشین.
رها کردنِ باورها کارِ ترسناکیه، و دیگران ممکنه این آزادیِ تازهبهدستاومدهی شما رو نپسندن. ولی نگران نباشین. این معناش اینه که شما در مسیرِ درست هستید. ماها معمولاً وقتی که با قضاوت مواجه میشیم، وسوسه میشیم موضعِ حمله به خودمون بگیریم. ولی مواظب باشین به مغزِ خزندهتون خوراک ندین. به جاش روی ایجادِ راهکارهای مثبت تمرکز کنین. مثلاً کتاب بخونین تا چیزای بیشتری یاد بگیرین، یا یه درخت بکارین. یه راهِ دیگهش اینه که روی ارزشهای حقیقیتون متمرکز بشین، چون تحقیقات نشون داده این کار میتونه استرسو کم کنه و هضمِ اطلاعاتِ ناگوار رو برای شما راحتتر کنه.
دانته توی پایینترین طبقاتِ جهنم، با گناهکارترین آدما ملاقات میکنه؛ یعنی دروغگوها. دروغ، شبیهِ یه پشهی ریز و خطرناکه. و چون خیلی رایج و تقریباً غیرقابلِ رؤیته، موذیانه عمل میکنه. تمامِ دروغها، چه مصلحتی چه منفعتی، ویرانی به بار میارن. از نظرِ دانته، فریبکاری مثلِ منجمد شدن داخلِ یخه. زمانی که شما به خودتون دروغ میگین، به هیچ چیزی اعتماد نمیکنین، چون به خودتون اعتماد نکردین. اونوقته که زندگی سرد و بیروح و غریبانه میشه.
تهِ جهنم، یه هیولای غولپیکر به اسمِ لوسیفر یا همون شیطان، وسطِ یه دریاچهی یخی داره دستوپا میزنه. ویرژیل که وحشت رو توی چهرهی دانته میبینه، بهش میگه بیا نزدیکتر. اونا به لوسیفر نزدیک میشن. و بعد، از سطحِ یخیِ دریاچه عبور میکنن و پایین میرن. همینطور میرن و میرن تا اینکه دانته به خودش میاد و متوجه میشه که دارن رو به بالا حرکت میکنن.
عبور از مرکزِ زمین به معنای ارتباط برقرار کردن با دروغِ اصلیه، یعنی این احساس که «من تنها هستم». ولی همینطور که بیشتر به عمقِ رنجهاتون میرین، به یه جایی میرسین که دیگه پایین رفتن متوقف میشه و بالا رفتن شروع میشه. این پایانِ خودفریبیه. توی این نقطه، تصورِ اینکه همه چیز علیهِ منه متوقف میشه و شما میپذیرین که یه وجودِ بینهایت ارزشمند، دوستداشتنی و عزیز هستید.
برای عبور از برزخ، رفتارِ بیرونیتونو با حقیقتِ درونیتون که تازه بهش رسیدین همراستا کنین.
دانته و ویرژیل دمدمای صبح از دوزخ بیرون میان و دوباره چشمشون به ستارهها روشن میشه. اونا پای یه کوهِ خیلی بزرگ میایستن که دقیقاً نقطهی مقابلِ دوزخه. اسمش برزخه، یعنی عالمِ پالایش و تطهیر، جایی که ارواحِ پشیمان با انجامِ وظایفِ مختلف در بالای کوه، خودشونو از گناهان پاک میکنن تا به بهشت برن.
شاید تفکراتِ جدیدی که به دست آوردین باعثِ تخفیفِ عذابِ درونیتون باشه. پس این گوی و این میدون. آخرین نقطهی دوزخ خودفریبی بود. پس اولین گامهای عبور از برزخ هم از همینجا شروع میشه. مهمترین و اولین قدم اینه که دروغ نگین. این توصیه به نظر ساده میاد، ولی بهترین استراتژیِ خودیاری در مسیرِ رسیدن به رضایت و شادیه.
دانته به یه دروازهی دیگه میرسه، این بار یه فرشته به استقبالش میاد و بهش میگه فقط درصورتی میتونی از اینجا عبور کنی که هرگز به عقب نگاه نکنی. به عبارتِ دیگه، باید متعهد بشی همونجور که واقعاً هستی زندگی کنی. سعی کنین از همین الآن، علاوه بر افکار، گفتار و رفتارتون رو هم تغییر بدین تا در مسیرِ کمال قرار بگیرین. مثلاً میتونین تصمیم بگیرین که دیگه به جوکهای بیادبانهی همکارتون نخندین.
زمانی که ایجادِ تغییراتِ اساسی توی هویتتون رو شروع کردین، ممکنه احساس کنین دلتون برای زندگیِ گذشتهتون تنگ شده. به خودتون برای افسوسِ گذشتهها رو خوردن زمان و فرصت بدین، و بعد، مجدداً به جلو حرکت کنین.
توی مرحلهی بعد، باید یاد بگیرین که با آدمای بدرفتار چجوری برخورد کنین. اینکه در برابرِ بیعدالتی و نفرت با عدالت و مهربانی واکنش نشون بدیم خیلی سخته. پس حتماً و حتماً به این حقیقت توجه داشته باشین که شما همیشه میتونین واکنشهاتونو انتخاب کنین.
رهاییِ نهاییِ شما در گروِ جهانبینیهای جدیده. مثلاً ممکنه تا قبل از این، زندگی رو یه نمایش میدیدین که آدما فقط سه تا نقش ممکنه داشته باشن: نقشِ ظالم، نقشِ مظلوم و نقشِ منجی. ولی بر اساسِ جهانبینیِ جدیدی که اتخاذ کردین، آدمای ظالم ظالم نیستن، چالشن. آدمای منجی منجی نیستن، مربیان، و آدمای مظلوم هم مظلوم نیستن، آفرینشگرن.
توی این مرحله، تمامِ باورهاتون بر اساسِ یقینن، تمامِ احساساتتون واقعیان، تمامِ حرفاتون از روی صداقته، و کارایی رو انجام میدین که واقعاً خودتون میخواین. تحقیقات نشون داده که هرقدر شما یه عملو بیشتر تکرار کنین، نقشِش روی مدارِ عصبیتون پررنگتر میشه. برای اینکه الگوهای رفتاریِ موردِ قبولِ جامعه رو که با حقیقتِ شما همسویی نداره تغییر بدین، خودتون مغزتونو جراحی کنین، به این معنی که آگاهانه و از روی اختیار، فعالیتهای جدیدو انجام بدین و تکرارشون کنین. این کار باعث میشه اون فعالیت در شما نهادینه و ماندگار بشه.
به جای گرفتنِ ژستهای بلندپروازانه، سعی کنین هربار با یک درجه چرخش، به سمتِ زندگیِ ایدهآلتون حرکت کنین. وقتی به صورتِ پیوسته برای چیزایی که دوست دارین، یه ذره بیشتر وقت بذارین و برای چیزایی که دوست ندارین یه ذره کمتر زمان صرف کنین، یواش یواش با کمالِ وجودیتون همسو میشین.
وقتی زندگیِ درون و بیرونتون به کمال نزدیک شد، دروازههای بهشت براتون باز میشه.
زمانی که دانته به قلهی کوهِ برزخ میرسه، سه تا اتفاق میفته. اول اینکه خودشو توی یه جنگلِ زیبا به اسمِ باغِ عدن میبینه. دوم اینکه با بئاتریس، معشوقِ قدیمیش ملاقات میکنه که از دانته میخواد دست از رؤیاپردازی برداره. سومین اتفاق اینه که دانته توی دوتا رود غوطهور میشه. اولیش باعث میشه تمامِ اعمالِ اشتباهش رو فراموش کنه. دومیش هم باعث میشه تمامِ کارای درستی که کرده به یادش بیاد.
اون بعد از عبور از این دوتا رود، قبراق و با نشاط و در حالی که به کمال رسیده از آب بیرون میاد. حالا مثلِ یه هواپیمای بیعیبونقص میتونه پرواز کنه، پروازِ واقعی.
اون بی هیچ زحمتی، به سمتِ بهشت پرمیکشه و در میانِ ستارگان شروع میکنه به زندگی کردن.
هرچند شما احتمالاً به رودهای جادویی دسترسی نداشته باشین، ولی بازم میتونین معصومیتِ خودتونو به دست بیارین و به بهشتِ درونِ خودتون پا بذارین. اول از همه، خودتونو به خاطرِ تمامِ خیانتهایی که به کمالِ وجودیتون کردین ببخشین. بعد، مسئولیتِ هرکاری رو که تا حالا به نفعِ حقیقتِ وجودیتون انجام دادین بپذیرین و براش ارزش قائل باشین.
تفکر و تأملِ مدام هم مثلِ چیزی که دربارهی تکرارِ عمل گفتیم، میتونه حسِ موقتیِ اتصال و عشق رو تبدیل به یه احساسِ موندگار کنه. از طریقِ تمرکز روی کمال، وحدت و مهربانی، میتونین شادی و رضایتمندی رو در خودتون تثبیت کنین.
وقتی به حقیقتِ خودتون نزدیکتر بشین، رفتهرفته حالتهایی از اشراق و مکاشفهی ناگهانی براتون رخ میده. در این لحظات، احساس میکنین کلِ دنیا تغییر کرده. توی زندگیِ بعضی انسانهای معدود، مثلِ بودا یا مسیح، اشراق یه اتفاقِ عظیم و تأثیرگذاره. ولی به احتمالِ زیاد برای شما، همون پیشرفتهای کوچیکی که هر بار توی آگاهیتون رخ میده به تدریج جهانبینیِ جدیدتون رو خواهد ساخت.
دانته در خلالِ این سیرِ صعودی، دو تا مکاشفهی ناگهانی براش رقم میخوره: یکی اینکه کلِ دنیا یه حقیقتِ واحده، و دیگه اینکه همه چیز زادهی عشقه.
برای اینکه بتونین بفهمین همهی ما با هم یکی هستیم، میتونین وجودِ خودتونو مثلِ یک ذره از کلِ کیهان در نظر بگیرین که دقیقاً همون شکل و مختصاتِ کیهان رو داره. نحوهی زندگیِ شما و گفتار و رفتارتون، روی کلِ انسانها و محیطِ اطرافِ شما تأثیر میذاره. و وقتی شما تغییر کنین، اونها هم تغییر میکنن.
شاید بعد از شنیدنِ این پادکست، به چیزی که برای شاد بودن واقعاً بهش نیاز دارین پی برده باشین. شاید به این نتیجه رسیده باشین که بهتره توی محیطِ کار با قاطعیتِ بیشتری برخورد کنین، و در نتیجه، همکارای شما هم جنبه و پذیرشِ بیشتری پیدا کنن.
هربار که شما یکی از اشتباهاتتون رو رها میکنین و بر اساسِ کمالِ وجودیتون زندگی میکنین، یکی از جنبههای وجودیتونو غبارروبی میکنین. هم با درخشندگیِ بیشتری میتابید و هم زیباییِ بیشتری از جهان به خودتون جذب میکنید.
یه زمانی میرسه که مثلِ دانته متوجه میشین که همه چیز زادهی عشقه. و زمانی که به بالاترین سطحِ کمال برسین، حسِ وحدت و عشقی که در وجودتون هست، شما رو به سمتِ کمک به دیگران سوق میده. آخرین جملهای که میخوایم بگیم شاید کلیشهای به نظر بیاد اما واقعیت داره: «اون تغییری که آرزو دارید در جهان اتفاق بیفته، از خودِ شما شروع میشه.»
نویسنده: مارتا بک
به طور حتم شما هم مثل بسیاری از افراد برای انجام کارهای خود وقت کم میآورید و آرزو میکردید که ای کاش زمان بیشتری در اختیار داشتید. به شما پیشنهاد میکنم مدیریت زمان را بیاموزید. مدیریت زمان مهارتی است که به شما کمک میکند از زمان خود بهترین استفاده را ببرید. مجموعهای از راهکارها برای اختصاص زمان به مهمترین کارها و جلوگیری از هدر رفتن زمان را مدیریت زمان گویند. برای موفّقیت در زمینهی کار و زندگی استفادهی مؤثّر و مفید از زمان امری واجب و اجتنابناپذیر است. وقت طلاست و زندگی بزرگترین سرمایهی ماست. طبق تحقیقات، هر انسان معمولی فقط بین 30 تا 40 درصد از وقت و فرصت خود را استفاده میکند و 60 تا 70 درصد از زندگی خود را تلف میکند. قسمت عمدهای از بزرگترین سرمایهی انسانها به هدر میرود به این دلیل که مردم در زندگیشان اهداف مشخص و برنامهریزی و اولویتبندی ندارند. پس توجه داشته باشید تنها زمانی میتوانید در مدیریت زمان موفّق باشید که اهداف خود را مشخص کرده باشید. آنچه باعث شد آنتونی رابینز در طی کمتر از 5 سال به همهی آرزوهای خود دست یابد هدفگذاری و رویاپردازی بود. او در سن 22 سالگی در یک آپارتمان 45 متری و در فقر کامل زندگی میکرد، به گفتهی خودش ظرفهایش را در وان حمام میشست و وزنش بالای 120 کیلو بود و زندگی مجردی و فقیرانهای داشت. ولی او با یک هدفگذاری جاهطلبانه و قابل حصول، صاحب ویلایی زیبا در ساحل دریا و نزدیک جنگل، همسری زیبا و شایسته، سلامتی و وزن ایدهآل، اتومبیل گران قیمت، قدرت و محبوبیت شد. پس قبل از مطالعه این فصل و انجام تمرینات حتماً اهداف خود را به طور کامل و مشخص تعیین کرده و نوشته، سپس این فصل را مطالعه کنید و تمرینات مربوط به مدیریت زمان را انجام دهید. تجربه نشان داده که هرچه تلاش بیشتری برای برنامهریزی بکنیم در هنگام عمل، زمان کمتری مورد نیاز است و در نهایت زمان ذخیره می شود.
"هر دقیقه زمانی که ما صرف برنامهریزی میکنیم در هنگام عمل 10 دقیقه زمان صرفهجویی خواهد شد."
(برایان تریسی)
برنامهریزی روزانه 10 تا 12 دقیقه بیشتر وقت شما را نخواهد گرفت. مهمترین اصل در برنامهریزی نوشتن برنامه است و بهترین زمان برای نوشتن برنامهی هر روز، شبِ قبل آن روز میباشد. قبل از اینکه به خواب بروید مطمئن شوید که برای روز بعد آمادهاید و وقتی که بیدار میشوید دقت کنید چه کارهایی را میخواهید انجام بدهید.
"برنامهریزی آوردن زمان آینده به حال است تا بتوانید همین الان کاری برای آن انجام دهید."
(آلن لاکین)
چرا باید برنامه را بنویسیم؟
• با نوشتن برنامه، اشراف کامل به کارهای در دست اقدام دارید و دقیقاً میدانید که با چه حجمی از کار روبرو هستید.
• با نوشتن برنامه، دیگر محال است که چیزی را فراموش کنید.
• هنگام نوشتن با اولویتبندی که انجام میدهید مشخص میکنید که کدام کارها باید اول انجام شود.
• وقتی از شب قبل برنامه را نوشتید، ضمیر ناخودآگاه شما هنگامی که در خواب هستید کارهای روزانه شما را در ذهن شما شبیهسازی میکند و باعث میشود که تحریکات درونی و روانی برای انجام کارها در شما ایجاد شود.
• نوشتن برنامه باعث کم شدن بار روی حافظه شماست.
• با نوشتن، اصرار و پافشاری بیشتری برای انجام کارها و خالی کردن لیست نوشته شده خواهید داشت.
• تواناییهای شما را در امکان یا عدم امکان انجام کارهای مختلف نشان خواهد داد.
"وارد عمل شدن بدون برنامهریزی علت همهی شکستهاست."
(آلکس مک کنزی)
اولویتبندی کارها
ما در طول روز کارهای زیادی را انجام میدهیم که هر کدام برای ما اهمیّت گوناگونی دارند، بعضی از این کارها ما را به اهدافمان نزدیکتر میکنند و بعضی دیگر از درجه اهمیّت کمتری برخوردارند و بعضی دیگر شاید فقط اتلاف وقت باشند. وقتیاهدافتان را دقیق مشخص کرده باشید میتوانید کارهای روزمره خودتان را از لحاظ اهمیّت و اولویت، درجهبندی کنید و بیشتر وقت خود را صرف کارهایی بکنید که شما را به اهدافتان نزدیکتر میکنند. برای همین میتوانید فعالیّتهای خود را به چهار دسته تقسیم کنید: A B C D
A کارهای مهم و اضطراری
این دسته از کارها هم بسیار مهم هستند و هم باید در اسرع وقت انجام شوند. برای مثال واریز مبلغ چک در آخرین روز و یا تغییر ناگهانی تاریخ امتحان و ... که همگی نیازمند یک اقدام سریع و دارای اهمیّت خاصی میباشند.
B کارهای مهم و غیراضطراری
کارهایی جزء این گروه هستند که با وجودی که محدودیت زمانی ندارند ولی شما را برای رسیدن به اهدافتان یاری میکنند و از اهمیّت بالایی برخوردارند. مجبور نیستیم این کارها را همین الان انجام دهیم ولی باید در لیست نوشته و انجام شوند. این کارها باید فقط توسط خود شما انجام شوند مثل شرکت در کلاس درس، مطالعه، یادگیر
C کارهای غیر مهم و اضطرار
این گونه کارها نه تنها مهم نیستند و شما را در راه رسیدن به اهدافتان یاری نمیکنند بلکه مانع کارهایی میشوند که شما را به اهدافتان نزدیک میکنند و در شما ایجاد اضطراب میکنند. مثلاً دوست یا همسر شما به شما زنگ میزند که همین الان با هم به سینما یا خرید برویم و ...
D غیر مهم و غیراضطراری
کارهایی در این گروه قرار میگیرند که نه مهم هستند و نه محدودیت زمانی دارند که انجام دادن یا ندادن آنها چه حالا چه بعداً هیچ سودی به حال شما ندارند و بیشتر جنبهی تفریح و وقتگذرانی دارند. مثل دیدن سریال و ...
وقتی لیست خود را کامل کردید؛ کنار هر کار با گذاشتن یک علامت آن را در دستهبندی مورد نظر قرار دهید و پس از انجام کار روی آن خط بکشید. میتوانید برای نوشتن لیست و برنامه از گوشی موبایل و یا تبلت و نرمافزارهای مخصوص به این کار که بسیار عالی طراحی شدهاند استفاده کنید.
"نخستین قانون موفّقیت تمرکز است. یعنی همهی نیروهای خود را روی یک نقطه متمرکز کنید و مستقیماً به سراغ همان نقطه بروید و به چپ و راست منحرف نشوید."
(ویلیام ماتئوس)
کارها را واگذار کنید
با واگذار کردن کارهای کماهمیّت به دیگران وقت خود را برای انجام کارهای مهم باز کنید.
"اگر کسی میتواند کار شما را تا 70 درصد کیفیت کار شما انجام دهدکار را به او واگذار کنید."
(برایان تریسی)
عوامل اتلاف زمان
مهمترین رکن در مبحث مدیریت زمان شناسایی عوامل اتلاف زمان است چرا که زمان بسیار زیادی در زندگی روزمره تلف میشود و در واقع صرف هیچ کاری نمیشود و یا تمرکز شما را برای انجام بقیه کارها کم میکنند. با شناخت و حذف این عوامل میتوان زمان بسیار زیادی در طول روز برای انجام کارهای مهم به دست آورد. برخی از سارقین زمان عبارتند از:
• تلفن و موبایل
• مهمانهای ناخوانده
• تلویزیون و رادیو و ...
• صحبتها و مکالمات کم اهمیّت
• مطالعه مطالب کم اهمیّت و غیرضروری
• اینترنت گردی بیهدف از قبیل تلگرام، فیسبوک و اینستاگرام و ...
• نداشتن توانایی نه گفتن در برابر خواستههای نابجا
• عادت به این دست و آن دست کردن
• عدم داشتن توانایی تمرکز روی کارها
• نداشتن نظم عمومی در زندگی از قبیل گم کردن وسایل و ...
• عدم داشتن مهارت در کارها که به دوبارهکاری ختم میشود.
• عدم واگذاری کارها به دیگران
با شناسایی و حذف این عوامل به خودی خود، وقت بسیار زیادی برای انجام کارهای مهم و مفید ایجاد خواهید کرد.
یک نکته: حتماً در برنامهریزیهای روزانه و هفتگی خود زمانی را برای تفریح و استراحت و ورزش قرار دهید. به خاطر داشته باشید تفریحات ایجاد روحیهی شاد در شما میکنند و باعث میشوند با انرژی بیشتری به کارها بپردازید و در واقع باطریهای خودتان را شارژ کنید. میتوانید این زمان را به هر کاری که به آن علاقه دارید اختصاص دهید. فقط ببینید چه کاری در شما حس خوبی ایجاد میکند و شور و شعف را در شما بر می انگیزاند. تماشای تلویزیون، کوهنوردی، مسافرت، گردش با خانواده و ...
تمرین عملی:
همین الان یک لیست تهیه کنید و در آن کارهایی را که فردا باید انجام دهید را یادداشت نمایید. لیست، جایی دم دستتان باشد تا هر لحظه که کاری به ذهنتان رسید آن را بلافاصله یادداشت کنید، برای انجام این کار میتوانید از گوشی موبایل و نرمافزارهای مخصوص به این کار استفاده نمایید تا همیشه و هر لحظه به آن دسترسی داشته باشید. سپس برای هر کاری اولویت موردنظر را مشخص کنید. فردا صبح زمانی که شروع به انجام کارها می کنید از گزینه A شروع کرده و سپس B و به همین ترتیب. هر کاری که انجام شد روی آن خط بکشید و در نهایت هر شب عمل خود را مورد ارزیابی قرار دهید تا نقاط ضعف و قوت خود را بشناسید.
برگرفته از کتاب "لطفا جلوی موفقیت خود را نگیرید" نوشته: مهندس امیر بهادر بهاری
نویسنده: راجر لونستین
شاید بعد از بیل گیتس و مارک زاکربرگ بشه گفت وارن بافت یکی از سرشناسترین آدمای دنیاست. در ادامه نگاه دقیقتری به زندگی این اسطورهی سرمایه گذاری میندازیم و رموز موفقیتش رو با هم بررسی میکنیم.
وارن ادوارد بافت، پسر هاوارد ( Howard ) و لیلا ( Leila ) بافت، ۳۰ آگوست سال ۱۹۳۰ تو دورانی متولد شد که خیلی از خونوادهها دربارهی آیندهی بچه هاشون خوشبین نبودن. به عنوان یه بچه متولد شده تو دوران رکود بزرگ ، وارن ارزش پول رو با تمام وجود درک کرده بود. توی سال ۱۹۳۲ رکود اقتصادی بزرگ، خونهشون رو تو اوهاما ( Ohama ) ازشون گرفت و پدر وارن، شغلش رو به عنوان فروشندهی اوراق بهادار توی یه بانک محلی از دست داد. اما پدر وارن از اون باباهای باهوش بود و خیلی زود، کسب و کارش رو دوباره راه انداخت و زد تو کار فروش سهام و اوراق قابل اطمینان. متاسفانه این کار سود دندونگیری واسه ایشون نداشت و در نتیجه خونواده بافت حتی غذای کافی هم واسه خوردن نداشتن. این قضیه به جایی رسیده بود که مادر وارن سهم غذاش رو به پسرش میداد تا حداقل یه نفر بتونه یه وعده غذای خوب و کافی بخوره. این دوران سخت، تاثیر عمیقی روی وارن بافت گذاشت و تمایلش رو واسه رسیدن به پول و امنیت و آرامشی که با خودش میاورد بیشتر کرد. حتی وقتی وارن شیش سالش شد دیگه کسب و کار پدرش رونق گرفته بود. ولی اون نمیتونست گذشتهی پر درد و رنجش رو فراموش کنه. طولی نکشید که علاقهی وارن به سرمایه گذاری و کارآفرینی آشکارتر شد. همیشه میخواست مغازهی پدرش رو ببینه و وقتی به سن ده سالگی رسید، باباش تو یه سفر کاری به نیویورک ( New York )، وارن رو با خودش برد. توی نیویورک، پدر و پسر داستان ما با پدیدهای به نام بورس آشنا شدن. یه سال بعد، وارن یازده ساله با کمک خواهرش دوریس ( Doris ) برای اولین بار از راه خرید و فروش سهام به سود رسید. واسه خریدن این سهام، وارن خیلی تلاش کرد و کارای مختلفی انجام داد. مثلا یه مدت میرفت مسابقات گلف و توپهایی که گم میشدن رو پیدا میکرد و به صاحبشون میفروخت. توی سن چهارده سالگی، وارن مسئول پخش و جمعکردن پولهای اشتراک پنج روزنامه بود و واسه انجام این کار مجبور میشد صبح خیلی زود از رخت خوابش دل بکنه و سرکار بره. درنهایت وارن تونست با جمع کردن پولاش، ۴۰ هکتار زمین رو به قیمت ۱۲۰۰ دلار بخره. حالا تصور کنین که تو این زمان ایشون هنوز ۱۵ سالش هم نشده. شاید فکر کنین با این حجم از کار، وارن حتما از اون شاگرد تنبلا بود ولی تصورتون کاملا اشتباهه. نه تنها درسش خوب بود، بلکه تونست جزو سه درصد دانش آموز برتر مدرسهی وارتون ( Wharton ) توی پنسیلوانیا ( Pennsylvania ) بشه.
وارن واسه ادامهی تحصیلش، به دانشگاه هاروارد درخواست داد. هاروارد با احترام درخواستش رو رد کرد. بهتر که رد کرد. چرا؟ چون تو دانشگاه کلمبیا با استادی آشنا شد که تاثیر عظیمی رو زندگیش گذاشت. اون استاد، پروفسور اقتصاددان، بنجامین گراهام (Benjamin Graham ) بود. شاید اسم ایشون هم به گوشتون خورده باشه. بنجامین گراهام یکی از پیشگامان تجزیه و تحلیل بازار سرمایهاس که تو پیدا کردن سهام پرسود، کارش خیلی درسته. اساس فلسفهی گراهام این بود که باید از خرج همهی سرمایه روی سهام ریسکی پرهیز کرد. اون تونست فلسفهاش رو با مقایسهی ارزش ذاتی شرکت با ارزش بازار جا بندازه. پیدا کردن ارزش ذاتی یه شرکت نیاز به تحقیق و جستجوی دقیقی داره. یه نفر باید بتونه ارزش همهی داراییهای شرکت رو تخمین بزنه، دربارهی جریان درآمدش تحقیق کنه و چشماندازی هم دربارهی آیندهاش به دست بیاره. وقتی ارزش ذاتی بالاتر از ارزش بازار باشه، شما میدونین که معاملهی درستی انجام دادین و اگه تو کوتاه مدت به سود نرسین، قطعا تو بلند مدت این اتفاق براتون میفته. با این استراتژی خرید، گراهام به خاطر خرید سهام کوتاه مدت و سوددهی مشهور شد. بافت از فلسفهی گراهام خیلی خوشش اومد و رابطهشون روز به روز بهتر شد. استراتژي گراهام تبدیل به یه چراغ راهنما واسه بافت شد. طی ۲۲ سال تدریس، گراهام هیچ وقت به دانشاموزی نمره کامل نداده بود. بافت این طلسم رو شکست. بعد از فارغالتحصیلی، وارن درنهایت استخدام شرکت سرمایهگذاری بن گراهام شد. تو شروع کار بعضی از پیشنهادهاش برچسب ریسکی بودن خوردن و رد شدن ولی سرآخر وارن به یه کارمند محبوب تبدیل شد. توی سال ۱۹۵۴ روی یه شرکت شکلات سازی سرمایهگذاری کرد و سود درشتی هم به جیب زد. قصه از این قرار بود که صاحب شرکت محلی شکلات سازی توی نیویورک دنبال گراهام نیومن واسه کمک بود. بافت دید که اونا میتونن میلیونها پوند شکلات رو آب کنن و مغز داخلش رو هم به شرکتهای دیگه بفروشن. بر اساس آینده نگری وارن، قیمت شکلات به عرش اعلا رسید و شرکت شکلاتسازی مذکور، به پاداش عظیمش.
بافت شلوغی نیویورک رو دوست نداشت. علاوه بر اون، تو این برهه، ایشون پدر هم شده بود و میخواست که بچههاش رو تو محیط آروم و ساکت اوماها ( Omaha ) بزرگ کنه. به محض برگشتن به زادگاهش، بافت شروع به سرمایه گذاری توی موسسهی شراکتی خودش کرد. طی یه سال، وارن تونست پونصد هزار دلار از طریق دوستا و آشناهاش کسب کنه. دوستایی که فقط با درنظر گرفتن تئوریهای گراهام سر کار آورده بود و بهشون گفته بود که روی شرکتهای با قیمت پایینتر از ارزش ذاتی سرمایه گذاری کنن. جالبه بدونین که طی سومین سال، اون پونصدهزار دلار دوبرابر شد. درنهایت تو سال ۱۹۶۱، بافت قدم بزرگ بعدیش رو برداشت و تصمیم گرفت کنترل یه شرکت رو به دست بگیره. تا اون موقع این بزرگترین سرمایهگذاریش بود. دمپستر میل ( Dempster Mill ) شرکت تولید آسیاب بادیای بود که کم کم داشت تو باتلاق بازار غرق میشد و سرمایهگذارها هم سراغش نمیرفتن. ولی وارن شرکت رو با سرمایهی یک میلیون دلار خریداری کرد. خوبه که بدونین وارن همین جوری الابختکی سراغ این شرکت نرفت و ارزش ذاتی شرکت رو میدونست. بنابراین واسه شروع سعی کرد مسائل مالی شرکت رو راست و ریس کنه. یه سال بعد، شرکت تو مسیر رشد و سوددهی بود و دو برابر چیزی که وارن واسش خرج کرده بود یعنی دو میلیون دلار، به جیبش برگشته بود. تا سال ۱۹۶۳، قیمت سهام شرکت به سه برابر ارزش ذاتی رسیده و وقت رفتن بود. خلاصه بافت شرکت رو فروخت و از شرکاش ۲.۳ میلیون دلار سود کسب کرد. به شکل باورنکردنیای بعد از ۳۵ سال، ثروت بافت به ۲۲ میلیون دلار رسید و دارایی خالصش حدود ۴ میلیون دلار بود.
توی سال ۱۹۶۴، بافت کنترل شرکت برکشایر هاتاوی رو به دست گرفت. شرکتی که هنوزم رو انگشت اون میچرخه. برکشایر از سال ۱۸۳۹ شروع به تولید منسوجات کرد ولی تو دهه ۱۹۶۰، خیلی از شرکتهای نساجی آمریکایی داشتن بازار رو به تولیدکنندههای آسیایی و آمریکای لاتین میباختن. بنابراین وقتی بافت میخواست سال ۱۹۶۲ سهامش رو بخره، قیمتش به ازای هر سهم فقط ۷.۶ دلار شده بود. رک و پوست کنده، شرکت تو یه مخمصه بزرگ افتاده بود. البته وقتی بافت شروع به محاسبه ارزش ذاتی شرکت کرد، متوجه شد که سهام شرکت باید با قیمت ۱۶.۵ دلار خرید و فروش بشه. این باعث شد خود وارن تا جایی که میتونست سهام شرکت رو بخره و در نهایت تبدیل به سهامدار عمده بشه. در حالی که شرکت وارن اولاش واسه رسیدن به سود دست و پا میزد، ولی به مرور زمان به جایی رسید که تونست سکوی پرتابی باشه واسه خرید شرکتهایی مثل بیمهی غرامت ملی که تو سال ۱۹۶۷ به قیمت ۸.۶ میلیون دلار خریداری کرد. بنابراین درحالی که شرکت منسوجات در سال دور و بر ۴۵۰۰۰ دلار سود میداد، بیمهی غرامت ملی حدود ۲.۱ میلیون دلار به وارن پول میرسوند. تا سال ۱۹۶۹، برکشایر بیشتر وقت و انرژیش رو گرفت. بنابراین وارن تصمیمش این شد که شراکت اوماها که طی ۱۳ سال گذشته ارزشش از نیم میلیون به ۱۰۴ میلیون دلار رسیده بود رو منحل کنه. به عنوان رئیس هیئت مدیرهی شرکت برکشایر هاتاوی، بافت به اضافه کردن شرکتهای دیگه به هلدینگش ادامه داد. درنتیجه قیمت سهام برکشایر به سقف چسبید و از ۷.۶ دلار سال ۱۹۶۲ به ۹۵ دلار تو سال ۱۹۷۶ رسید. تو این زمان، بافت داشت واسه خودش کم کم اسم و رسمی در میکرد و تونست کاری که همیشه آرزوش رو داشت یعنی خرید یه روزنامه رو انجام بده. توی دهه ۱۹۷۰، برکشایر تبدیل به بزرگترین سهامدار واشنگنتن پست ( Washington Post ) شد. روزنامهای که بافت تو دوران نوجوونیش بارها اون رو در خونهی مشتریها انداخته بود. بافت تو این دوران ۵۰۰۰۰ دلار حقوق سالانه داشت.
توی سال ۱۹۷۹، بافت هنوز هم از میانگین صنعتی داوجونز بهتر عمل میکرد. دارایی خالص خودش، ۱۴۰ میلیون دلار بود و برکشایر سالانه ۲۹۰ دلار هر سهمش رو میفروخت. همینطور که دنیای اقتصاد به سمت دههی ۸۰ میلادی میرفت، فلسفه سرمایهگذاری بافت هم به سمت و سوی جدیدی متمایل شد. تو این دوران بود که وارن دوست و راهنمای همیشگیش یعنی بن گراهام رو از دست داد. بنابراین دیگه روی شرکتهای زیر قیمت و کوچیک تمرکز نکرد و کسب و کارهایی رو به نام خودش زد که بزرگ و کاملا شناخته شده بودن. شرکتهایی مثل واشینگتن پست و بیمهی جیکو ( GEICO ). درسته که وارن تصمیم گرفته بود که از روش گراهام استفاده نکنه ولی همچنان اون رو تو بعضی جاها در نظر میگرفت و طبق اون عمل میکرد. دههی ۸۰ رسید و تب و تاب این دهه، با مهارت جناب بافت ترکیب شد و ثروتش رو یه پله بالاتر برد. تو سال ۱۹۸۰، رئیس جمهور جدید رونالد ریگان ( Ronald Reagan ) این وعده رو داد تا اقتصاد رو زیر و رو کنه و وضعش رو بهبود ببخشه. واسه عملی کردن این وعده، نرخ بهره رو کاهش داد. چیزی که اقتصاددان بانفوذ، هنری کافمن ( Henry Kaufman ) هم اون رو پیش بینی کرده بود. اوضاع جدید باعث شد که مردم به خرید رو بیارن. با این نرخ بهره پایین، سهامدارا بیشتر سهم خریدن و میانگین صنعتی داو ( Dow ) یه رکورد جدید ثبت کرد و به ۳۸.۸۱ رسید. البته هیچ کدوم از این اتفاقا، میزان صبر و روش سرمایه گذاری بافت رو تغییر نداد و شرکت برکشایر همچنان به سوددهی خودش ادامه داد. میانگین صنعتی داو جونز دیگه داشت به سقف میچسبید و سهام برکشایر هم پا به پاش حرکت میکرد. تا پایان سال ۱۹۸۳، سهام شرکت به قیمت ۱۳۱۰ دلار خرید و فروش میشد. ارزش برکشایر هاتاوی حالا به ۱.۳ میلیون دلار رسیده بود. واسه خود وارن بافت هم طی چهار سال سرمایه شخصیش از ۱۴۰ میلیون به ۶۲۰ میلیون دلار افزایش پیدا کرده بود. توی سال ۱۹۸۵ درحالی که بازار داشت به شدت رونق میگرفت، درنهایت عکس بافت به لیست میلیونرهای سال اضافه شد.
بافت در طول زندگیش توی خونهی سادهای زندگی کرد که وقتی ۲۷ سالش بود به قیمت ۳۱۵۰۰ دلار خرید. ولی این تازه یه نمونه از کارایی بود که با اون میلیاردر بودنش رو نفی میکرد. بافت هیچ وقت به طبقه بندی مردم و تبعیض باور نداشت. حتی تو اوایل دهه ۶۰ که جداسازی آدما خیلی شایع شده بود، بافت داد و ستدش رو با خیلی از شرکاش به هم زد. چون اونا فقط سفید پوستا رو استخدام میکردن و بین کارکنانشون فرق میذاشتن. این همچنین باعث شد که وارن بر عکس پدرش که یه جمهوری خواه بود و هشت سال از عمرش رو تو کنگرهی واشنگتن گذرونده بود، تبدیل به یه دموکرات بشه. بافت بعد از مرگ پدرش هر از گاهی به کمپینهای سیاسی دموکراتها کمک مالی هم میکرد. علاوه بر اون، بافت شاید جزو معدود آدمای پولداریه که علیه کاهش مالیات ثروتمندها یا به قول خودش رفاه پولدارا صحبت کرد؛ اگرچه که مالیات کمتر، میتونست سود بیشتری برای خودش و مجموعهاش داشته باشه. از دههی دوم زندگیش، بافت همیشه درگیر این بود که با ثروتش چی کار کنه. اون سبک زندگی پر زرق و برقی نداشت، ماشینهای آنچنانی سوار نمیشد و خونهی درندشتی هم صاحب نبود. البته وارن به بچههاش سخت میگرفت و اجازه نمیداد روی ثروت و موفقیت باباشون حساب باز کنن و از تلاش دست بردارن. به جاش، بهشون یاد داد که مسیر خودشونو پیدا کنن و با سعی خودشون به جایی که میخوان برسن. از سال ۲۰۰۶، یعنی وقتی که همسرش سوزان ( Susan ) فوت کرد، وارن تصمیم گرفت بیشتر سرمایهاش رو به خیریه اهدا کنه. یک شیشم سرمایهی جناب بافت بین موسسات خیریهی مختلف تقسیم میشه و بقیهاش هم به بنیاد بیل و ملیندا گیتس ( Bill and Melinda Gates ) اهدا میشه. بنیاد بیل و ملیندا گیتس روی بیماریهای لاعلاج تحقیق میکنه تا راهی واسه درمانشون پیدا بشه. تا سال ۲۰۱۵ ، سرمایهی شخصی وارن ۶۴ میلیون دلار تخمین زده شد. یه میراث بزرگ که میتونه واسه رسیدن بهش، به خودش افتخار کنه. خلاصه اینکه با کمک راهنما و چراغ راه، بنجامین گراهام، وارن بافت فرق مهم بین ارزش ذاتی یه شرکت و ارزش بازار رو فهمید. یه مسئلهی خیلی مهم که نقطهی شروعی واسه سرمایهگذاریهای موفق بعدی و رسیدن به سرمایهی ۶۶ میلیون دلاری بود.
نوشته: گرانت ساباتیر
چرا ما باید بهترین سالهای عمرمون رو فقط و فقط صرف کار کنیم و هیچ لذتی نبریم، و دائما به فکر پس انداز و جمع کردن ثروتی باشیم که قراره در زمان بازنشستگی به کمکون بیاد. اگه یکی از شما بپرسه دوست دارید توی چه سنی بازنشسته بشید جواب شما به این سوال چیه؟ احتمالا یه حساب کتاب سرانگشتی می کنید که چند سال سابقه بیمه دارید یا پس اندازتون رو جمع می زنید تا ببینید کی می تونید کار کردن رها کنید و کارایی که دوست دارید رو انجام بدین. اما این خلاصه کتاب قراره بهمون یاده بده تموم این افکار و باورها رو دور بریزیم و از دید دیگه ای به موضوع نگاه کنیم.
نویسنده کتاب میگه اگه کمی متفاوت فکر کنی، نیازی نیست 30 سال کار کنی تا بتونی خودتو بازنشسته کنی
توی این خلاصه کتاب همراهمون باش، چون قراره بعد از تموم شدنش یکی از مهم ترین تصمیمای زندگیت رو رقم بزنی.
"گرانت ساباتیر" یه کارآفرین آمریکاییه که با کتاب "رهایی مالی" به معروفیت زیادی رسید. ساباتیر از دانشگاه شیکاگو فارغ التحصیل شده و نوشته هاش در نشریات مشهوری مثل نیویورک تایمز ، واشنگتن پست ، مجله پول و ... منتشر میشه و همچنین خالق پادکست آزادی مالیه که در اون از امور مالی شخصی، سرمایه گذاری، کارآفرینی، ذهن آگاهی و ... حرف میزنه.
با هم خلاصه این کتاب پر فروش رو بشنویم.
اسم کتاب رهایی مالیه پس باید کمی رها و خارج از چارچوب فکر کنیم. در واقع برای رسیدن به آزادی مالی، باید از هنجارهای اجتماعی سرپیچی کنیم. در سال 2010، نویسنده کتاب ساباتیر در پایین ترین سطح خودش از نظر مالی قرار داشت. در سن 24 سالگی بیکار بود و با پدر و مادرش زندگی می کرد.اون سه سال سخت کار کرده بود و تقریبا پنج هزار ساعت از عمرش رو از دست داده بود و چیزی جز 2 دلار در حساب بانکیش نداشت. گرانت یه حساب کتابی با خودش کرد و متوجه شد که اگه 40 سال هم به کارش ادامه بده، باز تضمینی وجود نداره که بتونه به راحتی بازنشسته بشه و بقیه سالهای عمرش رو در راحتی زندگی کنه. در همین نقطه از زندگیش، جرقه ای در ذهنش خورد. گرانت باید کاری متفاوت انجام میداد و از هنجارهای اجتماعی سرپیچی می کرد. در اون روز مهم از سال 2010 نویسنده کتاب این تصمیم رو گرفت که آماده نیست تا بهترین بخش زندگیش رو در یه اتاقک برده باشه و ساعت ها پشت میز بشینه. گرانت یه هدف عجیب و غریب برای خودش تعیین کرد. اون تصمیم گرفت تا 5 سال آینده 1,250,000 دلار پس انداز کنه که بهش این امکان رو بده تا در زمان لازم خودش رو بازنشسته کنه و اینطوری زمان لازم رو در اختیار داشت تا کارهایی که دوست داره رو انجام بده و از زندگیش لذت ببره. اما با این تصمیم اون باید از چارچوبی که خانواده برای اون درنظر گرفته بود بیرون میومد. گرانت کارش رو با یادگیری امور مالی شروع کرد و دیدگاهش رو در مورد پول تغییر داد. برنامه گرانت شامل کار تمام وقت، راه اندازی دو شرکت جانبی و سرمایه گذاری در بازار سهام بود. این روشی سخت اما امید بخش برای زندگی بود. تا سال 2015 ثروت گرانت از 2 دلار به بیش از یک میلیون دلار رسید.
این پس انداز انگیزه زیادی به گرانت داد و باعث شد تا بتونه مسیر خسته کننده زندگیش رو تغییر بده و به رهایی مالی برسه
خبر خوشحال کننده اینه که همه ما می تونیم با استراتژی گرانت به استقلال مالی برسیم اما باید خودمون رو برای کار سخت آماده کنیم. باید بدونید که این کار سخت در کوتاه مدت می تونه آینده مالی شما رو تضمین کنه. اگه خودتو برای کار سخت اما آینده روشن آماده کردی ادامه خلاصه کتاب گوش کن. اولین قدم به سمت آزادی مالی اینه که حساب کنید سالانه چقدر پول خرج می کنید. البته این حساب کتاب بستگی به این داره که بخواید کجا و چطور زندگی کنید. مثلا گرانت حساب کرده بود برای یه زندگی راحت در شیکاگو به سالی 50.000 دلار نیاز داره. شما باید هزینه های اجاره، وام ها، مالیات، قبضای اینترنت و آب و برق، تحصیل و درمان و هر هزینه ای که در طول سال دارید رو یادداشت کنید تا به عدد درستی برسید. شما باید با در نظر گرفتن نرخ تورم و بهره های بانکی مبلغی رو پس انداز کنید تا به خوبی جوابگوی هزینه های سالانه شما باشه. البته یادتون نره شما در سفری هستید که چند سال طول می کشه. و این رقم ممکنه تغییر کنه.
هر سفر یه نقطه شروع داره. در مسیر آزادی مالی، اون نقطه شروع ارزش خالص دارایی های شماست. دارایی هر چیزیه که دارای ارزش پولیه ، مثل پول در حساب های بانکی و صندوق های بازنشستگی و بیمه عمر و .... فهرستی از هر چیزی که بیشتر از 100 دلار ارزش داره، تهیه کنید و بنویسید که اگه هر کالا رو بفروشید، چقدر پول دریافت می کنید. مجموع موجودی های بانکی و قیمت های فروش تخمینی وسایل رو جمع کنید. این رقم نشون دهنده دارایی شماست.
بعد، بدهی های خودتون رو حساب کنید. بدهی ها مقدار پولی هستن که شما بدهکارید، وام مسکن، بدهی وام دانشجویی، مبالغی که قرض کردین و باید برگردونید و .... . لیستی از تموم بدهی ها بنویسید و کل مبالغ رو با هم جمع کنید. این رقم نشون دهنده بدهی های شماست.
درنهایت بدهی های خودتون رو از دارایی ها کم کنید، نتیجه، ارزش خالص دارایی های شماست.
اگه دارایی خالص شما یه عدد منفیه، وحشت نکنید! گرانت زمانی که می خواست این سفر رو شروع کنه 20.000 دلار بدهی داشت اما بعد از 5 سال اون بیشتر از 1 میلیون دلار پس انداز داشت. و اگه دارایی خالص شما یه عدد مثبته، این یه خبر عالیه!
سعی کنید در طول روز برای بررسی پس اندازتون وقت بذارید. با افزایش مبلغ پس انداز انگیزه شما برای نگه داشتن و افزایش اون بیشتر میشه.
قدم بعدی اینه که شما بابت هر هزینه ای که پرداخت می کنید یه بررسی اولیه انجام بدین
و متوجه بشید بابت پرداخت اون هزینه شما چقدر در طول روز کار می کنید. به عنوان مثال شما زمانی که قرار یه بلیت کنسرت بخرید باید حساب کنید بابت اون مبلغ بلیت چند ساعت کار کردین. البته قبول داریم این کار در روزای اول کمی خسته کننده بنظر می رسه ولی یادتون که نرفته، شرط شروع این سفر کار سخت و تعهد بود. این بررسی برای خریدای کوچیک ممکنه تاثیری در پس انداز شما نداشته باشه اما وقتی برای یه لباس یا مسافرت هزینه می کنید این هزینه ها می تونه عدد پس انداز شما رو حسابی جابجا کنه. وقتی طرز فکرتون نسبت به هزینه ها رو با ساعت کارتون می سنجید قیمت کالاها گرونتر به نظر می رسه. البته تغییر دیدگاه برای خرید به این معنی نیست که مجبور باشیم خریدامون متوقف کنیم. ما فقط باید بفهمیم که هزینه واقعی خریدمون چقدر و بعد تصمیم بگیریم که ارزش خرید داره یا نه؟
کاهش هزینه های مسکن، حمل و نقل، غذا و .... میتونه پس انداز شما رو به میزان قابل توجهی افزایش بده. راهکار دیگه اینه که شما برای هر هزینه بودجه مشخصی رو در نظر بگیرید و اونوقته که دیگه با حساسیت بیشتری خرید می کنید. به عنوان مثال اگه شما 1.000 دلار برای غذا در نظر می گیرید، کمتر در فروشگاه وسوسه میشید تا از هر قفسه خوراکی بردارید. اما بودجه بندی به ندرت به شما کمک می کنه تا به طور قابل توجهی پس انداز کنید، چون صرفه جویی های کوچیک معمولا تحت الشعاع هزینه های بزرگتر قرار می گیره. شما باید هزینه های بزرگتر رو مدیریت کنید. برای صرفه جویی در هزینه های حمل و نقل می تونید از یه موتور سیکلت یا اسکوتر استفاده کنید. اونها نه تنها مقرون به صرفه تر از یه ماشین هستن، سرگرم کننده و جالبن! همچنین می تونید مواد غذایی رو از فروشگاه هایی تهیه کنید که شامل تخفیفه و به رستوران هایی برید که نیاز نباشه مالیات زیادی پرداخت کنید. با کاهش هزینه ها، می تونید حداقل 25 درصد از درآمدتون رو پس انداز کنید.
این کار تعداد سالهایی رو که برای رسیدن به هدف پساندازتون طول می کشه به شدت کاهش میده
قدم بعدی در مورد محل کار و مبلغ حقوقه. برای خیلی از ما، محل کار جاییه که چند روز در هفته میریم و وقتی به خونه برمی گردیم، سعی می کنیم بهش فکر نکنیم. حتی اگه کاری رو که انجام میدیم دوست داشته باشیم، ترجیح میدیم ساعتای غیر کاریمون با خانواده بگذرونیم و به دنبال علایقمون باشیم. اما طی این سفر، این یه طرز فکر اشتباهه. ما باید به دنبال بهینه کردن کارمون باشیم. می تونیم یه شغل تمام وقت داشته باشیم و در کنارش یه کار پاره وقت هم انجام بدیم. کارمون ارزیابی کنیم و در صورت نیاز درخواست افزایش حقوق رو با مدیرمون مطرح کنیم. یا ازش بخوایم روزهایی رو از خونه دورکار باشیم. خلاق بودن هم کمک زیادی به شما می کنه. در کتاب، داستان پسری به نام مت گفته شده که طراح گرافیک تمام وقت در شیکاگو بوده و سالی 55.000 دلار درآمد داشته، اما یه کسب و کار جانبی زندگی اون رو تغییر میده و باعث میشه تا قبل از 30سالگی 1.5 میلیون دلار پس انداز کنه. همه اینا به لطف کسب و کار سگ گردانیه که مت سه سال قبلش راه اندازی کرده بود. مت سگ ها رو به پیاده روی می برد و 5 دلار دریافت می کرد. کم کم تعداد افرادی که از مت می خواستن سگشون رو به پیاده روی ببره بیشتر شد تا جایی که مت برای انجام این کار آدمای زیادی رو استخدام کرد. شما هم می تونید از این داستان الهام بگیرید و با خلاقیتی که دارید یه کسب و کار جانبی راه بندازید. داشتن یه کسب و کار جانبی یه بخش ضروری برای رسیدن به آزادی مالیه. به این دلیل که مهم نیست کار روزانه شما چقدر خوب باشه، شما می تونید زمان خودتون رو با درآمد مشخصی مبادله کنید.
شما مثل مت، می تونید یک کسب و کار جانبی رو در کنار کارتون داشته باشید که با تلاش خیلی کم، درآمد خوبی داشته باشید
از اونجایی که برای راه اندازی کسب و کار باید اوقات فراغت خودتون رو رها کنید، اگه کاری که انجام میدید، دوست داشته باشید به شما کمک زیادی می کنه. چیزی رو پیدا کنید که با علایق و مهارت های شما همخونی داشته باشه. این باعث میشه که شما بیشتر به اون کار پایبند باشید. البته فراموش نکنید شما باید بازار رو بررسی کنید و رقبای خودتون رو شناسایی کنید و در این مسیر دست از تلاش نکشید.
برای شروع، هزینه های راه اندازی رو به حداقل برسونید تا ریسک از دست دادن پول کمتر بشه و فراموش نکنید برای به حداکثر رسوندن ظرفیت درآمدتون، تموم پولی که از تجارت جانبی خودتون به دست میارید رو در حسابتون سرمایه گذاری کنید. با این روش می تونید حداکثر سود مرکب رو به دست بیارید. حتی بهترین استراتژی های مالی در صورتی جواب میده که اون رو عملی کنید. سفر نویسنده به سمت آزادی مالی از اونجایی شروع شد که متوجه شد باید کار متفاوتی انجام بده. اما پیشگام بودن کار آسونی نیست.
وقتی که تصمیم می گیرید برای استقلال مالی تلاش کنید، در واقع تصمیم می گیرید که بر خلاف بقیه حرکت کنید. ممکنه اطرافیان شما رو نصیحت کنن یا مایوس و ناامید بشید اما این مسیر پر از سختی و چالشه و باید آمادگی لازم رو داشته باشید. شجاع باشید و با ترس هاتون روبرو بشید. بهترین کاری که می تونید انجام بدید اینه که شروع کنید. با مدیرتون در مورد افزایش حقوق صحبت کنید. ایده هاتون بنویسید و در موردش تحقیق کنید. هزینه هاتون مدیریت کنید، حساب سپرده باز کنید و هر چقدر کم مبلغی رو پس انداز کنید. همیشه کم و کاستی هایی وجود داره اما نباید این کاستی ها سد راه شما باشه. نویسنده بهمون میگه که آینده ما با پس انداز کردن 5 یا 10 درصد از حقوقمون تضمین نمیشه. حتی افرادی که دستمزدهای بالایی هم دارن اگه سرمایه گذاری عاقلانه ای نداشته باشن در نهایت باید تا آخرین روز کار کنن و هیچ وقت طعم بازنشستگی رو نمیچشن. تموم راهکارهایی که گفته شد در کنار هم یه ترکیب برنده است برای رسیدن به آزادی مالی.
نوشته: وارن بافت
این کتاب زندگینامه کامل و فوقالعاده وارن بافِت، یکی از ثروتمندترین و موفقترین افراد جهانه که خوندنش رو به همه توصیه میکنیم! این کتاب برای اونایی که قصد دارن یه کسب و کاری راه اندازی کنن، نکات خیلی ارزشمندی داره.بافِت توی زندگی خودش تصمیم گرفت که ثابت کنه با اخلاقگرایی و درستکاری هم میشه پیشرفت کرد و موفق شد! اون مردیه که با لقب معجزه شهر اوماها شناخته میشه و زندگی پر فراز و نشیبش پر از تجربه و درس زندگیه که به درد هممون میخوره!
آلیس شرودر تحلیل گر نشریات صنعت بیمه و بورسه
آلیس شرودر کارشو به عنوان حسابدار مالی شروع کرد و وقتی توی Morgan Stanley شروع به کار کرد موفق شد با وارن بافت گفت و گو کنه که همین گفت و گو باعث شداین کتاب رو بنویسه.این کتاب یکی از پرفروش ترین کتابهای آمازون هم محسوب میشه.
وارن بافت در روز 20 ام آگست سال 1930 به دنیا اومد. یعنی دقیقا 10 ماه بعد از سه شنبه سیاه. دراین روز نحس بازار سهام سقوط کرد و کشور آمریکا دچار رکود بزرگ شد. پدر او هاوارد بافت یک کارگزار بورس بود که حتی در آن دوره نامناسب اوراق قرضه و بهادار قابل اطمینان به فروش میرساند. در نتیجه خانواده بافت برخالف بسیاری از خانوادهها توانستند در آن رکود بزرگ دوباره روی پای خودشان بایستند و در دهه 30 یک زندگی مرفه داشته باشند. در اون زمان اوضاع برای بافت راحت نبود، چون مادر بسیار سخت گیری داشت که زود عصبانی میشد. اخلاقی که باعث میشد بی دلیل فرزندانش رو تنبیه کنه. وارن که از رفتار آزاردهنده مادرش ناراضی بود، دنبال یه راهی برای فرار میگشت.
البته مادرش بیشتر دوریس، خواهر بزرگش رو اذیت و تنبیه میکرد، اما وارن باز هم به دنبال راههایی بود که از عصبانیت مادر دوری کنه.این راه فرار برای وارن همان ارقام و احتمالات بودن. وارن و دوستش راس، پس از پایان کلاسهای پایه اول رویایوان خانه راس مینشستند و شماره پلاک ماشینهایی که رد میشدند را یادداشت میکردند. پدر و مادرشان فکر میکردند که دارن مثلاً تعداد ماشینایی که رد میشن رو میشمرن، اما در حقیقت آنها بااین کار به پلیس کمک میکردند تا دزدان بانک را دستگیر کنن، چون خیابان آنها تنها راه فرار ممکن از بانک محلی بود. وارن گاهی اوقات میتوانست آخر هفتهها را در دفتر کار پدرش بگذراند و با علاقه فراوا،ن قیمتهای سهام که روی تخته سیاه نوشته شده بود را یادداشت کند. وارن بااین کار میتوانست از خانه دور بماند.
بقیه اعضای خانواده که علاقه وارن به ارقام، احتمالات و آمار را دیدند، او را تشویق کردند. پدربزرگ وارن در سن 8 سالگی به او یک کتاب آمار بیسبال داد. هدیهای که وارن رو خیلی خوش حال کرد. وارن چندین ساعت وقت میذاشت تا هر صفحه آن را حفظ کند. وارن هدیه دیگری از خاله عزیزش آلیس گرفت. یک کتاب در مورد بازی پیچیده بریج که یک نوع بازی ورق بود. وارن اینقدر به آن علاقهمند شد که حتی الان هم که پیر شده از آن لذت میبرد.
پول تنها چیزی بود که وارن بیشتر از اعداد و ارقام بهش علاقه داشت
وارن تو نه سالگی با فروش بستههای آدامس و نوشابه به همسایهها پول درمیاورد. یک سال بعد در مسابقههای فوتبال دانشگاه اوماها بادام زمینی فروخت. در سال 1940 وقتی در کتابخانه «کتاب هزار راه برای به دست آوردن هزار دلار» رو دید بیشتر به پول درآوردن علاقه پیدا کرد. بافت به خودش قول داد تا 35 سالگی میلیونر شود. او تا سن 11 سالگی 120 دلار پس انداز داشت که در سال 1941 پول زیادی بود. او با انجام این کار میخواست ثابت کند که کودک با اراده و مصممی است.او با ان پول اولین سرمایه گذاری خودش را انجام داد و شش سهم شرکت Preferred Service Cities را خرید.
سه سهم برای خودش و سه سهم برای خواهر بزرگش دوریس. وارن در دبیرستان توپ گلف میفروخت و ماشینهای پین بال که یه نوع ابزار سرگرمی و بازی بود را میخرید و سپس آنها را به آرایشگاهها کرایه میداد. اما درآمدش وقتی زیاد شد که شروع کرد به روزنامه فروشی. در سال 1942 پس از اینکه پدرش در مجلس نمایندگان به عنوان نماینده حزب جمهوری خواه برای منطقه دوم نبراسکا انتخاب شد، به واشنگتن نقل مکان کردن. در همان زمان بود که بافت مسئولیت تحویل روزنامه و فروش اشتراک در سه مسیر مختلف را بر عهده گرفت. در یکی ازاین سه مسیر سه اپارتمان محبوب وجود داشت که بسیاری از سناتورهای آمریکایی در انجا زندگی میکردند. از انجایی که بخشی از سود فروش اشتراک روزنامه به او میرسید بیشتر انگیزه میگرفت و بیشتر برای فروش اشتراک تلاش میکرد.
وارن در دوران روزنامه فروشی ماهانه 175 دلار درآمد داشت یعنی بیش از درآمد معلمان مدرسه اش و طولی نکشید که پس اندازهایش به 1000 دلار رسید. وارن در 1944 در 14 سالگی اولین گزارش مالیاتی خود راثبت کرد او دراین گزارش ساعت مچی و دوچرخه اش را معاف از مالیات اعلام کرد و در مجموع 7 دلار مالیات پرداخت.
به خاطر علاقه شدید بافت به پول و ارقام دوستاش توی کتاب یادگاری پایان دبیرستان اسمش رو کارگزار بورس آاینده گذاشتن
بعد از پایان دبیرستان بافت تصمیم گرفت در دانشگاه نبراسکا رشته اقتصاد و حسابداری بخونه. با ورود به دانشگاه مشخص شد که بافت خیلی مرد تمیز و مرتبی نیست. اولین هم اتاقیش به حدی از نامرتب بودن بافت اذیت شده بود که تصمیم گرفت اتاقش رو عوض کنه. رفتن هم اتاقیش باعث شد که بافت با خیال راحت به موسیقی گوش بده و وقتی برای تمیز کردن اتاقش نذاره. بقیه دانشجوها عملا وقتی برای گوش دادن موسیقی نداشتن و مجبور بودن برای قبول شدن سخت تلاش کنن و درس بخونن، اما بافت خیلی راحت تموم کتابای دانشگاهی رو حفظ میکرد و کلمه به کلمه برای استاداش بازگو میکرد.
بعد از اتمام مقطع لیسانس که خیلی برای بافت راحت بود دانشکده اقتصاد دانشگاه هاروارد درخواست بافت رو برای ادامه تحصیل در مقطع فوق لیسانس رد کرد. اما این اتفاق برای بافت اتفاق خوبی بود. بافت در دانشگاه کلمبیا پذیرفته شد، جایی که میتونست زیر دست بنجامین گراهام نویسنده کتاب «سرمایه گذار هوشمند» تعلیم ببینه. بافت این کتاب گراهام رو خیلی دوست داشت و بعد ازاین که فهمید گراهام توی دانشگاه کلمبیا تدرس میکنه، کاملاً هاروارد رو فراموش کرد.
نویسنده کتاب «تحلیل اوراق بهادار» یعنی دیوید داد هم یکی دیگه از اساتید این دانشگاه بود که بافت به او علاقه مند بود. بافت از هر دوی اینها سیاستهای اصولی سرمایه گذاری رو یاد گرفت. مثلاً بافت یاد گرفت که بررسی یک شرکت از بالا به پایین برای محاسبه ارزش ذاتی اون اهمیت داره، یعنی ارزش واقعی یک شرکت. سپس این مقدار با ارزش مفروض یا قیمت فروش سهام شرکت در بازار مقایسه میشه. وقتی که ارزش ذاتی یک شرکت خیلی بیشتر از ارزش مفروضش باشه، حالتی پیش میاد که گراهام به اون ته سیگار میگه. به معنی تجارتی که کمتر از ارزش واقعیش ارزشگذاری شده و ارزش سرمایه گذاری داره. موفقیت گراهام به این خاطر بود که تشخیص داد احتمال رسیدن ارزش مفروض به ارزش ذاتی خیلی زیاده.
بافت توی دانشگاه کنار دخترا احساس راحتی نمیکرد
به خاطر این کم رویی بیش از حدش تصمیم گرفت که به کلاس سخنرانی بره تا بتونه اعتماد به نفسشو بیشتر کنه و کمتر خجالت بکشه تا بتونه دل یه خانم جوون رو به دست بیاره. اسم این خانم جوون سوزی تامپسون بود. پدر سوزی از بافت خوشش اومده بود اما مدت زیادی طول کشید تا خود سوزی به بافت علاقه مند بشه. بافت پسر خجالتی بود و برای تحت تاثیر قرار دادن سوزی بیش از حد تلاش میکرد. به خاطر همین از دید سوزی بافت لوس و مغرور بود. اما وقتی سوزی یه فرصت به بافت داد، متوجه شد که طرز برخوردش فقط به خاطر خجالتی بودنشه و در نهایت سوزی عاشق همین خجالتی بودن بافت شد.
این دو نفر در سال 1952 با هم ازدواج کردن و بافت مشغول کار توی شرکت سرمایه گذاری قدیمی پدرش شد. فرزند اولشون به نام سوزی آلیس بافت در سال 1953 به دنیا اومد. در همون سال بافت شغلی رو به دست آورد که همیشه آرزوشو داشت، یعنی کار توی شرکت سرمایه گذاری بنجامین گراهام به نام گراهام نیومن. بافت توانایی هاشو توی این شرکت به خوبی نشون داد، اما خیلی زود فهمید که از کارگذار بورس بودن متنفره. برای بافت حتی فکر اینکه توی سرمایه گذاری اشتباه کنه و پولی رو که به دست آورده رو به باد بده اذیت کننده بود. به خاطر همین خیلی زود به طراحی شرکتش پرداخت.
بعد از تولد فرزند دومش هاوی گراهام بافت تونست رویاشو به واقعیت تبدیل کنه. او در سال 1956 شرکت بافت و شرکا با مسئولیت محدود را تاسیس کرد. بافت میخواست که این شرکت فقط شامل دوستان و اقوامش باشه. او میخواست قوانین سادهای برای هر سرمایه گذاری وجود داشته باشه تا هم کسی ناامید نشه هم توقعات غیر واقعی نداشته باشه. توی همین زمان شهرت وارن بافت به خاطر بنجامین گراهام استاد و رئیس سابقش بیشتر شد. گراهام بعد از این که بافت شرکتش رو ترک کرد، خودشو بازنشست کرد و شرکتش رو تعطیل کرد و بافت رو به عنوان مردی قابل اعتماد به مشتریاش معرفی کرد که پول خودشونو برای سرمایه گذاری به اون بسپرن.
بافت توی سال اول تاسیس شرکتش هشت مجموعه شراکت رو با گروههای مختلفی از دوستاش شروع کرد که به او مبالغی از 50000 دلار تا 120000 دلار برای سرمایه گذاری داده بودن.
بافت هر دفه که شراکت جدیدی رو آغاز میکرد، اول مطمئن میشد که همه فلسفه اونو متوجه شدن
بافت این فلسفه رو داشت: فقط توی سهامی که کمتر ارزش گذاری شده باشه سرمایه گذاری میکنه و تموم درآمد حاصل از این سرمایه گذاری ها هم دوباره تو همین سهام سرمایه گذاری میشه. این فلسفه چیزی شبیه یه گلوله برفی کوچیکه که بالای تپه به پایین قل میخوره. گلوله برفی در ابتدا به اندازه یه مشته که کم کم بزرگتر میشه. بافت همینطور به اونا گفت که از اون دسته سرمایه گذارایی نیست که وقتی ارزش سهام به حد مشخصی رسید پولشو نقد کنه. در واقع بافت به شدت صبور بود. این صبوری دائم بافت نتیجه بخش بود. در پایان سال 1956 شرکتاش به میزان 49 درصد از بازار پیشی گرفتن.
این میزان در پایان سال 1950، 10 درصد و در پایان سال 1960، 29 درصد بود. گلوله برفی بافت کم کم داشت بزرگ و بزرگ تر میشد. با آغاز دهه 60 بافت بیش از یک میلیون دلار رو مدیریت میکرد. توی این زمان بازار بورس نوسانی به سمت بالا داشت. این نوسان روند کارهای بافت رو تغییر نداد و بافت همچنان دنبال شرکتهایی بود که کمتر ارزش گذاری شده بودن. وقتی بافت چیزی رو که میخواست پیدا میکرد تا جای ممکن سهام اون شرکت رو میخرید به خاطراین که بتونه جایگاهی توی هیئت مدیره اون شرکت به دست بیاره تا مطمئن بشه که مدیرای اون شرکت کار احمقانهای با پول سرمایه گذارا انجام ندن.
بافت تموم کاغذبازیهای تجاریش رو هم زمان با مدیریت میلیونها دلار انجام میداد. بافت در سال 1962 تصمیم گرفت که وضعیت رو برا خودش ساده تر کنه، به خاطر همین شراکتهای فردی خودشو منحل کرد و همه رو به یه موجودیت تبدیل کرد.شرکتی به نام Partnership Buffett یعنی شراکت بافت با مسئولیت محدود.
توی همین دوران بود که موفقیت بافت به وال استریت در نیویورک رسید،
جایی که بافت داشت تبدیل میشد به یکی از مشهورترین سرمایه گذاران عمده خارج از نیویورک. اما بعضی از ثروتمندای قدیمی به رشد بافت شک داشتنو پیش بینی میکردن که او به زودی ورشکست میشه.
یکی از افرادی که استعدادهای وارن بافت رو از همون اوایل شروع کارش تشخیص داد یه وکیل و سرمایه گذار پاره وقت به نام چارلی مانگر بود. این دو نفر دیدگاه و تفکر مشابهی داشتن. دوستی این دو در سال 1959 و بعد از یه قرار نهار طولانی شکل گرفت. دوستی که منجر به یه همکاری تجاری ثمربخش شد. دیدگاه مانگر بافت رو با فرصتهای بزرگتری آشنا کرد و بهش کمک کرد تا بفهمه که میتونه در عین حال هم حاشیه امنیت رو حفظ کنه و هم فراتر از اون سهام شرکتهای ته سیگار بره.
شرکت بافت داشت یه گام بزرگ رو به جلو برمیداشت. گامیکه به خاطر انتخاب درست یه سهام بخصوص بود. وقتی که جان اف کندی در سال 1963 ترور شد همه مردم و سرمایه گذارا تمرکزشون رویاین اتفاق بود.بافت هم از روی عادت همیشه در حال خوندن صفحات روزنامههای مختلف بود که ناگهان داستانی درمورد یه رسوایی به چشمش خورد.یه رسوایی توی تجارت سویا که شرکت American Express و بانی این اتفاق بود.
یکی از شعبههای این شرکت تایید کرده بود که بعضی از تانکرای ذخیره سازی روغن سویا با آب دریا پر شده بودن. نتیجه این شد که سهام این شرکت به شدت افت کرده بود. اما بافت میدونست که سهاماین شرکت دوباره به جایگاه قبلیش برمیگرده. به خاطر همین وقتی که قیمت ها در ماه ژانویه 1964 به کم ترین حد خودش رسید بافت کم کم شروع به سرمایه گذاری دراین شرکت کرد.اول 3 میلیون دلار و بعد تا سال 1966، 13 میلیون دلار در این شرکت سرمایه گذاری کرد. طبیعتا این شرکت به جایگاه قبلی خودش برگشت و شرکت بافت سود زیادی کرد تا حدی که تونست شرکتها رو به طور کامل خریداری کنه.
یکی از خریدهاش شرکتی بود که بعداً ماهیت اصلی بافت رو معنی میکرد،
یعنی یه شرکت کوچیک نساجی به نام Berkshire Hathaway که توی ایالت ماساچوست بود. تحقیقات و بررسیهای بافت نشون میداد که ارزش ذاتیاین شرکت 22 میلیون دلاره که در اصل هر سهمش باید به قیمت 19 دلار و 46 سنت فروش بره اما داشت با قیمت 7 دلار و 50 سنت معامله میشد.
در سال 1965 بافت با خرید 49 درصد سهام این شرکت با قیمت تقریبا 11 دلار به ازای هر سهم تونست حق کنترل شرکت رو به دست بیاره. در همون سال وارن و سوزی به خاطر سرمایه گذاری در American Express تونستن 2.5 میلیون دلار دیگه هم سود کنن. هدف بافت این بود که توی 35 سالگی بتونه میلیونر بشه که با این اتفاقا تونست خیلی فراتر ازاین هدفش بره.
وقتی بافت شرکتBerkshire Hathaway رو خرید دردسرای زیادی براش به وجود اومد تا حدی که تقریبا از کارش پشیمون شده بود. اما خب بافت سرمایه گذاری نبود که به راحتی کنار بکشه. بافت در سال 1958 خرید مشابهی درایالت نبراسکا انجام داد و شرکت Dempster Mill Manufacturing رو خرید که آسیاب بادی و ابزار آلات آبیاری میساخت. اما بافت فرد نامناسبی رو به عنوان مدیر انتخاب کرده بود و خیلی زود شرکت ورشکست شد. بافت تصمیم گرفت که داراییهای شرکت رو نقد کنه.
در نتیجهاین اتفاق افراد زیادی کارشونو از دست دادن و تجمعات اعتراض آمیز زیادی رو اطراف شرکت انجام دادن. بافت برایاین که دوباره اینجور اتفاقی نیوفته، تصمیم گرفت که فرد مناسبی رو برای شرکت Berkshire Hathawayبه عنوان مدیر انتخاب کنه تا تجارتش رو حفظ کنه. این تصمیم با چالشهای زیادی مواجه شد، چون هزینههای شرکت افزایش پیدا کرده بود و ماشین آلات هم شرکت نیاز به نوسازی داشتن. اما بافت هیچ وقت پول هدر نمیداد و به خاطر همین حاضر نمیشد که سرمایه بیشتری به شرکتی اضافه کنه که احتمال سود دهیش خیلی کمه.
اما با وجود تموم این مشکالت بافت تونست با خرید سهام سودآور در هر فرصت ممکن این شرکتو حفظ کنه
در نهایت تونست سهام شرکت Berkshire Hathawayرو به یکی از ارزشمندترین سهامها در دنیا تبدیل کنه. شرکت سرمایه گذاری بافت توی وضعیت مناسبی بود تا حدی که تصمیم گرفت قوانین سرمایه گذاری رو سفت و سخت کنه و به اعضای جدید اجازه ورود نده. در پایان دهه 60 میلادی شرکتهای فناوری در حال رشد و بیشتر شدن بودن به خاطر همین بافت یه قانون جدید برای خودش گذاشت.
این که سهام شرکتی که محصولشو نتونه کامل درک کنه رو هیچ وقت نمیخره. بافت به قول خودش دوست داشت همه چی آسون، امن، سودآور و دلچسب باشه. به خاطر همین قانون دیگهای هم گذاشت. بر اساس این قانون با شرکتهایی که مشکلاتی در زمینه نیروی انسانی دارن، مثل اخراجهای قریب الوقوع، بستن شعبهها یا سابقه درگیری مدیرا با اتحادیههای کارگری نباید همکاری کنه.
بافت عمال هیچ اهمیتی به ظاهرش نمیداد و با این که میلیونر بود، لباسای رنگ و رو رفته اش زبانزد عام و خاص بود. چیزی که برای یافت اهمیت داشت، جزئیات و ویژگیهای افرادی بود که مسئولیت تجارتهاش رو به عهده داشتن. بافت همیشه وقتی خریدهای تجاریشو انجام میداد، مطمئن میشد که افراد مناسبی اونا رو مدیریت میکنن. بافت عادت کرده بود که با مدیرای شرکتها ملاقات کنه تا بتونه با اونا به خوبی آشنا بشه. مطمئن بشه که اونا مشتاق و قابل اعتمادن. بافت برای یه مدت روی یه شرکت بیمه در اوماها به نام National Indemnity متمرکز بود. اما وقتی تصمیم به خرید این شرکت گرفت که با جک رینگوالت آشنا شد.
بافت بلافاصله تشخیص داده بود که او مدیر بزرگیه. کارها و تصمیمات بافت تویاین زمان بسیار هوشمندانه بودن جوری که تا پایان سال 1966 وضعیت شرکتهای بافت از هر زمان دیگهای بهتر شده بود و عملکردش 36 درصد بیشتر از بازار بود.بافت مدیرای شرکتها و شرکای سرمایه گذاریشو مثل خانواده خودش میدونست. بافت با پایان دهه 60 میلادی تصمیم گرفت تموم سهم شرکاش رو بخره تا به شراکت هاش پایان بده و وقت بیشتری رو با همسرش سوزی بگذرونه.
البته سوزی هم سرش شلوغ بود
سوزی سراغ خوانندگی رفته بود و توی مسائل اجتماعی دهه 60 آمریکا مثل تظاهرات حقوق مدنی و تظاهرات ضد جنگ شرکت میکرد. وارن بافت هم که تا اون زمان خودشو از سیاست دور نگه داشته بود، بالاخره وارد سیاست شد و در سال 1967 مسئول خزانه داری دفتری یوجین مک کارتی نامزد دموکرات ریاست جمهوری درایالت نبراسکا شد. بافت ورودش به سیاست رو تا حد زیادی به خاطر مرگ پدرش که جمهوری خواه متعصبی میدونست، چون میتونست بدون اینکه نگران ناامید شدن پدرش باشه، عقاید سیاسی خودش رو ابراز کنه.
وقتی که بافت در واشنگتن روزنامه تحویل میداد، رویای اینو داشت که یه روز بتونه روزنامه خودشو داشته باشه. در سال 1969 وقتی درآمدای بافت به 16 میلیون دلار رسید کنترل روزنامه Omaha Sun رو در اختیار گرفت و رویاش رو به حقیقت تبدیل کرد. در سال 1972 این روزنامه توی یه مقاله به بررسی یه پناهگاه برای پسران بی خانمان به نام Boys Town در شهر اوماها پرداخت که به سال 1913 برمیگشت.
این پناهگاه محوطه خیلی بزرگی داشت و شامل مزرعه و استادیوم بود که توسط یه روحانی به نام ادوارد فلنگن اداره میشد. اونجا تنها 665 پسر رو به همراه 600 کارمند اسکان داده بود. مسئله به نظر مشکوک میومد، برای همین بافت به سردبیر روزنامه کمک کرد تا در این مورد تحقیق کنه.
این شک بافت به یه کشف بزرگ ختم شد. پناهگاه Boys Town اهداییها، کمکهای مالی و بودجهها رو احتکار میکرد که ارزشی معادل 18 میلیون دلار در سال داشت. این مقاله با عنوان Boys Town ثروتمند ترین شهر آمریکا در روز 30 مارس 1972 به چاپ رسید که به خاطر این مقاله روزنامه بافت برنده جایزه پولیتزر با عنوان روزنامه نگاری برجسته منطقهای شد. این قضیه به سرعت به سطح ملی رسید و باعث شد اصلاحاتی در روش مدیریت سازمانهای غیرانتفاعی به وجود بیاد. بافت بعد از این موفقیت سراغ روزنامه واشینگتن پست رفت. او در تابستان سال 1973 صاحب بیش از 5 درصد سهام واشینگتن پست شد و تلاش میکرد رابطه نزدیکی با کی گراهام ناشر این روزنامه داشته باشه. بافت تونست یه سال بعد به هیئت مدیره این روزنامه بپیونده.
رابطه بین وارن بافت و خانم کی گراهام ناشر واشینگتن پست روز به روز صمیمیتر میشد
از اون طرف همسر بافت به خاطر این اتفاق روز به روز سردتر میشد و در نهایت با مربی تنیس خودش وارد یه رابطه عاشقانه شد. در سال 1977 سوزی به سانفرانسیسکو نقل مکان میکنه، اما به خاطر اینکه عاشق وارن بود، زنی به اسم استرید رو استخدام کرد تا از وارن در نبود اون مراقبت کنه. بافت از رفتن سوزی شوکه شد، اما در نهایت متوجه شد که سوزی نیاز داره تا برای خودش زندگی کنه. وارن بافت از خیلی از جهات هیچ وقت بزرگ نشد. او با این که نزدیک 50 سال سن داشت، اما بازم نامرتب بود و عاشق چیزبرگر و بستنی. بافت همیشه به کارش متعهدتر بود تا خانوادش.
در سال 2001 دوست و همدم بافت یعنی کی گراهام درگذشت. رابطه 30 ساله این دو نفر به شدت صمیمی بود و مرگش ضربه تکون دهندهای برای بافت بود. اتفاق بد بعدی در سال 2003 رخ داد. وقتی سوزی متوجه شد که سرطان دهان بدخیم داره. بافت و سوزی با هم زندگی نمیکردن، اما رابطه شون هنوز صمیمیبود. سوزی در سال 2004 درگذشت. بافت بعد ازاین اتفاق چندین روز از تختش بیرون نیومد، چون نمیتونست با کسی صحبت کنه.
بافت بعد بیرون اومدن از این شرایط، رابطهبهتری با احساساتش ایجاد کرد و میخواست بیشتر با فرزندانش باشه. حالا بافت اعتقاد داشت که راز زندگی رو فهمیده.
اون راز این بود: توسط بیشترین افراد ممکن دوست داشته شوید و در میان افرادی باشید که میخواهید شما را دوست داشته باشند. بافت تصمیم گرفت که 85 درصد برکشایر هاثاوی رو به ارزش 36 میلیون دلار به سازمان خیریه بیل و ملیندا گیتس بده و 6 میلیون دلار دیگه رو بین سازمان خیریه سوزی و سازمانای دیگهای که برای فرزندانش ایجاد کرده بود، تقسیم کنه.
بخش پنجم عکس نوشته های زیبا شامل ده عنوان تقدیم کاربران عزیز قاب موفقیت. برای دیدن عکس نوشته های بیشتر می توانید وارد دسته بندی عکس نوشته در بلاگ شوید.
نوشته: چیپ هیث و دن هیث
کتابِ تغییر، همونطور که از اسمش برمیاد دربارهی ایجادِ تغییره. تغییرِ چیزایی که به نظر سخت و تغییرناپذیر میان. نویسندههای این کتاب به این سؤال جواب میدن که چرا برای آدما تغییرِ رفتارهاشون سخته و چطور میشه با شناختِ ذهن، راهِ میانبر و آسونتری برای تغییر پیدا کرد. توی این کتاب، از دلِ تحقیقاتِ علمی و سرگذشتهای افرادِ مختلف، به راههای سادهای برای تغییر میرسیم که در عینِ سادگی، کارآمد هم هستند.
تغییر کردن مثلِ فیلسواریه
باید یه جهتِ مشخصو انتخاب کنی، به فیلت یه مقدار بادوم زمینی بدی، و یه مسیرِ آسونو در پیش بگیری و بری به سلامتتغییرِ رفتار همیشه آسون نیست. اینو همهی کسایی که تصمیم گرفتن سیگارو ترک کنن، یا غذای سالمتری بخورن یا صبحها ورزش کنن میدونن. اما چه چیزی باعث میشه تغییر اینقدر سخت بشه؟
تغییراتِ رفتاری رو میشه به فیلسواری تشبیه کرد. شخصِ فیلسوار تلاش میکنه تا فیلو توی مسیرِ مشخص هدایت کنه. فیل با اون قدرتمندی و لجبازیِ زبانزدش، نمادِ احساساتِ آدمه که دنبالِ نتیجهی آنی میگرده نه نتایجِ بلندمدت. فیلسوار نمادِ عقلِ انسانه که میدونه باید چیکار کنه، و میتونه افسارِ فیل رو با هر جون کندنی که هست به دست بگیره. و بالاخره، مسیر هم نمادِ موقعیتیه که قراره تغییر توش اتفاق بیفته.
مثلاً فرض کنید تصمیم گرفتین صبحها ساعتِ 5 و 45 دقیقه بیدار بشین و برین بیرون بدوین. فیلسوار درونتون که همون عقل و منطقِ شماست موقعیتو تحلیل میکنه و به این نتیجه میرسه که این تصمیم به نفعِ شماست. اما وای از اون لحظه ای که کلهی صبح زنگِ بیدارباش به صدا درمیاد! اگه شما هم مثلِ اکثرِ مردم باشید، فیلِ درونتون میگه بذار یه کم دیگه بخوابم. و اینجوری کاملاً به فیلسوار درونتون غلبه میکنه و شما از خیرِ دویدن میگذرید.
خب، حالا ببینیم چه عواملِ محیطییی شما رو در انجامِ این مأموریتِ عالی یاری میکنن یا مانعتون میشن. اگه رختخوابتون گرمونرم باشه و هوای بیرونم حسابی سرد، مسلماً فیلِ درونتون رو اگه با چوبم بزنن از جاش تکون نمیخوره. اما بوی قهوهی تازهدم شاید بتونه یه تکونی بهتون بده. هر تغییری برای اینکه موفقیتآمیز باشه و پیشرفت توی مسیرش حاصل بشه، سه رکن داره. خواه این تغییر، تغییر در رژیمِ غذایی باشه یا تغییرِ رفتارِ دیگران یا هر چیزِ دیگه، موفقیتِ شما به این سه رکن وابستهاست: یکی هدایتِ فیلسوار، یکی تشویقِ فیل به حرکت و یکی هم تداوم توی مسیر.
نقاط روشن رو پیدا کن، ازشون درس بگیر و اونا رو اطرافِ خودت گسترش بده
فیلسوار درونتون یه متفکر و طراحِ درجهیکه. متأسفانه گاهی اوقات هم خودشو بیخودی خسته میکنه؛ یعنی میاد تکتکِ جنبههای هر تغییری رو حلاجی میکنه بدونِ اینکه در عمل هیچ قدمی برداره. از اون بدتر وقتیه که تحلیلهاش صرفاً روی مشکلات متمرکز میشن و فقط دشواریهای مسیرِ پیشِرو رو میبینه و بس.
اما این تحلیلهای بیپایان موانع و مشکلاتِ سرِ راه، شما رو به هیچ کجا نمیرسونه؛ باید جهتِ حرکت رو برای فیلسوارتون به صورت شفاف مشخص کنید تا اون بتونه از قدرتِ طراحی و تعقلش به نحوِ احسن استفاده کنه. به جای تمرکز روی مشکلات، نقطههای اصطلاحاً نورانی رو پیدا کنید و روشون تمرکز کنید. منظور از نقاطِ نورانی شرایطیه که "از قبل" موفق شدید توشون تغییر ایجاد کنید. بعد با خودتون فکر کنید این تغییرات چطور به دست اومدن، از اونها درسِ عبرت بگیرید و اون تغییرات رو به جنبههای دیگهی زندگیتون هم سرایت بدید.
این روشی بود که جری استرنین (Jerry Sternin) فعالِ حقوقِ کودکان، سالِ 1990 به کار گرفتش. اون زمون، دولتِ ویتنام ازش دعوت کرده بود تا بیاد و به بچههایی که سوءِ تغذیه داشتن کمک کنه. آقای استرنین هم به جای اینکه به ریشههای لاینحل و متعددِ سوءِ تغذیه مثلِ فقر و آلودگی بچسبه تصمیم گرفت دنبالِ نقطههای نورانی بگرده. اون متوجه شد که توی یکی از روستاهای کوچیک که سوءتغذیه تقریباً همهگیر شده بود، بعضی از بچهها تغذیهی سالمی داشتن. خونوادهی این بچهها " از قبل" مشکل رو حل کرده بودن.
طیِ مدتی که استرنین این خونواده ها رو مشاهده میکرد، متوجهِ یه نکته شد: شیوهی تغذیهی این بچهها تفاوتهای جزئی اما مهمی با بقیهی بچه ها داشت. مثلاً، با اینکه اونا هم به اندازهی بقیهی بچهها غذا دریافت میکردن، اما مادراشون تعدادِ وعدههای غذاییِ بچههاشونو رو بیشتر و حجمِ هر وعده رو کمتر کرده بودن. استرنین تونست این رفتارها رو به خونوادههای دیگه هم سرایت بده. این رفتارها چون از خارج نیومده بود و از دلِ جامعهی خودشون دراومده بود، با مقبولیت و استقبالِ خانوادهها مواجه شد.
تأثیرِ این تغییراتِ کوچیک شگفتانگیز بود: شیش ماه بعد، 65 درصدِ بچههای اون روستا از سوءِ تغذیه نجات پیدا کردن. نقطههای نورانی به طورِ چشمگیری گسترش پیدا کرده بود.
فیلسوار از تصمیمگرفتن بیزاره
پس خیلی واضح، گامهای مهمی که برای تغییر ضروریه رو بنویس.فیلسوار درونتون زمانی که با قصدِ تغییر مواجه میشه، ممکنه خیلی راحت دچارِ فلجِ تصمیمگیری بشه. فرض کنیم شما قصد دارید یه تغییرِ رفتاریِ مبهم به اسمِ «تغذیهی سالم» رو توی زندگیتون ایجاد کنید. فیلسوار شروع میکنه به بررسیِ همهی گزینههای ممکن برای انجامِ این تغییر: خوردنِ سبزیجاتِ بیشتر، خوردنِ پاستای کمتر، مصرفِ کمترِ نمک، تغییرِ روغنِ سرخکردنی، و الی آخر. هرکدوم از این تغییرات میتونن شما رو به هدفتون نزدیک کنن، اما فیلسوارِ شما همهش درگیرِ همین چرتکه انداختنها میشه و هیچ تغییری اتفاق نمیفته.
ذاتِ انسان اینجوریه که هرچقدر انتخابهای بیشتری جلوی پاش باشه قدرتِ تصمیمگیریش کمتر میشه. این پارادوکسیه که تحقیقات هم اثباتش کردهن. گزینههای بیش از حد فقط ما رو گیج میکنن. شاید از بیرون یه جور مقاومت دربرابرِ تغییر به نظر برسه، اما در واقع چیزی که باعثِ تغییر نکردن میشه، واضح نبودنِ گامِ بعدیه.
چارهش اینه که به فیلسوارتون دستوراتِ واضحی بدین تا ازشون پیروی کنه. ابهام دشمنِ شماست. پس باید حتماً اهدافِ رفتاریِ واضح و مشخصی رو تعیین کنید. ببنید چه شرایطی توی تغییرِ مدنظرتون از همه نقشِ پررنگتری دارن و اقداماتِ ضروریِ لازم برای تغییرِ اون شرایط رو روی کاغذ بیارید. مثلاً اگه میخواید رژیمِ غذاییِ سالمتری داشته باشید، حتماً باید توی خرید کردنتون تجدیدِ نظر کنید. چیزی که میخرید همون چیزیه که میخورید. پس اقداماتِ لازم برای خریدِ درست رو یادداشت کنید.
پژوهشگرای حوزهی سلامت زمانی که میخواستند مردمِ ویرجینیای غربی رو به رژیمِ سالمِ غذایی ترغیب کنن، از توصیههای کلی و مبهمی مثلِ «غذاهای سالم بخورید» خودداری کردند و به جاش، دستورالعملهای کاملاً شفاف و واضحی رو ارائه دادن؛ مثلِ: «دفعهی بعدی که خواستید شیر بخرید، به جای شیرِ کامل، شیرِ یک درصد بخرید.» عمل به این توصیه برای مصرفکنندهها خیلی راحت بود. میزانِ شیرهای کمچربِ بازار دوبرابر شد و مصرفِ چربیِ مصرفکنندهها یهو کاهشِ چشمگیر پیدا کرد.
وقتی تصمیماتمون رو واضح بنویسیم، حتی کوچیکترین تصمیمات هم میتونن نتایجِ بزرگی به بار بیارن.
برای اینکه هم به فیل انگیزه بدید هم به فیلسوار، آدرسِ مقصد رو مشخص کنید
فیلسوارتون وقتی که میخواد تغییری ایجاد کنه، معمولاً بررسی میکنه ببینه از کدوم مسیر باید بره. و این تحلیلهای بیش از اندازه روی تکتکِ گزینهها، وقت و انرژیتون رو هدر میده. درمانِ این فلج هم اینه که مسیر و نقشهی حرکت رو به فیلسوارتون بدین.
یه مثال میزنم تا مطلب بهتر روشن بشه: کریستال جونز (Crystal Jones) معلمِ کلاسِ اول بود و برای اینکه به دانشآموزای کلاساولیش انگیزه بده، بهشون میگفت: تا آخرِ سال همهشون کلاسسومی میشن و مایهی افتخارِ مدرسه: به شرط اینکه حسابی بخونن و بنویسن و تکالیفِ ریاضی رو انجام بدن. این تصویر، خیلی قدرتمند بود چون فیلسوارِ درونِ دانشآموزا رو مخاطب قرار داده بود و بهشون هدفِ شفافی داده بود که باید براش تلاش میکردن. از طرفی، فیلِ درونشون رو هم فعال کرده بود چون بهشون یه وعدهی خیلی جذاب داده بود: رفتن به کلاسِ سوم، اونم با نمرههای عالی!
به این میگن «آدرسِ مقصد»، یعنی یه تصویرِ واضح و جذاب از آیندهی نزدیک. برای تأثیرِ بیشتر، این تصویر باید هم فیل و هم فیلسوارو ترغیب کنه. از همه مهتر اینکه باید مطمئن بشید که گامهای ضرورییی که یادداشت کردید، با آدرسِ مقصدتون همسو باشه تا برای ایجادِ تغییراتِ دلخواهتون، با هم هماهنگیِ کامل داشته باشن.
اما یه وقت هست که شخص واقعاً متعهد به تغییر نیست. اینجا چیکار باید بکنیم؟ مثلاً فرض کنیم شما تصمیم گرفتید تغذیهی سالمتری داشته باشید. میتونید به یه رژیمِ جدید متوسل بشید، اما دیر یا زود شروع میکنید به بهانهتراشی. میگید: خب، من هفتهی پیش سالاد خوردم. پس مسلماً الان میتونم این شیشتا هات داگو بخورم.»
اگه میخواید دست از بهانهتراشی بردارید
یه راهش اینه که اهدافتون رو سیاهوسفید کنید،طوری که هیچ راهِ فراری وجود نداشته باشه. به جای اینکه بگید «میخوام تغذیهی سالمتری داشته باشم»، میتونید بگید: «من هیچوقت دیگه هاتداگ نمیخورم.» این رویکردِ سفتوسخت و صفروصد شاید جذابیتش کمتر باشه، اما نمیذاره به این راحتیا از زیرِ رژیمِ غذاییِ جدیدتون در برید.برای اینکه فیلو توی مسیرِ درست برونید، باید احساسات رو حسابی تحریک کنید.
هرچند فیلسوار درونتون شاید به معنای واقعیِ کلمه، افسارِ فیلِ درونتون رو به دست گرفته باشه، اما توی جنگِ ارادهها، فیلسوار فقط تا زمانی میتونه روی این فیلِ قویهیکل کنترل داشته باشه که زورش تموم نشده باشه. وقتی زورش تموم شد، فیل رها میشه و به بیراهه میره. به همین دلیله که برای تغییراتِ موفقیتآمیز معمولاً باید برای فیل هم انگیزه ایجاد کرد. تحلیلهای منطقی و استدلالهای عقلانییی که برای فیلسوار جذابیت دارن اینجا دیگه به کار نمیان. برای روندنِ فیل توی مسیرِ درست باید احساساتِ قدرتمندی رو توی خودتون تحریک کنید.
زمانی که جان استگنر (Jon Stegner) میخواست مدیرای شرکتِ تولیدییی که توش کار میکرد رو متقاعد کنه که خریدایی که انجام میدن اصلاً بازدهیِ خوبی نداره، میدونست باید توجهِ اونا رو خیلی سریع جلب کنه و برای این کار، نمودار و تحلیل جوابگو نیست.
پس اومد جوری حرفِ خودشو بیان کرد که فیلهای درونیِ تیمِ مدیریت رو تحریک کنه. اون از هر نوع دستکشی که توی کارخونههای مختلفِ شرکت موردِ استفادهی کارگرا قرار میگرفت، یک جفت تهیه کرد که نتیجهش مجموعاً شد 424 جور دستکشِ مختلف! بعد اومد همهی اونا رو روی میزِ کنفرانس تلنبار کرد و از مدیرای شرکت دعوت کرد تا بیان از این تلِّ بزرگِ دستکش دیدن کنن، تا واکنشِ احساسیشون برانگیخته بشه و با خودشون بگن «چرا ما این همه دستکشهای جورواجور میخریم؟». همونجا تیمِ مدیریت بالاتفاق قبول کردن که استگنر باید فرایندِ خریدِ شرکت رو اصلاح کنه.
احساسی که برای تحریکِ فیل باید برانگیخته بشه میتونه مثبت باشه، مثلِ آرزو، یا منفی باشه، مثلِ ترس. به طورِ کلی احساساتِ منفی حسِ فوریت ایجاد میکنن و باعث میشن آدم روی رفعِ فوریِ مشکلِ ملموس تمرکز کنه؛ مثلِ حسِ خشم و شوک توی موردِ استینگر.اما وقتی مشکلات چندان ملموس نیستن و راهکارشون هم روشن نیست، احساساتِ مثبت بیشتر به کار میان، چون معمولاً باعثِ وسعتِ دیدِ آدم میشن و بهش کمک میکنن تا راهکارهای جدیدی پیدا کنه.
برای اینکه فیلتون رو از کوه بالا ببرید، اول از یه تپهی کوچیک بالا بیاریدش
تغییر معمولاً مهیب و غولآسا به نظر میرسه. مثلاً شخصی که تا خرخره توی بدهی رفته ممکنه احساس کنه که دیگه هیچوقت نمیتونه بدهیاشو صاف کنه. برای فیلِ درونتون، تغییراتِ بزرگ مثلِ یه کوهِ گنده به نظر میاد که قراره ازش بالا بره، و برای همین از جاش کوچکترین تکونی نمیخوره.
خب، چطور ما میتونیم فیلمون رو به حرکت وادار کنیم؟ باید تغییرمون رو کوچیک کنیم. به فیلتون نشون بدید که برای شروع کافیه از یه تپهی کوچیک بالا بره.
یکی از راههاش اینه که به فیلتون نشون بدید همین الآنشم پیشرفت حاصل شده. توجهِ شما رو به این تحقیقات جلب میکنم: وقتی به مردم گفته شد که مشتریای کارواش هر 10 تا مُهری که روی کارتِ وفاداریشون بخوره یه بار شستشوی رایگان جایزه میبرن، فقط 19 درصدِ مردم خریدهاشونو تکمیل کردن. ولی وقتی به یه گروهِ دیگه گفته شد که برای شستوشوی رایگان نیاز به 12 تا مُهر دارن، و در عینِ حال هر کارتی همون اولِ کار دوتا مهر روی خودش داره، 34 درصدِ مردم ترغیب شدن مُهرهاشون رو تکمیل کنن. یعنی یه چیزی حدودِ دو برابرِ اولی! گروهِ دوم با وجودِ اینکه باید زحمتِ احرازِ هویت رو میکشیدن، اما برای تکمیلِ کارتشون انگیزهی بیشتری پیدا کردن، چون احساس میکردن که همین اولِ کار یه بخشی از مسیرو رفتن. برای همین، اگه میخواید مردمو ترغیب کنید، تأکید کنین که بخشی از پیشرفت تا همین جای کار هم محقق شده.
اما مهمترین راه برای کوچیک کردنِ تغییر اینه که اونو به ایستگاهها یا لقمههای کوچیکتر تقسیم کنید
اینجوری، دستیابی به موفقیتهای کوچیک براتون آسونتر میشه. این همون راهکاریه که دیو رامسی (Dave Ramsey) مربیِ اقتصادِ فردی، برای کمک به آدمای بدهکار ازش استفاده میکنه. رامسی برعکسِ خیلی از حسابدارها، به مشتریاش میگه اول بدهیهای کوچیکترشون رو صاف کنن. چون صاف کردنِ کاملِ بدهیهای کوچیک خیلی بیشتر به آدم انگیزه میده تا کم کردنِ ذره ذره از بارِ یه بدهیِ بزرگ.
موفقیتهای کوچیک این امیدو در آدم ایجاد میکنن که تغییر شدنیه. امید مثلِ سوخت میمونه برای فیل. هرقدر ایستگاههای بیشتری رو فتح کنین و موفقیتهای بیشتری برای خودتون جمع کنید، فیل نیروی بیشتری میگیره و هرقدر فیل نیروی بیشتری بگیره موفقیتهای بیشتری کسب میکنین، و این چرخه همینجور ادامه پیدا میکنه.
اگه میخواین به رشدِ مردم کمک کنید
هویتِ اونا رو منعطف و تغییرپذیر تعریف کنید و توی خودتون هم ذهنیتِ رشد رو به وجود بیارین تا بر شکست غلبه کنینسالِ 1977 بود و ساکنای جزیرهی سنتلوسیا (St. Lucia) به طوطیهای این جزیره که شدیداً نسلشون در خطرِ انقراض بود اهمیتِ چندانی نمیدادن. متأسفانه، برای نجاتِ این پرندهی زیبای فیروزهای و لیموییرنگ از خطرِ انقراض، هیچ راهی جز حمایتِ خودِ مردم نبود.
تا اینکه یه جوونِ 21 ساله به اسمِ پاول باتلر (Paul Butler) پیدا شد و این مسئولیتو بر عهده گرفت. هیچ توجیهِ اقتصادییی وجود نداشت که بومیای این منطقه رو ترغیب به انجامِ این کار کنه، برای همین، پاول باتلر هویتِ ملیشونو نشونه گرفت. چجوری؟ با شعارهای پشتِ ماشین، پوشیدنِ تیشرتهای خاص و انجامِ اقداماتِ داوطلبانه تلاش کرد این پرنده رو به بخشی از هویتِ ملیِ مردمش تبدیل کنه. خیلی نگذشت که یک شورِ سیاسی بینِ مردم در حمایت از تصویبِ قوانینِ سختگیرانه به راه افتاد که باعث شد این پرندهی باشکوه از انقراض نجات پیدا کنه.
این نمونه، یکی از جنبههای مهمِ متقاعد کردنِ مردم به پذیرشِ تغییر رو گوشزد میکنه: اینکه ببینیم آیا این تغییر با هویتِ اونها یعنی درک و تعریفی که از خودشون دارن سازگاره؟ مثلاً اگه مردم خودشونو شهروندای دغدغهمندی میدونن، احتمالِ زیاد به تغییراتِ مختصِ شهروندای دغدغهمند تن میدن، از جمله حفاظت از یه طوطیِ در حالِ انقراض.
بعضی وقتا برای ایجادِ تغییر، باید هویتهای جدیدی رو برای مردم تعریف کنید، همون کاری که باتلر کرد
مشکل اینجاست که حتی اگه مردم هویتِ جدیدی به خودشون بگیرن، دیر یا زود ازش تخطی میکنن. حتی «شهروندای دغدغهمند» هم گاهی وقتا رفتارهای نامناسبی از خودشون نشون میدن. اینکه مردم چطور با ناملایمات برخورد کنن عاملِ کلیدی برای تغییرِ موفقیتآمیزه. نباید در برابرِ سختیها کوتاه اومد و پا پس کشید، بلکه باید از اونها درس گرفت و رشد کرد.
ذهنیتِ رشد در خودتون ایجاد کنید: قبول کنید که شکست اجتنابناپذیر اما مفیده. شکست به شما یاد میده که چطور پیشرفت کنید. به ذهن و تواناییهاتون به چشمِ عضلههایی نگاه کنید که انعطافپذیرن و میتونن با تمرین و آموزش ورزیده بشن. تحقیقات نشون داده که ذهنیتِ رشد کمک میکنه دانشآموزا و دانشجوهای بهتری باشیم، ایدههای کسبوکارِ بهتری به ذهنمون بیاد و حتی جراحهای قلبِ بهتری بشیم!
برای تغییرِ رفتارِ مردم یه راهِ ساده پیشِ پاشون بذارید تا از همون راه برن
بعضی وقتا، حتی اگه فیلسوار سردرگم باشه و فیل بیعلاقه، بازم تغییر با موفقیت ایجاد میشه. دلیلش مسیریه که پیشِ پای اونا هست. محیط و شرایط روی رفتارِ مردم تأثیر میذاره. بنابراین، تعیینِ یه مسیرِ هموار و آسون و دلانگیز میتونه به ایجادِ تغییرات کمک کنه.
آدما معمولاً نقشِ شرایط و محیط رو دستِ کم میگیرن، به خصوص وقتی که میخوان توضیحی برای رفتارِ بقیه پیدا کنن. اسمِ اینو «خطای بنیادیِ اِسناد» گذاشتهن. به این معنا که ما تصور میکنیم رفتارِ دیگران از ویژگیهای ثابتِ شخصیتیشون نشأت میگیره، نه از موقعیتی که توش قرار دارن.
اما واقعیت اینه که موقعیت و محیط نقشِ خیلی برجستهای توی رفتارِ ما آدما دارن. تحقیقات نشون داده که تأثیرِ عواملِ بیرونی و محیطی روی رفتارِ انسانها، حتی از تأثیرِ عواملِ درونی هم بیشتره.
توی یکی از این تحقیقات، از دانشجوهای یک دانشگاه خواستند تا دوستای همکلاسیشونو بر اساسِ میزانِ خیِّر بودنشون از یک تا ده رتبهبندی کنن و بر همین اساس، به نمرههای شیش تا ده برچسبِ «قدیس» و به نمرههای یک تا پنج برچسبِ «پستفطرت» بزنن. بعد برای دانشجوها نامههایی فرستادند که ازشون برای خیریهها درخواستِ کمکِ غذایی کرده بود. برای بررسیِ تأثیرِ محیط، نصفِ اونا که به صورتِ تصادفی انتخاب شده بودن یه نامهی خیلی ساده دریافت کردند که ازشون میخواست غذاهاشونو به یه مکانِ آشنا توی محوطهی دانشگاه ببرن. اما برای نصفِ دیگهی دانشجوها دستورالعملهای مشخص و با جزئیاتِ کامل ارسال شده بود و ازشون مشخصاً خواسته شده بود تا کمکهاشون رو به شکلِ کنسروِ لوبیا به یه آدرسی که نقشهش هم دقیقاً رسم شده بود تحویل بدن. تأثیرِ نامههای دستهی اول که فاقدِ جزئیات بود چنگی به دل نمیزد و فقط هشت درصدِ قدیسها حاضر به کمک شدند و پستفطرتها هم که هیچ. اما نتایج نامهی دقیقِ دوم حیرتآور بود: 25 درصدِ پستفطرتها کمکِ غذایی کردن، یعنی سه برابرِ قدیسهایی که نامهی اولی رو دریافت کرده بودند!
فقط با یه دستکاریِ مختصر توی موقعیت، خیّر بودنِ ذاتیِ قدیسها کمرنگ شده بود. و از طرفی، تغییراتِ جزئی توی موقعیت باعث شده بود دانشجوها رفتارشون رو تغییر بدن، حتی اگه انگیزهی چندانی هم برای این کار نداشتن.
برای افتادن توی سراشیبیِ تغییر با دنده خلاص
عادتهای جدید خلق کنید و محیطی رو ایجاد کنید که این عادتها رو تقویت کنه.طیِ جنگِ ویتنام، دولتِ آمریکا نگرانِ شیوعِ مصرفِ موادِ مخدر بینِ سربازاش بود. یه چیزی حدودِ 20 درصدِ سربازا توی ویتنام به اعتیادِ شدید مبتلا شده بودند، و آمریکا نگران بود که این سربازا وقتی به آمریکا برمیگردن عادتهای جدیدشون رو هم با خودشون بیارن و تبعاتش گریبانگیرِ کشور بشه.
اما در کمالِ تعجب، دولت متوجه شد که یک سال بعد از بازگشتِ اونا به کشور، فقط یک درصدشون همچنان معتاد بودن. همونطور که توی ویتنام، محیط باعث شده بود خیلی از سربازا معتاد بشن، توی وطن هم محیطِ خونواده و عزیزانشون باعث شده بود این عادتو ترک کنن.
این نمونهی عینی نشون میده که یکی از تأثیراتِ محیط بر رفتارِ ما تشدید یا تضعیفِ عادتهاست. توی تغییر، عادتها خیلی نقشِ مهمی دارن، چون باعثِ رفتارهای خودبخودی میشن. ما عادتهامون رو چه مثبت باشن و چه منفی، بدونِ فکر کردن انجام میدیم، به این معنی که به فیلسوار درونمون نیازی نیست زحمت بدیم. اگه بتونید عادتهایی رو در خودتون به وجود بیارید که به تغییرِ دلخواهتون کمک کنن، اینجاست که دندهخلاص، توی سرازیریِ تغییر افتادین و دیگه نیازی به فیل و فیلسوار هم ندارید.
اما خلقِ عادت کارِ آسونی نیست. بنابراین باید حتماً مسیرِ هموار یا همون محیطِ مناسب رو ایجاد کنید تا به خلقِ عادتهاتون کمک کنه.
یکی از راههاش اینه که برای عادتهاتون محرکهای رفتاریِ محیطی تعیین کنید. وقتی الف اتفاق بیفته، شما ب رو انجام میدید. این کار کنترلِ رفتارتون رو به دستِ محیط میسپاره. مثلاً ممکنه تصمیم بگیرید که هروقت بچههاتون رو رسوندید مدرسه، بلافاصله بعدش برید باشگاه. رسوندنِ بچه ها به مدرسه محرّکه و رفتن به باشگاه رفتار.
یه راهِ مؤثرِ دیگه تهیهی چکلیستهای سادهست. ماها وقتی که گام به گام بر اساسِ چکلیستمون پیش بریم، کمتر احتمالش هست که کارامون رو از سر وا کنیم. به همین دلیله که خلبانها از چکلیست استفاده میکنن، تا مبادا روزمرگیهای پرواز باعث بشه به میانبرهای پرخطر دست بزنن. داشتنِ لیست کمکتون میکنه مطمئن بشید عادتتون رو طبقِ برنامه دارید پیش میبرید.
کاری کنید که مسیرِ مدنظرتون پرتردد به نظر بیاد
به مردم نشون بدید که خیلیا از این مسیر رفتن ،ما انسانها در اصل حیواناتِ گلهای هستیم، به این معنا که توی موقعیتهایی که مطمئن نیستیم چطور باید رفتار کنیم، به بقیه نگاه میکنیم تا سرنخ دستمون بیاد. مثلاً اگه شما توی یه مهمونیِ مجلل سرِ میزِ شام باشید و ندونید از کدوم چنگال باید استفاده کنید، مسلماً به بقیه نگاه میکنید و ازشون تقلید میکنید.
رفتارْ مُسریه. به همین دلیله که توی برنامههای تلویزیونی، صداهای ضبطشده از خندهی آدما رو پخش میکنن یا هنرمندای دورهگرد همیشه یه مقدار پولِ خُرد توی ظرفشون میذارن تا بقیه رو هم به کمک تشویق کنن. ما تمایل داریم از گله یا همون دیگران پیروی کنیم، حالا میخواد خندیدن باشه میخواد صدقه دادن باشه.
وقتی سعی دارید رفتارِ دیگران رو تغییر بدید، میتونید از این تمایل به نفعِ این تغییر استفاده کنید و به افرادِ موردِ نظرتون نشون بدید که اکثریتِ گله دارن به همون سمت میرن. برای مثال، اگه میخواید همهی افرادِ زیرمجموعهتون رو مجاب کنید که ساعتِ ورود و خروجشون رو توی لیستِ جدید ثبت کنن، اما یه اقلیتی همچنان مقاومت میکنن، فهرستِ افرادی که از این دستورالعملِ جدید پیروی میکنن و نمیکنن رو در معرضِ دید قرار بدید. فشارِ همگروهیها باعث میشه اون اقلیتِ مقاوم هم بالاخره تغییر کنن.
با این حال یادتون باشه که این ترفند فقط زمانی جواب میده که اکثریت، خودشون از لیستِ ورود و خروجِ جدید استفاده کنن، وگرنه اگه اکثریت جزءِ مخالفای تغییر باشن، اون وقت اوضاع فرق میکنه. اونجا شما باید دنبالِ اقلیتی باشید که از تغییرِ مدنظرِ شما حمایت میکنن و کمکشون کنید تا جای پاشونو محکم کنن. بهشون فرصت بدید تا دربارهی مزایای این تغییر با شما صحبت کنن. مثلاً میتونید با کسایی که با لیستِ جدیدِ ورود و خروج موافقن دائم جلساتی بذارید تا درباره ی مزایای اون با هم گفتوگو کنید و عبارتهای مناسبی برای توصیفِ این مزایا پیدا کنید، مثلاً «مدیریتِ زمان به نحوِ کارآمدتر» یا «کنترلِ بهترِ هزینهها» یا تعبیراتی از این دست. این به افرادِ موافق کمک میکنه تا مخالفها رو هم با خودشون همراه کنن.
کلامِ آخر اینکه بینِ افرادِ محافظهکار و افرادِ تحولخواه همیشه کشمکش بوده و خواهد بود. این کشمکشها هرچند مطلوب نیست اما لازمه. بهش به چشمِ پوستاندازی نگاه کنید. بعد از این پوستاندازی، یه مجموعهی بهتر و تروتازهتر تحویل میگیرید.
نوشته: استیو کراگ
وقتی وارد یه فروشگاه بزرگ و تصور کن نقشه ای وجود نداره و مجبوری بدون هدف مشخصی، زمان و انرژیتو تلف کنی و بگردی. مثلاً میخوای به بخش لوازم ورزشی بری، اما تابلویی نمیبینی یا اصلاً میخوای بیرون بری، ولی بازم خبری از تابلوی خروج نیست.دنیای آنلاین هم همینطوریه! وقتی وارد یه وبسایتی میشی که طراحیش خوبه، میتونی هر چی نیاز داری رو تو چند ثانیه پیدا کنی. تو یه سایت نامرتب و درهم برهم، احساس سردرگمی میکنی و سریع خار
اکثر مردم به نحوه کار کردن چیزها اهمیت نمیدن
تصور کن از یه آدم تو خیابون بخوای در مورد نحوه کار یه مرورگر مثل کروم یا موتور جستجوی مثل گوگل توضیح بده. هرچند شب و روز ممکنه از این مرورگرها استفاده کنه، اما نمیتونه اطلاعات خاصی ازش بهتون بده و بگه یه مرورگر واقعا چیه.
به عنوان یه مثال دیگه، وقتی یه دستگاه جدید میخری، معمولاً به جای خوندن دستورالعمل های استفاده از دستگاه، فقط با دستگاه کار می کنی و وقتی بالاخره تونستی طرز کارش رو بفهمی، دیگه همیشه به همون روش خودت متعهد میمونی.
اگه دقت کرده باشی، خیلی وقتا فردی رو دیدیم که به جای استفاده از نوار URL مرورگر برای ورود مستقیم به یه سایت، آدرس URL کامل اون وبسایت رو جستجو میکنه! این یه مثال خوبه که بهمون یه فرایند تصمیم گیری رایج رو نشون میده، فرایندی که بهش میگیم تصمیم گیری «رضایت بخش».
اگه ازت بپرسن آدما چجوری مسائل رو حل میکنن، احتمالا میگی: اول اطلاعات لازم رو جستجو میکنن، بعد راه حل ها رو شناسایی میکنن، بعد راه حلها رو با هم مقایسه میکنن و در نهایت، بهترین راه حل رو انتخاب میکنن. اما واقعیت اینه که، تصمیم گیری بر اساس استراتژی «رضایت بخشی» رویکرد خیلی ساده تریه.
برای مثال، یه مطالعه نشون داد که آتش نشانا، به عنوان افرادی که در شرایط پرفشار و پرخطر فعالیت میکنن، خیلی ساده خطاها رو بررسی و از اولین راه حل موجود استفاده میکنن.
اما کاربر اینترنتی فقط باید روی دکمه «بازگشت» تو مرورگر کلیک کنه و نیازی نداره مشکلی رو حل کنه! همه ما در زمان گشت و گذار تو اینترنت خیلی سریع تصمیم میگیریم. به عبارت دیگه، رفتار پیش فرض ما تو اینترنت اینه که روی اولین چیزی که توجه ما رو جلب میکنه کلیه میکنیم و وقتی به اون چیزی که میخوایم میرسیم، احساس باهوش بودن، راحتی و اعتماد به نفس میکنیم.
وبسایتتو رو برای انتقال بهتر و راحت تر اطلاعات به کاربران طراحی کن
تصور کن وارد یه سایت شدی و تو صفحه اصلیش این متن رو میبینی:
«به سایت فلان خوش اومدین. ما محصولات نوآورانه و راه حل های قابل سفارشی سازی رو به مشتریان در سطح جهانی ارائه می کنیم.» همه ما با این نوع اصطلاحات تبلیغاتی شرکتا آشناییم، اما هرگز نمیخونیمشون! چون معمولاً میخوایم سریع کارمون رو انجام بدیم و به جای خودن یه متن طولانی، یه نگاه سرسری میکنیم.
اگه وبسایتی رو طراحی میکنی و میخوای پیام خاصی رو منتقل کنی، مطمئن شو که از عناصر زیر استفاده میکنی:
پاراگراف های کوتاه
تیترها و
کلمات کلیدی هایلایت شده
این سه مورد رو با استفاده از سلسله مراتب بصری سازماندهی کن، اینطوری کاربرا میتونن تصمیم بگیرن که روی کدام قسمت های سایت تمرکز کنن. این مسئله خیلی مهمه، چون مطالعات نشون میدن که ما آدما خیلی سریع تصمیم میگیریم که به کجا نگاه کنیم و قسمت هایی نامربوطی مانند تبلیغات رو نادیده بگیریم.
به یه روزنامه فکر کن. در صفحه اول، تیترها، متن و تصاویر با دقت فرم بندی شدن، به طوری که خواننده میتونه فوراً مهم ترین چیز رو پیدا کنه. تو باید به همین شکل به وبسایتت فکر کنی. اونچه مهمه رو مشخص کن تا خواننده بتونه اون اطلاعات مهم رو به سرعت پیدا کنه و روش کلیک کنه.
همچنین مطمئن شو که کاربر خیلی راحت و ساده میتونه تو سایت بچرخه. اما سعی کن سایت رو طوری طراحی کنی که کاربر اطلاعات مهم رو با دو یا سه کلیک پیدا کنه، چون اگه اینطوری نباشه، کاربر اذیت میشیه.
ما تو بیشتر موارد تصور می کنیم که ساختن یه وبسایت مثل طراحی یه بروشور محصول برای خریداره. اما تو واقعیت، طراحی سایت بیشتر شبیه ساختن یه بیلبورد خیابونیه که باید خودروهاییه که با سرعت 100 کیلومتر در ساعت در حال حرکت می کنن رو به خودش جذب کنه.
گشت و گذار تو سایت باید ساده و راحت باشه
بازدید از یه وبسایت جدید تا حدودی مثل قدم زدن تو یه سوپرمارکتیه که قبلاً ندیدیم. فرق سایت با سوپرمارکت اینکه اگه چیزی که میخوای رو پیدا نکردی یا متوجه نشدی کجا باید پیداش کنی، تنها گزینه یه کلیک روی دکمه بازگشته.
برای افزایش راحتی گشت و گذار کاربرا تو سایت، داشتن یه نوار «منوی کامل» تو قسمت بالایی صفحه، کمک میکنه تا کاربر بدونه توی سایت دقیقا با چه چیزهایی سر و کار داره. علاوه بر این، هر صفحه از سایت باید شامل چهار عنصر زیر باشه:
اول، نوار جستجو. با یه نوار جستجو، بازدید کننده میتونه بلافاصله اونچه که به دنبالشه رو جستجو کنه.
دوم، مشخص کردن اینکه کاربر الان تو کدوم صفحس. مثلا اینطوری که رنگ منو تغییر کنه یا مسیری که کاربر اومده رو بهش نمایش بدیم.
سوم، استفاده از لوگوی شرکت تو صفحه اصلیه. لوگو باید تو هر صفحه ای وجود داشته باشه تا در صورت نیاز، کاربرا بتونن با کلیک روش، به صفحه اصلی سایت برگردن.
چهارم، اطلاعات و راهنمای سایته. تو این بخش تمام اطلاعات دقیق در مورد نحوه استفاده از سایت مانند نحوه ورود به حساب کاربری، بخش پرسش و پاسخ، نقشه سایت و غیره باید قرار بگیره.
اگه این چهار عنصر به درستی اجرا بشن، یه بازدیدکننده تو سایت شما احساس راحتی میکنه.
خلاقیت تو طراحی سایت خوبه اما استانداردها رو زیر پا نذار!
کاربرا انتظارات خاصی در مورد مکان قرارگیری و نحوه کار کردن با چیزها دارن، به این معنی که اگر چیزی متفاوت ارائه بشه، احتمالاً اذیتشون میکنه. تصور کنین اگه مجله مورد علاقه شما تصمیم بگیره شماره صفحات رو چاپ نکنه، این کار باعث سردرگمی شما میشه. به همین صورت هم ما به استانداردهای موجود تو وب هم عادت کردیم. به عنوان مثال،
هنگامی که کلمات به صورت افقی در بالای صفحه قرار میگیرن، فرض میکنیم که این قسمت منوی سایت رو نشون میده، چون هممون از قبل میدونیم که منو کجاس و چه شکلیه.
طراحان وب اغلب سعی میکنن استانداردها رو کنار بزارن و نوآورای کنن. اما استانداردها نشان دهنده بهترین و مؤثرترین شیوه ها برای ارتباط کاربر با سایته. تب ها مثال خوبی هستن، چون کاربران از قبل با مفهوم تب ها آشنایی دارن و می دونن که تب ها قابل باز و بسته شدن هستن.
البته، همیشه جایی برای نوآوری وجود داره ولی باید مطمئن بشی که هر چیزی که ایجاد میکنی، قابل استفاده باشه. در نهایت، اولویت مهم تجربه کاربریه.
صفحه اصلی وبسایتت باید کاربر رو جذب کنه
وقتی روی لینک سایتی از توییتر یا فیس بوک کلیک میکنی، وارد یه صفحه از وبسایت میشی. اما وقتی میخوای بفهمی به کجا رسیدی و تصمیم بگیری که آیا باید به محتوای سایت اعتماد کنی یا نه، معمولاً به صفحه اصلی سایت سر میزنی.
از اونجایی که صفحه اصلی خیلی مهمه، باید به بهترین شکل ممکن طراحی بشه. حین طراحی صفحه اصلی، اولین اولویت شما باید این باشه که کاربر با یه نگه سرسری جذبش بشه. این مهمه! چون باعث میشه بازدید کننده زمان بیشتری رو تو سایت بمونه. اگه یه بازدیدکننده از ابتدا احساس سردرگمی کنه، سریع از سایت بیرون میره.
برای جلوگیری از این موضوع چه کاری میتونی انجام بدی؟ موثرترین راه برای برقراری ارتباط با کاربران در صفحه اصلی، گنجاندن یه شعار یا جمله کوتاهه در کنار لوگو هست.
این جمله کوتاه هدف کل سایت رو بیان میکنه. یه شعار خوب ارزش سایتتو بالا میبره. مثلاً همه ما شعار معروف «متفاوت فکر کن» اپل رو کنار لوگوش دیدیم.
برای ارزیابی وبسایتت، آزمون و خطا کن
وبسایتت باید به راحتی قابل درک و استفاده باشه. اما از کجا مطمئن بشیم که وبسایتمون واقعا راحته و کاربر میتونه باهاش ارتباط برقرار کنه؟ ممکنه فکر کنی، بهتره از دوستام بپرسم! متأسفانه، شما نمیتونی تنها به قضاوت دوستای خودت تکیه کنی. چون دوستات نظرات شخصی خودشون رو ارائه میدن. اگه از یه طراح بپرسی، بهتون میگن که صفحات زیبا با فضای سفید زیاد و طرح های جذاب، تجربه بصری دلپذیری رو به کاربران ارائه میده.
هر کدوم از ما یه سری چیزها رو دوست داریم تو یه سایت ببینیم. مثلا بعضیامون دوست داریم تصاویر رنگارنگ تو سایت ببینیم. بعضیامون یه طراحی خیلی ساده و مینیمال رو ترجیح میدیم. نکته جالب اینکه هممون فکر میکنیم که این مدل طراحی که خودمون دوست داریم درسته. اما در واقعیت، هیچ پاسخ «درست» یا «نادرستی» در طراحی سایت وجود نداره و به همین دلیله که پرسیدن نظرات چند نفر هرچند میتونه ارزشمند باشه، اما خیلی کاربردی نیست و باید دادههای بیشتری داشته باشیم.
بنابراین، باید همه چیزو تست کنیم. تماشای تعداد زیادی از کاربرا که سعی میکنن تو وبسایتت حرکت کنن، بهترین راه برای ارزیابی وبسایته. تست کردن کاره ارزشمندیه، چون چیزای «درست» و «نادرست» رو حذف میکنه و توجه شما رو به اونچه که واقعا اهمیت داره، جلب میکنه. پس با توجه به رفتار کاربرا، تغییراتی رو توی سایتت بده و ببین آیا تغییراتت مثبت بوده یا تاثیر منفی داشته و باعث شده کاربرا کمتر تو سایتت بمونن.
حرکت کاربران در سایتت رو ردیابی کن
وبسایتت باید برای هر کسی بدون پیش زمینه خاصی قابل درک باشه. هنگامی که گروهی رو برای تست کردن وبسایت انتخاب کردی، ازشون بخواه تو در سایتت حرکت کنن. یکی از اهداف این تستها، باید سنجش میزان راحتی کاربر در حرکت کردن توی سایت باشه. با صفحه اصلی شروع کن.
از گروه بخواه تو صفحه اول حرکت کنن و در مورد اونچه که تجربه میکنن نظر بدن. اینطوری میفهمی که آیا گروه ایده اصلی سایت رو فهمیده یا نه.
سوالاتی مانند «به چی فکر میکنین؟» یا «به چی نگاه میکنین؟» رو بپرس. اما مطمئن شو که بر رفتار گروه تأثیر نمیذاری. از گروه آزمایشی بخواه تا همه ویژگی های سایت رو امتحان کنن. اگه گروه تو کاری شکست خورد، تلاش اونا رو برای حل مشکل تماشا کن و سپس اجازه بده به کلیک کردن ادامه بدن تا زمانی که خیلی ناامید بشن.
نکته مهم اینه که بهتره مدیران، اعضای تیم و سایر ذینفعان رو وادار کنی تا روند آزمایش رو با تو تماشا کنن. اغلب افراد با این فرض که سایت به اندازه کافی خوبه، به هدف آزمایش توجهی نمیکنن. اما اینکه ببینیم فردی در استفاده از سایت ما مشکل پیدا کرده و موفق نبوده، یه تجربه متفاوت و خیلی ارزشمنده. این کار مدیران رو وادار میکنه تا کاربردی بودن سایت رو جدی بگیرن. به احتمال زیاد، پس از حل مشکل، کلمه بعدی که از دهان یه مدیر خارج میشه اینه: «چرا زودتر این کار رو نکردیم؟»
در تست کردن نیازی به کارای وقت گیر نیست
بسیاری از تیم های توسعه وب از تست کردن فراری هستن، چون تصور میکنن که تست کردن به صرف زمان، هزینه و تخصص زیادی نیاز داره. اما اینطور نیست! تنها چیزی که اهمیت داره اینه که بعد از تست بتونی تو تصمیم گیریت آگاهانه عمل کنی و بفهمی که کاربران ممکنه تو کجای سایتت مشکل داشته باشن.
برای این منظور، فقط باید سه کاربر عادی رو تست کنی و از همه افرادی که فرآیند تست رو میبینن، بخوایی سه مشکل اصلی که این کاربران رو ناامید یا سردرگم میکنن رو حل کنن. بدون شک با مشکلات زیادی مواجه میشی. بنابراین، باید مسائل رو اولویت بندی کنی و فقط روی چیزهایی تمرکز کنین که نیاز به اصلاح دارن.
یکی دیگه از مزایای گروه آزمایشی اینه که میتونی فرآیند برطرف کردن مشکلات رو زودتر شروع کنی. هرچه زودتر مشکلات رو پیدا کنی، اعمال تغییرات هم آسون تر میشه. فقط در نظر بگیر که طراحی یه وبسایت جدید چقدر آسون تر از تغییر طراحی سایتیه که قبلاً ساخته شده.
همچنین میتونی قبل از اینکه یه وبسایت بسازی، از سایتای رقبا الهام بگیری. به این ترتیب، میتونی روند طراحی سایتت رو بهبود بدی. در نهایت، با انجام تست در مراحل اولیه، میتونی تصمیمات بهتری در طول فرآیند توسعه وبسایت بگیری که این کار باعث صرفه جویی در زمان میشه، چون لازم نیس همه چیز رو دوباره انجام بدی. تنها چیزی که طول میکشه، چند ساعت زمان و کمی پول نقده!
به نسخه موبایل سایتت توجه کن
دوران قبل از به بازار اومدن گوشیهای هوشمند رو یادته؟ تقریبا گوشی ها هیچ کارایی برای گشتن تو اینترنت نداشتن. تا زمانی که اپل یه صفحه نمایش لمسی با ویژگی های کشیدن و فشار دادن رو معرفی کرد و وب گردی با تلفن همراه بسیار محبوب شد. حالا به جایی رسیدیم که مردم خیلی سریع تر شدن و میخوان همه چیز رو به راحت ترین شکل ممکن به دست بیارن و به محض اینکه با مشکلی در سایت مواجه میشن، به احتمال زیاد سایت رو ترک میکنن.
بنابراین مطمئن شو که سایتت تو نسخه موبایل با سرعت بالایی بارگیری میشه. علاوه بر این، طراحی سایت شما باید طوری باشه که بتونه تو صفحه نمایش کوچک گوشی جا بشه و همه اطلاعت رو به کاربرا نشون بده. اصطلاحا وب سایت شما باید ریسپانسیو یا واکنش گرا باشه. برای این مسئله هم اولویت بندی کن، چون در هر صورت اطلاعات کمتری رو میشه تو گوشی نمایش داد. پس عناصر مهم و ضروری سایت تو نسخه دسکتاپ رو وارد موبایل کن و بقیه موارد غیر ضروری رو حذف کن.
آخرین دیدگاه ها